erfaparast
erfaparast
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

صندلى دوازده ساله


روى صندلى اتوبوس نشسته بود، انگشتهاي دستش رو توي هم برده بود و با يك نگاه اخم آلود به سمت نور آفتابي كه از پنجره به داخل ميومد نگاه ميكرد.

داشت به ايجاد كردن چيزهاي جديد فكر ميكرد اصلا براي شهرت نبود براي پول نبود اصلا براي چيزي نبود! فقط حس ميكرد كه بايد در مورد بعضي چيزها فكر كنه و راه حل هاي بهتري براشون پيدا كنه اصلا هدف شخصي نبود انگار فقط ميخواست مخترع باشه يا ميخواست يك دانشمند باشه. نه كسي كه تغيري ايجاد كرده بلكه فقط اون تغير مهم بود يعني فرقي نميكرد كه چطور مهم اين بود كه انجام بشه.

اما انگار فقط تا دوازده سالگي اينطور فكر ميكرد بعد از اون لذت اينكه چطور با اختراعش محبوبيت و پول به دست بياره كار رو خراب كرد اصلا ديگه ايده اي نبود انگار ايده ها براي كسب پول ديگه براي بهبود زندگي خوب از آب در نميومدن

شايد اصلا پول و شهرت هدف زندگي نيست

صندلىيكي ديگه
من همون یکی دیگه ام!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید