يافتم... يافتم...
يادمه يهو در اتاق رو باز كرد و داد زد!
با خودم گفتم يه ساعته نشسته تو اتاق چراغ هم خاموش كرده خول شده!
اومده بيرون داره عَداى ارشميدس درمياره!
گفتم چيه چته باز؟!
برگشت يه قيافه رضايتمند به خودش گرفت و گفت مشكلو پيدا كردم فهميدم چِم بود!
با يه حالت سرد سرم توي گوشيم بود گفتم مگه چِت بود؟
گفت اي بابا اصلا حواست اينجا نيست كه!
گوشيو اوردم پايين يه نگاهش كردم و باز مشغول كار خودم شدم!
شروع كرد...
مشكل اين بود كه معنويت رو از زندگيم حذف كرده بودم
ميفهمي؟
توى خيلي از كتاباي مذهبي خونديم كه فطرت انسان خداجويه!
يه نگاه ريز از گوشه چشم بهش كردم... اخه اصلا آدم مذهبي نبود!!!
ادامه داد... انگار خودش فهميد چرا بهش نگاه كردم!
_
ميدونم ميدونم
ولي الان مشكل اينجاس كه همه اون معنويت رو از زندگيم حذف كردم، همه خداهايي كه ميشد ازشون كمك خواست و به اميدشون زندگي كرد
اصلا موضوع خدا نيستا___اوممم
_
يهو اومد گوشي رو از دستم گرفت نشست جلوم گفت
ببين امروز حس و حال اين رو داشتم كه يه كار معنوي كنم نميدونم چي ولي ميخواستم يه كاري بكنم كه ظاهر معنوي داشته باشه حداقل
از چشاي گرد شده ام فهميد كه هيچي نفهميدم!
گفت
يه كار معنوي ديگه چميدونم مثلا چهارزانو بشينم دستامو بذارم رو زانو هام يا چميدونم نماز بخونم يا دعا كنم ولي مشكل اينه هيچكدوم از اين مكاتب راضيم نميكرد.
يه طور نگاه ميكرد انگار منتظر بود يه چيزي بگم يه كم مِن مِن كردم گفتم خببببب؟!
_
خب همين ديگه
موضوع اينجاست كه هيچ معنويتي باقي نذاشته بودم! و الان پيداش كردم
گفتم خب حالا چي هست؟!
يه چند ثانيه مكث كرد حس كردم ميخواد مثله اين جمله تبليغاتي ها يه چيز تاثيرگذار بگه!
—
من عشق رو پيدا كردم