ویرگول
ورودثبت نام
عرفان اندرونی
عرفان اندرونی
خواندن ۱۴ دقیقه·۱ سال پیش

برای دیوونه ها،برای تیم


چهارم دبستان بودم که وسطای آبان ماه بخاطر یه سری مشکلات با کادر مدرسه مامان تصمیم گرفت که
مدرسه مو عوض کنه
و من رو از مدرسه ای که از پیش دبستانی اونجا بودم ببره به یه مدرسه جدید
نمیدونم شما هم شنیدین و یا تجربش رو داشتید یا نه اما اون زمان ها بین مدارس جام فوتسال رمضان و ۲۲ بهمن برگزار می‌شد و مدرسه ها باهم رقابت می‌کردن
حالا شما در نظر بگیر که این تغییر مدرسه در من فقط شامل درس و مدرسه و همکلاسی نمی‌شد یک مسئله مهم تر وجود داشت "فوتبال"?
اما بد داستان اینجا بود که این جابجایی اینجوری بود که من از نیمکت نشینی یک تیم قوی و منظم و مدعی که توو همون سال نایب قهرمان جام رمضان بود رفتم به مدرسه ای که تیمش شبیه هر چیزی بود الا تیم.هیچوقت مدعی نبودن از همه تیم ها با اختلاف ۷.۸ گل می‌باختن نه مربی داشتن نه برنامه ای حتی لباس هاشونم یک دست نبود☹
وقتی مامان تصمیم گرفت که مدرسه مو عوض کنه من فقط یه درخواست ازش داشتم اینکه با مدیر اونجا که نسبت فامیلی هم داشتیم صحبت کنه تا تیم فوتبال این مدرسه رو سر و سامون بدن
بذارید اینجوری بگم تعریف از خود نمی‌کنم اما رفتن من به اون مدرسه شبیه رفتن دیه‌گو آرماندو مارادونا به شهر ناپل و تیم ناپولی بود

از عشاق ایتالیا و آقا فرانچسکو توتی
از عشاق ایتالیا و آقا فرانچسکو توتی


اصلا مگه میشه شما بری توو یک مدرسه پسرونه و نتونی ۱۰ نفر پیدا کنی که عاشق فوتبال باشند و از قضا فوتبالیست

قبل از اینکه ادامه داستان بچه های مدرسه اشجعی رو بگم این نکته رو اضافه کنم که اونها با معرفت ترین و مشتی ترین همکلاسی ها و هم مدرسه ای هایی بودن که من داشتم?
اما متاسفانه اوضاع خیلی بدتر از این حرفها بود توو اولین زنگ ورزش فهمیدم که ما حتی توپ برای فوتبال بازی کردن هم نداریم
چه برسه به بقیه امکانات
این وضعیت هیچ چیزش شبیه به اون چیزی نبود که من می‌خواستم
تا اینکه بخاطر قولی که از مامان گرفته بودم
ایشون وارد بازی شدن
در واقع مامان به همراه
آقای برادران(مدیر مدرسه)
آقای حشمتی(معلم کلاس چهارم)
و ریماز(مربی جوونی که بهمون اضافه شد)
جز اولین افرادی بودند که استارت اون تیم دیوونه رو زدند
هفته بعد مامان به عنوان عضو شورای اولیای دانش آموزی با حمایت مدیر با یک کیسه توپ چهل تیکه مخصوص فوتسال توو زنگ تفریح وارد مدرسه شد
من از بین بچه ها داشتم فریم به فریم این صحنه رو می‌دیدم
در ظاهر خوشحالی بچه ها بود اما در باطن قضیه یک پیامی وجود داشت
"پسرا فوتبال برگشت" ?
حرکت بعدی رو آقای حشمتی معلم کلاس ما زد دیگه زنگ های ورزش به اختیار خودمون نبودیم
اون مارو به ۶ تا تیم تقسیم کرد و گفت تا آخر سال با همین تیم ها توو زنگ ورزش بین همدیگه مسابقه می‌دیم
کم کم بقیه بچه ها هم به جمع فوتبالی ها اضافه شدن و دیگه یجورایی کل کلاس فوتبال بازی می‌کردن
و این فقط توو کلاس ما خلاصه نشد
کم کم معلم کلاس پنجما و سوما هم همین روال و پیش گرفتند
و معلم ها بین خودشون قرار گذاشتن که هر چند وقت یکبار کلاس ها با هم مسابقه بدن
خیلی طول نکشید که ریماز به عنوان "مربی فوتبال" وارد بازی شد
یک جوون پوست گندمی ،لاغر اندام با عینک ته استکانی مهربون و رفیق هرچند اون خیلی مربی قدری نبود ولی توو اون سطح مربی نام آشنایی برای بچه ها بود
یادمه اولین کاری که ریماز انجام داد
این بود که یکی از زمین چمن های شهر رو برای پنجشنبه جمعه ها اجاره کرد
و برای اولین بار توو اون مدرسه از بین کلاس های سوم،چهارم و پنجم همه اجازه داشتن که بیان و تست بدن
خلاصش کنم در کمتر از یک ماه همه چی تغییر کرده بود
فوتبال به بحث و دغدغه اصلی بچه های اون‌مدرسه تبدیل شده بود ??
حالا انگار پسرهای اون مدرسه بیشتر از همیشه خودشونو به آرزو شون نزدیک می‌دیدن آرزوی همیشگی شون
یعنی "فوتبال" یعنی "بردن" یعنی "تیم شدن"

شاید‌ تا قبل از اون دوره بچه های این‌مدرسه علاقه داشتن وارد گروه سرود و پیشتازان‌ و تئاتر مدرسه بشن چون همیشه اونجا مقام میاوردن ولی الان دیگه یک علاقه هیجان انگیزتر و قوی تر وجود داشت
به مرور زمان با تمرین ها و زنگ ورزش ها بالاخره ریماز تونسته بود به ترکیب خوبی از ۱۰.۱۲ نفر بازیکن فوتبال برسه
و حالا کم کم همه هوای سرد زمستون رو حس می‌کردیم و منتظر رسیدن جام ۲۲ بهمن بودیم
جامی که برای هممون شده بود خواب و خوراک
انگار تا اون لحظه هیچوقت به این اندازه منتظر چیزی نبودیم
ما می‌خواستیم فوتبال بازی کنیم
می‌خواستیم ببریم
می‌خواستیم به تیم های دیگه،به مدرسه های دیگه نشون بدیم که ما هم هستیم
ما دیگه اون تیم قبلی نیستیم که هر تیمی ۷.۸ تا بهش بزنه و تهش با ۳ تا باخت حذف بشه
ما الان یک تیم منظم و خوب هستیم

تیم تیم شیرانه??
تیم تیم شیرانه??


و اما تیم ۵ نفره اصلی مون
متشکل بود از
یاشار و عارف از کلاس پنجم
من و اشکان و امیر از کلاس چهارم که امیر دروازه بانمون بود
فکر می‌کنم اینکه من هنوز با اسم بچه های اون ترکیب و یادمه به خوبی نشون بده که ما چقدر کنار هم تمرین کرده بودیم و برای اون بازی ها آماده شده بودیم
تا اینکه رسیدیم به
یک هفته قبل از شروع جام ۲۲ بهمن
قرار شد بین مدرسه ما و مدرسه غیرانتفاعی خواجه نصیر یک بازی دوستانه برگزار بشه
و این قرار بود اولین محک جدی تیم ما باشه
ناگفته نمونه چند روز قبلش بخاطر شیطنت های دوران بچگی توو یکی از مهمونی های خانوادگی من پام پیچ خورده بود و درد زیادی داشتم
ریماز قرار بود از این اسپری بی حسی ها بیاره که من روز بازی بزنم تا شاید بتونم بازی کنم
اما یادش رفته بود
نتیجه این شد که من با پرویی تمام با یه باند پامو بستم جوراب پوشیدم روش که سفت بشه و ضربه بهش نخوره و خودمو رسوندم به بازی
فکر می‌کنید نتیجه اون بازی چیشد؟
آره ما در واقع اولین مسابقه مون رو با نتیجه ۳ بر ۲ بردیم ??⭐
این برد توو یک بازی دوستانه اونقدر شیرین بود که حتی خبرش به معلم ها و کادر مدرسه و بقیه رده ها رسید
چیزی که از اون موقع یادمه این بود که همه می‌گفتن بعد مدت ها بعد سال ها این تیم تونسته یک بازی رو ببره
بله این تیم حالا می‌تونه برنده از زمین بازی بیرون بیاد

آقای حشمتی معلم کلاس ما
آقای حشمتی معلم کلاس ما


دو روز قبل جام قرعه کشی انجام شد
ریماز با یک برگه کوچیک اومد به مدرسه همه دورش جمع شده بودیم تا گروه ۴تیمی مون رو بخونه
اتفاقی که افتاد چیزی بود که هم انتظارش رو می‌کشیدیم هم‌ ازش می‌ترسیدیم
یک قرعه سخت
یک قرعه نفس گیر
کل تیم اون روز داشتیم به این فکر می‌کردیم که الان همه نگاه ها سمت ماست حالا می‌تونیم خودی نشون بدیم می‌تونیم عرضه اندام کنیم
ولی نکنه اینطور نشه نکنه؟ دوباره همون آش و همون کاسه شه؟ نکنه برعکس بشه؟
اما برای من یکی داستان یکمی فرق داشت
حسی که من داشتم رو بقیه نداشتن
فکرهایی که من داشتم و بقیه نداشتن
دلیلش هم فقط یک چیز بود
اونم اینکه یکی از تیم های همگروهی مون
تیم مدرسه سابقم بود
این بده?
روز بازی اول از راه رسید
بازی با تیم مدرسه فارابی ۲
از بین اون ۳ تیم اگه قرار بود بازی رو ببریم همین بازی بود
واقعیت اون بازی اسیر کم تجربگی و غرورمون شدیم بازی که خیلی راحت می‌تونستیم ببریم
با گلی که لحظه های آخر خوردیم ۲-۲ مساوی شد و ۲ امتیاز حساس رو از دست دادیم
حساب کتاب های روی کاغذ بهم ریخت
حالا باید توو بازی دوم جلوی تیم ظهیرنیا یعنی نایب قهرمان جام رمضان یا بهتر بگم همون مدرسه سابق
امتیاز می‌گرفتیم
بین دو تا بازی یک هفته فاصله بود
ما تمرین هامونو کرده بودیم
همه کارهایی که باید و انجام داده بودیم
از اینجا به بعدش دیگه فقط فوتبال بود
یادمه اون زمانا مثل خیلی از بچه های ایرانی دیگه توو اون سن و سال اعتقاداتی داشتم
مثلا نماز خون بودم و بعضا روزه بگیر
یادمه صبح قبل بازی برای نماز صبح بیدار شدم بعد نماز نخوابیدم نشستم از یه کتابچه دعا شروع کردم به دعا خوندن
که دم دمهای صبح مامان بیدار که شد دید چراغ روشن اومد توو هال پرسید واسه چی داری دعا میخونی
گفتم برای اینکه ببریم
نشست کنارم انگار میدونست،خبرداشت همه چی اینقدر ها هم ساده نیست می‌دونست که همه چی توو اون نیم ساعت بازی و بین اون ۱۰.۱۲ نفری که توو زمین دنبال توپ میدووَن تعیین میشه
اما خب از طرفی هم نمی‌خواست قوت قلب من بچه ۱۰ ساله رو بهم بریزه
پس یه جمله بهم گفت
گفت:شما تلاشتون رو کردید زحمت هارو کشیدید توو این ۲.۳ ماه شما کاری رو انجام دادید که هیچ تیمی نمی‌تونست انجام بده
اما امروز توو زمین بازی معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته شاید تیم رقیب هم اندازه شما تمرین کرده شاید اونا هم اندازه شما زحمت کشیدن شاید یکی از بازیکنای اونا هم الان داره برای بردن تیم شون دعا میخونه :)
مامان بذار بگم تو واقعا آدم باهوشی هستی با همون چندتا جملت من اون لحظه توو عالم بچگیم فهمیدم که هرچی که هست توو زمین اتفاق میوفته فهمیدم صرف اینکه من دارم دعا میخونم دلیل نمیشه تا ما ببریم
باید خوب بازی کنیم تا برنده شیم
ساعت بازی رسید
هر دو تیم مشغول گرم کردن بودیم
اون زمان چون بازی ها پشت سرهم برگزار می‌شد
معمولا تیم های دیگه به عنوان تماشاگر توو ورزشگاه حضور داشتند
در مورد تیم مقابل یا همون مدرسه سابق بذارید اینجوری بگم
که بیشتر بازیکناشون بازیکن های آکادمی بودن که من تابستونا اونجا فوتبال بازی می‌کردم در حالی که توو تیم ما همچین خبری نبود
یادمه بعد ها ۲ تا از اون ۵ تا بازیکن اصلی شون توو تیم شهرداری شهرمون بازی کردن
از لحاظ تفاوت قد و هیکل و قدرت بدنی هم که اصلا ورود نکنیم بهتره?
اما جو ورزشگاه؟؟
همه منتظر بازی های بعدی بودن
چون می‌دونستد ما قرار ۶.۷ تا از این تیم بخوریم و بیایم بیرون
حقم داشتن گروه ما دو تا مدعی داشت
تیم ظهیرنیا و تیم شهید مدنی
بازی قبل که ما با فارابی ۲ مساوی کردیم
اینا ۴ تا به تیم مدنی زده بودن
پس بی دلیل نبود که ما بین تماشاگرا جز مامان و بابا هامون طرفدار دیگه ای نداشته باشیم?
یاشار کاپیتان تیم ما بود
البته اون تک خوان گروه سرود و سرگروه پیشتازان و رییس شورای دانش آموزی مدرسه هم بود کلا یجورایی بزرگ ما بود
دو دقیقه قبل بازی رفتم و ازش یه درخواستی کردم
ازش خواستم اجازه بده توو بازی امروز من کاپیتان تیم باشم ?
همونطور که انتظارش رو داشتم قبول کرد
و حالا بعد ۳ماه من جلوی تیم مدرسه سابق که توو تورنمنت قبلی نیمکت نشین شون بودم به عنوان کاپیتان حاضر شدم.
بازی شروع شد
این اولین باری بود که توو زمین همچین شرایطی رو تجربه می‌کردیم
تیم رقیب از هر لحاظ نسبت به ما قوی تر بود
یه آن به خودمون اومدیم دیدیم
مارو به توپ بستن
از هر طرف دارن حمله می‌کنند و تنها کاری که ما انجام می‌دادیم دور کردن توپ بود
تا به خودمون بیایم و خودمون و جمع و جور کنیم
گل اول رو خوردیم
بعد گل ریماز یه تایم اوت(وقت استراحت) گرفت
تیم رو کشوند کنار زمین

همه گیج بودیم
ترسیده بودیم
خودمونو گم کرده بودیم
جزییات دقیقی از حرفهاش رو یادم نمیاد طبیعیم هست
فقط یادمه ازمون خواست که خودمون باشیم
دوباره برگشتیم توو بازی
انگار کم کم ترس از ساق پاهامون داشت می‌‌ریخت
کم کم یادمون اومد که چیا بلدیم و چیکارا می‌تونیم انجام بدیم
آره ما الان توو همون زمینی هستیم که مدت ها بود منتظرش بودیم
جلوی قوی ترین تیم جام
جلو چشمهای بقیه تیم ها
پسرا اگه قرار خودمون و نشون‌ بدیم
الان وقتشه
دقیقا مثل توو فیلم ها ،یا الان یا هیچوقت
چند دقیقه بعد کاپیتان گل مساوی رو زد
اشتباه نکنید من فقط اون پارچه رو دور بازوم بسته بودم و پستمم بازیکن عقب تیم بود اونی‌که گل رو زد یاشار بود?
کل تیم رفت روو هوا کل سکوها یهو ساکت شد یاشار هم کارشو بلد بود اصلا خوشحالی نکرد و توپ و برداشت آورد کاشت وسط زمین
داداشمون انگار معمولی ترین کار ممکن رو انجام داده بود ??
بازی رو شروع کردن معلوم بود شوکه شدن خیلی نگذشت شاید در حد یکی دو دقیقه انگار قرار بود دنیا به کام دیوونه ها بچرخه
بازم کاپیتان بازم گل ⚽️?
حالا دیگه کل ورزشگاه رفت رو هوا
یکی به من بگه ما خوابیم یا بیدار؟؟
این ماییم توو زمین ؟؟
یعنی الان ما ۲ بر ۱ از قوی ترین تیم جام جلوییم؟
سوت پایان نیمه‌اول میون صدای کر کننده تماشاچی ها که همه یک صدا داد میزدن اشجعی.اشجعی به صدا در اومد
انگار روی ابرها بودیم
انگار وسط آرزوهامون بودیم
این همون چیزی بود که واسش جنگیده بودیم
حالا ما بودیم که کلی طرفدار داشتیم
چند سال بعد وقتی داشتم سریال مانی هیست رو نگاه می‌کردم پروفسور یک مثالی زد
پرسید:
اگه بین تیم فوتبال برزیل و کامرون یک مسابقه ای باشه
شما حدس می‌زنید کدوم تیم برنده می‌شه؟
که همه گفتن خب معلومه بزریل
بعد پرسید:
ولی دلتون میخواد کدوم تیم برنده شه؟
که همه گفتند کامرون
آره اونروز ما کامرون اون ورزشگاه بودیم و با اینکه از نظر تماشاچی ها شانسی برای بردن نداشتیم اما دلشون می‌خواست ما برنده بازی باشیم
و حالا ما اونها رو هم به آرزوشون رسونده بودیم
می‌دونم شما هم الان دلتون می‌خواد که ما اون بازی رو برنده شده باشیم
ولی نه اینجوری نشد?
برخلاف همه تلاش هامون و فداکاری هامون ما اون بازی رو ۵ به ۳ باختیم
ولی تا آخر اون تورنمنت ما تنها تیمی بودیم که از نایب قهرمان جام رمضان و قهرمان جام ۲۲ بهمن یک نیمه رو برده بودیم
درسته که اون بازی رو نبردیم ولی به همه نشون دادیم که این تیم دیگه اون تیم سابق نیست

اما هنوز جام برای دیوونه ها تموم نشده بود
بازی سوم مونده
بازی جلوی دومین تیم مدعی
یعنی تیم مدرسه شهید مدنی
اونا از دو بازی قبلی شون ۳ امتیاز و ما ۱ امتیاز گرفته بودیم
و حالا برای صعود باید این تیم رو می‌بردیم
هی پسرا شما دارید از چی حرف می‌زنید؟?
بردن تیم شهید مدنی؟
شوخیتون گرفته؟
همون تیمی که ۳ ماه پیش توو جام رمضان ۶ تا ازش خوردید؟
نه امکان نداره...
این ها جمله هایی بود که بقیه می‌گفتن و توو اون چند روز مونده به مسابقه به گوشمون می‌رسید
ولی اون چیزی که توو ذهن و قلب ما بود کاملا فرق داشت
ما می‌خواستیم بریم و تیم مدنی رو شکست بدیم و باور داشتیم که می‌تونیم اینکار رو انجام بدیم
روز بازی رسید⏰
دوباره همون ترکیب
همون تیم??
یک نیمه جنگیدن تنه به تنه بازیکن های حریف
نتیجش جز مساوی ۰-۰ نبود
وارد نیمه دوم شدیم
مساوی برای ما حکم باخت و حذف شدن از جام رو داشت
پس باید گل می‌زدیم و زدیم هم ⚽️
ما یک بر صفر از تیم مدعی شهید مدنی جلو افتادیم
شاید روی کاغذ و آمار و ارقام و عقبه اونها مدعی تر بودند اما
ما بچه ها ورق رو برگردونده بودیم
ما دیگه اون تیم سابق نبودیم
حالا ما اون تیمی نبودیم که همه خودشون رو جلو ما از قبل برنده بدونن و بیان ۵.۶ تا بهمون بزنن و برن‌
حالا این تیم مدعی شهید مدنی بود که داشت تلاش می‌کرد تا از این بچه ها یه مساوی بگیره
دو دقیقه پایانی بازی
همه چی همونطوری که می‌خواستیم داشت پیش می‌رفت
یک بر صفر بازی رو بردیم و داریم از این گروه سخت صعود می‌کنیم
لحظات پایانی بازی ⏳
تیم رقیب سراسر حمله و ما هم با تمام وجود در حال دفاع
ثانیه های پایانی
بازیکن تیم حریف از پشت محوطه ما شوت میزنه
توپ می‌خوره به بدن اشکان
داور سوت می‌زنه و اعلام پنالتی برای تیم شهید مدنی...?
هنوزم بر این باورم که اون صحنه دست اشکان بسته بود و اون توپ پنالتی نبود
اما خب داور هم همیشه جز کسایی بوده که توو تعیین نتیجه بازی سهم داشته

داور بازی برابر شهید مدنی
داور بازی برابر شهید مدنی


درسته که بلندپروازی های این تیم دیوونه نیمه کاره موند
درسته که اون بازی مساوی شد و ما نتونستیم صعود کنیم
اما این تیم
این مدرسه
کادر معلم ها و مدیر و معاون و شورای اولیا مربیان و دانش آموزهاش
همه نشون دادیم که اگه بخواهیم اگه تیم بشیم
می‌تونیم کارهای بزرگی انجام بدیم
می‌تونیم یک نیمه از قهرمان جام ببریم
می‌تونیم مساوی گرفتن رو واسه رقیب مدعی آرزو کنیم
می‌تونیم همه نگاه ها رو نسبت به خودمون رو تغییر بدیم
می‌تونیم واسه بچه های پایه های پایین تر الگو بشیم که اونا هم اگر استعداد فوتبال دارن ناامید نشن و بدونن که مدرسه شون یک تیم فوتبال خوب داره.
می‌دونم تا اینجای داستان رو خوندید ولی تهش اونجوری که باید تموم نشد
اما باید بگم درسته که ما اونسال توو اون جام از گروهمون حذف شدیم
ولی سال بعدش این ما بودیم که جز مدعی ها بودیم و تونستیم مقام سوم اون جام رو کسب کنیم?

بر طبل شادانه بکوب?
بر طبل شادانه بکوب?

برای دیوونه ها
برای تیم
تقدیم به قهرمان زندگیم که نقش پررنگی در خلق داستان این تیم داشت
مامان❤️

پ.ن:من نویسنده نیستم لطفا اشتباهات ساختاری و نوشتاری این متن رو به واقعی و دلی بودن داستان ببخشید?

کارتیمیزندگی و فوتبالهیپوکامپسرگرمیآموزنده
من و هیپوکامپ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید