سلام ? من محمد عرفان رنجبرانم ( erff ON ) و می خوام از اولین تجربه ی ارائم براتون بگم . بذارید از همین اول توی یه جمله خلاصه کنم حرفامو ?
اما قبل از اون بذارید براتون بگم که من کی ام ؟ و ارائه ای که داشتم برای کی ؟ و به چه هدفی بود ؟!
در حال حاضر من کو فاندر اولین استارتاپ دانشجویی دانشگاه صنعتی قم هستم . به اسم نت بوک . کار ما خرید و فروش کتاب های دست دوم دانشگاهیه که یه مقدار روش کارمون با کانال ها و گروه هایی که میشناسین فرق داره ?
تصمیم گرفتیم استراتژی ای رو بچینیم برای کار با انجمن های مختلف دانشگاه . از بسیج و کانون های دانشجویی گرفته تا انجمن های علمی . برای همین باید اول خودمون رو بهشون معرفی میکردیم ( هرچند میشناختن تا حدودی کار ما رو ، ولی اطلاعات کامل نداشتن ) . یه نامه ی کوتاه نوشتیم برای دبیر هاشون که توی اون نامه زمان و مکان دقیق ارائه رو نوشته بودیم . نامه رو بردم با بدبختی تک تک دادم بهشون . شماره تلفن هاشون رو جمع کرده بودم ، دونه دونه پیام میدادم و زنگ میزدم بهشون و باهاشون هماهنگ میکردم .
همینطور که توی این عکس می بینید ، قبل از ارائه خیلی خوشحال و پر انرژی بودم . همه چیز رو آماده کرده بودم ، پلن های خوبی داشتم و روی حرفام مسلط بودم ? اما ...
ساعت 12 شد ( وقت مقرر ) ? ! چرا نیومدن پس ?
اونجا بود که فهمیدم وقتی هنوز کوچیکه کسب و کارت و اعتبار خاصی ندارین هنوز ، دیگران بهت اهمیت نمیدن حتی اگر خیلی رسمی و شیک دعوتشون کنی و بهشون تاکید کنی چه ساعتی باید بیان ⛔️
زنگ زدیم تک تک که جمعشون کنیم بیان . مثل اینکه دانشگاه یه جلسه ای رو یهویی برگزار کرده بود و دبیرا همشون باید شرکت میکردن ? ینی چییییی !!! ما از قبل بهتون گفته بودیم جلسه داریم ! خیییلی زودتر از این حرفا . نباید شما به دانشگاه می گفتین ؟ ?
یه راه حل پیدا کردیم :
نماینده ها اومدن . خیالمون یه مقدار راحت شد . این صفحه از پاور پوینت روی پرده در حال خودنمایی بود :
همه منتظر بودن که شروع کنیم . اما یه مشکلی بود ! نماینده یا فرمانده بسیج دانشگاه کو ؟!
زنگ زدیم و صحبت کردیم . گفت که داره میره نماز ! ??
خشکم زد !
ما دعوتنامه درست کردیم ، صحبت کردیم باهاتون . الان میری نماز ؟!
گفتم اشکالی نداره . شروع می کنیم . بالاخره همونطوری که ایشون برای ما محترمه بقیه حضار هم محترمن . شروع کردم پر قدرت به حرف زدن و توضیح دادن . توی چشمای مخاطبام که نگاه میکردم ، میتونستم بفهمم که متوجه حرفام نیستن ! مشکل چیه ؟ من که خیلی واضح دارم توضیح میدم ?
نگاه کردم به پاور پوینت دیدم داره برای خودش همینجوری میره جلو ! یا ابل فضل ?
سعی کردم همینطوری که حرف میزنم درستش کنم . بدتر شد !!!!!
یکی از اعضای تیم رو صدا زدم : " آقای نگینی ، لطفا یه نگاه به این بنداز ، داره واسه خودش پیش میره نمیتونم درستش کنم ! " من داشتم اسلاید مثلا 3 رو توضیح میدادم ، پاور پوینت داشه اسلاید 10 رو نشون میداد .
داشتم توضیح میدادم . دیگه قطع امید کردم از اسلاید . تا اینکه بعد از پنج دقیقه ، فرمانده بسیج دانشگاه اومد ( به همراه دو نفر دیگه ) . مثل اینکه نرفتن برای نماز . احترام گذاشتن و اومدن برای ارائه ?
پنج دقیقه صحبت کردم ، یهو وسط حرفام پا شدن و رفتن ? دقیقا وقتی که داشتم از پلن درآمد زایی انجمن ها صحبت میکردم ( جذاب ترین قسمت ارائه که بوی پول میداد ) . عه ! چیشد ؟ گفتم شاید بدشون اومد ازمون .
ارائه رو یجوری تموم کردم بالاخره با هر بدبختی ای که بود و تازه آخر ارائه بود که از بچه ها شنیدم دلیل رفتنشون نماز بود ?
الان که دارم می نویسم اینا رو خندم گرفته ? مگه میشه آخه ؟ مگه داریم ؟ بخاطر نماز یبار قبل ارائه ، یبار هم بعد ارائه اعصابمون رو خورد کردن ?
نماز خیلی مقدسه ، خودمم میخونم . ولی این رفتار زیاد جالب نبود .
اینجوری بود که ارائه کلا رفت روی هوا با اینکه فکر میکردیم همه چیز رو از قبل بهش فکر کردیم و تحت کنترل داریم .
از این ارائه من یه درس خوب گرفتم .
قرار نیست همه چیز اونجوری که براش برنامه ریزی کردی و می خوای پیش بره . منعطف برنامه ریزی کن و خودتو برای حل مشکلات در لحظه آماده کن ?
امیدوارم شما هم از این تجربه درس گرفته باشین و خوشتون اومده باشه . اگر براتون جالب بود دکمه ی " دنبال کنید " اون بالا رو بزنید و نوشته های منو دنبال کنید .
مطالب و نکات بیشتری رو هم از طریق اینستاگرامم و وب سایت شخصیم برای علاقه مندا میذارم و تجربیاتم رو قدم به قدم منتشر می کنم . خوشحال میشم یه سر بهشون بزنید ?❤️
اینستاگرام من
وب سایت من ( چکیده کتاب های مربوط به توسعه فردی ، کسب و کار و کارآفرینی )