ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۱۸ دقیقه·۲۴ روز پیش

اصول فلسفه یونان باستان

در سه مقاله قبلی که برای امین قضایی بود به این مطالب مفصل پرداخته شد با این حال دیدم که خواندن سه مقاله ممکن است خسته کننده باشد و برای همین هم سه مقاله را در یک مقاله خلاصه کردم.

https://virgool.io/@erodito/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%87%D9%86-%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%A7%D9%86-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%AA%D8%B9%D9%85%D9%82-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%B9%D9%85%D8%A7%D9%82-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%87%D9%86-oeiyowidg7cs
https://virgool.io/@erodito/%D8%AD%DA%A9%D9%85%D8%AA-%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85-gmfq88cck1gx
https://virgool.io/@erodito/%D8%AA%D8%B9%D9%87%D8%AF-%D9%88-%D9%85%DB%8C%D9%84-%D8%A8%D9%87-%D8%AD%D9%82%DB%8C%D9%82%D8%AA-izwecq8sj1dn

در مورد بحث پارمنیدس البته در مقاله دیگری به این مبحث و تفاوت اساسی بین فلسفه یونان و ادیان ابراهیمی(البته مورد مقایسه الهیات اسلامی بود) نیز پرداخته شده بود.

https://virgool.io/@erodito/%D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%DB%8C-%D9%88-%D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C-hpinvslgkxik

خلاصه که قبلا مفصل در این مورد مقالاتی تنظیم و منتشر کردم و میتوانید آن‌ها را نیز بخوانید

در مورد ریشه فلسفه یونان پارسال یه مقاله براساس پادکست امید نائینی هم نوشته بودم که اون هم میتوانید بخوانید.

https://virgool.io/@erodito/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF%D9%90-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%A7%D9%86-wlzmj9n06lv4

خب بریم سراغ بحث. بقیه متن خلاصه‌ای از بحث‌ سه مقاله امین قضایی‌ست.

تمام بدفهمی در مورد فلسفه از همین دوره تاریخی آغاز شده و شاید تعجب کنید اگر بگم و یا حتی با آن مخالف باشید اما تمام آنچه که شما در کتبی که در زبان فارسی در مورد فلسفه یونان باستان ترجمه شده به واقع غلط است چون به اصل مطلب و موضوع اصلی فلسفه باستان و سوالات اساسی و سوالی که در فلسفه باستان هست پرداخته نمی‌شود و نه تنها این بدفهمی از فلسفه یونان باستان در تفکر مدرن ریشه دارد بلکه از همان دوران رومی این بدفهمی ادامه پیدا کرد و توسط فلسفه یا بهتره گفت الهیات مسیحی و اسلامی ادامه پیدا کرد و مثلا ارسطو در فلسفه اسلامی بدفهمیده شده و بحث‌ها این نیست و هیچ‌چیزی از واقعیت فلسفه ارسطو توسط فلسفه اسلامی به‌درستی درک نشده و انگار در مورد دو انسان مختلف داره حرف زده می‌شود(دلیل اصلی البته ترجمه‌های مغلوط عربی از متون مغلوط سریانی یا بهتره گفت از کتب مسیحی در مورد ارسطوست). و فلسفه یونان باستان چیزی نیست که در کتب عامه‌پسند یا دایره‌المعارف‌ها بخونید. درک فلسفه یونان باستان درک شما از فلسفه را هم تصحیح میکند.

اولین چیزی که در فلسفه یونان باستان باید بدونید و مهم است و اگر آن را با الهیات مسیحی و اسلامی مقایسه کنید متوجه میشوید چقدر فرق دارد. مهمترین نکته در فلسفه یونان باستان یک سوال اساسی است که به اصل پارمنیدس معروف است. و ما میتوانیم بحث را از اینجا شروع کنیم چون اصل پارمنیدس خیلی مهمه و مهم‌ترین نکته‌ست و برای همین بحث رو ازش شروع میکنیم تا متوجه شوید که داستان از چه قراره.

در فلسفه یونان باستان دانش یا شناخت به دو بخش تقسیم می‌شود(یا بهتره گفت از نظر ارسطو). 1-شناخت ایجابی حقیقت یا چیزی که ما امروزه علم می نامیم یعنی می‌فهمیم که چه‌چیزی واقعیت است، با شناخت فکت‌ها، شواهد و مدارک و آنچه از حواس خود از جهان اطراف درک میکنیم و استنتاجات و استنباطاتی که ممکن‌ست با کمک منطق انجام دهیم. و 2-شناخت سلبی حقیقت یعنی بدانیم که چه چیزی واقعیت نیست و چه چیزی واقعیت ندارد. این دومی ممکنه برای شما عجیب باشد که چطور ممکنه که شناخت سلبی حقیقت داشت؟ خب یعنی که من نمیگویم که من درست میگم بلکه دارم میگم که تو درست نمیگویی یعنی میگم این عقیده و باور درست نیست. این شناخت سلبی حقیقت در فلسفه یونانی «دیالکتیک» است.

پس ما شناخت ایجابی یا پوزیتیو داریم و شناخت سلبی(دیالکتیک). البته این را بگم اینها حقیقت‌‌‍ند و نه واقعیت، حقیقت یعنی چیزی که ما توان درک آن را داریم و برداشت و فهم ما از واقعیت است و نه خود واقعیت.

در حیطه‌ی شناخت ایجابی مسائل شناخت جهان از شناخت فیزیک یا شناخت جهان اطراف از یک اصل پارمنیدس شروع می‌شود و همه فلاسفه طبیعی یا ماقبل‌سقراطی این اصل را داشتن و البته این فلاسفه طبیعی هم اینها فقط در مورد طبیعت حرف نزدند بلکه در مورد سیاست و اخلاق هم مطالبی نوشتند ولی آنها به دست ما نرسیده ولی اسامی کتب آنها در کتاب دیوژن لائرتیوس داریم.

شناخت سلبی شناخت این که ما تصورات و افکار مردم را رد کنیم و تفکرات مردم را مورد مطالعه قرار دهیم و زمانی که تفکرات انسان‌ها و باورهای آنها را مورد مطالعه قرار میدهیم از دیالکتیک استفاده میکنیم و حقیقت رو به صورت سلبی کشف میکنیم. یعنی که میدانی که آنها نمیدانند و متوجه میشوی که آنها در اشتباه هستند و متوجه می‌شوی که چه‌چیز حقیقت ندارد و یک شناخت ایجابی که با اشیاء و طبیعت سروکار دارد که الان به آن میگیم علم.

که در شناخت ایجابی از اصل پارمنیدس شروع می‌شود که میگوید هیچ‌چیزی از هیچ بوجود نمیاد. از عدم چیزی موجود نمیشود و امکان ندارد و غیرممکنه و هیچ‌چیزی معدوم نمی‌شود و غیرممکنه که چیزی که هست ناپدید شود و از بین برود و معدوم شود یا نیست شود. پس خلاصه هستی به نیستی تبدیل نمی‌شود و نیستی هم به هستی تبدیل نمی‌شود.

من یک چیزی رو همین‌جا بگم که مسائل فلسفه بسیار بسیار ساده‌ست و هیچ‌چیز پیچیده‌ای در آن نیست و برای این من ساده به تو میگم و این همه‌چیز را واضح و روشن می‌کند و این اصل پارمنیدس خیلی اصل ساده‌ای‌ست و شما به صورت شهودی هم تصدیق می‌کنید که امکان نداره که چیزی از هیچ بوجود بیاد و یا چیزی معدوم شود و حالا این را با الهیات یهودی و فرزندانش مسیحیت و اسلام مقایسه کنید که میگه خدا جهان را از هیچ بوجود آورد و از عدم جهان رو خلق کرد و بعد انسان را آفرید و در باغ عدن گذاشت. این جهان‌شناسی ادیان ابراهیمی‌ست ولی کیهان‌شناسی یونانی میگوید محال است که از عدم چیزی ایجاد شود و اساسا جهان خلق نشده و خدایی جهان رو خلق نکرده بلکه جهان همواره بوده‌ست.(اساس درگیری بین فلاسفه و متکلمین مسیحی و اسلامی و یهودی از همینجا ناشی می‌شود از این دو دیدگاه). چون همینجا فلسفه‌ی یونان‌باستان در اصل خودش این داستان پیدایش و خلقت توسط خدا رو رد میکنه و اساسا به خلقت باور ندارد. خدایان یونانی که مردم یونان بهشون باور داشتن و البته فلاسفه طبیعی بهشون باور درستی نداشتن و بهشون شک داشتن و حتی منکرشون بودن این خدایان یونان خدایان آفریننده‌ نبودند و هیچ یونانی معتقد نبود که ممکنه که چیزی از هیچ بوجود بیاد.

حالا سوالی که از این اصل امکان‌ناپذیری تبدیل هستی به نیستی و نیستی به هستی پیش میاد اینه که خب اگر چنین است ما چگونه این تغییرات دنیای اطراف خود را می‌توانیم توضیح دهیم؟ وقتی می‌بینیم که چیزها تغییر میکنند ما این تغییر را چگونه توضیح می‌دهیم؟ وقتی چیزی بوجود نمیاد و چیزی هم از بین نمی‌رود؟ مثلا وقتی الف به ب تبدیل میشود الف را ما اصطلاحا میگیم ناپدید شد ولی اساسا این امکان ناپذیره که الف نیست بشه و یا ب از نیستی ایجاد شود و این خیلی ساده‌ست. پس الف به ب تغییر پیدا کرد اما این تغییر را چگونه توضیح دهیم که خب فلاسفه یونان باستان درکی از ابزارهای مشاهداتی قوی نداشتن و فیزیک و شیمی هم پیشرفت نکرده بود نمیتوانستن این تغییرات رو توضیح بدهند ولی با عقلشان با تامل به یک نتیجه‌ای رسیدن که آن نتیجه خیلی ساده‌ست و نتیجه این است که پس جوهری وجود دارد که حین تغییر ثابت باقی‌ می‌ماند. یعنی وقتی الف به ب تغییر پیدا میکند یک جوهر ثابت باقی می‌ماند یعنی جوهر الف و ب وجودی ثابت می‌ماند اما تغییراتی در ظواهر رخ می‌دهد که این را الان فیزیک هم تایید میکند. به این میگفتن اوسیا یا لاتین اون سابستنس و توی عربی هم از کلمه فارسی گوهر استفاده کردن که به آن چیزنامتغیر میگفتن جوهر و از اینجا به بعدست که تازه بحث فلاسفه یونان قابل فهم است که چرا ثالس آب را ماده‌اصلی(جوهر) جهان می‌داند و یکی آتش را یا چیزی مثل این را که هراکلیتوس گفته و یا آنکساگوراس گفت اجسام تا بی‌نهایت قابل تقسیم‌ند و هرچیزی ذره‌ای از هرچیزی را در خودش دارد. خب نکته این است که حالا ما چطوری این را توضیح بدهیم؟ خب سوال این است که ماده‌المواد(جوهر) چیست و این تغییرات چطوری انجام می‌شود؟ خب خود پارمنیدس معتقد بود که این جوهر یگانه و واحدست و تغییر نمیکند و یک چیز واحدی‌ست که تکثری در آن نیست و در متون افلاطون این را بعنوان واحد یاد کرده در مکالمه پارمنیدس این را گفته است که البته معلوم نیست که برای پارمنیدس باشه. اما یک شعری از پارمنیدس مانده که میگن پارمنیدس به آسمان میرود و نزدیک یک الاهه‌ای میشود که البته این شعر و استعاریه و آن الاهه که نماینده خدایان است سعی میکند که اسرار هستی را به پارمنیدس بازگو کند و آنجا این نظر پارمنیدس بیان می‌شود که تکثر به جهان بازنمایی‌ها(حقایق) تعلق دارد ولی جهان واقعی جوهری واحد دارد و می‌دانیم این تصور حتی تا زمان اسپینوزا بر ذهن فلاسفه جاری و ساری بوده. پس براساس اصل پارمنیدس هستی به نیستی تبدیل نمی‌شود و نیستی به هستی تبدیل نمی‌شود پس یک جوهری وجود دارد که چیزها در ظواهر آن جوهر تغییر میکنند. خب آناکساگوراس معتقد بود اگر چنین است پس تغییرات الف به ب به این صورت است که ویژگی‌هایی که آن شئ را الف می‌کند مثلا در هنگام تغییر آن عناصرش بیشتر میشود و آن ویژگی‌هایی که فرضا الف از 20 جز تشکیل شده باشه در هنگام تغییر 10 جزئی را که آن الف را الف میکند آن کاهش پیدا میکند و آن اجرای زیرمجموعه‌ی ب یعنی ویژگی‌های ب افزایش پیدا می‌کند و الف به ب تبدیل می‌شود. برای این آناکساگوراس باور داشت که اگر الف به ماده‌های دیگه تبدیل می‌شود پس در الف همیشه اجزایی از اجزای دیگه هست.

یک روش دیگه برای توضیح این تغییرات این است که بگیم عناصر اربعه وجود دارند یعنی آب و خاک و آتش و باد که عناصر اربعه تغییر نمیکنند بلکه ترکیبات این‌هاست که تغییر میکنند مثلا خاک رس به کوزه تبدیل میشود به این صورت است که ترکیب آب و خاک و آتش و هواست و میزانی از اینها را در خودش دارد اما میزان آنها فرق دارد و خب مردم آن زمان و فلاسفه تغییر حالات را مشاهده می‌کردند و آن چهار عنصر یا اصول اربعه خب یکجورایی غیرمنطقی هم نیست و خب اینها عنصر یا جوهر لایتغیر نیستن ولی نماینده حالات ماده یعنی جامد و مایع و گاز و حرارت هستند(پلاسما) و منظورشون از آب فقط آب نبود بلکه مایع است و منظور حالات فیزیکی‌ست ولی اشتباه آنها این بود که این حالات فیزیکی را فکر می‌کردن که جوهر هستند. یعنی چیزی که در تغییرات تغییر پیدا نمیکند یعنی آن زیرلایه‌ی تغییرناپذیر هنگام تغییر. مثلا الف وقتی به ب تغییر می‌کند یک چیزی باید ثابت باقی بماند چون که غیرممکنه که هستی به نیستی تبدیل شود و نیستی به هستی تبدیل شود. یعنی توی تغییرات چیزی معدوم نمی‌شود و چیزی از عدم هم ایجاد نمی‌شود.و امروزه هم میدانیم که در فیزیک این اصل در مورد ماده و انرژی هست و در واقع چنین حرفی منطقی هم هست که میشه قانون اول ترمودینامیک. البته منظورم این نیست که فلاسفه یونانی به اصل بقای ماده و انرژی اعتقاد داشتند ولی به نوعی فهمیده بودن که معدوم‌شدن و به‌وجود‌آمدن میسر نیست و غیرممکنه. اما خب حالا جواب‌های دیگه‌ای رو هم میتوان به این سوال داد که مثلا آناکسیماندروس در مورد بی‌کران می‌گفت که جوهر است یعنی چیزی غیر از این مواد موجود طبیعی‌ست که بعنوان جوهر و ماده‌ی تغییرناپذیر در نظر می‌گرفت و این تغییرناپذیری جوهر خیلی مهمه.

اما حالا ارسطو چی میگفت؟ و شاید همه‌ی فلسفه ارسطو را باید در این راستا بفهمیم که ارسطو هم دنبال جوهر بود و دنبال این بود که بداند که فیزیک ای تغییرات جهان اطراف رو چطور می‌توان توضیح داد. اما موضوع بحث ارسطو و یا جوابی که ارسطو به این قضیه می‌دهد مقداری عجیبه که ارسطو فکر می‌کند که جوهری که وجود دارد هیچ ویژگی ندارد و خب جوهر یا ماده لایتغیر، لایتغیر است. چیزی که امروزه بهش میگیم ماده. ارسطو این مسئله را با این قضیه حل می‌کند. چون یک مشکلی پیش میاد و اگر یکی از این عناصر اربعه آب و خاک و یا جوهر ویژگی داشته باشند آنوقت این سوال پیش میاد که این ویژگی چیه و آن جوهر چه خاصیتی دارد و آن ویژگی از کجا آمده و مسائلی مثل این. و ارسطو مسئله را به این شکل حل می‌کند که جوهر هیچ ویژگی ندارد و بهش میگه ماده(هیولی) و برای همین ماده هیچ ویژگی ندارد جز اینکه فرم پیدا می‌کند ندارد یعنی فُرم تنها ویژگی‌ست که ماده می‌تواند به خودش بگیرد و برای همین فُرم(صورت) از ماده قابل جدا شدن نیست و این فُرم ماده‌ست که تغییر میکند و سبب تغییرات است. خب ارسطو چیز زیادی به فلسفه طبیعی قبل از خودش اضافه نمیکند و تنها کاری که میکند اینه که جوهر را بدون ویژگی می‌داند و پس برای همین فلسفه یونان باستان تا اینجا پیش می‌رود که سعی میکند که جوهر را بفهمد تا تغییر را توضیح بدهد و حالا ارسطو میاد تغییر را با تغییر فُرم توضیح میدهد. و برای این معتقدست که شناخت متافیزیک شناخت جوهر نیست.

حالا در مورد متافیزیک برای شما بگم که چی هست. خب در فلسفه یونانی دو مسئله در شناخت ایجابی مطرح است یکی فیزیک و یکی متافیزیک است. فلسفه یونان باستان به این جا میرسد که ما بتوانیم تغییر را توضیح دهیم که چگونه چیزها به هم تغییر می‌کنند و آن جوهر یا عنصر تغییرناپذیر را درک کنیم و تا اینجا این را فهمیدیم و حالا آن دانشی که ما را راهنمایی می‌کند که بتوانیم تغییرات را بفهمیم فیزیک است و آن دانشی که ما را راهنمای می‌کند که بتوانیم آن جوهر را بفهمیم بهش میگیم متافیزیک. فیزیک شناخت وضعیت و حالات اجسام در رابطه با همدیگرست. و متافیزیک شناخت خود آن چیزهاست و متافیزیک به معنای ماورا‌الطبیعه و شناخت امور ماورایی نیست و این درک فلسفه مدرن از متافیزیک کاملا غلطه و البته ریشه در تحریف فلسفه یونانی توسط فلسفه مسیحی و اسلامی داره که فلاسفه مدرن متافیزیک رو چیزی ماورایی میدونستن چون که متالهین و متکلمین مسیحی و مسلمان همچین دیدی رو به فلسفه تحمیل کردند و به این شکل فلسفه یونانی را تحریف کردند.

متافیزیک به سادگی یعنی شناخت آن عنصر تغییرناپذیر در هنگام تغییر(جوهر) و الان فیزیکدان‌های تحلیلی وفنی میان سراغ درک مفاهیم فضازمان یجوری در حال مطالعه متافیزیک هستند و الان متافیزیک همین فیزیک تحلیلی‌ست.

خب پس می‌بینیم که ارسطو اینجا ما را مقداری گمراه کرد و حالا این که چرا مردم گمراه شدن و تصور کردن که درک متافیزیکی از طبیعت یعنی درک ماورایی این به مسیحیت برمیگرده که تلاش میکرد که این برداشت‌های ماورایی را بکند و تا حد زیادی به اسلام.. یعنی به اسلام و مسیحیت برمیگرده ولی البته این رو هم در نظر بگیرید تفسیری که خود ارسطو از متافیزیک میکند(البته ارسطو کلمه متافیزیک رو نمی‌گوید بلکه می‌گوید فلسفه اولی و فلسفه اولی یعنی شناخت جوهر و شناخت آنچه تغییرناپذیرست) منبع و ریشه این بحث هست که میاد میگه فلسفه اولی مطالعه جوهر یعنی مطالعه عنصر تغییرناپذیر نیست چون میگه ماده هیچ ویژگی ندارد که ما آن را بشناسیم بنابراین شناخت ماده‌ی تغییرناپذیر و شناخت ماهیت چیزها،شناخت فُرم‌هاست و نه شناخت جوهر(همون بحث مسخره اصالت ماهیت و اصالت وجود فلسفه اسلامی در اصل صورت تحریف‌شده همین بحثه که در اینجا ارسطو به اصالت ماهیت میرسه). و در تغییر فُرم‌ها یک ماده ثابت می‌ماند اما آن ماده خودش هیچ ویژگی ندارد که باعث شود فرم الف به فرم ب تبدیل شود و الف به ب تغییر پیدا می‌کند و جوهر S وجود دارد که A به S و B به S تغییر پیدا می‌کند و S اینجا ثابت است و جوهرست. از نظر ارسطو این جوهر هیچ ویژگی ندارد که باعث شود که A به B تغییر پیدا کند.

البته از نظر فلاسفه طبیعی دیگه مثلا اتم‌گرایان معتقدند که اتم جوهرست و اتم‌ها ثابت باقی می‌مانند و چیزی که تغییر میکند ساختارها و ترکیبات این اتم‌هاست که تغییر پیدا میکنند و البته جهان از اتم و خلاء ساخته شده. ارسطو میگفت جوهر ماده‌ست و فرم‌های آن تغییر پیدا می‌کنند و دمکریتوس حرف درستی میزد ولی ارسطو این را رد میکرد و میگه که ماده بدون ویژگی‌ست و البته مهم‌ترین دلیلی که میاره میگه خلا وجود ندارد و طبیعت از خلا متنفر است و خب حالا اگر ماده(جوهر) بدون ویژگی‌ست پس ما شناخت فلسفه اولی(متافیزیک) یعنی شناخت جوهر نداریم و بی‌معنیه چون هیچ ویژگی ندارد که ما آن را بشناسیم و فقط ماده‌ست و فقط هست و ما فقط میتوانیم بگیم که هست.و بنابراین اینجا برای اینکه این مشکل را حل کند که چه‌چیز از A به B تغییر میکند و چه‌چیز باعث می‌شود A بهB میره سراغ فُرم‌ها و خود فُرم‌ها یعنی ماهیت رو در جوهر نمی‌جوید و ماهیت را در جوهر پیدا نمیکند یعنی دنبال ویژگی‌های جوهر نمی‌گردد بلکه دنبال فُرم می‌گردد که همان تغییرات فُرم‌ها هستند که باعث تغییر و تَحَرک چیز‌ها می‌شوند.

این از شناخت ایجابی حقیقت در فلسفه یونان باستان که البته بسیار بدوی‌ست و چیز خاصی نیست و به نقطه خاصی هم نمی‌رسد و گاهی حتی به نتایج خنده‌داری هم میرسد ولی حتی همین رو هم اگر با اساطیر و باورهای دینی آن زمان(حتی این زمان) مقایسه کنید میبینید که خیلی پیشرفته و منطقی‌تر و عاقلانه‌ترست.

ولی با این حال شناخت سلبی حقیقت در فلسفه یونان باستان خیلی پیشرفت کرد و شناخت سلبی حقیقت یا دیالکتیک یعنی اینکه ما وقتی که افکار و پندارهای مردم رات موضوع مطالعه خودمان قرار میدهیم اینجا دیگر واقعیتی نیست که آن را بشناسیم بلکه این را می‌فهمیم که چه‌چیزی واقعیت ندارد.به روش ایجابی واقعیت را نمی‌شناسیم بلکه به روش سلبی آن را می‌شناسیم و البته بازم حقیقت را می‌شناسیم یعنی ما پندارهای مردم را نباید با واقعیت اشتباه بگیریم و ما وقتی بخوایم واقعیت را بشناسیم شناخت ایجابی داریم و زمانی که بخوایم حقیقت یا عقاید مردم را بشناسیم شناخت سلبی حقیقت رو داریم و ما اینجا با پندارها و باورهای افراد سروکار داریم و پندارها موضوع دیالکتیک‌ند. و این فقط مربوط به سقراط و افلاطون نیست بلکه در فلسفه یونانی همینطور بوده بلکه دیالکتیک روشی بوده که بین همه فلاسفه یونان باستان رایج بوده و انجام میدادند و البته این رو ارسطو به زنون ایلیایی نسبت میداده ولی خب خیلی شایع و رایج بوده.

دیالکتیک روشی‌ست برای کشف سلبی حقیقت به این ترتیب که از گزاره‌‎ها و پیش‌فرضیات فرد ما سوالاتی را مطرح می‌کنیم و آنها را فرض می‌‎گیریم و پندارهای مردم را درست فرض می‌گیریم و بعد از آن پندارها نتایجی می‌گیریم و اگر این نتایج در تناقض با فرض‌ها باشند پس فرد به این نتیجه میرسد که آن پندار یا فرض اولیه(باور) غلط است. اینکه شما سعی کنید که باورها رو مورد سوالاتی قرار دهید و ببینید که آیا به نتایجی میرسیم که به تناقض با اون فرض اولیه بیانجامد یا نه و اگر تناقض داشت آن باور اشتباه است وگرنه بازم درست نیست ولی غلط هم نیست بلکه شاید درست باشد.

ارزش دیالکتیک چیه؟ خب ارزش آن در این است که ما می‌توانیم به مردم و افراد بفهمانیم که پندارها و باورهای آنها باطل است و میتوان اسطوره‌ها و تعصبات دینی و پیش‌فرضیات و چیزهایی که تصور میکنند حقیقت دارد را افشا کنید.

البته دیالکتیک در کنار این یک روشی‌ست برای اینکه ما استدلال و تفکر را تمرین کنیم یعنی به روش دیالکتیکی بحث کنیم نه که همینجوری هرکدام یه حرفی بزنیم.

این عصاره‌ای از فلسفه یونان باستان بود و چیزی جز این هم نیست.

شناخت ایجابی حقیقت که با یک اصل شروع می‌شود که نیستی به هستی و هستی به نیستی تبدیل نمیشود پس جوهری تغییرناپذیر وجود دارد. و برای این شناخت علم دو بخش است یکی فلسفه اولی یا متافیزیک که مربوط به شناخت جوهر است و یکی فیزیک یعنی شناخت پدیده‌ها و تغییرات طبیعت. شناخت آنچه تغییر‌ناپذیرست متافیزیک یا فلسفه اولی‌ست و شناخت آنچه متغیرست فیزیک‌ست. و چیزی جز این نیست این شناخت ایجابی یا علم است.

شناخت سلبی یا دیالکتیک هم یعنی شناخت پندارها و تصورات و اینکه چه چیزی حقیقت ندارد. پس شناخت سلبی و ایجابی از حقیقت که تقسیم‌بندی ارسطوست متفاوت است و فلاسفه یونان باستان بسیار این رو رعایت میکردن.

مثلا اپیکوروس بسیار وسواس داشت که هیچ‌گاه شناخت حقیقت و فکت و مدارک را پندارها اشتباه نگیریم و معتقد بود که یکی از دلایل گمراهی بشریت این است که ما پندارها را با فکت‌ها اشتباه می‌گیریم و البته این قضیه تا آنجا جلو میرود که به یک نوع ظاهرنگری هم ختم می‌شود و میگه(تو نامه به هرودت) اگر دیدی که خورشید کوچک‌ست کوچک‌ست و همان‌چیزی را که اولین‌بار ادراک میکنی و مشاهده میکنی را بنویس چون اپیکوروس میگفت که این تمایل در انسان است که سریعا پیش‌فرضیات و تصورات خودش را به جهان اطراف خودش نسبت دهد و برای این معتقد بود که ما حتی باید به ظواهر اهمیت بدهیم و برای همین رئالیسم خامی رو داشت.

یک بحث دیگه در فلسفه که خیلی اشتباه در موردش هست بحث شک‌گرایی و جزم‌گرایی‌ست. و این یکی از اشتباهات بزرگی‌ست که همه مردم دنیا می‌کنند و فکر میکنند که جزم‌گرایی=تعصب. درصورتی که چنین نیست. جزم‌گرایی یا دُگماتیزم و شک‌گرایی این‌چنین نیست. الان همه‌ی شما جزم‌گرا هستید بدون اینکه خودتون بدونید.

جزم‌گرایی یا دُگم یعنی اینکه آیا ما در شناخت واقعیت معیاری داریم و معیاری برای شناخت حقیقت در خود اُبژه‌ها و جهان اطراف وجود دارد یا ندارد؟ اگر معیاری برای شناخت حقیقت در جهان بیرونی وجود نداشته باشه ما شک‌گرا هستیم و اگر وجود داشته باشه ما جزم‌گرا هستیم.

یعنی اینکه از ادراکات حاصل از حواس‌مان می‌توان معیاری برای حقیقت بدست ما بدهد یا ندهد و اگر میدهد ما دُگماتیست هستیم که ادراکات حسی و یا تفکرات خودمون رو معیاری برای حقیقت میدانیم و اگر ندانیم ما رویکرد شک‌گرایانه داریم. و برای همین اشتباه بزرگ این است که اینجا ما فکر میکنیم که دُگماتیسم یعنی تعصب در صورتی که همه شما دُگماتیست هستید بدون اینکه بدانید و معنای واقعی دُگماتیسم این است و این چیزی که در فلسفه مدرن بعنوان دُگماتیسم به کار می‌رود کاملا غلط است.

خب این اسکلت فلسفه یونان بود بدون اینکه وارد جزئیات شویم که فلان فیلسوف چی گفت و در اصل سعی کردیم که سوالات بنیادین که در فلسفه یونان مطرح است و فلاسفه باستانی سعی در جواب به این سوالات رو داشتن رو توضیح بدهیم و حال این را با تصوری که مردم از فلاسفه دارن و یا حتی خودتان داشتید مقایسه کنید.

هنوز هم ذهن مدرن قادر به تفکر نیست و ما سوالات را پیدا نمی‌کنیم که سوالات چیه و ما سوالات را از رسانه می‌گیریم و ما سوالات را از کتاب‌ها می‌گیریم(کتب تاریخ فلسفه) و تو کتاب‌ها به دنبال جواب سوال نیستیم بلکه سوال و جواب رو عین حل‌المسائل باهم می‌خوانیم و این بدترین معضل بشریت‌ست.

امین قضایی،محقق فلسفه

«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید