
منبع مورد استفاده در نوشتن این مقاله کتاب علم اخلاق اپیکور،لوکرس و اسپینوزا ب.کیوان است.

اندیشههای جدید فلسفی در اروپای قرن هفدهم بدون مانع نبودند و این اندیشهها در تمام اروپا مورد سرکوب واقع میشد حتی در هلند قرن هفده که در آن از بقیهی جاهای دیگر دنیای آن زمان آزادتر بود هم این افکار سرکوب میشد. با اینکه آزادی نسبی عقیده استوار بود با وجود این اما با مطالبی که احساس میکردند که مذهب را سست میکند بشدت مبارزه میشد. دکارت که هلند را مناسبترین کشور برای اشتغالات فلسفی و علمی خود میدانست بارها مجبور شد محل اقامتش را تغییر دهد. اسپینوزا در پژوهشهایش از این آزادی هم بهرهای نداشت زیرا برخلاف دکارت او یک زندیق بود و مورد توجه افراد و مقامات مذهبی بود چون اعتقادات اجداد یهودیش را نفی کرده بود و از جامعه یهودیان اخراج شد و مسیحیان هم از او سخت نفرت داشتند زیرا پایههای مسیحیت را هم مورد نقد قرار داده بود(در کتاب رساله الهی-سیاسی خود نقد مفصلی بر کتاب مقدس نوشته بود.)
زندگی اسپینوزا زندگی یک آواره وطن بود که نانش را از راه صیقلدادن عدسیهای عینک تامین میکرد. بسیاری از دوستان وی به خاطر ترس از مجازات از او رویگرداندند و از آثار او تنها دو اثر در زمان حیاتش منتشر شد که یکی از آنها هم بینام نویسنده بود و به پیشنهادات فریبنده دشمنانش که برای بازخریدن زندگی آرام از تمام یا قسمتی از عقایدش چشم بپوشد همواره جواب رد میداد و تا آخرین روزهای زندگی به عقایدش وفادار ماند و از آنها سرافرازانه دفاع نمود. اسپینوزا رشد فلسفیش را مدیون دکارت است و مطالعه آثار دکارت در تنویر فکری و طرح بسیاری از مسائل فلسفی در برابر آن و جهتدادن اندیشهش علیه اسکولاستیکها کمک فراوانی نمود.
او به نیروی معرفت ارج مینهاد و اهمیت علم مکانیک(فیزیک) و طب را عمیقا درک میکرد. البته او در برابر این مسائل فلسفی راهحل خاصی داشت. راهحلی به وضوح متمایز از دکارت و میگفت که«پایههای علمیای که به وسیله دکارت شالودهریزی شده و آنچه که او روی این پایهها بنا نهاده برای حل همه مسائل دشواری که برپایه متافیزیک مورد بحث و بررسی قرار گرفته و راهحلی برای آنها ارائه داده کافی نیست.»(اصول فلسفه دکارت برپایه هندسه،مقدمه)
دکارت فیلسوفی ثنوی بود و به وجود دو جوهر اعتقاد داشت که یکدیگر را نفی میکردند
1-جوهر مادی 2-جوهر روحی. و فلسفهش از یکسو شامل فیزیک مادی و سایر علوم طبیعت و از سویدیگر متافیزیک ایدئالیستی که به وجود خدا،ابدیت روح و ... باور دارد.
اسپینوزا این دید ثنوی دکارت را به دور میاندازد و متافیزیکی وحدانی(مونیزم) طرح میکند. او شالوده اخلاق مذهبی و فلسفی که قائل به تقسیم جهان و انسان به دو جوهر مستقل از یکدیگر. جوهر جسمی و جوهر روحی بود نفی مینمود. به عقیدهی او تنها یک جوهر به نام «طبیعت» وجود دارد که خداست؛ این جوهر مادی واحد دارای صفات نامحدود است. یعنی ویژگیهای جاویدی دارد که ماهیت آن را بیان میدارند و از بین این صفات دو صفت را میشناسیم که ممتازند یکی اندیشه و دیگری بُعد. هیچیک از اینان نمیتوانند از یکدیگر بوجود آیند، هریک از آنها واقعیت یا وجود جوهر را تبیین مینمایند. از دید او اندیشه ویژگی ماده نیست که به درجهی کمال رسیده باشد بلکه مانند بُعد یک ویژگی سرمدی و اساسیست که از جوهر مادی یا طبیعت جداییناپذیرست. به عبارتی طبیعت تنها بُعد نیست، اندیشه هم میکند. مادهگرایی او به ماده جنبه روحانی میدهد یا هیلوزوئیسم(بهیونانی هیولی یعنی ماده و زوئی هم یعنی زندگی-ماده زنده). طبیعت یک جوهرست،هیچکس آن را نیافریده بلکه مکانیزمی خودانگیخته است(قائمبهذات) و برای موجود بودن احتیاج به علت فوق طبیعی ندارد. طبیعت ازلی و لایتناهی(بینهایت) و تابع قوانین خاص خودست و هیچ طرح قبلی برای آن وجود ندارد(یعنی هیچ خدایی آن را طراحی هوشمند و منظم نکردهست). طبیعت واحد و تقسیمناپذیرست و در همهجا یکیست(چون جوهرست و جوهر تغییر نمیکند). و تنها در حالات مختلفی تجلیمییابد
(در اصل اینجا داره متافیزیک ارسطویی رو شرح میدهد و این متافیزیک ارسطوییه که جوهر مادهست ولی فُرمها تغییر میکنند.)
همهی اشیا و پدیدههای متنوعی که در جهان وجود دارند حالتهایی(فُرمهایی-صورتهایی) هستند که از جوهر مادی واحد مایه میگیرند و از صفات آن محسوب میشوند.(جوهر لایتغیر-ماده).
اجسام و پدیدههایی مثل هوش انسان و اراده و امیال و نیازهای او را هم باید از حالات(فُرمهای) اندیشه دانست.دنیای حالتها یا طبیعت مخلوق(natura naturata) با جوهر که طبیعت خالق(natura naturance) نامیده میشود تفاوت دارد؛ غیر از جوهر با صفتهای جاویدش و حالتها(فُرمها) هیچچیز دیگری وجود ندارد(همان بحث جوهر(ماده) و صورت ارسطوییست).
آنچه که باعث تمایز حالتها از جوهر و صفتهای آن میشود اینه که جوهر ازلی و نامتناهی و حالتها حادث و متناهیند. از نظر اسپینوزا زمان، اندازه و عدد از حالتهای اندیشهند که به تعیین مدت اختصاص دارند. کاربرد آنها فقط برای این حالتهاست و با جوهر جاوید که خارج از زمان وجود دارد هیچ رابطهای ندارند. اندیشه این متفکر درباره ابدیت بعنوان مفهومی خارج از زمان و نفی خصوصیت عینی زمان و مرزبندی مطلق بین متناهی و نامتناهی از فلسفه ارسطو میاد.
ذات جوهر بالضروره چنان است که وجودش را ایجاب میکند درصورتی که مفهوم حالت به خودیخود متضمن وجود ضروری نیست(یعنی صورتها الزامی نداره که وجود داشته باشن) زیرا در نظم طبیعت ممکنست حالتی مفروض مثلا فلان شخص و یا گیاه و حیوان مفروضی موجود باشد یا موجود نباشد(اینها ممکنات هستند نه واجبات).
طبیعت هیچچیزی را تصادفی ایجاد نمیکند،هرچیزی برحسب ضرورت وجود دارد، تنها نارسا بودن شناخت ما درباره تسلسل عمومی علتومعلولهاست که ما را وا میدارد که بگوییم که فلان شی حادث است. بنابراین حدوث هرگز جنبهی عینی ندارد(یعنی مثل جوهر وجود مستقل ندارد) و اشیا نمیتوانند به گونهی دیگری غیر از ترتیبی که وجود دارند رخ نمایند،طبیعت هیچچیزی را تصادفی و بااختیار(یعنی بدون ضرورت) خلق نمیکند بلکه برحسب ضرورت میآفریند. او در این باره مینویسد
«هرگاه خدا برخلاف قوانین طبیعت عمل مینمود، علیه ذات منزه خویش قد برمیافراخت و چنین چیزی کمال بیخردیست»(رساله الهیسیاسی،فصل 6).
اسپینوزا ضرورت(علیت) را با روح علتگرایی(جبر) مکانیستی یعنی براساس مفهوم تسلسل بیپایان علتومعلولها که یکبار برای همیشه در این جهان لایتناهی فراهم آمده مطرح مینمود و این مفهومآفرینی متافیزیکی باعث گردید که او به انکار وجود عینی حدوث برخیزد. او اندیشه دینی درباره وجود خدایی فراسوی طبیعت که قادر مطلقست و بیاعتنا به ضرورت به آفرینش دست میزند و همه اشیا تابع هدف اویند و شیطان منشا شر و بدیهاست سخت مورد انتقاد قرار میدهد و به عقیده او طبیعت هیچ هدفی را تعقیب نمیکند بلکه برحسب ضرورت عمل مینماید، قدرت خدا و طبیعت همانندست؛ سلطه خدا هم چیزی جز سلطه قوانین طبیعت نیست و برای این ما نمیتوانیم از مشیت الهی تخطی کنیم.
(خلاصه که خدای فاعل مختاری وجود ندارد که برحسب افکار و اهدافی که دارد بیاید جهان درست کند بلکه خدا(طبیعت) طبق ضرورت عمل میکند یعنی طبق علتومعلول و نه خواست و اراده و برای همین هم مشیت الهی چیزی جز قوانین طبیعت نیست که ما توان تخطی از آن را نداریم).
انسانها خدایان را شبیه خود آفریدند. الهیات خدا را به شکل یک انسان کامل مجسم میکند. اسپینوزا میگوید که این تعجب ندارد زیرا اگر مثلث قوهی بیان داشت به همان ترتیب اعلام میکرد که خدا مثلثیشکلست(اینجا داره به تثلیث مسیحی اشاره میکند). یا دایره بیان میکرد که ذات خدا مدورست(اینجا منظورش باورهای هندی به تناسخ و چرخه بیپایان حیاتست). اما چهچیز انسانها را به خلق خدایان برمیانگیزد؟ اسپینوزا تصریح میکند که منشا تفکرات دینی، ترسیست که انسانها در مقابل اوضاع و احوال غالبا نامساعد احساس میکنند، زمانیکه آنان با خطر روبهرو میشوند و نمیدانند چگونه از شر آن رهایی یابند و همچنین زمانی که خواستههای تردیدآمیزشان برآورده نمیشود،دست توسل به سوی خدا دراز میکنند، بنابراین منشا خرافات در خرد انسان نیست بلکه در تاثرات وی است. بهعلاوه کسانی که به فریب مردم علاقهمندند به قدرتهای ماورایی روی میآورند
راز بزرگ نظام امیری(فرمانبرداری-منظور طریقه مطیعکردن مردمست) و حداعلای فایده آن فریفتن مردم و آراستن عناصر ترس با نام دلپذیر دین است. ترسی که باید آنان را در انقیاد نگهدارد تا مردم در راه رقیت(بردگی) خود چونان رستگاریشان مجاهدت نمایند(رساله الهیسیاسی،مقدمه)
وقتی انسانها میپندارند که امیال و کنشهایشان هیچ موجبی ندارد ولی به هدف معینی خدمتمیکند، ناگزیر این اندیشههای موهوم را بهخدایان نسبت میدهند که گویا همهچیز را به خاطر خدمت به انسان خلق کردهند تا وی به نوبهی خود به احترام و نیایش آنها برخیزد و براین اساس است که آنها فکر میکنند که گیاهان و حیوانات برای انسان و دندان برای جویدن بوجود آمدند(داره اساس برهان نظم رو رد میکنه). حتی همین امر به تنهایی ثابت میکند که طبیعت و خدایان کمتر از انسانها برخطا نیستند زیرا خدایان نه فقط چیزهای مفید بلکه بسیاری از اشیا و پدیدههایی چون امراض و زلزله و غیره را که برای انسانها منشا هیچ فایدهای نیستند. آفریدهند. وانگهی مفید و مضر برکنار از شیوه احترام-خوب یا بد- انسانها به خدایان در میان آنان پراکندهست. چون دین از توجیه این اعمال خدایان فرومانده بدین جهت آنها را بیرون از فهم بشری قلمداد میکند(خلاصه با این عقاید به این تناقضات میرسند و در جواب هم میگن ما متوجه نمیشویم و یا این حکمت الهیست). در طلب خدا، الهامات و معجزات وی در نشستن؛ پناهبردن به مامن جهالتست(asylum ignorantiae)
اسپینوزا نخستین کسیبود که کتب مقدسه اناجیل و تورات را به تفضیل بررسی نمود و تحلیلی انتقادی از آنها بدست داد. او ثابت نمود که این کتابها مهرونشان روزگارشان را دارند و مقاصد و اندیشههای مولفین خود را منعکس میسازند. نگارندگان این کتابها خدا را مجبور ساختند که به زبان آنان(تند یا ملایم، پیچیده و یا ساده) سخن گوید. از نظر اسپینوزا در فرمانهای موسی یک سلسله قواعد قضایی دیده میشود که از لحاظ تاریخی به وضع و تدوین قوانین در دوران حکومت عبرانی مربوط میشود. اسپینوزا میگوید اگر خدا جهان را بنابر ارادهش خلق کرده بدیهیست که میتوانستهست آن را نیافریند. در صورتی که طبق روایت دین، جهان تصادفی بوجود آمده است(یعنی خدا با اراده و خواست خودش درستش کرده نه به ضرورت و دلش خواسته دنیا رو خلق کنه). اسپینوزا با نفی هرنوع مراجعه به خدا بعنوان علت نخستین اشیاء کوشیدهست جهان را براساس خود این جهان تفسیر نماید. عظمت اسپینوزا و مادهگرایان پس از او از همین امر ناشی میشودو انتقاد از کتاب مقدس که توسط اسپینوزا آغاز گردید پس از او به وسیله مادیون فرانسه و فویرباخ آلمانی دنبال شد.
اسپینوزا با نقد افسانههای خدایان در زمینه آفرینش جهان همواره تاکید مینمود که طبیعت علت ذاتی و درونی همه اشیاست. یعنی طبیعت خودعلت(قائمبهذات) است و برحسب ضرورت دست به آفرینش میزند و حرکت و جنبش یک فُرم(حالت) است و نه خصوصیت جوهر. حرکت تنها به دنیای حالتها(فُرمها) تعلق دارد در صورتی که طبیعت یا جوهر همهاشیا بیحرکت و بیتغییرست.
اسپینوزا منشا حرکت هر شیء و پدیده را تضادهای درونیشان نمیدانست و میگفت تضادها ناممکنند زیرا وجود تضاد در درون شی بدین معناست که جزئی از یک شی بقیه اجزا را نیست کند. به عبارت دیگر خودش شی میتواند از بین برود. برای اسپینوزا هر شی تا آنجا که به خود او مربوط میگردد سعی در تداوم وجودش دارد. این تمایل ماهیت شی را تشکیل میدهد.
جوهر اسپینوزا بیانگر طبیعت ازلی(خارج از زمان)، ثابت و بیتغییر مجزا از انسان است که به طور متافیزیکی تغییر شکل مییابد(همان بحث جوهر و صورت ارسطو رو بیان میکند).
اسپینوزا همیشه تاکید میکرد که قوانین اندیشه و بُعد مانندهند. نظم و اتصال اندیشهها به نظم و اتصال اشیا شباهت دارند. اندیشه درست باید با شی خود مطابقت کند. این بدان معناست که خودآگاه انسان جهان عینی را که مستقل از وجود انسان است در خود منعکس میسازد و هیچ اختلاف اساسی بین روح و جسم وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. روح انسان لزوما با جسم خود در پیوند است. روح و جسم که در یک حالت به صورت خصوصیت اندیشه(روح) و حالت دیگر به صورت خصوصیت بُعد(جسم) رخ مینمایند؛ فرد واحد و یگانهای را نشکیل میدهند. انسان جوهر ویژه مستقل از طبیعت نیست بلکه از قوانین عمومی طبیعت تبعیت میکند(پایه بحث مرگ مولف(سوژه) فوکو از همینجا میاد).
بدیهیست چنانچه تنها جسم را نشناسیم نمیتوانیم مفهوم جامع و سنجیدهای از وحدت جسم و روح بدست دهیم. همچنین برای بیان آنچه که روح بشری نام دارد لازم میآید طبیعت شیی آن یعنی جسم بشری را بشناسیم. استعداد و توانی که روح از حیث ادراک و دریافت دارد آنقدر عظیم است که از شماره حالتهایی که جسم بشری تحتتاثیر اجسام خارجی میتوانند پیدا کنند بسی بیشتر است. اسپینوزا همواره تصریح مینمود که پیوستگی حالتهای روح و جسم مثل پیوستگی حالتهای جسم انسان به اجسام خارجیست. روح، اجسام خارجی را تنها به وسیله اندسشهها یا مفاهیمی که درباره حالتهای جسم خود دارد دریافت میکند بنابراین اندیشههای روح هم طبیعت جسم انسان و هم اجسام خارجی را در برمیگیرند.
اسپینوزا با انتفاد از اندیشههای شایع مذهبی درباره روح که آن را مستقل از جسم اعلام مینمود، مرکزیت یا جای خاصی برای آن قائل بود. و گفت این اندیشهها به علت اینکه انسان را از شناخت انگیزهای واقعی فعالیتهای جسم باز میدارند، نتوانستهند چیزی به او بیاموزند.(یعنی قبولش نداشت).
اسپینوزا میگوید ما عادت کردهیم به تجربه رجوع کنیم. آیا تجربه نمیآموزد که وقتی جسم بیحرکت باشد روح یارای فکر کردن ندارد و یا هنگامی که جسم در خواب است روح هم به خواب میرود؟ استعداد روح در فکر کردن پیرامون موضوع واحدی به استعدادهای جسم مربوط میگردد(پتانسیل(استعداد) جسمانیست). تمایلات روح بنابر حالات مختلف جسم متفاوت هستند.
اندیشههایی که به غلط درباره اراده آزاد بشری(مستقل از ضرورت) عنوان میشوند پایه معقولانه و درستی ندارند. تصمیم روح در انجام کاری معلول علتیست که آن نیز به نوبه خود به علت دیگری مربوط میگردد. این رابطه علتومعلولی تا بینهایت ادامه دارد. او می افزاید که چنانچه اراده بشری آزاد بود، هرگز از اعمالی که مرتکب شدهایم پشیمان نخواهیم شد. تنها بیخبری از علل کنشهای ویژه ماست که این باور را در ما بوجود میآورد که اراده ما آزاد است. چنانکه کودک خیال میکند که به میل خود شیر میخورد و یا آدم خشمگین در انتقامجویی، بزدلی، گریز از خطر و غیره خود را آزاد میپندارد. اگر سنگی که به زمین فرو میافتد فکر داشت تصور مینمود که بنابر ارادهش آزادانه سقوط میکند. در حقیقت ارادهی بشری بهوسیلهی ضرورت مشروط میگردد(وابسته به ضرورتهاست-قائمبهغیرست).و این اراده جبریست. هرکس به مقتضای اوضاع و احوال خویش عمل میکند یعنی برحسی حالت معین جسم خود و طبق اندیشهای که این حالت پدید میآورد) به فعالیتی روی میآورد و یا از آن رو بر میتابد. هنگامی که حالتهای مختلف جسم در حس متضاد اثر میگذارند، خود انسان از آنچه که میخواهد آگاهی ندارد.
اسپینوزا میگوید
«بدیهیست که از همهی این واقعیتها این نتیجه بهدست میآید که تصمیم و روح و میل با اراده به طور طبیعی فعالیتهای متقارنی هستند»(اخلاق،بخش سوم،گزارهها)
اسپینوزا با انتقاد از ثنویت دکارتی، آیین خود را برپایه جوهر مادی واحدی قرار داد. نفی قاطع ثنویت از جانب او براین اساس استوار است. اما او این انتقاد از ثنویت را تا پایان هدایت نکرد زیرا او فکر را نسبت به بُعد همچون خصوصیت جاوید ماده در نظر میگرفت نه چیزی که از ماده اشتقاق یافته و با تحول آن زایش و گسترش مییابد. از اینجاست که در فلسفه اسپینوزا همواره با دو دسته پدیده مستقل از یکدیگر روبهرو میشویم که چیزی مانند دو جهان است، یکی جهان فکر و دیگری جهان بُعد. به عقیده او همه حالتهای فکر به علت خدا(طبیعت) باز میگردد، چونکه او وجودی اندیشمند است. همه حالتهای بُعد معلول علت خدا(طبیعت) هستند زیرا او وجودی بسیط است. البته در فلسفه اسپینوزا خصوصیت فکر خاص تمام طبیعت واقعا فقط به انسان مربوط میگردد. حال آنکه او همه اشیا ویژه را تنها از حیث بُعد مورد نظر قرار میدهد. رهایی آیین ووی از خصوصیتهای بسیار متضاد به این بستگی داشت که او افکارش را پیگیرانه بسط دهد.(اسپینوزا با اینکه دکارت را رد میکرد با اینحال باز هم فلسفه او دکارتیست و ثنویت مستتری در آن هویداست.) او میگفت نظم و اتصال اندیشهها مثل نظم و اتصال اشیاء است. اما در عین حال او عکس این نظریه را نیز درست میدانست بدین معنا که نظم و اتصال اشیا با نظم و اتصال اندیشهها یکسانند. از دیدگاه اسپینوزا ارتباط روح و جسم در کالبد بشری به مفهوم بستگی روح به جسم نیست بلکه تطابق و تجلی متقارن آنهاست. نظم و اتصال اندیشهها در روح به حالتهای روح ارتباط دارند. این مسئله را میرساند که در فلسفه مادی اسپینوزا بقایای ثنویت دکارت حفظ شده و البته اسپینوزا از درک ذات اجتماعی خودآگاه بشری و بستگی آن به گفتمانها و افکار رایج در جامعه بسی فاصله داشت.
اسپینوزا ضمن تشریح اصول خود درباره علتگرایی، بین اعمالی که به وسیله عوامل خارجی و اعمالی که به وسیله طبیعت خود اشیا مثلا به وسیله طبیعت انسان انگیخته میشوند تفاوت میگذارد. او برای اعمال نوع اول مفهوم جبر و برای اعمال نوع دوم مفهوم ضرورت را بهکار میبرد.
جوهر نه به جبر بلکه برحسب ضرورت میآفریند(ذاتش اینه که به حالتهای مختلفی دربیاد-همون بحث اساسی جوهر در فلسفه یونان). این بدان معناست که این آفرینش آزادانه صورت میگیرد(یعنی چیزی خارجی باعث نمیشود این صورت بگیرد). هرگاه شی در هستی با کنش به علتهای خارجی انگیخته شود هرگز آزاد نیست. شی در صورتی آزاد است که براساس ضرورت طبیعت خود موجود باشد و به عمل پردازد(قائمبهذات باشد و مصون از هرنوع تاثر از خارج).
همچنین انسان ممکنست بهواسطهی اوضاع و احوال خارجی مجبور باشد ولی در عین حال او میتواند آزادانه عمل کند یعنی برحسب ضرورت طبیعت خویش به اقدام پردازد. اسپینوزا میگوید«من آزادی را هرگز نه در تصمیم آزاد بلکه در ضرورت آزاد(Libera Necessitas) میبینم»(نامههای اسپینوزا،نامه 58)
محتوی این فرمول اسپینوزا معقولانهست. زیرا او تصمیم آزادی را که مبتنی بر ضرورت نباشد رد میکند و به آزادی متکی بر ضرورت توجه دارد. این نظریه به روشنی اسپینوزا را از همه هواداران اراده ازاد متمایز میکند و حل علمی مسائل اخلاقی را ممکن میسازد. چنانچه اعمال بشری به هیچچیز مشروط نباشند راهی جز پذیرش سیادت خدا یا یک منبع عرفانی دیگر اخلاقی باقی نمیماند بنابراین اگر ضرورت شرط و انگیزه عمل باشد دیگر به شناخت علتهای بیارزش خارج از قلمرو پژوهش علمی نیازی نخواهد بود به شرطی که ضرورت، تصمیم آزاد مبتنی بر ضرورت را نفی نکند.
اسپینوزا در زمینه پژوهش علمی اخلاق تنها راه ممکن را دنبال نمود. او بین ضرورت و آزادی پیوستگی دوطرفه میدید و در آزادی به ضرورتی توجه داشت که نسبت به آن آگاهی یافتهایم..
برای اسپینوزا آزادی انسان متضمن عملیست که از ضرورت طبیعت وی مایه میگیرد و مستقل از تاثیر اشیا خارجی است(در بحث فوکو به این بحث پرداختیم که اساسا سوژه چیزی جدای از جهان خارج نیست و بهش میگفت مرگ سوژه). اما آیا میتوان طبیعت انسان را از تاثیر محیط خارجی و تغییراتی که انسانها در آن پدید میآورند در امان نگه داشت و مانع تاثیر قوانین و قواعد اجتماعی گردید؟ اسپینوزا چنین مسائلی را مطرح نمیسازد زیرا به عقیده وی طبیعتی که ما را در چنبره دارد مانند طبیعت انسان بیتغییر است چون جوهر است نه حالت(یعنی اینجا باز به همون متافیزیک ارسطویی ارجاع میدهد یا بهتره گفت متافیزیک یونانی).
در حقیقت طبیعت و انسان بیتغییر نمیمانند و طبیعت به طور بیوقفه در تغییر و تحول است و انسانها به وسیله افکار و ابزارها و تکنولوژی خویش روی طبیعت اثر میگذارند و آن را تغییر میدهند و در عین حال باعث دگرگونی طبیعت خاص خود میشوند. بنابراین طبیعت انسان ماحصل شرایط تاریحی مشخص زندگی اجتماعی-فرهنگی و تاریخیه و آن روابط اجتماعیست که فعالیت آفریننده وی در آنها جریان مییابد. شناخت بشری تنها یک هدف دارد: مطیع ساختن نیروهای طبیعت و بهتر کردن اوضاع زندگی خود در اجتماعی که در آن زندگی میکند. شناخت ضرورت در طبیعت و جامعه مخصوصا به دگرگونی طبیعت و جامعه یاری میرساند. در جریان این تغییرست که خود انسان دگرگون میشود.
برای اسپینوزا اما موضوع شناخت ضرورت طبیعت و انسان تنها بدین منظورست که انسان را بر عواطف خویش مسلط گرداند و وی را به اعتبار شناخت وحدتی که روح و طبیعت بوجود میآورند به خوشبختی برساند.
اما حالا مختصر در مورد تئوری شناخت اسپینوزا صحبت کنیم که ضرورتا مقدمه علم اخلاق ویست و تاحدی با آن انطباق دارد.
اسپینوزا میگوید که برخی از انسانها ثروت، خوشبختی و لذتهای جسمانی را بالاترین موهبت میدانند و برای دولتمندشدن(سعادت) تن به مخاطرات بزرگ میدهند و گاه زندگی خود را در این راه فدا میکنند. گروهی به استقبال مرگ میروند و با افراط در لذتهای جسمانی و یا بهخاطر کسب افتخار(لذت معنوی) خویشتن را به خفت میکشانند. اینها چیزهاییست که بسیاری از افراد را بدنبال خود میکشاند و روحشان را تسخیر میکنند. تنها به این علت که آنان نعمت دیگری را نمیشناسند. به عقیده اسپینوزا ثروت، خوشبختی و لذتهای جسمانی نعمتهای واقعی نیستند. اگر به اینها بسنده کنیم و آنها را فینفسه هدف بدانیم، برایمان زیانمند خواهند بود. این چیزها وقتی نعمت به حساب میایند که از هدف والایی تبعیت کنند یعنی هدفی که روح را با شادی سیراب میسازند و اندوهی بهبار نمیآورند. هدفی که آنرا عالیترین نعمت برای انسان میدانیم، همانا شناخت وحدتیست که روح و طبیعت بوجود میآورند. همه دانشها، اندیشهها و کنشهای ما باید معطوف به این بالاترین فضیلت انسان باشد.
شناخت طبیعت، آموزش مفهوم بالاترین نعمت به تعداد هرچه بیشتری از افراد، تدارک فلسفه مناسب اخلاقی، پیریزی آیینی برای تربیت کودکان، بکار گرفتن طب برای تندرستی و مکانیک برای رفاه زندگی اساسیترین شرط برای رسیدن به عالیترین مدارج فضیلت است. اما نکته لازم و مهم کمال بخشیدن خرد و رهایی آن از بسیاری معایب به منظور درک ژرفتر طبیعت اشیا است. بنابراین برای شناخت طبیعت اشیاء چه شیوهای بکار گرفته میشود؟
اسپینوزا با نفی هرنوع تردیدی در این زمینه اعلام میدارد که شناخت واقعی اشیا کاملا میسر است. او با لحن ریشخندآمیز و آشتیناپذیری از شکاکان و لاادریها صحبت میدارد زیرا به زعم آنان جهان ناشناختنیست. خرد بشری به شناخت کامل جهان راه ندارد. اسپینوزا با مفهوم آفرینی دکارت درباره وجود اندیشههای فطری موافق نبود اما مانند دکارت در تئوری شناخت به خردگرایی بسنده میکند. همهدانش بشری درباره اشیا و پدیدهها نتیجه تامل انسان در خود و تامل در اشیا و جوهر و همچنین ماحصل کمالیافتن مهارت وی در شناخت جهانست.
اسپینوزا براساس سه مفهوم جوهر،خصوصیت و حالتها که موضوع شناخت را مشخص میسازند، سهمرحله برای شناخت قائلست. مرحله پایینی شناخت یا درجه نخست شناخت یا شناخت تصوری یا پندار و تصور به اندیشههایی گفته میشود که از شایعه یا نشانههای عادی بیاهمیت پدید میآیند و یا اندیشههایی هستند که از تجربه نامنظمی که هرگز به کمک عقل درنیامدهند مایه میگیرند. شناخت تصوری که با اشیا روزمره زندگی سروکار دارد هرگز خود را با ماهیت اشیا آشنا نمیسازد بلکه فقط با حالتهای آنها روبرو میشود. زیرا این حالتها نه بهعنوان یک امر لازم و ضروری بلکه امری محتمل و حادثی در نظر گرفته میشود. روح هرگز شناخت کاملی از خود و از جسم خود و از اجسام خارجی ندارد بلکه فقط شناختی ناقض و مبهم دارد. هربار که او اشیا را در مدار کلی طبیعت احساس میکند آن را میفهمم، هربار که او از خارج برا اثر جریان اتفاقی اشیا تحت تاثیر این یا آن چیز قرار میگیرد برانگیخته میشود(اخلاق، بخش دوم، گزاره 29)
این نوع شناخت هرگز به ما امکان نمیدهد که ماهیت اشیا را دریابیم.
اسپینوزا اندیشههایی را که بر اثر ادراک حسی حاصل میگردد مفاهیم کلی مینامد. اینها اندیشههای مبهمی هستند که به هیچ وجه طبیعت عینی اشیا را بیان نمیکنند. مثلا مفاهیم خوب و بدمفاهیمی هستند که به عقیده اسپینوزا به ماهیتهای واقعی ربطی ندارند بلکه به ماهیتهای روحی مربوط میشوند.
دومین درجه شناخت از دیدگاه او شناخت عقلیست که ماهیت یک شی را از شی دیگر استناج میکند مانند شناختی که علت را براساس معلول مدلل میسازد یا برحسب پدیده کلی و یا یکی از ویژگیهایش به نتیجه میرسد. این نوع شناخت مفاهیمی کلی بدست میدهد که طبیعت اشیا و کیفیتهای عینی آنها را عیان میدارند. این شناخت خصوصیتهایی را برمیتابند که بیانگر جوهر باشند.
سومین و یا عالیترین درکه شناخت هم شناخت شهودیست که شی را از راه ماهیتش درک میکند. در شناخت شهودی اسپینوزا هیچچیز رمزآمیز و غیرعقلایی وجود ندارد
ار آنجهت او این شناخت را مرحله عالیتر شناهت عقلی نامیدهست که براساس آن ماهیت اشیا در دسترسست. به عبارت دیگر با این نوع شناخت، شناخت خود جوهر قابل حصول است.
عقل آنچه را که برای همه اشیا مشترک است درمییابد،یعنی به شناخت جوهرشان نائل میگردد و به اشیا بهعنوان یک امر ضروری(به صورت ابدیت) نه حادثی مینگرد. همانطور که جنبش حالت نامتناهی مادهست، عقل حالت کرانناپذیر تفکرست. توان عقل در شناخت جوهر و خصوصیتهایش نامتناهیست.
بدین ترتیب اسپینوزا آشکارا شناخت عقلی را در مقابل تجربه حسی قرار میدهد و بین آنها سدی برمیافرازد. به عقیده وی تنها شناخت درجه دوم و سوم اندیشه کاملی از اشیا بدست میدهد با اینهمه نباید چنین نتیجه گرفت که اسپینوزا تجربه مشترک انسانها را سراسر اشتباهآمیز میداند. شناخت مبهم و نامشخص و ناقص همیشه مترادف با اشتباه نیست.
«تخیلهای روح که جنبه خودسنجی دارند محتوی هیچ اشتباهی نیستند. به بیان دیگر روح در کار تخیل هرگز اشتباه نمیکند»(اخلاق،بخش 2 گزاره 17)
روح هنگامی در تاروپود خطا گرفتار میآید که درباره هستی اشیایی که از آن او نیست به تخیل پردازد. اسپینوزا برای تصدیق این یا آن اصول حاصله از عقل به تجربه متوسل میگردد که بنابر آموزش وی در بسیاری از اشیا به آسانی عقل نیست. علیرغم این ملاحظات، اسپینوزا آشکارا عقل را مقابل حس، مفاهیم را در برابر خیال و فکر را رویاروی کلام قرار میدهد. زیرا حس، خیال و کلمه هرگز مفهوم فکر را شامل نمیشوند.
شناخت عقلی روند پیچیدهایست. این شناخت با بدست دادن شیوه درست امکان میدهد که حقیقت کشف گردد یعنی مفهوم یا جوهر عینی اشیا آنچه که از نظر اسپینوزا به خود باز میگردد در دسترس قرار گیرد. شیوه شناخت در صورتی جنبه کامل و همهجانبه دارد که بیانگر مفهوم کاملتری از وجود یعنی طبیعت این جوهر همه اشیا و سرچشمه همه مفاهیم باشد.
شناخت عقلی(شهودی) جوهر(طبیعت) مفهوم درستی از جوهر و هستی ضروری آن بدست میدهد ولی با اینهمه این شناخت یک مفهوم کامل نخواهد بود. تعریفهای واضح و مسلمی که به طور شهودی بدست میآیند و بهتجربه نیاز ندارند باید از مجموع شناختها درباره طبیعت و همه جلوهگریها، ویژگیها و پیوستگیهایش نتیجه شوند. زیرا به تبع همان ضرورتی که حاصل از ماهیت مثلث است و برپایه آن مجموع زوایای مثلث برابر با دو قائمه میگردد(قائم یعنی 90 درجه و دو قائم هم میشه 90 ضربدر 2 یعنی 180). همهچیز از ابدیت اراده خداوند منبعث میشود(اخلاق، بخش 2، گزاره 49)
عقل در صورتی میتواند شناخت دقیق و روشنی از طبیعت بدست دهد که در وادی توهمات و اندیشههای مبهمی که منشا آن تاثیر شناخت تصوری(تجربه نامنظم و مفاهیم عام مجرد) در روند شناخت است در نغلتد.
اما چگونه باید اندیشه صحیح حاصله از عقل را از اندیشه سقیم تمیز داد؟ اسپینوزا میگوید که اندیشه صحیح باید با شی خود مطابقت کند. تطابق اندیشه با شی خود به هیچ نقد و پژوهشی نیاز ندارد. به عقیده وی خود اندیشه صراحت و دقت آن را باید ملاک حقیقت دانست. او میگوید که همانطور که نور در دیار تاریکیهایی که او را فرا میگیرند باقی نمانده و بالاخره خود را عیان میسازد حقیقت نیز خود ملاک خویش و ملاک تشخیص هرچیز نادرست است.
اسپینوزا با تکیه بر اسلوب هندسه سعی کرده به مجموع شناختها پیرامون طبیعت دست یابد. او مستدلترین سیستم علمی را هندسه میدانست و استدلال هندسی را نمونه احترازناپذیری در قلمرو اندیشه تلقی مینمود. اسپینوزا اسلوب هندسه را در پژوهش مسائل اخلاقی نیز بکار میگرفت و بهشیوه هندسهدانان به طرح معایب و زشتیهای آدمیان می پرداخت یعنی قوانین و قواعد عام طبیعت را از آنها استنتاج میکرد که همهجا و همیشه همانها هستند. متافیزیک و فیزیک پایه علم اخلاقند و علم اخلاق غایت و هدف این پایهست.(اخلاق،بخش 3،مقدمه)
بدیهیست که ریاضیات پیشرفتهترین علم در قرن هفدهم بود و یگانه نمونه علوم دقیقه بشمار میرفت.
آیین اخلاقی اسپینوزا را میتوان چنین توصیف کرد: هرشی به بقای وجودش گرایش دارد. انسان نیز بعنوان جزئی از طبیعت میل به حفظ خود دارد. اسپینوزا میگوید این یک قانون کلی طبیعت است که هر شی تا آنجا که خود اوست در حفظ وضعش میکوشد. در این مورد هیچ تفاوتی بین انسانها و سایر موجودات طبیعت نمیبینم.(رساله الهیسیاسی،فصل شانزده)
روح بشر جز صیانت وجود کاری انجام نمیدهد اما برخلاف سایر اشیا به این فعل خود آگاهی دارد. اگر میل به زیستن تنها از سوی روح باشد ارداده است چنانچه بدن هم دخیل باشد، شهوتست. شهوت وقتی به خواهش بدل میشود که انسان به آن آگاهی داشته باشد. اجابت این خواهش لذت میآورد و ناکام ماندنش اندوه.
اسپینوزا در علم اخلاق خود سنت مادهگرایان باستان را دنبال میکند. او عقیده دارد که خوبی هرگز خارج از حیطه خواهشهای خاص موجودات انسانی قرار ندارد. آنچه انگیزه کوشش، اراده شهوت و خواهش است این نیست که خوب بودن چیزی قبلا تصور شده باشد بلکه برعکس چیزی خوب انگاشته میشود که کوشش، اراده ، شهوت و خواهش متوجه آن شدهست.(اخلاق،بخش 3، گزاره 9)
براساس این اصل بسیار روشن است که اسپینوزا را از اخلاقیون دیگر متمایز میکند زیرا به عقیده اینان خوبی چیزیست که در خارج از آدمیان، منافع و خواهشهای آنان قرار دارد. او طبیعت تاثرات بشری را که مهمترینشان از دیدگاه وی خواهش، خوشی و ناخوشی است با دقت مورد بررسی قرار میدهد.
از این سه تاثر اصلی که اشتیاق انسان را به حفظ وجودش نشان میدهد. همه تاثرات دیگر نتیجه میشود.
از نظر وی نشاط، احساس دلپسندی، عشق، عطوفت، وفاداری، امید، آرامش، شادمانی و نیکی و... به تاثر خوشی تعلق دارند. افسردگی، رنج، کینه، نفرت، ترس،ناامیدی، رذائل اخلاقی و تحقیر از تاثرات ناخوشیند. تشویش،حقشناسی، دلسوزی، خشم، انتقامجویی، بیرحمی، بزدلی، تهور، ناپایداری، پایمردی، شکمپرستی، میخوارگی، شهوت رانی،آزمندی و ... به تاثرات خواهش مربوط میشوند. اسپینوزا میگوید آدمهای متفاوت ممکنست به طرق مختلف تحتتاثیر یک شیء قرارگیرند(اخلاق،بخش 3 گزاره 51)
این بدانمعناست که تاثرات انسان در گستره ظهور به قدراشیایی که آنها را بوجود میآورند متنوع هستند. اسپینوزا که نیروی ژرف روانشناسی را آشکار میسازد تحلیل مشروحی از تاثرات بدست میدهد و پیوستگی متقابلشان را به اثبات میرساند. اما در اینجا آنچه که برای ما بیشتر اهمیت دارد مسئله مهم تاثرات است. برای اسپینوزات تاثرات حالتهایی از جسم انسان است که بهوسیله اشیا خارجی تولید میشوند، تاثرات نیروی انسان را در پهنه فعالیت افزایش یا کاهش میدهند. حالتهای بدن، اندیشههای خاص خود را رد روح بوجود میآورند.
همه تاثرات ضرورتا از طبیعت انسان نتیجه میشوند؛ اما برخی تاثرات، طبیعت درونی انسان یعنی بیواسطهترین انگیزه خود را منعکس میسازند(آنچه که اندیشههای کامل را در روح ایجاد میکند و به تبع آن رفتار انسان را برحسب عقل وی مشخص میگردد) و برخی دیگر بیانگر تاثیر طبیعت خارجیند که انسان جزئی از آن است.
تاثرات نوع دوم به عواطف تعلق دارند و به اندیشههای مبهم مربوط میشوند. در این حالت نه عقل بلکه سلطه اشیا خارجیست که به خواهشها توان میبخشد. حالت فعال روح تاثرات نوع اول و حالت انفعالی آن تاثرات نوع دوم را مشخص میسازند. حالتهای گروه نخست همیشه خوبند و گروه دوم ممکنست خوب یا بد باشند. به عقیده اسپینوزا بین تاثراتی که انگیزه درونی دارند تاثراتی وجود دارند که به حالت انفعالی روح مربوط میشوند، مثل زمانی که روح ناتوانیش را در پهنه عمل احساس میکند. اما در این حالت، روح اشیاء را به طرز ناقص احساس میکند.
هنگامی که حالت روح فعالست، جایی برای تاثرات ناخوشی وجود ندارند. تاثرات اخیر تنها از مختصات حالتهای انفعالی روحند. تاثرات خوشی و خواهش میتوانند هم در حالت فعال و هم انفعالی روح تجلی نمایند مثلا عشق مستلزم یک انگیزه خارجیست با اینهمه موجب خوشیماست. از سوی دیگر کینه نیز بر اثر یک علت خارجی پدید میآید، ولی به تاثرات ناخوشی مربوط است. عشق چیز خوبیست اگر در آن افراط نشود یعنی موجب زیان و ناراحتی انسان نگردد. کینه مثل حسد، تحقیر، خشم، انتقام، امید، ترس و ... چیز خوبینیست زیرا همیشه با تاثرات ناخوشی پیوند دارد. اما هیچیک از تاثرات گروه اول و دوم نباید بر انسان غلبه یابند. تنها وسیلهای که انسان را از سلطه تاثرات یا عواطف میرهاند، شناخت است.
حالتهای انفعالی روح با شناخت نوع اول(شناخت تصوری) که بیگانه از علم واقعی و اندیشههای کاملست، ارتباط دارند. در این صورت روح انسان(در صورتی که افسرده باشد) در حالت انفعالی قرار دارد و تاثرات آن خشنودی واقعی ببار نمیآورند. انسان در مرحله دوم شناخت به موهبت عقل خویش طبیعت تاثراتش را به وضوح درمییابد و تلاش میکند آنچه که در روح وی مانع شناخت واقعیست از میان بردارد. در این مرحله او به تجزیه تاثراتش میپردازد و درباره خوب یا بدبودن آنها بهداوری مینشیند. اما حتی در مرحله دوم شناخت، هنوز انسان در حالتی نیست که خود را از سلطه تاثراتش به کلی وارهاند. تنها در سومین مرحله یعنی مرحله عالی شناختست که انسان برعواطق خویش غلبه مییابد. بنابراین انسان با گذار از مرحله پایینی شناخت به مرحله بالایی آن، گذار از تجربه نامنظم حسی به شناخت ذهنی و گذار از اندیشههای مبهم و نامعین به اندیشههای کامل از پایبندی تاثرات و عواطفش رهایی مییابد و تسلط خویش را بر آنها محقق میسازد. اسپینوزا در اینباره میگوید
قدرت روح تنها با حجم شناختش مشخص میگردد.. در مقیاسی که روح به ضرورت همه اشیاء را درک میکند، وسیعترین سلطه را بر عواطف خویش دارد،بهبیان دیگر کمتر از آنها زیان میبیند.(اخلاق،بخش 5،مقدمه،گزاره 6)
اسپینوزا بالاترین درجه خشنودی و سعادت پایدار را در شناخت عالی یعنی شناخت شهودی میداند، زمانی که انسان برترین فعالیت روحش را آشکار سازد
عالیترین موهبت و نیروی روح شناخت خداست.(اخلاق،بخش4،مقدمه،گزاره 28)
بدینترتیب، آیین اخلاقی اسپینوزا وحدت شناخت و نیروی روح را بیان میدارد. شناخت خدا(طبیعت) به روح آرامش مطلق میدهد و سرچشمه بزرگترین سعادت و شادی و خوشیست. این شناخت انسان را تنها به انجام اعمالی هدایت میکند که از عشق و تقوی فرمان میگیرند، اعمالی که هرگز نیازی به پاداش آسمانها ندارند بلکه خود وسیله خوشبختی و بزرگترین آزادی بشمار میروند. شناخت طبیعت میآموزد که فرازونشیبهای سرنوشت یعنی آنچه را که در حیطه قدرت ما نیست با آرامش تحمل کنیم زیرا همهچیز بالضروره از تعین جاوید طبیعت سرچشمه میگیرد.
«برکنار بودن از کینه و تحقیر، کسی را ریشحخند نکردن و نسبت بهوی خشم و حسد نداشتن... به آنچه که او دارد بسنده کردن، نه از راه دلسوزی بیهوده زنانه، برتریجویی و خرافهپرستی، بلکه تنها به فرمان عقل به یاری دیگران شتافتن و حد صحیح اعتدال را چنانکه زمان و خود شیء ایجاب میکند محفوظ داشتن» از مسائلی هستند که شناخت میآموزد.(اخلاق بخش4 گزاره 49)آآ
اسپینوزا به ما هشدار میدهد که راهی که او مینمایاند و به نیروی کامل روح میانجامد هیچ وجهاشتراکی با اخلاق مذهبی ندارد بدین جهت او نه تنها عقیده دارد که شناخت خدا(طبیعت) با اعتقاد بهخدای آفریننده جهان و آدمیان هیچ سنخیتی ندارد بلکه با اخلاق مذهبی نیز مخالف است زیرا بنابهتوصیه اخلاق مذهبی ابتدا باید عواطف خویش و سپس سعادت را سرکوب نمود. آنچه که بری گفتن به ذهن متبادر میگردد اینست که نادان پیش از راه جستن به دانش باید از جهالت روبرتابد. تنها با شناخت طبیعت یعنی به اتکای عقلست که ما خواهیم توانست بر عواطف خویش تسلط یابیم. زیستن به هدایت عقل به هیچوجه به معنی روبرتافتن از خوشیهای حسی و ستایش از ریاضت نیست.
تاثراتی که باحالت انفعالی روح ارتباط دارند همه و همیشه بد نیستند، این تاثرات ممکنست بد یا خوب باشند. همه تاثرات بنابر منشا خود جنبه اخلاقی دارند چون پایهششان معطوف به حفظ وجود است. آنها هنگامی جنبه غیراخلاقی دارند که معرف اندیشههای ناقص باشند. اندیشههایی را منعکس کنند که به مهمیز و روشنی عقل درنیامدند. در یک چنین وضعی ممکنست حتی تاثرات حاصله از خوشی از حد اعتدال پافراتر نهند و بنابراین بد و ناستوده باشند. اگر این تاثرات انسان را تحت سلطه و تابعیت خود درآورند او را به سعادت رهنمون نمیشوند. در صورتی که عقل بر تاثرات خویش فائق آید انسان خواهد دانست که سعادت واقعی برچهپایهای استوارست. انسان به هیچ وجه از خوشیهای حسی دست نمیشوید و به گوشهنشینی و ریاضت پناه نمیبرد.
«...به یقین تنها خرافهپرستی سخت و شدید مانع خوشیهاست...بدین جهت او در استفاده از اشیا آدم عاقلی است و به قدر معقول از آنها لذت میبرد(بیآنکه تا حد بیزاری پیش برود که دیگر لذت بردن نیست). من عقیده دارم که او در حفظ خود و ترمیم قوایش با خوراکیها و نوشیدنیهای گوارا آدم عاقلیست و از اعتدال خارج نمیشود. چنانکه در سایر موارد نیز دست به افراط نمیزند، مثلا در استفاده از عطرها و زینتآلات، موسیقی، بازیهای بدنی، تفریحات و سایر چیزهایی که استفاده از آنها بری دیگران زیانبخشست»(اخلاق بخش4 گزاره 45)
اسپینوزا در یکی از نامههایش ضمن صحبت از اشتغالات روزمرهش در زمینه شناخت حقیقت مینویسد:«هدفی که در زندگی مشتاق آنم عبارت از گذران زندگی در رنج و اندوه نیست بلکه در صلح و شادی و آرامشست. این غایت خواهشهای منست. خوشبختیم در اینست که گامبهگام به مدارجی از آن برسم.»(نامه 21)
میتوان باور داشت که این اصول که بازتابی از اپیکورگراییست به وسیله اپیکور بیان شده نه اسپینوزا. اخلاق اسپینوزا از رواقیگری الهام گرفته یعنی پذیرش سعادت مستقل از شرایط خارجی و غلبه بر عواطف و توصیه زندگی انزواطلبانه به خردمند اما در اصل اخلاق اسپینوزا به اپیکور وفادار است زیرا اصل توجه، فایده و میل به صیانت خود یعنی زندگی مادی انسان را توصیه میکند و هیچ مستلزم رویگردانی از زندگی حسی یعنی لذات نیست. از نظر اسپینوزا این علاقه که توام با شناخت خدا(طبیعت) است از مصلحت انسان مایه میگیرد و از او میطلبد که عقلش را به کمال رساند و بر تاثرات خود غلبه یابد. اسپینوزا مانند رواقیها باور نداشت که برقراری سلطه مطلق بر تاثرات ممکن باشد. بنابراین اسپینوزا با اندیشه دکارت همرایست که عواطف بشری مشروع و ضروریند. اما او سعی میکرد که این عواطف را به طور علمی درک نماید و آنها را تابع عقل سازد. او عقیده داشت که به شیوه رواقیها از این عواطف چشم پوشیدن کاری ناممکن و مخالف با ذات بشریست.
اسپینوزا مقولههای خوب و بد را از دیدگاه آیین خود درباره تاثرات و آزادی به مثابه سلطه انسان به این مقولات مینگرد.
این متفکر مفاهیم خشک خوب و بد که ریشه در آموزههای دینی داشت را نفی میکرد که پاداش خدا خوبی و مجازاتش بدیست. خدا دوست صالحات و دشمن عاصیان است. اسپینوزا این تئوریهای اخلاقی که به این یا آن طریق از خوبی مفهوم مطلقی میسازند به طور یکسان مورد انتقاد قرار میداد و او میگوید که ما میبینیم که مردم بهچیزی خوب میگویند که به آن علاقه دارند و چیزی را بد مینامند که نسبت به آن نفرت دارند. علاقه مردم به چیزی از جهت خوب بودن آن نیست بلکه آنچه را که میخواهد آن را خوب میداند. خوب و بد در خارج از انسان قرار مدارد بلکه در خود او و در امیالش ریشه دارد و بهوسیلهی انگیزههای معینی مشروط میگردد.(بستگی به امیال او دارد). چون این امیال برحسب تربیت و مذهب و آدابورسوم این یا آن کشور تغییر مییابند بدین جهت اعمال واحد میتوانند به شیوه مختلف مورد قضاوت قرار گیرند. چیز واحدی ممکنست در یکزمان برای گروهی خوب و برای گروهی دیگر بد و برای جمعی نه بد و نه خوب باشد.(چیزی که به آن الان میگیم ایدئولوژی)
بنابراین مفاهیم اخلاقی خوب و بد، درستی و نادرستی جنبه مطلق ندارند بلکه نسبیند. این مفاهیم طبیعت عینی ندارند(یعنی ذهنیند). برای اسپینوزا مفهوم واقعی خوب مترادف با چیز مفیدست و مفهوم بد منطبق با چیزیست که ما را از داشتن این یا آن چیز خوب مانع گردد. خوب یا مفید به چیزی گفته میشود که به حفظ وجودمان کمک کند و استعداد و تواناییمان را در عمل افزایش دهد. بد چیزیست که مانع حفظ وجود ما گردد و توانایی ما را در عمل کاهش دهد یا محدود سازد.
«به طور مطلق برحسب نیروی روح عملکردن چیزی جز متابعت از عقل در اعمال، زندگی و حفظ وجودمان نیست(سهچیزیکه امر واحدی را رقم میزنند) و هریک از اینها برحسب قاعده منفعت خاص هرکس را ملحوظ میدارد»(اخلاق بخش4 گزاره 24)
«عقل خواستار هیچچیز مخالف با طبیعت نیست بلکه از هر آدم میطلبد خود را دوست بدارد، در طلب چیزی باشد که واقعا برایش مفیدست و او را بهکمال و بهبود بیشتری میرساند و بالاخره از انسان میخواهد تا آنجا که میتواند در حفظ وجودش بکوشد»(اخلاق بخش4 گزاره 18)
«ما به اتکای عقل به هیچچیز جز فهمیدن و درککردن توجه نداریم. و روح در مقیاسی که عقل را بکار میگیرد، چیزی را برای خود مفید میداند که او را بهفهمیدن هدایت کند.» (اخلاق بخش4 گزاره 26)
شناخت واقعی با تظاهرات خارجی اشیا پیوندی ندارد بلکه با ماهیت و ضرورت آنها ارتباط دارد. شناخت واقعی با حالتهای اشیا کاری ندارد بلکه با جوهر آنها به عنوان پایه این حالتها سروکار دارد. در این راه انسان به عالیترین نعمت میرسد که حاصلش شناخت محدود نیست بلکه راه یافتن به پروسه پایانناپذیر شناختست. روند شناخت در عین حال روند بهبود دائمالتزاید اخلاق انسانست. اخلاق پروسهای از شناخت و کمالجوییست پس خوبی به هیچوجه پاداشی برای فضیلت نیست بلکه خود فضیلت است و مشاهده میشود که مباحث اسپینوزا با مباحث اپیکوروس و لوکرتیوس پیوند دارد. شناخت خوبی و بدی فینفسه نمیتواند تاثر و عاطفه بشری را کاهش دهد و برای اینکه شناخت بتواند بر تاثرات فائق آید باید خود به تاثری نیرومندتر از تاثراتی که منکوب میشوند بدل گردد در غیر اینصورت میل به شناخت محدود میشود یا به وسیله تاثرات و عواطفی که روی انسان اثر میگذارند، سرکوب میگردد. بدین جهت در رفتار آدمیان چنین مشاهده میشود که اویدیوس آن را چنین بیان کرده:«بهترین چیز را میبینم و تحسین میکنم ولی با بدترین چیز میسازم.»
سرچشمه این تاثرات که با اشتیاق انسان به چیز مفید سازگاری ندارند بلکه برایش مضر است در طبیعت انسان نمیبیند بلکه در انگیزههای خارجی ملاحظه میکند که روی او اثر میگذارند. هرکس بنابر طبیعت خویش ضرورتا بهسوی چیزی روی میآورد که آن را خوب تلقی میکند و از چیزی روی میگرداند که آن را بد میداند. خوبی را نباید در اشیا خارجی بلکه باید تنها در باطن و بهترین قسمت روح خود در خرد کرانناپذیر و اندیشههای بیابهام و روشن جستجو کرد. تنها آنچه که به شناخت صریح و روشن طبیعت انسان و طبیعت خارجی میانجامد میتواند بهحق بعنوان چیز مفید و خوب تلقی گردد برای آنچه که غیر اینست نمیتوان به یقین گفت که خوب یا بد است. آدمی که خود را تنها تحت هدایت تاثرات خویش قرار میدهد از آزادی و اختیار بیبهرهست.چنین فردی به اشیا وابستهست و بیآنکه مفهوم اعمالش را دریابد به عمل میپردازد. کسی که به هدایت عقل رفتار میکند از ضرورت طبیعت خاص خویش تبعیت مینماید و به عملی دست مییازد که مهمترین چیز در زندگیش محسوب میشود.
«بنابراین انسان برده بود نه از جهتی که تابع ضرورت بوده بلکه از آن جهت که کورکورانه از آن پیروی کردهست» هرگاه انسان به ادراک نرسد و قوانین(ضرورت) اعمال خاص خویش را در نیابد بهناچار در معرض هجوم تحریکات دنیای خارج قرار میگیرد. در قالب این آزادی انسان میتواند از تمام عواطفی که تواناییش را در عمل کاهش میدهند بپرهیزد همهچیز را تحت نظارت خویش درآورد و مانع افراط شود و او از ضرورت طبیعت خارجی و از ضرورت طبیعت مجرد بشری که خارج از مناسبات اجتماعیست میگوید. خردمند کسیست که صرفا به دنیای خاص درونیش و روابط آن با عالم هستی و طبیعت جاوید اشتغال دارد. خردمند خودبهخود به نیکی گرایش دارد. این نیکیگرایی به خاطر ترس از بدی نیست. خردمند همواره درستکارست و از دورویی و نادرستی پرهیز میکند. خردمند به همنوع خود نیکی میکند این نیکی به خاطر ترحم که تاثریست هم پیوند با حالات انفعالی روح نیست بلکه به هدایت عقلست(برای انسان مفیدست.) این سلطه عقل بر تاثرات از دید اسپینوزاست.
انسانی که از عقل تبعیت میکند هیچگاه از اعمالش نادم نخواهد شد. ندامت از آن موجودات بدبخت و حقیریست که به تحریک عواطف خود عمل میکنند. هنگامی که انسان تشنه مداهنه و فرمانبرداری از دیگران است یا خود به عنصر متملقی بدل میشود نمیتواند دنائت و خودپسندی را که از شواهد ناتوانی روحند تشخیص دهد. خردمند به هیچوجه جز مرگ کم نمیاندیشد. دانایی او اندیشیدن در مورد زندگیست نه درباره مرگ. او میداند چگونه به موقع از مخاطرات برهد و در موقع لزوم بر آن فائق آید.شهامت و حضور ذهن وی در همینست. خوشبختی و شادی انسان در پیروی از عقلست. زیرا شادی حالتیست که براساس آن روح به کمال فزونتری میرسد. این شادی و خوشبختی پیبنایی زمینی دارد. اخلاق اسپینوزا سرشار از شادی حیاتست(اینکه از اینکه زنده هستیم حس خوبی داشته باشیم نه که الزاما لذت ببریم.) «شادی همیشه خوبست و درآن زیادهروی وجود ندارد، بهعکس ملالت و افسردگی همواره بدست... وانگهی هرقدر شادی ما بیشتر باشد کمال ما فزونتر خواهد بود»(اخلاق بخش4 گزاره 42و45)
«برای انسان هیچچیز مفیدتر از این نیست که جهت حفظ وجودش و تمتع از زندگی معقولانه عقل را فراراه خویش قرار دهد، در مقیاسی که انسانها زندگی خود را برمبنای عقل تنظیم میکنند ضرورتا از اشیا سود میجویند که برای طبیعت بشری بهویژه برای هر انسان خوب و مفید است و از اشیایی استفاده میکنند که با طبیعت همه افراد سازگاری دارند.» (اخلاق فصل9 گزاره 35)
انسانهایی که از عقل پیروی میکنند از یکدیگر متمایز نیستند و هرگز با هم خصومت ندارند بلکه به حال یکدیگر مفیدند و دوستی محکمی بینشان برقرارست و پاس یکدیگر را نگهمیدارند زیرا آنان خواهان یکچیزند:عالیترین خیر و سعادت همگانی(منظور خودشان).
اسپینوزا به برادری جهانی انسان میاندیشید(همانند رواقیون) تنها در چنین شرایطیست که همه در یک سازش مطلوب و عادلانه زندگی خواهند کرد و در پیچیزی برمیآیند که برای همه مفید و ثمربخش باشد. با اینحال که اسپینوزا خصوصیت اجتماعی انسانهایی را که به هم بستگی دارند تصریح کرد با این حال فردگرایی را اساس میدانست و خیر مشترک در اخلاق اسپینوزا براساس منافع خصوصی در نظر گرفته شدهست. چون هیچکس از منافع دیگری دفاع نمیکند مگر اینکه بپندارد بدینوسیله از منافع خاص خویش دفاع میکند(رساله الهیسیاسی،فصل هشت،بند24)
اشکال مختلف روابط اجتماعی نسبت به فرد و وسیله برای رسیدن به هدفهای ویژهش عمل میکردند. انسانها از یکدیگر متمایزند زیرا تاثرات مختلفی آنها را به جنبش درمیاورد و انسانهایی که اسیر تاثرات خویشند از یکدیگر نفرت پیدا میکنند و تاببدی را هم ندارند. اما همانطور که اغلب دیده میشود حتی زمانیکه انسانها نسبت به هم کینه دارند باز نمیتوانند تن به یک زندگی منزوی دهند زیرا نفع زندگی اجتماعی بیش از ضرر آنست. تجربه به انسانها میآموزد که همیاری و کمک متقابل باعث میگردد که اشیا مورد نیاز انسان با سهولت بیشتری فراهم گردد و هنگامی که نیرویشان در یکجا متمرکز میگردد بهتر از پس مخاطرات برمیایند و خود را از گزند آنها محفوظ میدارند. اسپینوزا در تدوین قواعد رفتار نیز به تجرید میرسد البته این قواعد براساس مقولات وجود بیان شده نه مثل کانت برمبنای وظیفه و تکلیف مثلا او مینویسد که «انسان آزاد هرگز در رفتارش به حیلههای زشت متوسل نمیشود و او همواره با حسن نیت و راستی به عمل میپردازد»(اخلاق بخش4 گزاره 72) چرا؟ چون به تزویر عملکردن روبرتافتن از فرمان عقلست. اما این فرامین از کجا میاد؟ آیا اینها رو عقل نمیتونه که توجیه کنه؟ اسپینوزا جواب مید که اگر عقل به دروغگفتن رای دهد آن را به همه مردم توصیه میکند یعنی عقل همه مردم را وا میدارد که درباره آنچه که ناصوابست دروغ بگویند. (اخلاق بخش4 گزاره 72) و این را با احکام قاطع(امر مطلق کانت میتوان معادل دانست.)
در حقیقت انسانها از یکسو متحمل تاثراتی هستند که مانع زیستن به هدایت عقلست و از سوی دیگر به کمک متقابلی نیاز دارند که از ضرورت سازش در بین آنها منشا میگیرد. بالاخره انسانها از حقوق طبیعی خود به نفع قوانینی که قدرت حاکم وضع میکند چشم میپوشند. یک اجتماع مبتنی بر قوانین و قدرت حاکم یعنی اجتماع مبتنی بر قدرتی که مانع زیان رساندن به دیگریست دولت نام دارد. افرادی که تحت حمایت قوانین آن قرار دارند شهروند محسوب میشوند. اسپینوزا از اولین متفکرانیست که دولت را از دیدگاه بشری مطرح ساخته و معتقدست که قوانین آن از روی عقل و تجربه نتیجه میشوند نه از حیث دینشناسی. با قراردادن حالت اجتماع در برابر حالت طبیعی مینویسد که حالت اجتماعی مستلزم سازش مشترک در زمینه چیزهای خوب و بد و چیزهاییست که در حالت طبیعی نمیتوانست بوقوع پیوندد زیرا در حالت اخیر هرکس در اندیشه نفع خاص خویشست و بد و خوب را به شیوه خود مشخص میسازد. حالت اجتماع در اختلاف با حالت طبیعت چنانست که پذیرش واقعیت مالکیت خصوصی و حمایت آن مجازات جرم و جنایتها تشویق درستکاریها از جانب دولت و ... را ایجاب میکند. اسپینوزا مانند ماتریالیستهای باستانی مثل اپیکوروس و لوکرتیوس حالت طبیعی را مطلوب نمیداند و انسان فقط در اجتماع یارای زیستن را دارد و بدون آن نه قادرست برای حفظ زندگی خود به تولید بپردازد و نه به علم و هنر اشتغال ورزد
«بدین جهت میبینیم که انسانهایی که در بربریت بهسر میبرند زندگانی پست و تقریبا حیوانی دارند و چنانچه با حرفه خود به یاری هم برنمیخواستند هنوز منابع کمی در اختیار داشتند» بنابراین حالت اجتماعی(تمدن) برتر از حالت طبیعیست.(رساله الهیسیاسی فصل 5)
او در آثارش تنها به تایید این مطلب بسنده مینمود که در اجتماع عقل و تجربه ضرورت گذار به حالت تمدن را به انسانها القا میکنند. براین اساس که قراردادی اجتماعی یک قدرت اجتماعی را پایهریزی میکند که شایسته لگام زدن حالتهای انفعالی انسانهاست تا آنها بتوانند به پیروی از عقل به حیات خود ادامه دهند و این قرارداد اجتماعی ضامن امنیت و آزادی شهروندان است. اگر همه انسانها جز به آنچه که معقولانهست نمیتوانستند گرایش پیدا کنند دیگر نیاز به این قرارداد نبود «اگر طبیعت، انسانها را طوری مجهز میساخت که امیال آنها همواره از روی عقل تنظیم میگردید، مسلما اجتماع احتیاج به هیچ قوانینی نداشت و کافی بود قواعد واقعی اخلاق را به مردم بیاموزند تا آنان آنچه را که حقیقتا مفیدست به راحتی و بدون اجبار خودبهخود انجام دهند»(رساله الهیسیاسی،فصل5)
ضرورت دولت و قوانین اجتماعی از طبیعت بشری استنتاج میشود و دولت نهادیست در خدمت تمام اجتماع و هدف دولت رفاه عمومی و تربیت انسانها با روح عقلست(یعنی ایجاد امنیت و تنظیم جامعه). او اشکال مختلف دولت را از حیث مشابهت آنها با طبیعت جاوید بشری مورد بررسی قرار میدهد. او میگوید که دولت میتواند برای بزهها مجازات و برای اعمال خوب پاداش معین کند. انسانها شایای زیستن برمبنای عقلند باید این استعداد را به کمال رساند. اما راهی که به کمال و بهبود عقل میانجامد بسیار دشوارست و کمتر کسی میتواند آن را طی کند و خلاصه امر این است که بر همین اساس میتوان که یه جامعه رو تنظیم کرد که با تعیین مجازات و پاداش میتوان که زمینه را برای انجام یسری کارها فراهم کرد و برای یسری کارها سخت کرد و به این شکل است که میتوان که تمدن رو ایجاد کرد. این منطبق بر دیدگاه جبرگرایانه اسپینوزاست. و اسپینوزا مشاهده میکرد که اکثر انسانها به قول خودش آزاد نیستن چون که مطابق عقل عمل نمیکنند بلکه تحت تاثیر تاثرات و امیال خودشان هستند و برای همین هم برای اینکه انتظام جامعه رو نگهداشت و هم اینکه انسانها کمتر تحت تاثیر تاثرات خودشان باشند نیاز به مجازات و پاداش را اعلام داشت و تنها خردمندان هستند که بدون نیاز به زور حکومت و قوانین میتوانند که آزاد باشند(آزادی یعنی رهایی از تاثرات) و برای مردم عامی نیاز به قوانین و مجازات و پاداشهای دنیویست تا رفتار آنها را تنظیم کرد. البته در حدی که انتظام جامعه را نگهداشت نه که تو همهچیز زندگی مردم دخالت کرد که در این صورت دولت از هم میپاشد. خیلی کم افرادی وجود دارند که تنها به هدایت عقل به فضیلت خو گیرند و خردمندان که روح قوی دارند به وسیله عقل هدایت میشوند و سعی در فهم همهچیز دارند در صورتی که توده مردم میتوانند به باور کردن و اطاعتکردن قناعت کنند. و خردمندان به قوانین و احکام اخلاقی احتیاجی ندارند ولی مردم عامی تنها با قوانین و احکام اخلاقی به فضیلت نائل میشوند. عقل خردمندان برتر از همه تاثرات منجمله تاثراتی چون پستی، ندامت، امیدواری و ترس است. اما این تاثرات برای توده مردم بیشتر موجد فایدهند تا ضرر. بدین وسیله اسپینوزا در کنار اخلاق واقعی که فقط برخیها آن را درک میکنند قائل به وجود اخلاق ویژهایست که به توده مردم و کسانی تعلق دارد که شایای زیستن بر حسب عقل نیستند.
منبع: علم اخلاق اپیکور، لوکرتیوس و اسپینوزا، صص 61تا111