ویرگول
ورودثبت نام
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۱۰۵ دقیقه·۴ ماه پیش

تاریخ فلسفه غرب(برتراند راسل)-1

کالیماخوس، شاعر اسکندریه، گفته است  : «کتاب بزرگ، شر بزرگی است!» و من عموماً مایلم با این نظر موافق باشم. بنابراین، اگر جرأت می‌کنم این کتاب را به خواننده معرفی کنم، به این دلیل است که این کتاب، از نظر شر، از کتاب‌های دیگر کمتر است. با این وجود، این کتاب من نیاز به توضیح ویژه‌ای دارد، زیرا مدتی پیش کتابی در همین زمینه نوشته‌ام. اما حکمت غرب کتابی کاملاً جدید است، اگرچه بدون کتاب «تاریخ فلسفه غرب» من، مسلماً غیرممکن بود که چنین کتابی منتشر شود.

آنچه در اینجا سعی دارم ارائه دهم، ارائه مروری جامع بر فلسفه غرب از تالس تا ویتگنشتاین، با اشاره‌ای به شرایط تاریخی وقوع وقایع این داستان است. ظهور کتاب دیگری در مورد تاریخ فلسفه، که به تمام کتاب‌های قبلی اضافه می‌شود، را می‌توان با دو عامل توجیه کرد. اول، قابل توجه است که تعداد کمی از کتاب‌ها توانسته‌اند اختصار را با درجه معقولی از جامعیت ترکیب کنند. البته، تاریخ‌های مفصل‌تری وجود دارند که هر موضوع را با جزئیات بسیار بیشتری بررسی می‌کنند. واضح است که این کتاب قصد رقابت با این کتاب‌ها را ندارد و کسانی که علاقه عمیق‌تری به موضوع دارند، بدون شک در زمان مناسب به آنها مراجعه خواهند کرد و شاید حتی به متون اصلی بازگردند. عامل دوم این است که گرایش فعلی به سمت غوطه‌وری فزاینده در تخصص، مردم را به فراموشی دین فکری خود به پیشینیانشان سوق می‌دهد. هدف این مطالعه جبران این فراموشی است. تمام فلسفه غرب، به یک معنای واقعی، فلسفه یونانی است و پرداختن به تفکر فلسفی در حالی که تمام پیوندها را با متفکران بزرگ گذشته قطع کرده‌ایم، پوچ است. زمانی معمولاً گفته می‌شد که یک فیلسوف باید درباره همه چیز چیزی بداند، و شاید این درست نبود، و بنابراین فلسفه معتقد بود که حوزه کاری آن شامل همه دانش‌ها می‌شود. اما در هر صورت، این دیدگاه غالب که فیلسوفان نیازی به دانستن چیزی درباره هیچ چیز ندارند، قطعاً نادرست است. کسانی که معتقدند فلسفه «واقعاً» در سال ۱۹۲۱ آغاز شد،یا به هر حال، نه خیلی زودتر از آن، آنها متوجه نیستند که مسائل فلسفی کنونی ناگهان از ناکجاآباد پدیدار نشده‌اند، و بنابراین نیازی نمی‌بینیم که به خاطر پرداختن نسبتاً گسترده‌مان به فلسفه یونان عذرخواهی کنیم.

(راسل در اینجا به برخی از دیدگاه‌های پوزیتیویستی افراطی اشاره می‌کند که میراث فلسفی پیشین را بر اساس بی‌اعتبار و نادرست بودن آن، پراکنده می‌کنند و آغاز فلسفه تحلیلی، مکاتب پوزیتیویستی منطقی و دیگر گرایش‌های معاصر را که در جهت‌هایی خلاف تقریباً کل تاریخ فلسفه پیش می‌روند، تاریخ‌گذاری می‌کنند )

هر ارائه‌ای از تاریخ فلسفه می‌تواند به یکی از دو روش زیر پیش برود: یا رویکردی صرفاً روایی را دنبال کند و آنچه این فیلسوف گفته و عواملی که بر آن تأثیر گذاشته‌اند را نشان دهد، یا روایت را با میزانی از قضاوت انتقادی ترکیب کند تا نشان دهد که بحث فلسفی چگونه پیش می‌رود. در اینجا من رویکرد دوم را دنبال کرده‌ام. با این حال، اضافه می‌کنم که خواننده نباید از این نتیجه بگیرد که می‌توان هر متفکری را صرفاً به این دلیل که دیدگاه‌هایش ناقص به نظر می‌رسند، به راحتی رد کرد. کانت زمانی گفته بود که از رد شدن به اندازه بدفهمی نمی‌ترسد.

از این رو، ما باید قبل از اینکه فیلسوفان را رد کنیم، بفهمیم که آنها چه می‌گویند. با این حال، باید اذعان کنیم که این فیلسوف گاهی اوقات به نظر ما با نتایجی که به آن رسیده است، ناسازگار است. با این حال، در نهایت، این موضوع به قضاوت بستگی دارد و هر فرد باید به نظر خودش برسد.

دامنه و نحوه‌ی پرداختن به موضوع در این کتاب با آثار قبلی من متفاوت است. مطالب جدید تا حد زیادی مدیون دکتر پاول فولکس است  که در نوشتن متن به من کمک کرد. هدف، ارائه‌ی مروری بر برخی از مسائل اساسی مورد بحث فیلسوفان بوده است. اگر خواننده احساس کند که خواندن این صفحات او را به دنبال کردن بیشتر موضوع تشویق کرده است، هدف اصلی این کتاب محقق شده است.

برتراند راسل

فیلسوفان وقتی به کار خود مشغولند چه می‌کنند؟ این واقعاً یک سوال عجیب است و شاید بتوانیم ابتدا با توضیح آنچه انجام نمی‌دهند، به آن پاسخ دهیم. چیزهای زیادی در جهان اطراف ما وجود دارد که ما به خوبی آنها را درک می‌کنیم. به عنوان مثال، طرز کار یک موتور بخار در محدوده مکانیک و ترمودینامیک قرار می‌گیرد. ما همچنین اطلاعات زیادی در مورد ساختار بدن انسان و نحوه انجام وظایف آن داریم. اینها موضوعاتی هستند که توسط آناتومی و فیزیولوژی مورد مطالعه قرار می‌گیرند. یا در نهایت، حرکت ستارگان را در نظر بگیرید که در مورد آن اطلاعات زیادی داریم و در نجوم قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر، هر یک از این حوزه‌های دانش به یک علم یا علم دیگر تعلق دارد.

با این حال، همه حوزه‌های دانش توسط منطقه‌ای ناشناخته احاطه شده‌اند. وقتی کسی به مناطق مرزی می‌رسد و از آنها عبور می‌کند، سرزمین علم را ترک می‌کند و وارد قلمرو تفکر و تأمل می‌شود. این فعالیت تأملی نوعی کاوش یا تحقیق است و یکی از اجزای فلسفه را تشکیل می‌دهد. در واقع، حوزه‌های مختلف علم - همانطور که بعداً خواهیم دید - همگی به عنوان تحقیق فلسفی به این معنا آغاز شده‌اند. با این حال، هنگامی که علم به طور محکم تثبیت شد، به طور مستقل پیش می‌رود، مگر در رابطه با مسائل مرزی یا پرسش‌های مربوط به روش. با این حال، نمی‌توان گفت که این تحقیق به معنای معمول کلمه پیشرفت می‌کند؛ بلکه صرفاً به مسیر خود ادامه می‌دهد و عملکرد آن بی‌وقفه تجدید می‌شود.

در عین حال، باید فلسفه را از سایر اشکال گمانه‌پردازی متمایز کنیم. خود فلسفه وظیفه حل مشکلات ما یا نجات روح ما را بر عهده نمی‌گیرد. بلکه، به قول یونانیان، نوعی ماجراجویی اکتشافی (یا گردشگری فکری) است که ما به خاطر خود فلسفه انجام می‌دهیم. از این رو، در اصل، هیچ گونه اصول ثابت، آیین یا موجودیت مقدسی در فلسفه وجود ندارد، اگرچه البته ممکن است اتفاق بیفتد که فیلسوفان منفرد، جزم‌اندیش و خشک شوند. در واقع، دو نگرش نسبت به ناشناخته‌ها وجود دارد: یکی پذیرش سخنان افرادی است که ادعا می‌کنند از کتاب‌های خاص، اسرار یا سایر منابع وحی می‌دانند؛ دیگری بیرون رفتن و دیدن چیزها با چشم خود است. این راه علم و فلسفه است.

در نهایت، شایسته است به یک ویژگی خاص فلسفه اشاره کنیم. اگر کسی بپرسد: ریاضیات چیست؟ می‌توانیم تعریفی از آن را در فرهنگ لغت به او ارائه دهیم، مثلاً بگوییم که ریاضیات علم اعداد است. این تعریف به خودی خود یک جمله بحث‌برانگیز نیست و درک آن برای پرسشگر نیز آسان است، حتی اگر از ریاضیات بی‌اطلاع باشد. به همین ترتیب، می‌توان برای هر زمینه‌ای که در آن مجموعه خاصی از اطلاعات وجود دارد، تعاریفی ارائه داد. با این حال، فلسفه را نمی‌توان به این شکل تعریف کرد، زیرا هر تعریفی باعث بحث و اختلاف نظر می‌شود و حاکی از موضع خاصی در مورد فلسفه است. هدف اصلی این کتاب نشان دادن چگونگی عمل مردم تا به امروز به فلسفه خواهد بود.

پرسش‌های بسیاری وجود دارد که افراد متفکر در برهه‌ای از زمان از خود می‌پرسند و علم نمی‌تواند به آنها پاسخ دهد. کسانی که سعی می‌کنند خودشان به مسائل فکر کنند نیز نمی‌توانند از پاسخ‌های آماده‌ای که فالگیران ارائه می‌دهند، راضی باشند. وظیفه فلسفه این است که چنین پرسش‌هایی را بررسی و گاهی حتی حل کند.

بنابراین، ممکن است وسوسه شویم که بپرسیم: معنای زندگی چیست، اگر اصلاً معنایی داشته باشد؟ آیا جهان هدفی دارد؟ آیا سیر تاریخ به نتیجه‌ای منجر می‌شود؟ یا اینکه این سؤالات بی‌معنی هستند؟

همچنین سوالاتی از این قبیل وجود دارد: آیا طبیعت واقعاً تابع قوانین است، یا ما معتقدیم که این به این دلیل است که دوست داریم نظم را در چیزها ببینیم؟ همچنین یک سوال رایج وجود دارد: آیا جهان به دو بخش جداگانه تقسیم شده است: ذهن و ماده؟ اگر پاسخ منفی است، پس آنها چگونه با هم مرتبط هستند؟

و درباره انسان چه باید گفت؟ آیا او ذره‌ای غبار است که بی‌پناه روی سیاره‌ای کوچک و بی‌اهمیت می‌خزد، آن‌طور که اخترشناسان می‌بینند؟ یا انسان، آن‌طور که شیمی‌دانان می‌گویند، مشتی مواد شیمیایی است که هوشمندانه کنار هم چیده شده‌اند؟ در نهایت، آیا انسان، آن‌طور که هملت فکر می‌کند، ذهنی والا دارد که توانایی‌هایش بی‌پایان است؟ یا ممکن است او همزمان همه این‌ها باشد؟

علاوه بر سوالات فوق، سوالات اخلاقی مربوط به خیر و شر نیز وجود دارد: آیا یک راه درست و خوب برای زندگی وجود دارد، و یک راه نادرست دیگر، یا اینکه شیوه زندگی ما بین خیر و شر خنثی است؟ آیا چیزی به نام خرد وجود دارد، یا آنچه که خرد به نظر می‌رسد صرفاً دیوانگی است؟

اینها همه سوالات گیج‌کننده‌ای هستند و غیرممکن است که با انجام آزمایش در آزمایشگاه به آنها پاسخ داد. علاوه بر این، کسانی که از نظر روانی مستقل هستند، حاضر نیستند اظهارات کسانی را که چپ و راست پیشگویی‌های جامع را رواج می‌دهند، بپذیرند. تاریخ فلسفه به چنین سوالاتی پاسخ می‌دهد.

بنابراین، وقتی این موضوع دشوار را مطالعه می‌کنیم، می‌آموزیم که دیگران در زمان‌های دیگر درباره این مسائل چه فکری می‌کردند، و این ما را به درک بهتری از این افراد می‌رساند، زیرا شیوه برخورد آنها با فلسفه جنبه مهمی از شیوه زندگی آنها بود، و این در نهایت ممکن است ما را به نشان دادن چگونگی ادامه زندگی با وجود دانش کممان سوق دهد.

فصل اول-پیش از سقراط

فلسفه زمانی آغاز می‌شود که فرد یک سوال کلی مطرح می‌کند، و علم نیز همینطور. اولین مردمی که این نوع کنجکاوی را نشان دادند یونانیان بودند. فلسفه و علم، همانطور که ما آنها را می‌شناسیم، اختراعات یونانی هستند. در واقع، ظهور تمدن یونان، که این فعالیت فکری عظیم را ایجاد کرد، یکی از قابل توجه‌ترین وقایع تاریخ است، رویدادی که قبل یا بعد از آن بی‌نظیر بود. در مدت کوتاهی که بیش از دو قرن نبود، نبوغ یونانی در زمینه‌های هنر، ادبیات و فلسفه با جریانی بی‌پایان از شاهکارها سرریز شد که از آن زمان به معیار کلی تمدن غرب تبدیل شده‌اند.

فلسفه و علم با  تالس میلتوسی در اوایل قرن ششم پیش از میلاد آغاز می‌شود، اما چگونه وقایع قبل از آن زمان رخ داد تا زمینه را برای ظهور این نابغه یونانی فراهم کند؟ ما تا حد امکان تلاش خواهیم کرد تا پاسخی برای این سوال پیدا کنیم. ما از باستان‌شناسی، که از ابتدای این قرن پیشرفت‌های عظیمی داشته است، استفاده خواهیم کرد تا تصویری را کنار هم قرار دهیم که تا حد معقولی نشان دهد چگونه جهان یونان به وضعیت فعلی خود رسیده است.

تمدن یونان در مقایسه با سایر تمدن‌های جهان، تمدنی متأخر بود و چندین هزار سال پیش از مصر و بین‌النهرین شکل گرفت. این دو جامعه کشاورزی در امتداد سواحل رودخانه‌های اصلی رشد کردند و توسط پادشاهانی که به مقام الوهیت رسیده بودند، اشراف نظامی و یک طبقه کاهن قدرتمند که بر آموزه‌های پیچیده مذهبی که خدایان متعدد را به رسمیت می‌شناختند، نظارت داشتند، اداره می‌شدند. اکثریت قریب به اتفاق جمعیت، زمین را با کار اجباری کشت می‌کردند.

مصر و بابل باستان به دانشی دست یافتند که یونانیان بعدها آن را به کار گرفتند، اما هیچ‌کدام از آنها نتوانستند به علم یا فلسفه دست یابند. با این حال، بی‌معنی است که در این زمینه بپرسیم که آیا این امر به دلیل فقدان نبوغ در میان مردمان این منطقه بوده است یا به دلیل شرایط اجتماعی، زیرا بدون شک هر دو عامل نقش داشته‌اند. با این حال، آنچه به ما مربوط می‌شود این است که کارکرد دین برای دنبال کردن ماجراجویی‌های فکری مساعد نبود.

در مصر، دین عمدتاً به زندگی پس از مرگ مربوط می‌شد؛ اهرام بناهای تدفینی بودند، برای پیش‌بینی دقیق طغیان نیل به مقداری دانش نجومی نیاز بود، و طبقه کاهنان، با اعمال حاکمیت اداری، نوعی خط تصویری را توسعه دادند، اما هیچ منبعی برای توسعه در جهات دیگر باقی نمانده بود.

در بین‌النهرین، امپراتوری‌های بزرگ سامی جایگزین سومری‌های اولیه شدند که خط میخی از آنها اقتباس شده بود. از نظر مذهبی، دغدغه اصلی سعادت در این دنیا بود و ثبت حرکات ستارگان و اعمال مرتبط با جادو و طالع‌بینی به این هدف معطوف بود.

پس از مدتی، جوامع تجاری شروع به رشد کردند که مهمترین آنها جزیره کرت بود، جامعه‌ای که وجود آن اخیراً دوباره روشن شده است. کرتی‌ها احتمالاً از سرزمین‌های ساحلی آسیای صغیر آمده بودند و به سرعت تمام جزایر دریای اژه را فتح کردند. در اواسط هزاره سوم پیش از میلاد، موج جدیدی از مهاجران منجر به رشد خارق‌العاده فرهنگ کرتی شد. کاخ‌های باشکوهی در کنوسوس  و   فایستوس  ساخته شد و کشتی‌های کرتی از یک سر تا سر دیگر مدیترانه را پیمودند.

از سال ۱۷۵۰ پیش از میلاد، مجموعه‌ای از زلزله‌های مکرر و فوران‌های آتشفشانی موجی از مهاجرت از کرت به مناطق همسایه یونان و آسیای صغیر را برانگیخت. مهارت کرتی‌ها در صنایع دستی، فرهنگ جمعیت قاره‌ای را دگرگون کرد. بهترین مکان در یونان که این تأثیر را آشکار می‌کند، موکنای  در آروگولی  ، خانه سنتی آگاممنون  ، است . خاطرات نقل شده توسط شاعر هومر نیز مربوط به دوره کرت است و حدود ۱۴۵۰ پیش از میلاد، کرت دچار زلزله‌ای شدید شد که به طور ناگهانی به کنترل کرت پایان داد.

سرزمین اصلی یونان توسط دو موج متوالی از مهاجمان جذب شده بود. اولین موج، ایونی‌ها بودند که حدود ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد از شمال آمدند و به نظر می‌رسد که به تدریج در جمعیت بومی جذب شده‌اند. سیصد سال بعد،  تهاجم آخایی‌ها رخ داد که این بار یک طبقه حاکم را تشکیل دادند. اربابان میسنی (کرتی‌ها) و یونانیان هومری عموماً متعلق به این طبقه حاکم بودند.

کرت-آخایی‌ها در سراسر مدیترانه ارتباطات تجاری داشتند و فاجعه ۱۴۵۵ پیش از میلاد در کرت این ارتباطات را قطع نکرد. بنابراین، ما کرت‌ها را در میان «مردمان دریا» می‌یابیم که حدود ۱۲۰۵ پیش از میلاد مصر را تهدید می‌کردند. مصری‌ها آنها را «پلیست‌ها» می‌نامیدند  . اینها فلسطینی‌های اولیه بودند  که سرزمینی که در آن ساکن شدند، «فلسطین» نام گرفت.

حدود ۱۱۰۰ سال پیش از میلاد، حمله دیگری آنچه را که بلایای طبیعی نتوانسته بودند به انجام برسانند، به انجام رساند.  تهاجم‌های دوریان ، یونان و کل منطقه دریای اژه را در برابر قبایل مهاجم و وحشی آسیب‌پذیر کرد. آخایی‌ها که در جنگ‌های تروا در اوایل قرن دوازدهم پیش از میلاد از پا درآمده بودند، قادر به مقاومت در برابر این یورش نبودند. فنیقی‌ها بر دریا مسلط شده بودند و یونان وارد دوره‌ای از تاریکی شد. تقریباً در این زمان، یونانیان حروفی را که قبلاً برای بازرگانان فنیقی شناخته شده بود، پذیرفتند و مصوت‌ها را به آنها اضافه کردند.

در واقع، یونان اصلی کشوری با ظاهر و آب و هوای خشن است، با رشته کوه‌های بایر که زمین را از هم جدا می‌کنند و سفر زمینی از دره‌ای به دره دیگر را دشوار می‌سازند.

بدین ترتیب جوامع جداگانه‌ای در دشت‌های حاصلخیز پدیدار شدند و هنگامی که زمین دیگر نمی‌توانست از همه پشتیبانی کند، برخی مهاجرت‌ها را از طریق دریا برای ایجاد سکونتگاه‌ها آغاز کردند. بدین ترتیب، شهرهای یونانی از اواسط قرن هشتم تا اواسط قرن ششم پیش از میلاد در امتداد سواحل سیسیل، جنوب ایتالیا و دریای سیاه پراکنده شدند. با ظهور سکونتگاه‌ها، تجارت رونق گرفت و یونانیان دوباره با شرق ارتباط برقرار کردند.

از نظر سیاسی، پس از حمله دوریان‌ها، یونان دستخوش یک سری تغییرات شد. اولین مورد، برتری سلطنت بود، و پس از آن انتقال تدریجی قدرت به اشراف، و پس از آن دوره‌ای از حکومت پادشاهان غیر موروثی یا مستبدان  . در نهایت، قدرت سیاسی به شهروندان منتقل شد - معنای تحت‌اللفظی اصطلاح "دموکراسی". از آن زمان، حکومت استبدادی و دموکراسی به طور متناوب وجود داشتند و دموکراسی مستقیم می‌توانست تا زمانی که همه شهروندان می‌توانستند در بازار تجمع کنند، پابرجا بماند - نوعی دموکراسی که امروزه فقط در چند کانتون کوچک در سوئیس وجود دارد.

قدیمی‌ترین و بزرگترین بنای ادبی جهان یونان، آثار هومر بود، مردی که ما هیچ چیز قطعی در مورد او نمی‌دانیم؛ در واقع، برخی معتقدند که سلسله‌ای از شاعران وجود داشته‌اند که این نام را در تاریخ بعدی به خود گرفته‌اند. در هر صورت، دو حماسه بزرگ هومر، ایلیاد و اودیسه، ظاهراً حدود ۸۰۰ سال قبل از میلاد مسیح سروده شده‌اند و جنگ تروا، که این حماسه‌ها بر اساس آن نوشته شده‌اند، اندکی پس از ۱۲۰۰ سال قبل از میلاد مسیح رخ داده است. بنابراین، این حماسه‌ها روایتی پس از  دوریان از رویدادی ارائه می‌دهند که قبل از فتح دوریان رخ داده است و بنابراین تا حدودی متناقض هستند.

این دو حماسه در شکل فعلی خود، به شکلی اصلاح‌شده برمی‌گردند که به دوران سلطنت پیسیستراتوس  ، حاکم مستبد آتنی قرن ششم پیش از میلاد، بازمی‌گردد. هومر بخش زیادی از وحشیگری دوران پیشین را تعدیل کرد، اگرچه آثاری از آن باقی مانده است. در واقع، این دو حماسه، نگرش ذهنی یک طبقه حاکم لیبرال را منعکس می‌کنند. اجساد سوزانده می‌شوند، نه دفن، همانطور که می‌دانیم در دوران میسنی (کرتی) رایج بود. اجتماع خدایان در کوه المپ، جمعیتی پر سر و صدا از اربابان است که زندگی خشن و سختی را می‌گذرانند. آموزه‌های مذهبی در این حماسه‌ها تقریباً بی‌اثر است، در حالی که آداب و رسوم پالایش‌شده، مانند مهمان‌نوازی از مهمانان عجیب، به وضوح مشهود است. عناصر بدوی‌تر ممکن است گهگاه وارد شوند، مانند قربانی کردن انسان به شکل کشتن اسیران در فصول یا آیین‌های خاص، اما این اتفاق بسیار نادر است، به این معنی که لحن این دو حماسه، در کل، عاری از افراط‌گرایی است.

در واقع، این، به نوعی، نماد تنش روح یونانی است. این روح بین دو عنصر پاره شده است: یکی عقلانی و سازمان‌یافته، دیگری غریزی و بی‌پروا. از اولی فلسفه، هنر و علم آمده است؛ از دومی، آموزه ابتدایی‌تر مرتبط با آیین‌های باروری. در آثار هومر، به نظر می‌رسد که این عنصر تا حد زیادی تابع است؛ در دوره‌های بعدی، به ویژه با تماس مجدد با شرق، دوباره جایگاه والایی پیدا می‌کند. این عنصر با پرستش دیونیسوس یا باکوس، که در اصل خدایی از اهالی تراکیه بود، مرتبط است. با این حال، این نوع وحشیگری، که به تقدیس منجر می‌شود، توسط یک شخصیت اسطوره‌ای، اورفئوس، که گفته می‌شود توسط گروهی از باکانت‌های مست تکه‌تکه شده است، تعدیل و متعادل شد. آموزه‌های اورفئوس زاهدانه هستند و بر خلسه ذهنی تأکید دارند، به این امید که به حالت "خلسه" یا اتحاد با الوهیت دست یابند و از این طریق به دانش عرفانی دست یابند که از هیچ راه دیگری غیرممکن است. آموزه اورفئوس، در والاترین شکل خود، تأثیر عمیقی بر فلسفه یونان گذاشت، که اولین بار در آثار فیثاغورث آشکار شد، کسی که آن را با گرایش عرفانی خود آشتی داد. از این منبع اولیه، عناصری از آن به افلاطون و بخش عمده‌ای از فلسفه یونان راه یافت، تا جایی که این فلسفه به هیچ وجه صرفاً علمی نبود.

با این حال، عناصر ابتدایی‌تر حتی در سنت اورفئوسی نیز پابرجا ماندند و در واقع، همین سنت است که منشأ تراژدی یونانی است. در این تراژدی، نویسنده همیشه با کسانی که مغلوب احساسات و عواطف شدید شده‌اند، همدردی می‌کند. ارسطو حق داشت که تراژدی را فرآیندی از  کاتارسیس یا پالایش عواطف توصیف کرد.

این ویژگی دوگانه شخصیت یونانی بود که در نهایت آن را قادر ساخت تا جهان را به طور قاطع تغییر دهد. نیچه این دو عنصر را آپولونی و دیونیزی نامید، که هیچ یک به تنهایی نمی‌توانستند انرژی شگفت‌انگیز تمدن یونان را آزاد کنند. در شرق، عنصر عرفانی سلطه بلامنازع داشت، اما آنچه یونانیان را از افتادن در چنگال این عنصر به تنهایی نجات داد، ظهور مکاتب علمی در ایونیا بود. با این حال، از سوی دیگر، باید توجه داشت که دقت علمی به تنهایی، مانند عرفان، قادر به ایجاد یک انقلاب فکری نبود. آنچه مورد نیاز است، جستجوی پرشور و پرشور حقیقت و زیبایی است و این دقیقاً همان چیزی است که تأثیر اورفئوس به ارمغان آورد. برای سقراط، فلسفه یک شیوه زندگی بود. در این زمینه به یاد بیاوریم که کلمه "نظریه"  در یونانی در ابتدا به معنای چیزی شبیه به "تامل در یک منظره" بود و هرودوت در همین معنا از آن استفاده می‌کرد. بنابراین، می‌توان گفت آنچه به یونانیان باستان جایگاه بی‌نظیرشان را در تاریخ بخشید، کنجکاوی سیری‌ناپذیرشان بود که فرد را به انجام تحقیقات پرشور و در عین حال بی‌طرفانه سوق می‌داد.

تمدن غربی که از منابع یونانی سرچشمه گرفته است، بر پایه میراث فلسفی و علمی بنا شده است که  دو هزار و پانصد سال پیش  در میلتوس آغاز شد. از این نظر، با سایر تمدن‌های بزرگ جهان متفاوت است. مفهوم اصلی که در سراسر فلسفه یونان وجود دارد، «لوگوس» است ، کلمه‌ای با معانی متعدد، از جمله «گفتار» و «نسبت یا معیار». بنابراین، ارتباط نزدیکی بین زبان فلسفی و پژوهش علمی وجود دارد و از این ارتباط، یک آموزه اخلاقی سرچشمه می‌گیرد که در دانش، خیر می‌بیند، که همان پالایش احساسات ناشی از پژوهش بی‌غرضانه است.

پیش از این گفتیم که طرح پرسش‌های کلی، آغاز فلسفه و علم است. پس، شکل این پرسش‌ها چیست؟ می‌توان گفت - به وسیع‌ترین معنای ممکن - که آن‌ها جستجویی برای نظم در چیزی هستند که برای چشم غیرمتخصص، مجموعه‌ای از رویدادهای آشفته و تصادفی به نظر می‌رسد. توجه به منشأیی که ایده نظم برای اولین بار از آن گرفته شده، ارزشمند است. از نظر ارسطو، انسان یک حیوان سیاسی است که نه تنها، بلکه در جامعه زندگی می‌کند. این امر، حتی در ابتدایی‌ترین سطح، مستلزم نوعی سازماندهی است و از این منبع است که ایده نظم گرفته می‌شود. نظم در درجه اول یک نظم اجتماعی است. البته، تغییرات منظم از زمان‌های بسیار قدیم در طبیعت کشف شده‌اند، مانند تناوب روز و شب و چرخه فصول. با این حال، این تغییرات ابتدا در پرتو برخی توضیحات انسانی درک می‌شدند. اجرام آسمانی خدایان هستند و نیروهای طبیعت ارواحی هستند که توسط انسان به تصویر خود ساخته شده‌اند.

مسئله بقا در درجه اول به این معنی است که انسان باید تلاش کند تا نیروهای طبیعت را مطابق اراده خود شکل دهد. اما قبل از اینکه این امر به روش‌هایی که امروزه می‌توانیم آن را علمی توصیف کنیم، محقق شود، انسان جادو می‌کرد. در واقع، ایده کلی زیربنای علم و جادو یکی بود: جادو تلاشی برای دستیابی به نتایج خاص بر اساس آیین‌های دقیقاً تعریف شده است. این ایده مبتنی بر شناخت اصل علیت است - یعنی این اصل که اگر پیش‌شرط‌های یکسانی وجود داشته باشد، نتایج یکسانی به دنبال خواهد داشت. بنابراین، جادو نوعی علم ابتدایی است  . از سوی دیگر، دین از منبع دیگری سرچشمه می‌گیرد. در آن، تلاشی برای دستیابی به نتایجی صورت می‌گیرد که مغایر یا در تضاد با توالی منظم هستند. در قلمرو معجزات عمل می‌کند که به طور ضمنی مستلزم لغو علیت است. بنابراین، این دو شیوه تفکر کاملاً متفاوت هستند، اگرچه اغلب در تفکر ابتدایی در هم آمیخته شده‌اند.

از طریق فعالیت‌های مشترک گروه‌ها، وسیله ارتباطی که ما آن را زبان می‌نامیم، رشد می‌کند که وظیفه اصلی آن قادر ساختن مردم به تلاش برای رسیدن به یک هدف مشترک است. ایده اصلی آن توافق است و همین ایده را می‌توان به طور مشابه به عنوان نقطه شروع منطق در نظر گرفت. این ایده از این واقعیت ناشی می‌شود که در برقراری ارتباط با یکدیگر، مردم در نهایت به توافق می‌رسند، حتی اگر صرفاً موافق باشند که با هم اختلاف نظر داشته باشند. وقتی اجداد ما به چنین بن‌بستی می‌رسیدند، موضوع را با اعمال زور حل می‌کردند. هنگامی که شما طرف صحبت خود را شکست دادید، برای او غیرممکن است که با شما مخالفت کند. با این حال، گاهی اوقات، آنها به گزینه دیگری متوسل می‌شدند: پیگیری موضوع از طریق بحث، اگر اصلاً قابل قبول بود. این مسیر علم و فلسفه است.

خواننده می‌تواند خودش قضاوت کند که از دوران ماقبل تاریخ تاکنون، در این زمینه چقدر پیشرفت کرده‌ایم.

فلسفه یونان در طول تاریخ خود، تأثیر تعدادی از دوگانه‌ها را آشکار می‌کند. این دوگانه‌ها، به اشکال مختلف، همچنان موضوعاتی هستند که فیلسوفان تا به امروز درباره آنها می‌نویسند یا درباره آنها بحث می‌کنند. اساس همه این دوگانه‌ها، تمایز بین درست و غلط، یا حقیقت و باطل است. دوگانه‌های خیر و شر، هماهنگی و اختلاف، یا تضاد، در اندیشه یونانی ارتباط نزدیکی با این دوگانه‌ها دارند. سپس دوگانه ظاهر و واقعیت مطرح می‌شود که هنوز هم بسیار زنده است. در کنار اینها، پرسش‌های مربوط به ذهن و ماده، آزادی و ضرورت را می‌یابیم. همچنین پرسش‌های کیهانی مربوط به اینکه آیا چیزها واحد هستند یا کثیر، ساده هستند یا پیچیده، و در نهایت، دوگانه آشوب و نظم، حد و بی‌نهایت وجود دارد.

در واقع، نحوه برخورد فیلسوفان اولیه با این مشکلات بسیار مهم است. یک مکتب ممکن است از یک طرف دوگانه‌گرایی جانبداری کند، سپس مکتب دیگری ظهور می‌کند، اعتراضاتی را مطرح می‌کند و دیدگاه مخالف را اتخاذ می‌کند. در نهایت، مکتب سومی به نوعی مصالحه می‌رسد که از دو دیدگاه اصلی فراتر می‌رود. در واقع، هگل ابتدا با مشاهده این «نبرد الاکلنگ» بین آموزه‌های رقیب فیلسوفان پیشاسقراطی به ایده خود در مورد دیالکتیک رسید.

از برخی جهات، ارتباطات متقابلی بین بسیاری از این دوگانه‌ها وجود دارد، اما ما از هدف دقت مطلق صرف نظر می‌کنیم و هر یک را از دیگری جدا می‌کنیم تا انواع مختلف مسائلی را که فلسفه با آنها سروکار داشته است، آشکار کنیم. دوگانه درست و غلط در منطق مورد بحث قرار گرفت؛ مسائل مربوط به خیر و شر، هماهنگی و ناهماهنگی، به اخلاق تعلق دارند؛ و مسائل مربوط به ظاهر و حقیقت، ذهن و ماده، را می‌توان به عنوان مسائل سنتی نظریه دانش یا معرفت‌شناسی در نظر گرفت.

در نهایت، دوگانه‌های باقی‌مانده، به درجات مختلف، به حوزه هستی‌شناسی تعلق دارند. طبیعتاً هیچ تقسیم‌بندی مشخصی در این تقسیم‌بندی‌ها وجود ندارد؛ بلکه ممکن است مرزهای بین آنها درنوردیده شود و این درنوردیدن مرزها می‌تواند ویژگی متمایز فلسفه یونانی بوده باشد.

اولین مکتب فیلسوف-دانشمند در  میلتوس ، شهری در ساحل ایونی و مرکز شلوغ تجارت، ظهور کرد. در جنوب شرقی آن قبرس، فنیقیه و مصر قرار داشتند؛ در شمال آن دریاهای اژه و سیاه قرار داشتند؛ و در غرب، در آن سوی دریای اژه، سرزمین اصلی یونان و جزیره کرت قرار داشت. میلتوس از شرق با لیدیا و از طریق آن با امپراتوری‌های بین‌النهرین ارتباط نزدیکی داشت  . مردم میلتوس از لیدیا ضرب سکه‌های طلا برای استفاده به عنوان پول را آموختند. بندر میلتوس مملو از سپرهایی از سرزمین‌های مختلف بود و انبارهای آن مملو از کالاهایی از سراسر جهان بود. با توجه به اینکه پول وسیله‌ای جهانی برای ذخیره ارزش و مبادله یک کالا با کالای دیگر بود، جای تعجب نبود که فیلسوفان میلتوس در مورد منشأ همه چیز سؤال می‌پرسیدند.

تالس اهل میلتوس به خاطر این گفته‌اش که «همه چیز از آب سرچشمه می‌گیرد» مورد ستایش قرار گرفته است  . بدین ترتیب فلسفه و علم آغاز شد. در سنت یونانی، تالس یکی از هفت حکیم محسوب می‌شد. هرودوت به ما می‌گوید که او یک خورشیدگرفتگی را پیش‌بینی کرده است. ستاره‌شناسان تاریخ این خورشیدگرفتگی را محاسبه کردند و دریافتند که در سال ۵۸۵ پیش از میلاد رخ داده است. بنابراین، این تاریخ دوره بلوغ این فیلسوف در نظر گرفته می‌شود. بعید است که تالس دیدگاه خود را در مورد خورشیدگرفتگی شکل داده باشد. در عوض، او باید با سوابق بابلی مربوط به این پدیده آشنا بوده باشد و بنابراین می‌دانسته چه زمانی باید به دنبال آن بگردد. خوشبختانه، این خورشیدگرفتگی خاص در میلتوس قابل مشاهده بود، که به تعیین سن تالس کمک کرد و بدون شک در شهرت او نقش داشت. به همین ترتیب، بسیار جای تردید است که او توانسته باشد قضایای مثلث‌های همنهشت را به صورت هندسی اثبات کند، اما بدون شک او توانست قانون عملی مورد استفاده مصریان باستان برای اندازه‌گیری ارتفاع هرم را برای تعیین فاصله تا کشتی‌ها در دریا و فاصله تا سایر اشیاء غیرقابل دسترس به کار گیرد. بنابراین، او تصوری از کاربردپذیری عمومی قواعد هندسی داشت، و این تصور تعمیم، یک تصور اصیل یونانی است.

همچنین به تالس نسبت داده می‌شود که گفته است آهنربا روح دارد زیرا آهن را حرکت می‌دهد. گفته دیگر او، مبنی بر اینکه همه چیز پر از خدایان است، به آن اندازه قطعی نیست و ممکن است بر اساس گفته قبلی‌اش به او نسبت داده شده باشد، اما به نظر می‌رسد که گفته اول را بی‌ربط می‌کند، زیرا گفتن اینکه آهنربا روح دارد تنها در صورتی معنی دارد که چیزهای دیگر روح نداشته باشند.

نام تالس با داستان‌های زیادی گره خورده است که برخی از آنها ممکن است درست باشند. گفته می‌شود که وقتی در یک مورد به چالش کشیده شد، نبوغ علمی خود را با کنترل بازار روغن زیتون به نمایش گذاشت. دانش او در هواشناسی از قبل نشان داده بود که محصول فراوان خواهد بود. او تمام دستگاه‌های پرسی را که می‌توانست اجاره کرد و وقتی زمانش فرا رسید، آنها را به قیمتی که می‌خواست اجاره داد. بدین ترتیب او پول زیادی به دست آورد و به بدبینان ثابت کرد که فیلسوفان، اگر بخواهند، می‌توانند پول زیادی به دست آورند.

مهم‌ترین نظر تالس این است که جهان از آب تشکیل شده است، گفته‌ای که نه آنقدرها که در نگاه اول به نظر می‌رسد، گزافه‌آمیز است و نه صرفاً حاصل تخیل جدا از مشاهده، زیرا در زمان ما نشان داده شده است که هیدروژن، که عنصری است که آب را تولید می‌کند، عنصر شیمیایی است که از آن می‌توان همه عناصر دیگر را خلق کرد. در واقع، این دیدگاه که همه مواد یکی هستند، یک فرضیه علمی قابل احترام است. در مورد مشاهده، نزدیک بودن به دریا، مشاهده فرآیند تبخیر آب توسط خورشید و جمع شدن بخار آب روی سطح برای تشکیل ابرهایی که دوباره به صورت باران تجزیه می‌شوند را آسان می‌کند. طبق این دیدگاه، زمین نوعی آب غلیظ است. درست است که جزئیات این موضوع ممکن است بیش از حد تخیلی به نظر برسد، اما برای یک متفکر، کشف این موضوع که ماده‌ای وجود دارد که با وجود حالت‌های مختلفی که در آن جمع می‌شود، یکسان باقی می‌ماند، دستاوردی تحسین‌برانگیز است.

فیلسوف بعدی ملطی آناکسیمندر بود که به نظر می‌رسد حدود ۶۱۰ پیش از میلاد متولد شده باشد. او نیز مانند تالس، مخترع و استاد مسائل علمی بود؛ او اولین نقشه‌نگار و رهبر یک آبادی ملطی در ساحل دریای سیاه بود.

آناکسیمندر نظریه کیهان‌شناسی تالس را مورد انتقاد قرار داد. چرا آب را انتخاب کنیم؟ ماده اولیه‌ای که اشیا از آن ساخته می‌شوند، نمی‌تواند یکی از اشکال خاص این ماده باشد؛ بنابراین، باید چیزی متفاوت از همه اینها باشد، چیزی بنیادی و مقدم بر آنها. دلیل این امر آن است که اشکال مختلف ماده در تضاد مداوم با یکدیگر هستند، گرم در برابر سرد، تر در برابر خشک. آنها دائماً به یکدیگر تجاوز می‌کنند یا به معنای یونانی کلمه "بی‌عدالتی" مرتکب می‌شوند که نشان‌دهنده عدم تعادل است. اگر هر یک از این اشکال ماده اولیه بود، مدت‌ها پیش بر دیگران غلبه می‌کرد. ماده اولیه همان چیزی است که ارسطو علت مادی می‌نامد و آناکسیمندر آن را "بی‌کران" می‌نامد، یعنی تجمع بی‌نهایت ماده که در همه جهات امتداد دارد. جهان از این مبدا سرچشمه می‌گیرد و در نهایت به آن باز خواهد گشت.

آناکسیمندر معتقد بود که زمین یک استوانه شناور است که ما در یک سر آن قرار داریم. او همچنین فرض می‌کرد که جهان ما توسط تعداد نامحدودی از جهان‌های دیگر احاطه شده است. کلمه "جهان" در اینجا به چیزی اشاره دارد که اکنون ما آن را "کهکشان" می‌نامیم. عملکرد داخلی هر جهان توسط یک حرکت محوری اداره می‌شود که زمین را به سمت مرکز می‌کشد. اجرام آسمانی حلقه‌هایی از آتش هستند که به جز در یک نقطه توسط هوا پنهان شده‌اند. می‌توان آنها را به لبه یک چرخ تشبیه کرد که فقط دریچه آن قابل مشاهده است. البته، مهم است به یاد داشته باشیم که هوا، به گفته یونانیان آن زمان، قدرت پنهان کردن و پوشاندن چیزها را داشت.

دیدگاه آناکسیمندر در مورد منشأ انسان تا حد زیادی «مدرن» بود. مشاهده او مبنی بر اینکه انسان، در دوران نوزادی خود، به یک دوره طولانی مراقبت و محافظت نیاز دارد، او را به این نتیجه رساند که اگر انسان همیشه به همین شکلی که اکنون هست بوده، قادر به بقا نبوده است. بنابراین، او باید زمانی متفاوت بوده باشد - یعنی باید از حیوانی که می‌توانست سریع‌تر خودش را بچرد، تکامل یافته باشد. این استدلالی است که «تقلیل به پوچی » نامیده می‌شود، که در آن یک گزاره مشخص به یک نتیجه آشکارا نادرست منجر می‌شود، در این مورد که انسان نمی‌توانست زنده بماند. از این رو، گزاره باید رد شود. اگر این استدلال معتبر بود - یعنی اگر انسان همیشه به شکلی که اکنون هست بوده باشد، نتیجه این می‌شد که او نمی‌توانسته به بقا ادامه دهد - نتیجه‌ای که من معتقدم درست است - پس این استدلال می‌تواند، بدون هیچ مدرک دیگری، ثابت کند که در واقع نوعی فرآیند تکاملی مداوم وجود دارد.

با این حال، آناکسیمندر از این استدلال راضی نبود. او در ادامه استدلال کرد که انسان‌ها از ماهی‌های دریایی تبار گرفته‌اند و این را با مشاهدات فسیل‌های باقی‌مانده و نحوه تغذیه کوسه‌ها توسط فرزندانشان تأیید کرد. بر اساس این دلایل، طبیعی بود که آناکسیمندر به ما توصیه کند از خوردن ماهی خودداری کنیم. اینکه آیا برادران ما در اعماق دریا نیز این احساسات لطیف را تلافی می‌کنند یا خیر، سؤالی است که هیچ مدرکی برای آن وجود ندارد!

سومین متفکر مشهور میلتوس، آناکسیمنس بود که  درباره زمان او اطلاعات قطعی نداریم، جز اینکه او آخرین فیلسوف از این سه فیلسوف بود. نظریه‌های او از برخی جهات در مقایسه با آناکسیمنس یک گام به عقب است، اما اگرچه تفکر او کمتر ماجراجویانه بود، اما دیدگاه‌های او عموماً پایدارتر بود. او نیز مانند آناکسیمنس معتقد بود که یک ماده اولیه وجود دارد، اما از نظر او این ماده، ماده خاصی بود: هوا. اشکال مختلف ماده‌ای که در اطراف خود می‌بینیم از طریق فرآیندهای تراکم و ترقیق از هوا ناشی می‌شوند. از آنجایی که این روش دیگری برای بیان این ایده است که همه تفاوت‌ها، تفاوت در کمیت یا بزرگی هستند، گفتن اینکه یک ماده واحد، ماده اولیه است، اشکالی ندارد. او معتقد بود که هوا ماده روح است و همانطور که زندگی ما را حفظ می‌کند، زندگی جهان را نیز حفظ می‌کند، دیدگاهی که فیثاغورسیان بعداً آن را پذیرفتند. اما در نظریه کیهان‌شناسی خود، آناکسیمنس راه اشتباه را رفت. خوشبختانه، از این نظر فیثاغورسیان از آناکسیمندر پیروی کردند، اما از جهات دیگر بیشتر تمایل داشتند که تحت تأثیر آناکسیمنس قرار گیرند، و از یک نظر این امر موجه بود؛ زیرا آناکسیمنس آخرین نماینده این مکتب بود و تمام میراث آن را به دوش کشید.

علاوه بر این، نظریه تراکم و ترقیق او بود که حقیقتاً جهان‌بینی مکتب میلتوس را تثبیت کرد.

فیلسوفان میلتوسی مردانی با خلق و خویی متفاوت از متخصصانی بودند که امروزه آنها را فیلسوف می‌نامیم. آنها به امور عملی شهر مشغول بودند و قادر به مواجهه با همه احتمالات بودند. برخی تصور کرده‌اند که نظریه‌های آناکسیمندر در رساله‌ای در مورد جغرافیا به معنای وسیع کلمه ارائه شده است و عناوین باقی‌مانده از رساله‌های اکنون گمشده به معنای «توضیحاتی در مورد ماهیت فیزیکی اشیا» بوده‌اند. بنابراین، دامنه علایق آنها گسترده بود، اگرچه روش بررسی آنها احتمالاً خیلی عمیق نبود. هراکلیتوس بعدها به این نوع «همه چیز در یک تکه» اعتراض کرد.

با این حال، در فلسفه، پرسش‌های مطرح‌شده از پاسخ‌های داده‌شده مهم‌ترند و از این نظر، مکتب ملطی شایسته‌ی شهرتی بود که به دست آورد. بنابراین، جای تعجب نیست که ایونیا، که زادگاه هومر بود، مهد علم و فلسفه نیز بود؛ زیرا، همانطور که دیدیم، دین هومر خصلتی المپیایی داشت و این خصلت را حفظ کرده است. در چنین جامعه‌ای، که چندان زیر بار عرفان نبود، اندیشه‌ی علمی فرصت بیشتری داشت. در حالی که بسیاری از مکاتب بعدی فلسفه‌ی یونان سهم خود را از عرفان داشتند، باید همیشه به خاطر داشت که همه آنها مدیون ملطی‌ها بودند.

مکتب ملطی به هیچ جنبش مذهبی وابسته نبود. در واقع، یکی از ویژگی‌های قابل توجه فیلسوفان پیشاسقراطی این است که همگی با سنت مذهبی حاکم در تضاد بودند. این امر حتی در مورد مکاتبی مانند مکتب فیثاغورثی نیز صادق است که به خودی خود ضد مذهب نبودند. اعمال مذهبی یونانیان به طور کلی با آداب و رسوم حاکم بر "دولت-شهرهای" مختلف گره خورده بود، و بنابراین وقتی فیلسوفان راه خود را دنبال می‌کردند، غیرمعمول نبود که با آموزه‌های دولتی شهرهای خود در تضاد قرار گیرند - سرنوشتی که برای همه افراد مستقل در هر زمان و مکانی رخ می‌دهد.

جزیره ساموس در فاصله کمی از ساحل ایونی قرار دارد  ، اما با وجود نزدیکی، سنت‌های این جزایر از جنبه‌های مهمی محافظه‌کارانه‌تر از سنت‌های شهرهای قلب خود کشور بود. به نظر می‌رسد در این جزایر، بقایای تمدن باستانی اژه از دیرباز نفوذ خود را اعمال کرده‌اند، تفاوتی که در تحقیقات بعدی خود به آن توجه خواهیم کرد. در حالی که ایونیه، که هومر و مکتب باستانی میلتوس را به دنیا آورد، عموماً تمایلی به جدی گرفتن دین نداشت، دنیای جزیره از همان ابتدا پذیرای نفوذ اورفئوس بود که بر بقایای باورهای کرتی و اژه‌ای تأثیر گذاشته بود.

دین المپی یک امر ملی بود، بدون هیچ آموزه مذهبی محکمی به معنای دقیق کلمه، در حالی که اورفیسم متون مقدس خود را داشت و پیروانش را با پیوندی از باورهای مشترک به هم پیوند می‌داد. در این مورد، فلسفه به یک شیوه زندگی و یک نگرش نسبت به آن تبدیل می‌شود، به معنایی که سقراط بعداً آن را پذیرفت.

پیشگام این روحیه جدید فلسفه، فیثاغورث، اهل ساموس بود. ما اطلاعات کمی در مورد زندگی و جزئیات زندگی او داریم، اما گفته می‌شود که دوران اوج او حدود ۵۳۲ سال قبل از میلاد، در زمان سلطنت پلی‌کرات ظالم بوده است  . ساموس رقیب میلتوس و دیگر شهرهای سرزمین اصلی یونان بود که پس از تصرف ساردیس  در ۵۴۴ قبل از میلاد توسط مهاجمان ایرانی، به دست آنها افتاد. پلی‌کرات مدتی متحد نزدیک  آماسیس ، پادشاه مصر، بود. البته این منشأ داستانی است که فیثاغورث به مصر سفر کرد و دانش ریاضی خود را از آنجا به دست آورد. در هر صورت، فیثاغورث ساموس را ترک کرد. از آنجا که نمی‌توانست حکومت استبدادی پلی‌کرات را تحمل کند، در کروتون  ، شهری یونانی در جنوب ایتالیا، ساکن شد و در آنجا گروهی را که به او نسبت داده می‌شود، تأسیس کرد. او تا سال ۵۱۰ قبل از میلاد به مدت بیست سال در کروتون زندگی کرد و پس از شورشی علیه مکتبش، به متاپونتیون  ، جایی که تا زمان مرگش در آنجا زندگی کرد، عقب‌نشینی کرد.

همانطور که دیده‌ایم، برای متفکران مایلسی، فلسفه عمدتاً یک موضوع عملی بود. فیلسوفان می‌توانستند و مردان عمل بودند. با این حال، در سنت فیثاغورسی، دیدگاه مخالف پدیدار شد. در اینجا، فلسفه به یک تأمل انفرادی در مورد جهان تبدیل شد. این با تأثیر اورفئوس که در دیدگاه فیثاغورسی از زندگی تجسم یافته است، مرتبط است. در این دیدگاه، مردم به سه شاخه از زندگی تقسیم می‌شوند. همانطور که سه نوع از افراد در بازی‌های المپیک شرکت می‌کنند، سه نوع از افراد در جامعه نیز وجود دارند. پایین‌ترین افراد کسانی هستند که خرید و فروش می‌کنند، سپس کسانی که در مسابقات شرکت می‌کنند و در نهایت تماشاگرانی هستند که برای تماشا می‌آیند - یعنی "تماشاگران" به معنای واقعی کلمه (مشتق از دیدن).

این دیگران معادل فیلسوفان هستند. شیوه زندگی فلسفی تنها شیوه‌ای است که امیدی برای غلبه بر فراز و نشیب‌های زندگی دارد و به ما اجازه می‌دهد از چرخه تولد دوباره فرار کنیم، زیرا فیثاغورثیان معتقد بودند که روح دستخوش یک سری تناسخ‌های متوالی می‌شود.

این جنبه از میراث با تعدادی از تابوها و ممنوعیت‌های بدوی مرتبط بود. تقسیم‌بندی سه‌گانه سبک‌های زندگی دوباره در جمهوری افلاطون یافت می‌شود و در واقع، در آن، ما مقدار زیادی از آموزه‌های فیثاغورثی و دیدگاه‌های مکاتب پیشاسقراطی را می‌یابیم. می‌توان گفت که افلاطون ترکیبی جامع از اختلافات عقیدتی میان فیلسوفان اولیه را به ما ارائه می‌دهد.

از سوی دیگر، مکتب فیثاغورثی میراث علمی، به ویژه در حوزه ریاضی، را به وجود آورد. ریاضیدانان وارثان واقعی مکتب فیثاغورثی بودند و با وجود عنصر عرفانی برخاسته از جنبش زیست‌شناسی اورفئوسی، این جنبه علمی مکتب توسط این ایده‌های مذهبی اورفئوسی تحریف نشد. بنابراین، خود علم رنگ و بوی مذهبی گرفت، اگرچه اتخاذ رویکرد علمی به زندگی خود موضوعی با اهمیت مذهبی بود.

موسیقی عامل مهمی در جنبه‌ی تطهیر این سبک زندگی بود و بسیار محتمل است که علاقه‌ی فیثاغورثیان به موسیقی به دلیل همین اثر تطهیرکننده بوده باشد. در هر صورت، فیثاغورث روابط عددی ساده‌ای را برای آنچه که اکنون فواصل موسیقی می‌نامیم، کشف کرد. یک سیم کشیده اگر طولش نصف شود، صدای هشتم (اکتاو) را تولید می‌کند. به طور مشابه، اگر طول به سه چهارم کاهش یابد، صدای چهارم و اگر به دو سوم کاهش یابد، صدای پنجم را خواهیم داشت. صداهای چهارم و پنجم با هم، هشتم (اکتاو) را می‌سازند، یعنی x = . این فواصل با نسبت‌های موجود در رابطه‌ی هارمونیک ۲:۴ / ۳:۱ مطابقت دارند. برخی سعی کرده‌اند سه فاصله‌ی سیم کشیده را به سه شیوه‌ی زندگی مرتبط کنند. اگرچه این موضوع باید در حد حدس و گمان باقی بماند، اما مسلم است که سیم کشیده از آن پس نقشی اساسی در تفکر فلسفی یونان ایفا خواهد کرد. زیرا ایده هماهنگی، به معنای تعادل و آشتی اضداد، مانند بالا و پایین، و ترکیب آنها با تنظیم صحیح لحن، و مفهوم حد وسط یا راه میانه در اخلاق، و نظریه چهار مزاج، همه اینها در نهایت به کشف فیثاغورث برمی‌گردد، و بسیاری از این ایده‌ها را در آثار افلاطون خواهیم یافت.

بسیار محتمل است که اکتشافات در زمینه موسیقی منجر به این ایده شده باشد که همه چیز اعداد هستند، به طوری که برای درک جهان اطرافمان، باید از عدد موجود در چیزها راهنمایی بگیریم. هنگامی که ساختار عددی را درک کنیم، می‌توانیم بر جهان تسلط پیدا کنیم. این یک ایده بسیار مهم است و در حالی که اهمیت آن پس از دوره هلنیستی موقتاً از بین رفت، اما پس از احیای دانش و علاقه مجدد به منابع باستانی، بار دیگر به رسمیت شناخته شد. این ایده به یکی از ویژگی‌های اصلی دیدگاه مدرن به علم تبدیل شده است. به همین ترتیب، در فیثاغورث، برای اولین بار، علاقه‌ای به ریاضیات می‌بینیم که در درجه اول از نیازهای عملی ناشی نمی‌شد. درست است که مصریان باستان دارای برخی دانش ریاضی بودند، اما این دانش فراتر از آنچه برای ساخت اهرام خود یا اندازه‌گیری مساحت مزارع خود نیاز داشتند، نبود. یونانیان بودند که به قول هرودوت، «به خاطر عشق به خود جستجو» شروع به مطالعه این مسائل کردند و فیثاغورث یکی از اولین آنها در این زمینه بود.

فیثاغورث روشی برای نمایش اعداد به صورت چینش‌هایی از نقاط یا سنگریزه‌ها ابداع کرد، و این در واقع روشی برای محاسبه است که مدت‌ها پس از او، به اشکال مختلف، باقی مانده است. در واقع، کلمه لاتین محاسبه  به معنای «سر و کار داشتن با سنگریزه‌ها» است.

مطالعه‌ی سری‌های حسابی خاصی نیز در همین رابطه وجود دارد. اگر ردیف‌هایی از سنگریزه‌ها را طوری بچینیم که هر ردیف، با شروع از یک، یکی بیشتر از ردیف قبلی داشته باشد، یک عدد «مثلثی» به دست می‌آوریم. توجه ویژه‌ای به این عدد مثلثی،  تتراکتیس ، که از چهار ردیف تشکیل شده است، معطوف شده است و ثابت می‌کند که ۱ + ۲ + ۳ + ۴ = ۱۰. به طور مشابه، مجموع اعداد فرد متوالی برابر با یک عدد «مربع» و مجموع اعداد زوج متوالی برابر با یک عدد «مستطیلی» است.

در هندسه، فیثاغورث قضیه معروفی را کشف کرد که مربع روی وتر یک مثلث قائم‌الزاویه برابر با مجموع مربع‌های دو ضلع دیگر است، هرچند ما ماهیت اثباتی را که او با آن این قضیه را اثبات کرد، نمی‌دانیم. در اینجا نمونه دیگری از روش تعمیم و اثبات، برخلاف قوانین عملی که از طریق تجربه به دست می‌آیند، می‌یابیم. با این حال، کشف این قضیه باعث ایجاد یک مشکل بزرگ در مکتب فیثاغورث شد. دلیل این امر این است که یکی از پیامدهای آن این است که مربع روی وتر یک مربع برابر با دو برابر مربع روی ضلع آن است. با این حال، هر عدد "مربعی" را نمی‌توان به دو مربع مساوی تقسیم کرد. بنابراین، این مسئله را نمی‌توان با آنچه اکنون اعداد گویا می‌نامیم حل کرد  . وتر با ضلع متناسب نیست و برای حل این مسئله، به قضیه  اعداد گنگ ، که توسط فیثاغورثیان بعدی توسعه داده شد، نیاز است. نام "غیر گویا" در این زمینه به وضوح به این مسئله اولیه ریاضی اشاره دارد. طبق یک روایت، یکی از اعضای فرقه فیثاغورثیان به دلیل افشای این راز در دریا غرق شد.

فیثاغورث نظریه جهان خود را مستقیماً بر اساس آموزه‌های فیلسوفان میلتوس بنا نهاد و آنها را با نظریه‌های اعداد خود ترکیب کرد. اعداد در چیدمان‌های ذکر شده در بالا "سنگ‌های مرزی" نامیده می‌شوند، نامی که مطمئناً از اعداد گرفته شده است. این مفهوم با اندازه‌گیری میدان‌ها، اهمیت "هندسه" و اندازه‌گیری واقعی زمین مرتبط بود  . از نظر فیثاغورث، هوای بی‌کران چیزی است که تمایز واحدها را حفظ می‌کند و واحدها چیزی هستند که بی‌کران را قابل اندازه‌گیری می‌کنند. علاوه بر این، بی‌کران خود تاریکی است و مرز آتش است، مفهومی که از مشاهده آسمان و ستارگان ناشی می‌شود. فیثاغورث مانند میلتوسی‌ها معتقد بود که جهان‌های زیادی وجود دارد، اگرچه با توجه به دیدگاه او در مورد اعداد، بعید است که آنها را بی‌حد و حصر توصیف کرده باشد. فیثاغورث ایده آناکسیمندر را گسترش داد و ادعا کرد که زمین یک کره است و نظریه گرداب‌های میلتوسی را کنار گذاشت. با این حال، توسعه نظریه خورشید مرکزی باید منتظر فیلسوف بعدی می‌بود که او نیز ساکن ساموس بود.

علاقه‌ی فیثاغورثیان به ریاضیات بود که منجر به ظهور نظریه‌ای شد که بعداً با آن مواجه خواهیم شد: نظریه‌ی ایده‌ها یا نظریه‌ی  کلیات . وقتی ریاضی‌دانی قضیه‌ای را در مورد مثلث‌ها اثبات می‌کند، در مورد هیچ شکل خاصی که در جایی ترسیم شده باشد صحبت نمی‌کند، بلکه در مورد چیزی است که با چشم ذهن می‌بیند. از این رو تمایز بین معقول و محسوس برقرار است. علاوه بر این، قضیه‌ای که اثبات می‌شود بدون قید و شرط درست است و در همه زمان‌ها درست باقی می‌ماند. کافی است یک قدم فراتر از این برویم تا به این دیدگاه برسیم که فقط معقول درست، کامل و ابدی است، در حالی که محسوس ظاهری، ناقص و زودگذر است. بنابراین، اینها پیامدهای مستقیم فیثاغورث‌گرایی هستند که از آن زمان تاکنون بر اندیشه‌ی فلسفی و همچنین اندیشه‌ی کلامی تسلط داشته است.

همچنین به یاد داشته باشیم که خدای اصلی فیثاغورسیان، با وجود عناصر اورفئوسی در باورهایشان، آپولون بود و همین گرایش آپولونی بود که الهیات عقلانی را در اروپا از عرفان شرقی متمایز می‌کرد.

بنابراین، پایه‌های ایمان باستانی المپی تحت تأثیر فیثاغورثیان اولیه متزلزل شد و به جای آن، یک دیدگاه مذهبی جدید پدیدار گشت.  با این حال ، کسنوفانس حمله بسیار شدیدتری را به خدایان سنتی آغاز کرد. این کسنوفانس احتمالاً در سال ۵۶۵ پیش از میلاد در ایونیا متولد شد و در طول حمله ایرانیان در سال ۵۴۵ پیش از میلاد به سیسیل گریخت. به نظر می‌رسد هدف اصلی او ریشه‌کن کردن پانتئون خدایان المپی بوده است که هر یک از آنها به شکل انسانی درآمده بودند. او همچنین با گرایش عرفانی که در جنبش آنیمیسم اورفئوس غالب بود، مخالفت کرد و فیثاغورث را به سخره گرفت.

چهره بعدی در این سنت فلسفی، هراکلیتوس  ، اهل افسس  است که دوران اوج او در پایان قرن ششم میلادی بود. ما تقریباً چیزی در مورد زندگی او نمی‌دانیم، جز اینکه او به یک خانواده اشرافی تعلق داشت. با این حال، برخی از قطعات نوشته‌های او باقی مانده است و از آنها به راحتی می‌توانیم بفهمیم که چرا به او لقب "ناشناس" داده‌اند. گفته‌های او لحنی نبوی دارند و قطعات موجز و زیبای او پر از استعاره‌های زنده است. به عنوان مثال، در مورد چرخه زندگی و مرگ، او می‌گوید: "زمان کودکی است که تاس بازی می‌کند و قدرت سلطنتی توسط یک کودک کنترل می‌شود." او در حملات متکبرانه خود به نادانان، تحقیر خود را با عبارات گزنده‌ای ابراز می‌کند: "چقدر احمق‌ها وقتی می‌شنوند مانند ناشنوا هستند! و ضرب‌المثل در مورد آنها صدق می‌کند که وقتی حضور دارند غایب هستند." او همچنین می‌گوید: "چشم‌ها و گوش‌ها شاهدان گمراه‌کننده‌ای برای انسان‌ها هستند اگر روحی داشته باشند که زبان خود را نمی‌فهمد."

او برای یادآوری این نکته که دستاوردهای ارزشمند مستلزم کار و تلاش زیادی هستند، می‌گوید: «کسانی که به دنبال طلا هستند، خاک زیادی را حفر می‌کنند و فقط مقدار کمی پیدا می‌کنند.» در مورد کسانی که این کار را دشوار می‌دانند، او موضع آنها را رد می‌کند و می‌گوید: «خرها کاه را به طلا ترجیح می‌دهند.» اما حتی با این موضع، او ایده‌ای را که بعداً توسط سقراط در جمله‌ای معروف بیان شد، پیش‌بینی می‌کند: اینکه ما نباید بیش از حد در مورد آنچه می‌دانیم، مغرور باشیم، «اینکه انسان در برابر خدا نوزاد است، همانطور که کودک در برابر مرد است.»

نگاهی دقیق‌تر به دیدگاه‌های هراکلیتوس، آنها را با وضوح بیشتری آشکار می‌کند. اگرچه هراکلیتوس تمایلات عملی پیشینیان خود را نداشت، اما ریشه‌های تفکر نظری او در آموزه‌های ایونی‌ها و فیثاغورث ریشه داشت. آناکسیمندر پیش از این استدلال کرده بود که اضداد رقیب برای جبران گناهان خود علیه یکدیگر به بی‌نهایت بازمی‌گردند. از سوی دیگر، فیثاغورث از ایده هماهنگی حمایت می‌کرد. هراکلیتوس از این دو عنصر، نظریه جدیدی را توسعه داد که مهمترین کشف و سهم او در فلسفه است. این نظریه بیان می‌کند که جوهر واقعی جهان، هماهنگی متعادل اضداد است. در پشت مبارزه اضداد، طبق نسبت‌های محاسبه شده، یک هماهنگی یا هماهنگی پنهان نهفته است که جوهر جهان است.

با این حال، این ایده جهانی اغلب آشکار نیست، زیرا طبیعت عاشق پنهان شدن است. بلکه، به نظر می‌رسد دیدگاه او این است که هماهنگی باید، به نوعی، چیزی باشد که فوراً با چشم قابل درک نباشد. «هماهنگی پنهان بهتر از هماهنگی آشکار است.» در واقع، مردم اغلب وجود هماهنگی را نادیده می‌گیرند. «مردم نمی‌دانند که چگونه چیزی که متفاوت است می‌تواند با خودش سازگار باشد. این هماهنگی، هماهنگی تنش‌های متضاد است، مانند هماهنگی کمان و چنگ.»

بنابراین، اختلاف و درگیری اصل محرکه‌ای است که جهان را زنده نگه می‌دارد. «هومر اشتباه کرد وقتی گفت: 'باشد که نزاع بین خدایان و انسان‌ها پایان یابد!' زیرا او متوجه نبود که با این کار خواستار نابودی جهان است، زیرا اگر دعای او مستجاب می‌شد، همه چیز از بین می‌رفت.» ما باید این گفته او را که «جنگ پدر همه چیز است» به این معنای منطقی، نه به معنای نظامی، درک کنیم. این دیدگاه نیازمند مطالب اساسی جدیدی است که بر اهمیت فعالیت و کنش تأکید کند. بنابراین، هراکلیتوس در اصل، نه در جزئیات، از فیلسوفان میلتوس پیروی کرد و آتش را برگزید: «همه چیز با آتش و آتش با همه چیز مبادله می‌شود، همانطور که کالاها با طلا و طلا با کالاها مبادله می‌شوند.» این قیاس تجاری اهمیت این نظریه را آشکار می‌کند. شعله یک چراغ نفتی به نظر یک چیز ثابت می‌رسد، با این حال در تمام مدتی که روغن به تدریج مصرف می‌شود، سوخت به شعله تبدیل می‌شود و دوده از سوختن آن رسوب می‌کند. بنابراین، هر اتفاقی که در جهان می‌افتد، فرآیندی است که شامل مبادلاتی از این نوع می‌شود و هیچ چیز هرگز یکسان باقی نمی‌ماند. «شما هرگز نمی‌توانید دو بار در یک رودخانه قدم بگذارید، زیرا آب‌های جدید دائماً بر شما جاری می‌شوند.» به دلیل همین نوع قیاس است که نویسندگان بعدی این جمله معروف را به هراکلیتوس نسبت دادند: «همه چیز در حال شدن است». سقراط نیز پیروان هراکلیتوس را «جریان‌یافتگان» نامید.

مهم است که عبارت فوق را با قطعه دیگری از هراکلیتوس مقایسه کنیم: «ما وارد یک رودخانه می‌شویم و وارد آن نمی‌شویم؛ ما هستیم و نیستیم.» در نگاه اول، تطبیق این جمله آخر با جمله قبلی غیرممکن به نظر می‌رسد. با این حال، جمله اخیر به جنبه دیگری از این نظریه تعلق دارد؛ کلید آن در نیمه دوم آن نهفته است. عبارت «ما هستیم و نیستیم» بیان مبهمی از این عبارت است که اساس وحدت وجود آن تغییر مداوم است، یا به زبانی که بعداً توسط افلاطون ابداع شد، وجود ما یک شدن مداوم است. همین امر در مورد رودخانه نیز صادق است. اگر امروز وارد تیمز شوم و فردا دوباره وارد آن شوم، وارد همان رودخانه می‌شوم، اما این همان رودخانه‌ای نیست که در آن قدم می‌گذارم. من معتقدم نکته من آنقدر واضح است که خواننده نیازی به انجام آزمایش توسط خودش ندارد. عبارت دیگری که همان معنی را دارد این است: «جاده رو به بالا همان جاده رو به پایین است». این چیزی است که ما قبلاً در مورد شعله‌ها مشاهده کرده‌ایم. روغن بالا می‌رود، دوده پایین می‌رود و هر دو بخشی از فرآیند احتراق هستند. کاملاً محتمل است که این عبارت را باید در درجه اول به معنای تحت‌اللفظی آن در نظر گرفت. یک جاده سرازیری، بسته به جهتی که در آن می‌رود، به سمت بالا یا پایین می‌رود. در اینجا، نظریه اضداد هراکلیتوس به ما یادآوری می‌کند که ویژگی‌های به ظاهر متضاد، در واقع بخش‌های اساسی یک موقعیت هستند. یکی از قدرتمندترین عباراتی که هراکلیتوس برای بیان این ایده استفاده کرد این بود: «خیر و شر یکی هستند». البته این عبارت به این معنی نیست که خیر و شر یک چیز هستند، بلکه برعکس آن است. همانطور که نمی‌توان یک جاده سربالایی را بدون یک جاده سراشیبی تصور کرد، نمی‌توان ایده خیر را بدون درک همزمان ایده شر درک کرد. در واقع، اگر جاده سربالایی را حذف کنید - مثلاً با حذف شیب - جاده سراشیبی را نیز حذف می‌کنید و همین امر در مورد خیر و شر نیز صادق است.

تا این حد، می‌توان گفت که این نظریه که همه چیز در حال شدن است، واقعاً جدید نیست. آناکسیمندر دیدگاه‌های کاملاً مشابهی داشت، اما توضیح هراکلیتوس در مورد اینکه چرا همه چیز، با وجود این شدن، یکسان باقی می‌ماند، در مقایسه با فیلسوفان میلتوس، پیشرفتی را نشان می‌دهد. ایده اصلی تناسب از فیثاغورث گرفته شده است؛ با حفظ نسبت‌های صحیح، تغییر مداوم، چیزها را یکسان نگه می‌دارد. این موضوع به همان اندازه که در مورد جهان صادق است، در مورد انسان نیز صادق است. در طبیعت، چیزها بر اساس نسبت‌ها تغییر می‌کنند، و در مورد روح انسان نیز که بین خشک و تر تغییر می‌کند، چنین است. روح تر رو به زوال می‌رود و در خطر انحلال است، مگر اینکه آتش مانع این امر شود، این مشاهده در مورد انسانی که هرگز از نوشیدن دست نمی‌کشد، خالی از حقیقت نیست. از سوی دیگر، "روح خشک خردمندتر و بهتر است"، اگرچه فضیلت نیز نباید اغراق شود، زیرا آتش زیاد می‌تواند روح را بکشد و همچنین رطوبت زیاد. با این حال، به نظر می‌رسد نابودی با آتش هدف والاتری در نظر گرفته شده است، زیرا "مرگ‌های بزرگتر خوش‌یمن‌ترند"؛ دلیل این امر، به احتمال زیاد، این است که آتش جوهر ابدی است. «این جهان که برای همه یکی است، توسط هیچ یک از خدایان یا انسان‌ها ساخته نشده است، بلکه از ازل، اکنون و همیشه آتشی خواهد بود که هرگز خاموش نمی‌شود، به تناسب می‌سوزد و به تناسب خاموش می‌شود.»

در مورد عملکردهای طبیعت، همه بر اساس نسبت‌های خود پیش می‌روند. ما نباید مبارزه بین اضداد را ناعادلانه بدانیم، همانطور که آناکسیمندر معتقد بود. بلکه، بی‌عدالتی در نادیده گرفتن نسبت‌ها نهفته است. "خورشید از نسبت‌های خود تجاوز نمی‌کند" و اگر تجاوز می‌کرد، ارینی‌ها آن را دنبال می‌کردند  . با این حال، نسبت‌ها کاملاً ثابت نیستند. تنها چیزی که لازم است این است که از حد خود تجاوز نکنند. آنها می‌توانند در محدوده‌های خاصی نوسان کنند و این پدیده‌های دوره‌ای مانند شب و روز در طبیعت، بیداری و خواب در انسان و تغییرات مشابه را توضیح می‌دهد. ممکن است کسی تمایل داشته باشد که ایده نوسان نسبت‌ها را با ایده فیثاغورثیان در مورد تشکیل اعداد گنگ با استفاده از کسرهای پیوسته متشکل از تقریب‌های متوالی که به طور متناوب از یک مقدار معین افزایش و کاهش می‌یابند، مرتبط کند. با این حال، ما نمی‌دانیم که آیا فیثاغورثیان اولیه واقعاً به این روش رسیده‌اند یا خیر. اگرچه مطمئناً در زمان افلاطون شناخته شده بود، اما نمی‌توانیم با اطمینان این دانش را به هراکلیتوس نسبت دهیم.

هراکلیتوس نیز مانند کسنوفانس، از آموزه‌های رایج زمان خود، در اشکال المپی و اورفئوسی آن، بیزار بود. از نظر او، آیین‌ها و قربانی‌ها چیزی نبودند که مردم را با فضیلت جلوه دهند، و بنابراین او به وضوح ماهیت سطحی و ابتدایی اعمال آیینی را تشخیص داد. «بیهوده است که آنها خود را با پاشیدن خون تطهیر کنند، گویی پاهای خود را با فرو بردن در گل و لای می‌شویند، منظره‌ای که اگر کسی آن را می‌دید، کسی را که این کار را انجام می‌داد به جنون محکوم می‌کرد.» بنابراین، پیروی از این مسیر هیچ نوع فضیلتی به همراه ندارد.

اما راهی برای رسیدن به خرد وجود دارد، و آن درک اصل ذاتی اشیا است. این فرمول، هماهنگی اضداد است، فرمولی که مردم آن را درک نمی‌کنند، هرچند که در همه جا آشکار شده است. «فرمولی که من از آن صحبت می‌کنم، قبل از شنیدن و بعد از شنیدن آن از ذهن مردم دور می‌شود؛ زیرا اگرچه همه چیز طبق این فرمول اتفاق می‌افتد، اما به نظر می‌رسد مردم چیزی در مورد آن نمی‌دانند، حتی وقتی با گفته‌ها و اعمالی مانند آنچه که من توضیح دادم، مواجه می‌شوند، زمانی که هر چیز را بر اساس نوع آن تشخیص دادم و مشخص کردم که چیست.» اگر این فرمول را ندانیم، هیچ مقدار یادگیری به ما کمک نخواهد کرد. «یادگیری چیزهای زیاد، فهم را نمی‌آموزد.» این دیدگاهی است که بعداً در هگل خواهیم یافت و منبع اصلی آن هراکلیتوس بود.

بنابراین، خرد در درک فرمول اساسی مشترک بین همه چیز نهفته است. ما باید به این فرمول پایبند باشیم، همانطور که یک شهر به قوانین خود پایبند است. در واقع، ما باید با دقت بیشتری به آن پایبند باشیم، زیرا فرمول مشترک به صورت جهانی اعمال می‌شود، در حالی که قوانین ممکن است از شهری به شهر دیگر متفاوت باشند. بنابراین، هراکلیتوس بر ماهیت مطلق آنچه مشترک است تأکید می‌کند، برخلاف ایده نسبیتی که در آن دوران در نتیجه مقایسه‌های انجام شده بین آداب و رسوم مختلف اقوام مختلف در حال رشد بود. موضع هراکلیتوس برخلاف دیدگاه عمل‌گرایانه سوفسطاییان است که  بعدها پروتاگوراس با بیان این جمله بیان کرد: «انسان معیار همه چیز است».

اما اگرچه فرمول جهانی یا  لوگوس در همه جا وجود دارد، بسیاری آن را نمی‌بینند و طوری رفتار می‌کنند که گویی هر کدام خرد خود را دارند. بنابراین، فرمول کلی از نظر عامه یا عمومی بسیار دور است. به دلیل این ناتوانی (در درک فرمول کلی)، هراکلیتوس توده مردم را تحقیر می‌کند. او به معنای واقعی کلمه یک اشراف‌زاده است، یعنی به معنای کسی که از اقتدار برتر یا بهترین حمایت می‌کند. «بهتر است که افسسیان، منظورم هر فرد بالغی در میان آنهاست، خود را دار بزنند و شهر را به پسران بی‌ریش بسپارند. زیرا آنها هرمودوروس  ، بهترین آنها را، رد کردند و گفتند: ما کسی بهتر از خودمان را در میان خود نمی‌خواهیم و اگر کسی هست، بگذارید بهترین در جای دیگری و در میان افراد دیگر باشد.»

هراکلیتوس مسلماً خود را والا می‌دانست، که می‌توانیم او را به خاطر آن ببخشیم. با این حال، جدا از این غرور شخصی، او در برابر ما به عنوان متفکری توانمند ظاهر می‌شود که مهم‌ترین ایده‌های پیشینیان خود را با هم ترکیب کرده و تأثیر حیاتی بر افلاطون داشته است.

نظریه‌ی صیرورت هراکلیتوس توجه را به این واقعیت جلب می‌کند که همه چیز نوعی حرکت دارد، اما تغییر بعدی در فلسفه‌ی یونان ما را به سمت افراط در نقطه‌ی مقابل می‌برد و حرکت را به طور کامل انکار می‌کند.

یکی از ویژگی‌های مشترک تمام نظریه‌هایی که ارائه دادیم این است که تلاش می‌کنند جهان را با استفاده از یک اصل واحد توضیح دهند. البته، راه‌حل‌ها از یک مکتب به مکتب دیگر متفاوت است، اما هر مکتب از یک اصل اساسی واحد در مورد ساختاری که همه چیز از آن تشکیل شده است، حمایت می‌کرد. با این حال، هنوز کسی به بررسی انتقادی این دیدگاه کلی نپرداخته بود. منتقدی که این وظیفه را بر عهده گرفت،  پارمنیدس بود .

از زندگی پارمنیدس، مانند بسیاری دیگر، تنها چند نکته مهم می‌دانیم. او اهل  الئا ، در جنوب ایتالیا بود و مکتبی به نام مکتب الئایی، به نام این شهر، تأسیس کرد. او در نیمه اول قرن پنجم به سن بلوغ رسید و اگر روایت افلاطون، مانند روایت شاگرد پارمنیدس، زنون، صحیح باشد، از آتن دیدن کرد و در آنجا با هم حدود ۴۵۰ سال قبل از میلاد با سقراط ملاقات کردند. از میان تمام فیلسوفان یونانی، پارمنیدس و  امپدوکلس تنها کسانی بودند که نظریه‌های خود را به شکل شعر ارائه کردند. عنوان شعر پارمنیدس «درباره طبیعت» است، همان عنوانی که به بسیاری از نوشته‌های دیگر فیلسوفان پیشین داده شده است. این شعر به دو بخش تقسیم شده است: بخش اول، «راه حقیقت»، شامل نظریه منطقی اوست که بیش از هر چیز دیگری در اینجا به آن توجه داریم. بخش دوم، «راه حدس»، یک آموزه کیهان‌شناختی را ارائه می‌دهد که اساساً ماهیتی فیثاغورسی دارد، اگرچه او کاملاً رک و پوست کنده می‌گوید که باید همه اینها را یک توهم بدانیم. خود پارمنیدس در اصل یک فیثاغورسی بود، اما وقتی انتقادات کلی خود را تدوین کرد، آن را رها کرد. بنابراین، این بخش از شعر او به عنوان برشمردن خطاهایی که از آنها رهایی یافته است، در نظر گرفته شده است.

انتقاد پارمنیدس با یک نقطه ضعف مشترک در تمام نظریه‌های قبلی آغاز می‌شود: تضاد بین این دیدگاه که همه چیز از یک جوهر اساسی تشکیل شده است و ادعای همزمان وجود فضای خالی. ما ماده را با گفتن «وجود دارد» و فضای خالی را با گفتن «وجود ندارد» توصیف می‌کنیم. اشتباه همه فیلسوفان قبلی این بود که آنها از آنچه وجود ندارد طوری صحبت می‌کردند که گویی وجود دارد. در واقع، به نظر می‌رسد هراکلیتوس گفته است که همزمان هم وجود دارد و هم وجود ندارد. در مقابل همه اینها، پارمنیدس به سادگی اظهار داشت: «وجود دارد». زیرا آنچه وجود ندارد حتی نمی‌تواند اندیشیده شود. نمی‌توان به هیچ چیز فکر کرد و آنچه نمی‌توان اندیشید نمی‌تواند وجود داشته باشد. بنابراین، آنچه می‌تواند وجود داشته باشد می‌تواند اندیشیده شود. این محور کلی استدلال پارمنیدس بود.

این استدلال بلافاصله به نتایج خاصی منجر می‌شود. عبارت «وجود دارد» به این معنی است که جهان همه جا پر از ماده است. فضای خالی به سادگی وجود ندارد، نه در داخل و نه در خارج از جهان. علاوه بر این، باید در یک مکان به اندازه مکان دیگر ماده وجود داشته باشد. در غیر این صورت، باید گفت مکانی با چگالی کمتر به نوعی وجود ندارد، که غیرممکن است. این وجود باید در همه جهات به طور مساوی وجود داشته باشد و غیرممکن است که تا بی‌نهایت گسترش یابد. زیرا اگر این درست باشد، به این معنی است که ناقص است. علاوه بر این، این وجود غیرمخلوق و ابدی است. زیرا غیرممکن است که از هیچ چیز به وجود آید و پس از نابودی به آن بازگردد، یا از چیزی به وجود آید، مادامی که چیزی در کنار آن نباشد. بنابراین، ما به تصویری از جهان به عنوان یک کره مادی جامد، محدود و همگن، بدون زمان، حرکت یا تغییر می‌رسیم. این در واقع ضربه مهلکی به برداشت عادی ما است، اما نتیجه منطقی یک ماتریالیسم یکپارچه و منسجم است. اگر این امر حواس ما را آزار می‌دهد، تقصیر متوجه حواس ماست و باید تجربه حسی را به عنوان فریبنده رد کنیم. این دقیقاً همان کاری است که پارمنیدس انجام داد. او با به پایان رساندن آن نظریه واحد تا پایان تلخ آن، متفکران بعدی را مجبور کرد تا از نو شروع کنند. حوزه «کیهانی» که پارمنیدس از آن صحبت می‌کرد، در واقع نمونه‌ای از منظور هراکلیتوس است وقتی که گفت اگر مبارزه پایان یابد، جهان نیز با آن پایان خواهد یافت.

شایان ذکر است که اگر به درستی به نقد پارمنیدس نگاه کنیم، این انتقاد تأثیری بر نظریه هراکلیتوس ندارد. دلیل این امر آن است که این دیدگاه که اشیا از آتش ساخته شده‌اند، در واقع، در نظریه هراکلیتوس اساسی نیست. بلکه نقش آن استعاری بود، به این صورت که شعله وسیله‌ای واضح و ملموس برای نمایش این ایده مهم است که هیچ چیز ساکن نمی‌ماند و همه چیز در تغییر مداوم است. ما قبلاً توضیح داده‌ایم که چگونه جمله‌ای مانند «هست و نیست» باید در چارچوب آموزه هراکلیتوس درک شود. در واقع، نظریه هراکلیتوس از قبل حاوی انتقادی ضمنی از متافیزیک زبانی پارمنیدس بود.

نظریه پارمنیدس، در شکل زبانی خود، به سادگی به گزاره زیر خلاصه می‌شود: وقتی فکر می‌کنید یا صحبت می‌کنید، در واقع در مورد چیزی فکر می‌کنید یا صحبت می‌کنید، و از این رو، لزوماً باید چیزهای خارجی و مستقلی وجود داشته باشند که شما در مورد آنها فکر می‌کنید و صحبت می‌کنید. این کاری است که می‌توانید در موقعیت‌های مختلف انجام دهید، و بنابراین اشیاء فکر یا گفتار باید همیشه وجود داشته باشند. از آنجایی که غیرممکن است که این اشیاء هرگز وجود نداشته باشند، تغییر باید غیرممکن باشد. با این حال، آنچه پارمنیدس نادیده می‌گیرد این است که، طبق دیدگاه او، او نمی‌تواند چیزی را انکار کند، زیرا انجام این کار به معنای صحبت کردن در مورد چیزی است که وجود ندارد. اما اگر چنین بود، او نمی‌توانست همزمان هیچ چیزی را تأیید یا اثبات کند. بنابراین، تمام گفتار، تمام گفتمان و تمام تفکر غیرممکن می‌شود و فقط «اینکه او وجود دارد» باقی می‌ماند، فرمولی تهی که بیانگر هویت صرف است.

با این حال، این نظریه نکته‌ی مهمی را بیان می‌کند: اگر بتوانیم از کلمه‌ای به شیوه‌ای معقول استفاده کنیم، باید معنایی داشته باشد و معنای آن باید به یک معنا یا معنای دیگر وجود داشته باشد. اگر هراکلیتوس را به یاد آوریم، این پارادوکس از بین می‌رود. در واقع، وقتی موضوع را با وضوح بیشتری بررسی می‌کنیم، کسی را نمی‌یابیم که واقعاً بگوید «آن نیست» (به معنای مطلق)، بلکه فقط می‌گوید «به نوعی نیست». اگر بگویم «چمن قرمز نیست»، منظورم این نیست که چمن قرمز نیست، بلکه فقط این است که به شکلی که چیزهای دیگر هستند، نیست. در واقع، اگر مثال‌هایی برای ارائه از چیزهای قرمز دیگر، مانند اتوبوس‌ها، نداشتم، نمی‌توانستم این را بگویم. بنابراین، آنچه هراکلیتوس می‌خواهد بگوید این است که آنچه امروز قرمز است، ممکن است فردا سبز شود، زیرا می‌توانید اتوبوس قرمز را سبز رنگ کنید.

این نکته، پرسش کلیِ شرایطی را مطرح می‌کند که تحت آن کلمات معنا دارند، پرسشی بسیار گسترده که در اینجا نمی‌توان به آن پاسخ داد. با این وجود، انکار تغییر توسط پارمنیدس، منشأ تمام نظریه‌های ماتریالیستی بعدی است. ضمیر سوم شخصی که وجود در عبارت «وجود دارد» به آن نسبت داده شده است، همان چیزی است که بعدها «جوهر» نامیده شد، یعنی جوهر تغییرناپذیر و زوال‌ناپذیری که ماتریالیست‌ها می‌گویند همه چیز از آن تشکیل شده است.

پارمنیدس و هراکلیتوس دو قطب مخالف در میان متفکران دوران پیش از سقراط بودند. شایان ذکر است که فیلسوفان اتم‌گرا و همچنین افلاطون، ترکیبی از این دو دیدگاه متضاد ایجاد کردند. آنها جزئیات اولیه ثابت خود را از پارمنیدس و ایده حرکت بی‌وقفه را از هراکلیتوس گرفتند. در واقع، این یکی از واضح‌ترین و قدیمی‌ترین نمونه‌هایی است که از ابتدا الهام‌بخش دیالکتیک هگلی بوده است. مطمئناً، پیشرفت عقلانی با این ایده تأیید می‌شود که از ترکیبی از این نوع، پس از تحقیقات دقیق در دو موضع افراطی و متضاد، ناشی می‌شود.

انتقاد پارمنیدس، نگرش جدیدی را در مورد مسئله ترکیب جهان ایجاب می‌کرد و این کار توسط امپدوکلس آکراگاسی انجام شد  ، فیلسوفی که اطلاعات کمی از تاریخ او داریم، اگرچه او در نیمه اول قرن پنجم پیش از میلاد به بلوغ رسید. از نظر سیاسی، امپدوکلس در سمت اکثریت بود و گفته می‌شود که او یک رهبر دموکراتیک بود. در عین حال، او یک عنصر عرفانی  داشت که به نظر می‌رسد با نفوذ اورفئوسی فیثاغورسیان مرتبط بوده است. دلیل این امر این است که امپدوکلس، مانند پارمنیدس، ظاهراً مجذوب آموزه‌های فیثاغورسیان بود و سپس بعداً از آنها جدا شد، همانطور که پارمنیدس نیز چنین کرد. داستان‌هایی درباره او تا به امروز حفظ شده است و آنها در دسته پدیده‌های ماوراء طبیعی و معجزه‌آسا قرار می‌گیرند. افسانه‌ها می‌گویند که او می‌توانست بر آب و هوا تأثیر بگذارد و به لطف تجربه خوبش، در مبارزه با طاعون مالایی که در شهر سیلنوس شیوع یافته بود، موفق شد  . این واقعه بعداً بر روی سکه‌هایی که در این شهر ضرب شده بود، گرامی داشته شد.

گفته می‌شود که او خود را خدا می‌دانست و هنگامی که درگذشت، اعتقاد بر این بود که به بهشت ​​برده شده است، در حالی که برخی دیگر می‌گویند که او به کوه اتنا پرید، اگرچه این باورنکردنی به نظر می‌رسد، زیرا برای سیاستمداری که شایسته نام اوست، پریدن به داخل آتشفشان غیرممکن است.

امپدوکلس کوشید تا آموزه الئایی را با گواهی معمول حواس آشتی دهد. او اعلام کرد که تمام موادی که فیلسوفان پیش از او آزمایش کرده بودند، باید اساسی در نظر گرفته شوند و ماده چهارمی را به آنها اضافه کرد. او این مواد را "ریشه" چیزها نامید که بعدها ارسطو آنها را عناصر نامید. این نظریه معروف چهار عنصر است که منظورم آب، هوا، آتش و خاک است. این نظریه تقریباً دو هزار سال بر شیمی تسلط داشت و آثاری از آن هنوز هم در زبان رایج تا به امروز باقی مانده است، همانطور که وقتی از انقلاب عناصر صحبت می‌کنیم، چنین است. این نظریه در واقع ترکیبی از دو مجموعه متضاد است: مرطوب و خشک، گرم و سرد.

باید توجه داشت که برای مقابله با انتقاد پارمنیدس، کافی نیست انواع موادی را که اساسی می‌دانیم افزایش دهیم، بلکه باید چیزی علاوه بر آن وجود داشته باشد که باعث شود مواد اساسی به طرق مختلف با هم ترکیب شوند.

این همان چیزی است که دو اصل فعال امپدکلس، عشق و تضاد، به آن دست می‌یابند. تنها کارکرد این دو اصل، اتحاد و جدایی است، اگرچه او مجبور شد از آنها به گونه‌ای صحبت کند که گویی به نوبه خود مادی هستند، زیرا ایده فعالیت از طریق یک وسیله غیرمادی هنوز پدیدار نشده بود. بنابراین، او گفت که این دو اصل مادی یا جوهری هستند و آنها را به چهار عنصر دیگر اضافه کرد و در مجموع شش عنصر شد. بنابراین، وقتی چهار عنصر از هم جدا می‌شوند، "تضاد" فضای بین آنها را اشغال می‌کند، در حالی که وقتی متحد می‌شوند، عشق آنها را به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوند می‌دهد. در این راستا، می‌خواهیم اشاره کنیم که توجیهی برای این دیدگاه وجود دارد که اصل فعال باید مادی باشد. دلیل این امر این است که علم مدرن، اگرچه ایده قدیمی را توسعه داده و اصلاح کرده است، اما هنوز معتقد است که اصل فعال باید در جایی منبع مادی داشته باشد، حتی اگر این مکان با مکانی که در آن فعالیت خود را انجام می‌دهد متفاوت باشد.

ما قبلاً دیده‌ایم که آناکسیمنس هوا را ماده می‌دانست، اگرچه نمی‌دانیم دلایل او برای این نظر چیست. با این حال، امپدوکلس موضع متفاوتی دارد، زیرا او این واقعیت را کشف کرد که هوا یک ماده است و با انجام آزمایش‌هایی با ساعت‌های آبی به این نتیجه رسید. بنابراین قابل توجه است که در حالی که پیشینیان او از کلمه "هوا  " استفاده می‌کردند، او این ماده را "اتر" می‌نامد  . هر دو کلمه یونانی هستند و دومی در نیمه دوم قرن نوزدهم، زمانی که نظریه الکترومغناطیسی به نوعی واسطه برای انتقال امواج نیاز داشت، جایگاه علمی جدیدی پیدا کرد.

با وجود این نوآوری‌ها، امپدوکلس جنبه‌ی مهمی از نظریه‌ی الئایی را حفظ کرد. بنابراین، او مواد اولیه را ابدی، تغییرناپذیر و ذاتاً ناتوان از توضیح بیشتر می‌دانست. این ایده‌ی اخیر، به نوبه‌ی خود، همچنان یک اصل مهم در توضیح علمی را تشکیل می‌دهد، هرچند که اغلب به صراحت بیان نمی‌شود.

یک مثال آشنا را در نظر بگیرید: اگر قرار باشد پدیده‌های شیمیایی را بر اساس اتم‌ها توضیح دهیم، خود این اتم‌ها باید بی‌توضیح باقی بمانند. اما اگر قرار باشد آنها را توضیح دهیم، باید آنها را متشکل از ذرات کوچک‌تری بدانیم که خودشان قابل توضیح نیستند.

بنابراین، آنچه وجود دارد، همانطور که قبلاً بوده است، وجود دارد و هیچ چیز نمی‌تواند از آنچه وجود ندارد، پدید آید و همچنین چیزی که وجود دارد نمی‌تواند به چیزی که وجود ندارد تبدیل شود. همه اینها به وضوح و صراحت متعلق به ماتریالیسم الئایی است. با این حال، ما می‌خواهیم به یک نکته کلی اشاره کنیم که فرمول‌بندی اصلاح‌شده ماتریالیسم امپدکلس نتوانست از انتقاد مطرح‌شده توسط پارمنیدس در امان بماند: اینکه صرف تشخیص تغییر مستلزم آن است که فرد وجود یک خلأ را نیز تشخیص دهد. زیرا امکان تغییر به این معنی است که به همان اندازه ممکن است مقدار ماده در هر مکان معین کاهش یابد تا زمانی که چیزی باقی نماند. از این رو، افزایش تعداد عناصر به خودی خود کافی نیست. بنابراین، پارمنیدس حق دارد که امکان تغییر را انکار کند، زیرا او امکان فضای خالی را انکار کرده است. نمی‌توان گفت که امپدکلس به ما در غلبه بر این مشکل کمک می‌کند و بعداً خواهیم دید که اتمیست‌ها چگونه آن را حل کردند.

امپدوکلس می‌دانست که نور برای سفر به زمان نیاز دارد و نور ماه غیرمستقیم است، اگرچه ما نمی‌توانیم منبعی را که او این اطلاعات را از آن گرفته است، تعیین کنیم. کیهان‌شناسی او بر اساس مجموعه‌ای از چرخه‌ها بود که در آن مسیر جهان با "نزاع" در بیرون و عشق در درون، با چهار عنصر در کنار هم، آغاز می‌شود. سپس "نزاع" عشق را به بیرون می‌راند تا زمانی که عناصر مختلف کاملاً پراکنده شوند و عشق در خارج از جهان باشد. سپس، عکس این اتفاق می‌افتد تا زمانی که دوباره به نقطه شروع برسیم. نظریه حیات او با این چرخه مرتبط است. در مرحله پایانی چرخه، هنگامی که عشق در جهان کروی نفوذ می‌کند، بخش‌های مختلف حیوانات به طور جداگانه تشکیل می‌شوند. سپس، هنگامی که نزاع به بیرون بازمی‌گردد، گروه‌بندی‌های تصادفی رخ می‌دهد که تابع اصل بقای اصلح است. هنگامی که نزاع دوباره شروع به ورود می‌کند، فرآیند تمایز رخ می‌دهد. جهان ما مرحله پیشرفته‌ای از این فرآیند را نشان می‌دهد که به نوبه خود توسط اصل تکاملی بقای اصلح اداره می‌شود.

در نهایت، باید به علاقه امپدوکلس به پزشکی و فیزیولوژی اشاره کنیم. او از پزشک فیثاغورسی،  آلکمائون کراتونی، این نظریه را پذیرفت که سلامتی، تعادل سالم اجزای متضاد است و بیماری زمانی رخ می‌دهد که یکی از این اجزا غالب باشد. او به طور مشابه نظریه منافذ یا مجاری که کل بدن از طریق آنها نفس می‌کشد را پذیرفت و این منافذ هستند که ادراک حسی را به ما می‌دهند. نظریه دیرینه او در مورد بینایی، که معتقد بود محرک‌های ساطع شده از جسم دیده شده با پرتوی از آتش که از چشم ساطع می‌شود، همگرا می‌شوند، مورد توجه ویژه است.

با این حال، دیدگاه‌های مذهبی او با سنت اورفئوسی مطابقت داشت و از فلسفه او جدا بود، و بنابراین نمی‌توانیم هیچ وزنی برای آنها قائل شویم. با این حال، توجه به این نکته مهم است که به نظر می‌رسد در نوشته‌های مذهبی خود، دیدگاه‌هایی دارد که با نظریه او در مورد جهان ناسازگار است. در واقع، این نوع ناسازگاری بسیار رایج است، به ویژه در میان کسانی که باورهای خود را در معرض بررسی انتقادی قرار نمی‌دهند. درست است که داشتن همزمان چنین دیدگاه‌های متضادی غیرممکن است، اما مردم هیچ تردیدی در مورد باور به یک چیز در حال حاضر و برعکس آن در روز بعد ندارند، بدون اینکه کوچکترین شکی داشته باشند که بین این دو موضع تناقض وجود دارد.

اکنون به قلب داستان خود در قرن پنجم پیش از میلاد رسیده‌ایم. در واقع، بخش زیادی از آنچه باید تحت عنوان «فلسفه پیشاسقراطی» مورد بحث قرار گیرد، در واقع معاصر با سقراط است. اغلب، مقداری همپوشانی اجتناب‌ناپذیر است، زیرا برای ارائه یک روایت منسجم، گاهی اوقات باید از یک ترتیب زمانی صرف فاصله گرفت. این مشکلی است که همه تحقیقات تاریخی را درگیر می‌کند، زیرا تاریخ به ندرت به راحتی مورخ اهمیت می‌دهد، مورخی که وقایع را به ترتیب وقوع آنها دنبال می‌کند.

اکنون اجازه دهید مختصراً به شرایط اجتماعی و سیاسی یونان در قرن پنجم بپردازیم، اگرچه به زودی توجه خود را فقط به آتن محدود خواهیم کرد.

یونانیان به لطف جنگ‌هایشان با ایرانیان، آگاهی عمیقی از پیوندهای مشترکی که آنها را به هم پیوند می‌داد - یعنی پیوندهای زبانی، فرهنگی و ملیتی - به دست آوردند. با این حال، دولت-شهر تا حد زیادی مورد توجه قرار گرفت. در کنار میراثی که همه یونانی زبانان به آن تعلق داشتند، آداب و رسوم محلی هر شهر به شدت زنده ماند و هویت خود را حفظ کرد. هومر ممکن است یک میراث مشترک بوده باشد، اما اسپارت به همان اندازه که زندان از زمین بازی متفاوت است، با آتن متفاوت بود و آنها نیز به نوبه خود با  کورینت یا  تبس متفاوت بودند. توسعه اسپارت مسیر خاص خود را طی کرد. افزایش تعداد اسپارتی‌ها آنها را به مطیع کردن  مسنی‌های همسایه سوق داد و آنها را به اجتماعی از خدمتکاران تبدیل کرد و در نتیجه، دولت اسپارت به یک اردوگاه نظامی تبدیل شد.

دولت اسپارت شامل یک مجلس مردمی بود که یک مجلس سنا را انتخاب می‌کرد و دو مشاور یا ناظر را منصوب می‌کرد. همچنین دو پادشاه وجود داشت، یکی از هر خانواده برجسته، اما قدرت واقعی در دست مشاوران بود. سیستم آموزشی فقط برای تربیت سربازان منضبط در نظر گرفته شده بود. سواره نظام اسپارت در سراسر یونان مشهور بود. آنها در واقع نیرویی قدرتمند بودند و مقاومت لئونیداس  و 300 نفر از مردانش در برابر لشکریان ایرانی تحت فرمان  خشایارشا در  ترموپیل را باید یکی از قابل توجه‌ترین وقایع تاریخ دانست. از سوی دیگر، اسپارتی‌ها مردمی نبودند که تا حد ضعف و بندگی در احساسات غرق شوند. انضباط آنها سختگیرانه بود و لازم بود که احساسات خصوصی مهار شود. کودکان ناقص‌الخلقه در معرض دید عموم قرار می‌گرفتند تا از تضعیف قدرت کل نژاد جلوگیری شود. کودکان در سنین پایین از والدین خود گرفته می‌شدند و در موسساتی شبیه پادگان بزرگ می‌شدند، با دختران به روشی که عموماً مشابه پسران بود رفتار می‌شد و وضعیت اجتماعی زنان تا حد زیادی مبتنی بر برابری بود. بنابراین، بسیاری از توصیفات افلاطون از شهر آرمانی، الهام گرفته از مدل اسپارتی است.

کورینت، در برزخ یونانی، جایگاه غالبی در تجارت و حمل و نقل داشت و توسط یک دولت الیگارشی اداره می‌شد. این شهر به اتحادیه پلوپونز تحت حکومت اسپارت پیوست. کورینت‌ها در جنگ‌های ایران نیرو اعزام کردند، اما رهبری را اعمال نکردند. منافع آنها در درجه اول تجاری بود و کورینت نه تنها به عنوان خانه‌ای برای روشنفکران و سیاستمداران، بلکه به دلیل مکان‌های تفریحی‌اش نیز مشهور بود. همچنین منبع مهاجران برای یکی از بزرگترین مستعمرات یونان، سیراکوز در سیسیل، بود. این دو شهر به طور فعال با یکدیگر و با بقیه یونان به طور کلی در امتداد خط دریایی امن خلیج کورینت تجارت می‌کردند. در سیسیل، یونانیان مستقیماً در مجاورت شهر قدرتمند فنیقی کارتاژ قرار داشتند. فنیقی‌ها در هماهنگی با حمله  خشایارشا (پادشاه ایران) به یونان، در سال ۴۸۰ پیش از میلاد تلاش کردند تا این جزیره را فتح کنند. با این حال، منابع عظیم سیراکوز و رهبری جِلا، حاکم مستبد آن،  این تلاش را کاملاً با شکست مواجه کرد و مردم یونان توانستند تهدید تهاجم پادشاه بزرگ پارس را دفع کنند.

شکی نیست که جایگزینی تدریجی آتن به جای کورینت در طول قرن پنجم به شعله‌ور شدن جنگ پلوپونز کمک کرد و فاجعه لشکرکشی سیراکوز بود که در نهایت منجر به زوال آتن شد.

شهر  باستانی تبس ، که با اسطوره‌های باستانی معروف ادیپ مرتبط است، در  دشت‌های بئوتیان ، در شمال غربی آتن قرار داشت. در طول قرن پنجم، تبس نیز توسط اقلیتی اشرافی اداره می‌شد و نقش آن در طول جنگ‌های ایران به هیچ وجه افتخارآمیز نبود. درست است که یکی از لژیون‌های تبس توسط نیروهای لئونیداس نابود شد، اما تبس‌ها پس از تصرف سرزمینشان توسط خشایارشا، در  پلاته به نفع ایران وارد جنگ شدند . آتن با محروم کردن تبس از موقعیت فرماندهی خود در بئوتیان، آنها را به خاطر این خیانت مجازات کرد. از آن به بعد، آتنی‌ها تبس را بسیار محترم می‌دانستند، اما با افزایش قدرت آتن، اسپارت برای مقابله با این قدرت رو به رشد، در کنار تبس قرار گرفت. در جنگ پلوپونز، تبس در برابر آتن مقاومت کرد، حتی با وجود اینکه حومه اطراف آن مورد هجوم قرار گرفت. با این حال، هنگامی که اسپارت پیروز شد، تبس دوباره جبهه خود را تغییر داد و به آتن پیشنهاد کمک داد.

بیشتر دولت-شهرها قلمرو اطراف خود را کنترل می‌کردند. در حالی که مردم روستایی می‌توانستند زمین‌های خود را کشت کنند، قدرت دولت در شهر متمرکز بود. در جایی که مشارکت در امور عمومی امکان‌پذیر بود، مانند کشورهای دموکراتیک، همه شهروندان در آن مشارکت داشتند. مردی که به سیاست علاقه‌ای نداشت، به عنوان "احمق  " - که در یونانی به معنای "خودشیفته" است - مورد تحقیر قرار می‌گرفت.

خاک یونان برای کشاورزی در مقیاس بزرگ مناسب نبود. با افزایش جمعیت، واردات غلات از کشورهای دیگر ضروری شد. منبع اصلی تأمین غلات برای یونان، زمین‌های امتداد ساحل اکسین بود  که در طول قرن‌ها مستعمرات متعدد یونانی در آنجا تأسیس شده بود. در عوض، یونان روغن زیتون و سرامیک صادر می‌کرد.

شکی نیست که فردگرایی شدید یونانیان در نگرش آنها نسبت به قانون مشهود است. از این نظر، آنها کاملاً به خود متکی بودند، در تضاد کامل با معاصران خود در آسیا. در کشورهای آسیایی، اقتدار حاکم بر اساس قوانینی بود که از آسمان نازل شده تلقی می‌شدند، در حالی که یونانیان تشخیص می‌دادند که قوانین توسط انسان برای انسان وضع شده‌اند. اگر قانونی دیگر با زمان خود مطابقت نداشت، می‌توانست با رضایت مردم تغییر کند، اما تا زمانی که قانون بر حمایت مردمی استوار بود، اطاعت از آن واجب بود. نمونه‌ای کلاسیک از این احترام به قانون، امتناع سقراط از فرار از حکم اعدامی بود که توسط دادگاه آتن بر او تحمیل شده بود.

در عین حال، این بدان معنا بود که شهرهای مختلف «قوانین متفاوتی» داشتند، به طوری که هیچ مرجعی وجود نداشت که بتواند اختلافات بین آنها را به طور مسالمت‌آمیز حل و فصل کند.

بنابراین، یونان به دلیل رقابت‌های داخلی و فردگرایی پراکنده، بیش از حد دچار تفرقه بود تا بتواند به عنوان یک ملت متحد به ثبات دست یابد. این کشور تحت کنترل اسکندر کبیر و بعدها روم قرار گرفت. با این حال، نهادها و آرمان‌های مشترکی وجود داشت که به آن اجازه می‌داد به عنوان یک واحد فرهنگی پابرجا بماند. ما قبلاً از حماسه ملی (به عنوان یک عامل وحدت‌بخش فرهنگی) صحبت کرده‌ایم، اما پیوندهای دیگری نیز وجود داشت. همه یونانیان معبد دلفی را در تپه‌های شمال خلیج کورینت تکریم می‌کردند و تا حدودی به پیشگوی دلفی احترام می‌گذاشتند.

دلفی مرکز پرستش خدای آپولو بود که نماد نیروهای نور و عقل بود. افسانه‌های باستانی می‌گویند که او  پیتون ، مار افسانه‌ای که نماد تاریکی بود را کشت. برای بزرگداشت این عمل، مردم معبدی در دلفی ساختند. در این معبد، آپولو از دستاوردهای روح یونانی محافظت می‌کرد. به موازات این، پرستش آپولو شامل یک جهت اخلاقی مرتبط با آیین‌های تطهیر است. خود این خدا مجبور بود کفاره پلیدی را که پس از پیروزی بر مار افسانه‌ای بر او وارد شده بود، بپردازد و اکنون به دیگران که خود را با خون آلوده کرده بودند، امید می‌داد. اما یک استثنای نابخشودنی وجود دارد: این مادرکشی است و در واقع، نشانه قابل توجهی از اعتماد روزافزون آتنی‌ها به خودشان این است که ما اورستس را  در تراژدی آیسخولوس می‌بینیم که سرانجام به لطف الهه آتنا و خدای  آئروپاگوس که زندگی‌اش به نوعی یک پارادوکس زمانی بود، از این اتهام تبرئه شد. دومین معبد بزرگ آپولو در جزیره دلوس واقع شده بود  که محل ملاقات مذهبی قبایل ایونی بود و برای مدتی مرکز خزانه اتحادیه شهرهای دلوس (در رابطه با دلوس) باقی ماند.

یکی دیگر از نهادهای بزرگ که همه یونانیان را متحد می‌کرد، بازی‌هایی بود که در کوه المپیا، در غرب پلیستوسن برگزار می‌شد. این بازی‌ها هر چهار سال یکبار برگزار می‌شدند و بر هر کار دیگری، حتی خود جنگ، اولویت داشتند. هیچ افتخاری بزرگتر از پیروزی در المپیک نبود. به فاتح تاجی از برگ بو داده می‌شد و شهر او مجسمه‌ای را در معبد خودش در المپیا برای بزرگداشت این رویداد برپا می‌کرد. اولین باری که این مسابقات برگزار شد در سال ۷۷۶ قبل از میلاد بود و از آن زمان به بعد یونانیان شروع به شمارش زمان با بازی‌های المپیک کردند.

در واقع، بازی‌های المپیک نمونه‌ی بارزی از ارزشی بود که یونانیان برای بدن قائل بودند. این ارزش، نمونه‌ی بارز دیگری از توجه آنها به هماهنگی است. انسان‌ها هم بدن دارند و هم ذهن، و هر دو به ورزش و تمرین نیاز دارند. این واقعیت به خوبی به ما یادآوری می‌کند که متفکران یونان به آن دسته از روشنفکران برج عاج‌نشین که دنیای مدرن ما از میراث مدرسی قرون وسطی به ارث برده است، تعلق نداشتند.

در نهایت، باید نکته‌ای در مورد نظام برده‌داری اضافه کنیم. اغلب گفته شده است که یونانیان در علوم تجربی موفق نبودند، زیرا انجام آزمایش به معنای آلوده کردن دست‌ها بود، عملی که مختص بردگان بود. هیچ قضاوتی نمی‌تواند گمراه‌کننده‌تر از این نتیجه‌گیری عجولانه باشد. شواهد به وضوح خلاف این را نشان می‌دهد، همانطور که از سوابق دستاوردهای علمی آنها و از بناهای باقی‌مانده از مجسمه‌سازی و معماری زمان آنها مشهود است.

با این حال، نباید در مورد اهمیت بردگان در زندگی آنها اغراق کنیم. اگرچه این حس کوته‌بینانه وجود داشت که اربابان از دستان خود استفاده نمی‌کردند، اما درست است که کسانی که نقره را از معادن آن در لائوریون استخراج می‌کردند،  سرنوشتی غیرانسانی داشتند . با این وجود، می‌توان گفت که در کل با توده‌های برده در شهرها با ظلم عمدی رفتار نمی‌شد، تا حدودی به این دلیل که یک برده از ارزش بالایی برخوردار بود، به خصوص اگر در یک حرفه مهارت داشت، و بسیاری از بردگان آزاد می‌شدند. با این حال، سیستم برده‌داری در مقیاس بزرگ متعلق به دوران بعدی، مربوط به یونان قرن پنجم است.

شاید قابل توجه‌ترین ویژگی قرن پنجم پیش از میلاد، موج ناگهانی آزمایش و خلاقیت فکری بود. این امر به همان اندازه که در مورد فلسفه صادق بود، در مورد هنر نیز صادق بود. در حالی که مجسمه‌سازی در قرن گذشته هنوز گرایش رسمی و فراگیر ریشه‌های فراعنه مصر خود را حفظ کرده بود، ناگهان در قرن پنجم احیا شد. در ادبیات، آیین‌های رسمی دوره‌های پیشین به شخصیت به طور فزاینده انعطاف‌پذیر درام آتیک تبدیل شدند  . همه چیز گسترش یافت و گسترش یافت، به طوری که هیچ هدفی برای انسان دست نیافتنی باقی نماند. این حس اعتماد به نفس فراگیر به بهترین شکل در بخش معروف نمایشنامه آنتیگونه اثر سوفوکل بیان شده است: "چه موجودات قدرتمندی در زندگی وجود دارند، اما انسان بزرگترین است." این احساس در دوره‌های بعدی ناپدید شد، اگرچه دوباره در دوران رنسانس مدرن احیا شد. در نوشته‌های آلبرتی، انسان‌شناس ایتالیایی  ، دیدگاه‌های بسیار مشابهی در مورد جایگاه انسان می‌یابیم و عصری با چنین سرزندگی به سختی می‌توانست از محدودیت‌های خود آگاه‌تر باشد. با این حال، اعتماد به نفس می‌تواند به تکبر و هرج و مرج منجر شود، و بنابراین، در اواخر قرن پنجم، سقراط شروع به یادآوری تصویر نیکی به مردم کرد.

بنابراین، این چارچوبی است که تمدن یونان در آن به اوج عظمت خود رسید. این تمدن که بر اساس اصل ذاتی هماهنگی بنا شده بود، مستعد از هم پاشیدن توسط درگیری‌های داخلی بود و شاید در نهایت همین امر بود که بر عظمت آن افزود. زیرا اگرچه هرگز نتوانست دولتی تأسیس کند که شامل همه یونانیان باشد، اما همه کسانی را که به سرزمین یونان حمله کردند، مطیع خود کرد و تا به امروز همچنان چارچوبی را تشکیل می‌دهد که تمدن غرب در آن می‌چرخد.

اولین فیلسوفی که در آتن زندگی کرد، آناکساگوراس بود  که حدود سی سال، از پایان جنگ‌های ایران تا اواسط قرن، در آنجا ماند. آناکساگوراس از اهالی ایونی و از خانواده کلازومنای بود  و به دلیل علایقش، وارث مکتب ایونی میلتوس محسوب می‌شد. شهر زادگاه او در زمان شورش ایونی‌ها به دست ایرانیان افتاده بود و به نظر می‌رسد که او با ارتش ایران به آتن آمده است. گزارش شده است که او معلم و دوست پریکلس بوده است  و برخی حتی معتقدند که  اوریپید زمانی یکی از شاگردان او بوده است.

علایق اصلی آناکساگوراس تحقیقات علمی و کیهان‌شناسی بود. ما حداقل یک مدرک داریم که نشان می‌دهد او یک ناظر تیزبین بوده است: در سال‌های ۴۶۸-۴۶۷ پیش از میلاد، توده بزرگی از شهاب‌سنگ‌ها به رودخانه آیگوسپوتاموس سقوط کردند  و این رویداد یکی از دلایلی بود که او پیشنهاد کرد ستارگان از سنگ‌های داغ و درخشان ساخته شده‌اند.

اگرچه آناکساگوراس دوستان بانفوذی در آتن داشت، اما خشم آتنی‌های کوته‌بین و محافظه‌کار را برانگیخت. دلیل این امر آن است که اندیشه مستقل و نامحبوب، حتی در بهترین زمان‌ها، کاری پرخطر است و وقتی با تعصبات کسانی که تصور می‌کنند از همه بهتر می‌دانند، در تضاد باشد، می‌تواند برای هر کسی که پا از خط خارج کند، به خطری واقعی تبدیل شود. بدتر از همه، آناکساگوراس در جوانی با ایرانیان همدردی می‌کرد. در واقع، این الگویی است که به نظر می‌رسد در طول ۲۵۰۰ سال گذشته تغییر چندانی نکرده است. در هر صورت، آناکساگوراس به جرم بدعت‌گذاری و تعصب ایرانی محاکمه شد. ما مطمئن نیستیم که چه مجازاتی ممکن است بر او اعمال شده باشد یا چگونه از آن فرار کرده باشد، اما این احتمال وجود دارد که دوستش پریکلس او را از زندان ربوده و با او فرار کرده باشد.

او بعداً به لامپساکوس نقل مکان کرد  و تا زمان مرگش به تدریس در آنجا ادامه داد. خوشبختانه، شهروندان این شهر آثار او را با دیدی روشن‌تر می‌نگریستند و آناکساگوراس می‌بایست تنها فیلسوف تاریخ باشد که در سالگرد مرگش مدارس تعطیل شدند. آناکساگوراس آموزه‌های خود را در کتابی شرح داد که بخش‌هایی از آن در منابع دیگر باقی مانده است. سقراط، که خود بعدها به جرم بدعت‌گذاری محاکمه شد، به قضات خود گفت که دیدگاه‌های نامتعارفی که به داشتن آنها متهم شده است، در واقع دیدگاه‌های آناکساگوراس است که کتابش را هر کسی می‌توانست با یک دراخما بخرد.

نظریه آناکساگوراس، مانند نظریه امپدوکلس پیش از آن، تلاشی جدید برای مقابله با انتقاد پارمنیدس بود. اما در حالی که دیوکلس هر یک از دو جفت اضداد، گرم و سرد، خشک و تر، را به عنوان یک جوهر اساسی در نظر می‌گرفت، آناکساگوراس، برعکس، معتقد بود که هر یک از این دو به نسبت متغیری در هر قطعه کوچک ماده، هر چقدر هم کوچک، وجود دارد. او برای اثبات ادعای خود، ایده ماده را که بی‌نهایت قابل تقسیم است، مطرح کرد، زیرا به نظر او، تقسیم صرف چیزها به قطعات کوچکتر منجر به ظهور چیز متفاوتی نمی‌شد. زیرا پارمنیدس نشان داده بود که آنچه هست به هیچ وجه نمی‌تواند نباشد یا به آنچه نیست تبدیل شود. در واقع، این فرض که ماده بی‌نهایت قابل تقسیم است، یک فرض بدیع است و این اولین باری بود که مطرح می‌شد. اینکه آیا این فرض نادرست است یا خیر، در این زمینه برای ما اهمیتی ندارد. آنچه این فرض برجسته می‌کند، ایده تقسیم‌پذیری بی‌نهایت است که در واقع در مورد فضا صدق می‌کند. بنابراین، به نظر می‌رسد که در اینجا نقطه شروعی داریم که از آن ایده اتمیست‌ها در مورد فضای خالی می‌تواند بعداً توسعه یابد. به هر حال، اگر این فرض را بپذیریم، انتقاد آناکساگوراس از آناکساگوراس تا این حد همچنان معتبر خواهد بود.

تفاوت‌های بین چیزها به دلیل غلبه‌ی یک اضداد بر دیگری است. بنابراین، آناکساگوراس توانست بگوید که برف تا حدی سیاه است، حتی اگر سفید غالب باشد. این ایده حال و هوای هراکلیتی دارد؛ اضداد با هم ملاقات می‌کنند و هر چیزی می‌تواند به چیز دیگری تبدیل شود. آناکساگوراس می‌گوید: «چیزهایی که در جهان وجود دارند، تقسیم نمی‌شوند و نمی‌توان آنها را با ضربه‌ی تبر از هم جدا کرد.» او همچنین می‌گوید: «در هر چیزی، معیاری از هر چیزی وجود دارد، به جز ذهن،  نوس . در واقع، چیزهایی وجود دارند که ذهن نیز در آنها حضور دارد.»

این «نوس» یا عقل که او در اینجا ذکر می‌کند، اصل فعالی است که جایگزین عشق و نزاع برای امپدوکلس می‌شود. با این حال، او همچنان آن را به عنوان ماده، هرچند بسیار ظریف و شفاف، می‌بیند. «نوس» با سایر مواد متفاوت است زیرا خالص و غیرمخلوط است و همین امر به اشیا حرکت می‌دهد. علاوه بر این، وجود «نوس» همان چیزی است که جاندار را از بی‌جان متمایز می‌کند.

در مورد منشأ این جهان، او نظری ارائه می‌دهد که از برخی جهات شبیه به ایده‌هایی است که در زمان‌های بسیار جدیدتر در مورد این موضوع مطرح شده‌اند. هسته، حرکتی چرخشی را در یک مکان به راه می‌اندازد و با افزایش نیروی این حرکت، اشیاء مختلف بر اساس جرمشان از هم جدا می‌شوند، به طوری که قطعات سنگین‌تر سنگ که در اثر چرخش زمین به بیرون پرتاب می‌شوند، از یکدیگر دورتر از بقیه قرار می‌گیرند. با توجه به سرعت بالای حرکت، آنها شروع به درخشش می‌کنند و این ماهیت ستارگان را توضیح می‌دهد. آناکساگوراس، مانند ایونی‌ها، به وجود جهان‌های متعدد اعتقاد داشت.

در رابطه با ادراک حسی، او به طرز هوشمندانه‌ای این اصل زیست‌شناختی را مطرح کرد که احساس به اضداد بستگی دارد. برای مثال، بینایی، افتادن نور بر روی متضاد آن، یعنی تاریکی است. حواس با شدت بسیار زیاد باعث درد و ناراحتی می‌شوند. اینها دیدگاه‌هایی هستند که هنوز در فیزیولوژی رایج هستند.

بنابراین، از برخی جهات، آناکساگوراس نظریه دقیق‌تری نسبت به سلف خود ارائه داد و حداقل نشانه‌هایی وجود دارد که او با تلاش فراوان به دنبال مفهومی از فضای خالی بوده است. اما اگرچه گاهی اوقات به نظر می‌رسد که او می‌خواهد عقل را به یک نیروی فعال غیرمادی تبدیل کند، اما کاملاً موفق نمی‌شود. بنابراین، انتقاد اساسی مطرح شده توسط پارمنیدس نه در او و نه در امپدوکلس پاسخی نمی‌یابد. با این وجود، پیشنهاد او در مورد تقسیم‌پذیری بی‌نهایت، پیشرفت جدیدی در توضیح نحوه تشکیل جهان است. مرحله تشخیص اینکه تقسیم‌پذیری متعلق به فضا است، باقی می‌ماند و بدین ترتیب زمینه را برای ظهور اتمیسم فراهم می‌کند.

اشتباه است که تصور کنیم آناکساگوراس ملحد بوده است. با این حال، تصور او از خدا فلسفی بود و با دین دولتی آتن سازگار نبود. دیدگاه‌های او که با دین رایج سازگار نبود، اتهام ارتداد را به او وارد کرد. زیرا خدا برای او معادل «عقل» بود، یعنی اصل فعالی که منشأ همه حرکات است. چنین دیدگاهی شایسته بود که توسط مرجع حاکم مورد تحقیر قرار گیرد، زیرا طبیعتاً در مورد اثربخشی اعمال آیینی رایج تردید ایجاد می‌کرد و بنابراین به اقتدار دولت لطمه می‌زد.

احتمالاً هرگز دلیل اخراج فیثاغورث و مکتبش از کروتون  در سال ۵۱۰ پیش از میلاد را نخواهیم دانست. با این حال، درک نکاتی که ممکن است این مکتب در آنها با شهروندان خوب اختلاف داشته باشد، دشوار نیست. زیرا باید به یاد داشته باشیم که فیثاغورث، همانطور که رسم فیلسوفان یونانی بود، در سیاست نیز دست و پا می‌زد. در واقع، اگرچه بقیه بشریت با فیلسوفان با بی‌تفاوتی مداراآمیز رفتار می‌کنند، آنچه واقعاً قابل توجه است این است که وقتی آنها نظر انتقادی خود را ابراز می‌کنند، در گل‌آلود کردن آب‌های تیره سیاست حرفه‌ای موفق می‌شوند. هیچ چیز حاکمان را بیش از این تصور که آنها ممکن است آنقدر که تصور می‌کنند خردمند نباشند، هیجان‌زده نمی‌کند. بدون شک دلایلی از این دست، دلیل سوزاندن مکتب فیثاغورث توسط کروتونی‌ها بود. اما سوزاندن مکاتب یا حتی خود انسان‌ها، همیشه وسیله‌ای ناتوان برای از بین بردن عقاید شورشی بوده است. دلیل این امر آن است که فاجعه‌ای که برای مکتب اصلی رخ داد، به لطف تلاش‌های اعضای بازمانده مکتب که به شرق یونان بازگشتند، منجر به انتشار گسترده‌تر دیدگاه‌های آن بیش از هر زمان دیگری شد.

پیش از این دیدیم که بنیانگذار این مکتب در ابتدا پیرو فیثاغورث بود، اما نظریه اعداد فیثاغورثی به زودی ضربه مهلکی از سوی فیلسوف الئایی، زنون، دریافت کرد  ؛ بنابراین، باید بفهمیم که این نظریه مستلزم چیست.

فیثاغورثیان اعداد را متشکل از واحدها می‌دانستند و واحدهایی که توسط نقاط نشان داده می‌شدند، دارای ابعاد فضایی تلقی می‌شدند. طبق این دیدگاه، یک نقطه واحدی با مکان است، یعنی دارای نوعی ابعاد، هر چه که باشند، می‌باشد. این نظریه اعداد برای برخورد با اعداد رادیکالی کاملاً معتبر است. همیشه می‌توان یک عدد رادیکالی را برای بیان یک واحد انتخاب کرد، به طوری که هر تعداد عدد رادیکالی حاصلضرب واحد باشد و یک عدد صحیح را نشان دهد. با این حال، این دیدگاه وقتی با اعداد گنگ (غیر گویا) مواجه می‌شویم، با یک معضل روبرو می‌شود، زیرا این اعداد را نمی‌توان به این صورت اندازه‌گیری کرد. شایان ذکر است که کلمه یونانی که ما آن را "غیر گویا" ترجمه می‌کنیم به معنای "بی‌اندازه" است، نه "فاقد دلیل". حداقل این دیدگاه فیثاغورث بود. برای غلبه بر این مشکل، فیثاغورثیان روشی را برای یافتن این اعداد دست نیافتنی با استفاده از یک سری متوالی از تقریب‌ها ابداع کردند. این روش شامل یافتن کسرهای پیوسته‌ای است که قبلاً در مورد آنها بحث کردیم. در چنین دنباله ای، مراحل متوالی یک بار از علامت مشخص شده تجاوز می‌کنند و یک بار از آن کم می‌شوند، به طوری که مقادیر دائماً در حال کاهش هستند. با این حال، این فرآیند اساساً نامتناهی است و عدد گنگی که ما به دنبال آن هستیم، حد نهایی این فرآیند است. ایده پشت این تمرین این است که می‌توانیم به تقریب‌های رادیکالی برسیم که ما را تا حد دلخواه به حد نزدیک کند. در واقع، این ویژگی مشابه ویژگی است که مفهوم مدرن حد به آن اشاره دارد.

مثلث‌ها، یک عدد مثلثی چهار خطی، نمادی که فیثاغورسیان به آن سوگند یاد می‌کردند.

بنابراین، می‌توان یک نظریه اعداد را بر چنین پایه‌هایی تدوین کرد. با این حال، ایده وحدت، یک سردرگمی اساسی بین عدد گسسته و کمیت پیوسته را پنهان می‌کند. این موضوع به محض اینکه نظریه فیثاغورث در هندسه به کار گرفته شود، آشکار می‌شود و ما هنگام بحث در مورد انتقادی که زنون مطرح کرده است، مشکلات موجود را خواهیم دید.

ایده اصلی دیگری که از ریاضیات فیثاغورثی به جا مانده، نظریه اشکال است که سقراط آن را اتخاذ و توسعه داد. اگر به شهادت افلاطون تکیه کنیم، این نظریه نیز به نوبه خود توسط الئایی‌ها مورد انتقاد قرار گرفت و ما قبلاً به منشأ ریاضی آن اشاره کرده‌ایم. به عنوان مثال، قضیه هندسی فیثاغورث را در نظر بگیرید: ترسیم یک شکل کاملاً دقیق از یک مثلث قائم‌الزاویه و مربع‌های روی اضلاع آن و سپس اندازه‌گیری مساحت این مربع‌ها بی‌معنی است. دلیل این امر این است که، هر چقدر هم که با دقت برای آن تلاش کنیم، ترسیم هرگز کاملاً دقیق نخواهد بود. در واقع، غیرممکن است. اشکالی مانند این نیستند که اثبات قضیه را ارائه می‌دهند. بلکه برای چنین اثباتی، به یک شکل کامل، از نوعی که می‌توان تصور کرد اما نمی‌توان ترسیم کرد، نیاز داریم. هر ترسیم واقعی باید کپی، درجات مختلف، از تصویر ذهنی باشد. این دقیقاً هسته اصلی نظریه اشکال است که بخش شناخته شده‌ای از آموزه‌های بعدی فیثاغورثی بود.

ما دیده‌ایم که چگونه فیثاغورث از کشف آکوردهای هماهنگ، اصل هماهنگی را استخراج کرد. از این کشف، نظریه‌های پزشکی پدیدار شدند که سلامت را نوعی تعادل بین اضداد می‌دانستند. فیثاغورثیان متأخر این ایده را فراتر بردند و اصل هماهنگی را در مورد روح به کار بردند. طبق این دیدگاه، روح، هماهنگی بدن است، به طوری که روح به حالت سالم بدن پیوند می‌خورد. وقتی سازمان بدن از هم می‌پاشد، بدن متلاشی می‌شود و روح نیز از هم می‌پاشد. روح را می‌توان به عنوان سیم محکم یک ساز موسیقی تصور کرد، در حالی که بدن قابی است که این سیم به آن کشیده می‌شود. اگر قاب شکسته شود، سیم شل می‌شود و هماهنگی خود را از دست می‌دهد. این دیدگاه بدون شک با ایده‌های قدیمی‌تر فیثاغورثیان در مورد این موضوع کاملاً متفاوت است. زیرا به نظر می‌رسد فیثاغورث به تناسخ ارواح اعتقاد داشته است، در حالی که طبق این دیدگاه جدیدتر، ارواح یا ارواح درست مانند اجساد می‌میرند.

در حوزه نجوم، فیثاغورثیان متأخر فرضیه بسیار جسورانه‌ای ارائه دادند. بر اساس این دیدگاه، مرکز جهان زمین نبود، بلکه یک آتش مرکزی بود. زمین صرفاً سیاره‌ای بود که به دور این آتش می‌چرخید، اما این آتش نامرئی بود، زیرا آن طرف زمین که ما روی آن زندگی می‌کنیم همیشه از مرکز دور بود. آنها نیز به نوبه خود، خورشید را به عنوان یک سیاره می‌دیدند که نور خود را از طریق بازتاب از آتش مرکزی دریافت می‌کند. این گامی بلند به سوی فرضیه خورشید مرکزی بود که بعدها توسط آریستارخوس مطرح شد  . با این حال، شکلی که فیثاغورثیان نظریه خود را در آن تدوین کردند، مملو از مشکلات قابل توجهی بود، که باعث شد ارسطو به دیدگاه مسطح بودن زمین بازگردد. با توجه به اقتدار عظیم ارسطو در سایر زمینه‌ها، این دیدگاه، به جای دیدگاه صحیح، در دوره‌های بعدی، زمانی که منابع اصلی فراموش شدند، رواج یافت.

در مورد توسعه نظریه‌های مربوط به ترکیب اشیا، فیثاغورثیان به کیفیتی پی بردند که بسیاری از متفکران پیشین آن را نادیده گرفته یا به اشتباه فهمیده بودند: ایده خلأ، که بدون آن ارائه توضیحی معقول از حرکت غیرممکن است. در اینجا نیز می‌بینیم که نظریه ارسطویی بعداً به این دیدگاه منسوخ بازمی‌گردد که طبیعت از خلأ بیزار است. با این حال، اگر بخواهیم مسیر صحیح توسعه نظریه فیزیکی را بیابیم، باید به اتمیست‌ها بازگردیم.

در همین حال، مکتب فیثاغورث تلاش کرد تا پیشرفت‌های امپدوکلس را جذب کند. طبیعتاً، دیدگاه ریاضی آنها به آنها اجازه نمی‌داد که چهار عنصر او را به عنوان عناصر نهایی بپذیرند. در عوض، آنها به مصالحه‌ای دست یافتند که یک نظریه ریاضی در مورد ترکیب ماده را بنا نهاد. بنابراین، آنها عناصر را متشکل از ذراتی با شکل اجسام جامد منظم دانستند. افلاطون این نظریه را در تیمائوس بیشتر توسعه داد. به نظر می‌رسد خود کلمه "عنصر" توسط همین فیثاغورثیان متأخر ابداع شده باشد.

بنابراین، هیچ یک از تلاش‌های مادی‌گرایانه برای پاسخ به انتقاد پارمنیدس، تا این لحظه، نمی‌تواند از همه جهات رضایت‌بخش تلقی شود. صرف نظر از نقاط ضعف خود نظریه مقدماتی، این حقیقت همچنان پابرجاست که تکرار صرف مطالب اساسی نمی‌تواند راه حلی برای ما فراهم کند. این نکته با مجموعه‌ای از استدلال‌های مطرح شده توسط پیروان پارمنیدس، به ویژه زنون، که اهل همان کشور پارمنیدس و شاگرد او بود، به طور قدرتمندی اثبات شده است. زنون حدود ۴۹۰ سال قبل از میلاد متولد شد. تنها نکته مهمی که در مورد او می‌دانیم، علاوه بر اینکه او به امور سیاسی علاقه داشت، این است که او و پارمنیدس در آتن با سقراط ملاقات کردند. این واقعیت توسط افلاطون نقل شده است و هیچ دلیلی برای بی‌اعتبار کردن او وجود ندارد.

نظریه الئایی، همانطور که قبلاً توضیح دادیم، به نتایج شگفت‌انگیزی منجر می‌شود. به همین دلیل، تلاش‌های متعددی برای اصلاح نقص‌های دکترین ماتریالیستی صورت گرفته است. کاری که زنون سعی در انجام آن داشت این بود که نشان دهد اگر دکترین الئایی حس عادی انسان را تکان می‌دهد، پس نظریه‌های رقیب که ادعا می‌کنند بر این مانع غلبه می‌کنند، منجر به مشکلات عجیب‌تری می‌شوند. بنابراین، او به جای ارائه دفاع مستقیم از پارمنیدس، با مخالفت در جایگاه خودش مقابله کرد. او با اتخاذ موضع حریف شروع می‌کند، سپس با استدلال قیاسی نشان می‌دهد که این موضع پیامدهای غیرممکنی دارد و بنابراین، دفاع از موضع اولیه غیرممکن است و در نتیجه آن را نابود می‌کند.

این نوع استدلال شبیه به  استدلال تقلیل به پوچی است که هنگام بحث در مورد نظریه تکامل آناکسیمندر مورد بحث قرار دادیم. با این حال، تفاوت مهمی بین آنها وجود دارد. در استدلال معروف تقلیل به پوچی، از نادرستی نتیجه استنباط می‌شود که یکی از مقدمات نیز باید نادرست باشد. از سوی دیگر، زنون تلاش کرد ثابت کند که می‌توان از یک فرض معین، دو نتیجه متناقض گرفت. این بدان معناست که هر دو نتیجه نه تنها نادرست، بلکه غیرممکن نیز هستند. او از این نتیجه گرفت که فرضی که این دو نتیجه از آن لازم است، خود غیرممکن است. این نوع استدلال بدون هیچ مقایسه‌ای بین نتایج و واقعیت‌ها پیش می‌رود و بنابراین، از این نظر، کاملاً دیالکتیکی است - یعنی به حوزه پرسش و پاسخ تعلق دارد. در واقع، زنون اولین کسی بود که از استدلال دیالکتیکی به طور سیستماتیک استفاده کرد. این استدلال نقش عمده‌ای در فلسفه داشت. سقراط و افلاطون آن را از الئایی‌ها قرض گرفتند و به روش خود آن را توسعه دادند. از آن زمان، جایگاه مهمی در فلسفه داشته است.

استدلال‌های زنون اساساً حمله‌ای به مفهوم وحدت فیثاغورثی بود و در همین راستا، استدلال‌هایی علیه خلأ و امکان حرکت مطرح کرد.

بیایید ابتدا استدلالی را بررسی کنیم که بی‌اعتباری ایده وحدت را اثبات می‌کند. زنون می‌گوید هر چیزی که وجود دارد باید حجم داشته باشد، در غیر این صورت اصلاً وجود نخواهد داشت. اگر این را بپذیریم، لازم است آن را نسبت به هر جزء نیز بپذیریم، به طوری که لازم است این جزء نیز به نوبه خود حجم داشته باشد. او در ادامه می‌گوید که یک بار قضاوت کردن معادل آن است که همیشه آن را بپذیریم. این یک روش ساده برای معرفی ایده تقسیم‌پذیری بی‌نهایت است؛ زیرا نمی‌توان گفت هیچ جزئی کوچکترین است. اگر چیزها زیاد بودند، لازم بود که همزمان هم کوچک و هم بزرگ باشند. در واقع، لازم است که آنقدر کوچک باشند که حجم نداشته باشند؛ زیرا تقسیم‌پذیری بی‌نهایت ثابت می‌کند که تعداد اجزا بی‌نهایت است. این به معنای واحدهای بدون حجم است و از این رو هر مجموعی از این واحدها نیز بدون حجم است. اما یک واحد باید همزمان مقداری حجم داشته باشد و از این رو چیزها بی‌نهایت بزرگ هستند.

اهمیت این استدلال در این واقعیت نهفته است که نشان می‌دهد قضیه اعداد فیثاغورث در هندسه رد می‌شود. فیثاغورث معتقد بود که اگر یک خط را در نظر بگیریم، باید بتوانیم تعداد واحدهای آن را بیان کنیم. با این حال، واضح است که اگر ایده تقسیم‌پذیری بی‌نهایت را بپذیریم، قضیه واحد بلافاصله از بین می‌رود. با این حال، مهم است بدانیم که این موضوع فیثاغورث را اشتباه ثابت نمی‌کند. بلکه، آنچه نشان می‌دهد این است که قضیه واحد و ایده تقسیم‌پذیری بی‌نهایت را نمی‌توان همزمان در نظر گرفت. به عبارت دیگر، آنها ناسازگار هستند و یکی از آنها باید کنار گذاشته شود. اگر ریاضیات نیاز به تقسیم‌پذیری بی‌نهایت دارد، پس وحدت فیثاغورثی باید کنار گذاشته شود. نکته دیگری که شایان ذکر است مربوط به اثبات خودِ برهان خلف است. یک گزاره معنادار واحد نمی‌تواند پیامدهای مستقیماً متناقض داشته باشد. بلکه، تناقضات فقط زمانی ایجاد می‌شوند که گزاره‌های دیگری به آن اضافه شوند، همانطور که در مورد دو استدلال اتفاق می‌افتد، زمانی که گزاره اضافه شده در یکی از استدلال‌ها با گزاره اضافه شده در دیگری در تضاد باشد. بنابراین، در مورد مورد بررسی، دو استدلال داریم: اول اینکه چیزها کثیر و واحدها بدون حجم هستند، و بنابراین چیزها حجمی ندارند؛ دوم اینکه چیزها کثیر و واحدها دارای حجم هستند، و بنابراین چیزها حجم نامتناهی دارند. دو مقدمه متناقض دیگر این است که واحدها بدون حجم هستند و مقداری حجم دارند؛ در هر دو مورد، نتیجه به وضوح غیرممکن است. نتیجه می‌شود که در مقدمات هر استدلالی مشکلی وجود دارد. این مشکل، مفهوم فیثاغورثی از وحدت است.

زنون برای حمایت از مخالفت پارمنیدس با ایده‌ی خلأ، استدلال جدیدی مطرح می‌کند. اگر فضا وجود داشته باشد، باید در چیزی محصور باشد و این چیز فقط می‌تواند فضای دیگری باشد و به همین ترتیب تا بی‌نهایت. از آنجایی که زنون این توالی بی‌پایان را رد می‌کند، نتیجه می‌گیرد که فضایی وجود ندارد. با این حال، معنای واقعی این موضع، انکار این دیدگاه است که فضا یک ظرف خالی است. به گفته‌ی زنون، ما نباید بین یک جسم و فضایی که اشغال می‌کند تمایز قائل شویم. با این حال، درک این نکته دشوار نیست که ایده‌ی ظرف را می‌توان به راحتی علیه نظریه‌ی «کره‌ی» پارمنیدس به کار برد  . دلیلش این است که گفتن اینکه جهان یک کره‌ی محدود است به این معنی است که در یک فضای خالی وجود دارد. اگر زنون در اینجا به دنبال حفظ نظریه‌ی معلم خود است، جای تردید است که حتی صحبت کردن در مورد یک کره‌ی محدود اگر چیزی خارج از آن وجود نداشته باشد، منطقی باشد.

این نوع استدلال که می‌تواند بارها و بارها تکرار شود، تسلسل نامتناهی نامیده می‌شود . این استدلال همیشه به تناقض منجر نمی‌شود؛ در واقع، امروزه هیچ‌کس نمی‌تواند به این دیدگاه که هر مکانی بخشی از یک مکان بزرگتر است، اعتراض کند. با این حال، در مورد زنون، این تناقض صرفاً به این دلیل ایجاد می‌شود که او می‌پذیرد که «آنچه هست» نامتناهی است. نتیجه این است که به اصطلاح تسلسل چیزها با بی‌نهایتی روبرو می‌شود که از آن گریزی نیست.

این نوع استدلال تسلسلی که گریز از آن غیرممکن است، در واقع نوعی برهان خلف است. آنچه این استدلال‌ها ثابت می‌کنند این است که اساس استدلال با گزاره‌ی دیگری که ما آن را درست می‌دانیم، در تضاد است.

معروف‌ترین استدلال‌های زنون، چهار پارادوکس حرکت هستند که مهم‌ترین آنها افسانه آشیل و لاک‌پشت است. در اینجا نیز او به طور غیرمستقیم از پارمنیدس دفاع می‌کند و بار پاسخ را بر دوش فیثاغورثیان می‌گذارد، که باید چیز بهتری ارائه دهند زیرا نظریه آنها در توضیح خود حرکت شکست می‌خورد. استدلال این است که اگر آشیل و لاک‌پشت در یک مسابقه دوی امدادی شرکت کنند، رسیدن آشیل غیرممکن خواهد بود. فرض کنید لاک‌پشت مسافت مشخصی را در مسیر شروع می‌کند، سپس زمانی که آشیل به سمت جسمی که لاک‌پشت از آنجا شروع کرده بود می‌دود، جسم مسافت مشخصی را به جلو حرکت کرده است. زمانی که آشیل به این مکان جدید می‌دود، لاک‌پشت کمی دورتر رفته است. بنابراین، هر بار که آشیل به جسمی که قبلاً لاک‌پشت در آن بوده می‌رسد، موجود بیچاره دورتر شده است. آشیل ممکن است به آن نزدیک و نزدیک‌تر شود، اما هرگز به آن نخواهد رسید.

باید به خاطر داشته باشیم که این استدلال علیه فیثاغورثیان است و بنابراین موضع آنها را اتخاذ می‌کند و خط را متشکل از واحدها یا نقاط می‌داند. بنابراین، هدف از این نتیجه گیری این است که بگوید مهم نیست لاک پشت چقدر آهسته حرکت کند، باید قبل از اینکه بتواند در مسابقه بدود، مسافتی نامتناهی را طی کند. بنابراین، این شکل دیگری از استدلال است که اندازه اشیا نامتناهی است و اگرچه نشان دادن خطای این نتیجه گیری دشوار نیست، اما باید کاملاً واضح باشد که این استدلال به عنوان رد نظریه‌های وحدت فیثاغورثی بی‌عیب و نقص است. تنها راه نشان دادن خطای این نتیجه گیری، توسعه نظریه سری‌های نامتناهی پس از کنار گذاشتن این دیدگاه وحدت است. به عنوان مثال، اگر سری‌ای داشته باشیم که شامل جملاتی باشد که با سرعت ثابت کاهش می‌یابند، مانند طول مراحل متوالی یک مسابقه، می‌توانیم محاسبه کنیم که آشیل در چه نقطه‌ای به لاک پشت خواهد رسید. مجموع این سری به عنوان عددی تعریف می‌شود که مجموع هر تعداد جمله، هر چقدر هم که بزرگ باشد، هرگز از آن تجاوز نمی‌کند، اما مجموع تعداد به اندازه کافی زیادی از جمله‌ها به هر میزانی که بخواهیم به آن نزدیک می‌شود. اینکه این عدد برای هر سری داده شده باید یک و فقط یک باشد، باید در اینجا بدون اثبات مشخص شود. نوع سری مربوط به یک مسابقه به عنوان یک سری هندسی توصیف می‌شود، موضوعی که هر کسی که با اصول اولیه ریاضیات آشنا باشد می‌تواند امروزه با آن سروکار داشته باشد. با این حال، باید به خاطر داشت که کار مهم زنون بود که امکان توسعه یک نظریه صحیح از قضاوت پیوسته را فراهم کرد، که بر اساس آن، آن دسته از مجموعه‌هایی که امروزه برای ما مانند بازی کودکان به نظر می‌رسند، بنا شده‌اند.

استدلال متناقض دیگری که گاهی اوقات استدلال «مسیر مسابقه» نامیده می‌شود، روی دیگر سکه‌ی حمله‌ی دیالکتیکی را آشکار می‌کند. این استدلال می‌گوید که هرگز نمی‌توان از یک سر یک مسیر مسابقه به سر دیگر آن رسید، زیرا این به معنای عبور از تعداد نامتناهی نقطه در مدت زمان محدود است. به طور دقیق‌تر، قبل از رسیدن به یک نقطه، باید نیمی از مسافت تا آن را طی کرد، سپس نیمی از مسافت و همین‌طور تا بی‌نهایت. بنابراین، اصلاً نمی‌توان حرکت را شروع کرد. این استدلال، همراه با استدلال آشیل و لاک‌پشت، که نشان می‌دهد وقتی کسی شروع می‌کند، نمی‌تواند متوقف شود، این فرض را که یک خط مستقیم از واحدهای نامتناهی تشکیل شده است، رد می‌کند.

زنون دو استدلال دیگر ارائه می‌دهد تا ثابت کند که فرض وجود تنها تعداد محدودی واحد در یک خط، به وضعیت اولیه منجر نمی‌شود. ابتدا سه خط موازی و مساوی را در نظر می‌گیریم که از تعداد محدودی واحد تشکیل شده‌اند. فرض می‌کنیم یکی از آنها در حالت سکون است و دو خط دیگر با سرعت برابر در جهت مخالف حرکت می‌کنند، به طوری که وقتی خطوط متحرک از جلوی خط ثابت عبور می‌کنند، این سه خط موازی یکدیگر قرار می‌گیرند. در اینجا متوجه می‌شویم که سرعت نسبی خطوط متحرک دو برابر سرعت نسبی آنها نسبت به خط ثابت است. سپس این استدلال بر فرض دیگری متکی است که واحدهای زمان و همچنین واحدهای مکان وجود دارند. بنابراین سرعت با تعداد نقاطی که در تعداد معینی از لحظات از یک نقطه معین عبور می‌کنند، اندازه‌گیری می‌شود. در زمانی که یکی از خطوط مستقیم از نصف طول خط ثابت عبور می‌کند، از کل طول خط متحرک عبور می‌کند. از این رو زمان دوم دو برابر زمان اول است، اما برای اینکه دو خط به موقعیت خود در امتداد یکدیگر برسند، زمان یکسانی طول می‌کشد و بنابراین به نظر می‌رسد که دو خط متحرک با دو برابر سرعتی که با آن حرکت می‌کنند، حرکت می‌کنند. البته، این استدلال تا حدودی پیچیده است، زیرا ما معمولاً به اندازه‌ی فواصل، به گشتاورها فکر نمی‌کنیم، اما این یک انتقاد کاملاً درست از نظریه‌ی واحدها است.

در نهایت، بحث پیکان مطرح می‌شود: در هر لحظه، پیکان یک جسم پرنده را اشغال می‌کند و در نهایت، با خودش برابر است و بنابراین در حالت سکون است. بنابراین، همیشه در حالت سکون است که ثابت می‌کند حرکت حتی نمی‌تواند شروع شود، در حالی که بحث قبلی ثابت کرد که حرکت همیشه سریع‌تر از آن چیزی است که هست. بنابراین، زنون با رد نظریه فیثاغورثی کوانتومی گسسته به این روش، پایه‌های نظریه کوانتومی پیوسته را بنا نهاده است. این دقیقاً همان چیزی است که برای دفاع از نظریه فضای کروی پیوسته پارمنیدس مورد نیاز است.

یکی دیگر از فیلسوفان مشهور الئایی، ملیسوس ساموسی، معاصر زنون بود  . ما فقط از زندگی او می‌دانیم که او در طول شورش ساموس فرمانده نظامی بود و ناوگان آتن را در سال ۴۴۱ پیش از میلاد شکست داد. ملیسوس در یک نکته مهم، تعدیل مثبتی ایجاد کرد. قبلاً دیده‌ایم که زنون مجبور شد رد خلأ را تکرار کند، اما اگر این درست باشد، توصیف وجود به عنوان یک کره محدود غیرممکن خواهد بود، زیرا چنین توصیفی حاکی از آن است که چیزی خارج از آن، یعنی فضای خالی، وجود دارد. بنابراین، حذف خلأ ما را ملزم می‌کند که جهان مادی را از همه جهات نامتناهی ببینیم و این نتیجه‌ای است که ملیسوس به آن رسیده است.

ملیسوس در دفاع از «واحد» الئایی تا آنجا پیش رفت که نظریه اتمی را پیش‌بینی کرد. او استدلال کرد که اگر چیزها کثیر باشند، هر یک از آنها باید شبیه به «واحد» پارمنیدس باشد، زیرا هیچ چیز از هیچ پدید نمی‌آید یا کاملاً نابود نمی‌شود. بنابراین، تنها نظریه قابل قبول کثرت، نظریه‌ای است که با تجزیه کره کروی پارمنیدس به کره‌های کوچکتر به آن می‌رسیم و این دقیقاً همان کاری است که اتمیست‌ها انجام دادند.

جدل زنون اساساً حمله‌ای ویرانگر به دیدگاه‌های فیثاغورسیان بود. در عین حال، پایه‌های جدل سقراطی، به ویژه روش فرضی را بنا نهاد که بعداً در مورد آن بحث خواهیم کرد. علاوه بر این، در اینجا، برای اولین بار، می‌توان استفاده سیستماتیک از یک استدلال فشرده در مورد یک مسئله خاص را یافت. الئایی‌ها احتمالاً در ریاضیات فیثاغورسی تبحر داشتند، زیرا این زمینه‌ای است که انتظار می‌رود کاربردهای این روش سیستماتیک در آن یافت شود. متأسفانه، ما اطلاعات کمی در مورد روش‌های واقعی که ریاضیدانان یونانی تجزیه و تحلیل‌های خود را با آنها انجام می‌دادند، داریم. با این وجود، به نظر می‌رسد که رشد سریع ریاضیات در نیمه دوم قرن پنجم تا حدودی با ظهور قوانین تثبیت‌شده برای گفتگو و تبادل استدلال‌ها مرتبط بوده است.

چگونه می‌توانیم جهان در حال تغییر اطراف خود را توضیح دهیم؟ واضح است که ماهیت توضیح این است که مبانی آن تغییرناپذیر است. اولین کسانی که این سؤال را مطرح کردند، ملطی‌های اولیه بودند و ما دیده‌ایم که چگونه مکاتب بعدی به تدریج این مسئله را اصلاح و پالایش کردند. در نهایت، این متفکر ملطی دیگری بود که پاسخ قطعی به این سؤال را ارائه داد:  لوسیپوس، که هیچ چیز مهم دیگری از او نمی‌دانیم، پدر اتمیسم بود. نظریه اتمی نتیجه مستقیم مکتب الئایی است و ملیسوس تقریباً در طول دوران فلسفی خود به طور اتفاقی به آن برخورد کرد.

این نظریه، آشتی میان یک و چند است. لوسیپوس ایده ذرات تشکیل‌دهنده بی‌شماری را مطرح کرد که هر یک از آنها، مانند کره پارمنیدس، جامد، سفت و غیرقابل تقسیم است. اینها "اتم" هستند، به معنای (در ریشه یونانی خود) چیزهایی که نمی‌توان آنها را تقسیم کرد. این اتم‌ها همیشه در خلاء حرکت می‌کنند. او فرض کرد که ترکیب همه اتم‌ها یکسان است، اگرچه از نظر شکل متفاوت هستند. غیرقابل تقسیم بودن این ذرات به این معنی بود که آنها را نمی‌توان از نظر فیزیکی تجزیه کرد، اما فضایی که اشغال می‌کردند، البته از نظر ریاضی بی‌نهایت قابل تقسیم بود. دلیل اینکه اتم‌ها معمولاً قابل مشاهده نیستند این است که آنها بسیار کوچک هستند. اکنون می‌توان توضیحی برای شدن یا تغییر ارائه داد. ویژگی همیشه در حال تغییر جهان از بازآرایی و تشکیل اتم‌ها ناشی می‌شود.

اگر موضع اتمیست‌ها را با اصطلاحات پارمنیدس بیان کنیم، می‌توانیم بگوییم که دیدگاه آنها این است که آنچه نیست در واقعیت با آنچه هست یکسان است؛ به عبارت دیگر، خلأ وجود دارد. بیان چیستی این خلأ دشوار است. از این نظر، من معتقد نیستم که ما خیلی فراتر از یونانیان پیشرفت کرده‌ایم؛ تنها چیزی که می‌توانیم با اطمینان بگوییم این است که فضای خالی، به یک معنا، همان چیزی است که هندسه است. در واقع، مشکلات اولیه ماتریالیسم از اصرار آن بر اینکه همه چیز باید مادی باشد، ناشی می‌شد.

تنها کسی که تصور روشنی از چیستی خلأ داشت، پارمنیدس بود که البته وجود آن را انکار می‌کرد. با این حال، مفید است به یاد داشته باشیم که عبارت «آنچه که نیست، هست» در یونانی یک ترکیب متناقض نیست. راه حل در وجود دو کلمه یونانی برای نفی نهفته است: یکی خبری است، مانند «من X را دوست ندارم» و دیگری فرضی است که برای دستورات، خواسته‌ها و موارد مشابه استفاده می‌شود. این نفی فرضی همان است که در عبارت «آنچه که نیست» یا «نیستی» استفاده می‌شود، همانطور که توسط الئایی‌ها استفاده می‌شد. اگر نفی خبری در «آنچه که نیست» استفاده می‌شد، البته این یک تناقض آشکار می‌بود. با این حال، در انگلیسی، چنین تمایزی وجود ندارد، از این رو این انحراف ضروری است.

بسیاری از خود پرسیده اند: آیا نظریه اتمی یونانیان مبتنی بر مشاهده بود یا صرفاً یک ایده گمانه زنی بود که صرفاً بر گمانه زنی های فلسفی مبتنی بود؟ پاسخ به این سؤال به هیچ وجه آنطور که به نظر می رسد ساده نیست. اولاً، از آنچه گفته شد، مشخص است که نظریه اتمی تنها سازش معقول بین موضع انسان عادی و نظریه الئایی است، زیرا دومی نقدی منطقی بر آموزه ماتریالیستی قبلی بود. از سوی دیگر، لوسیپوس یک میلتوسی بود و درک وسیعی از نظریه های هموطنان بزرگ خود که پیش از او بودند، داشت. دیدگاه های کیهان شناسی او گواه این امر است. او به جای پیروی از مسیر فیثاغورثیان، به دیدگاه های اولیه آناکسیمندر بازگشت.

نظریه تراکم و ترقیق آناکسیمنس، تا حدودی، مبتنی بر مشاهده پدیده‌هایی مانند تراکم بخارات روی سطوح صاف بود. بنابراین، مشکل این بود که نقد الئایی را در نظریه‌ای از مولکول‌ها ادغام کنیم. این ایده که اتم‌ها همیشه در حرکت هستند، ممکن است از همین مشاهده یا از رقص گرد و غبار در پرتو نور الهام گرفته شده باشد. در هر صورت، نظریه آناکسیمنس تنها در صورتی قابل اجرا است که گروه‌هایی از مولکول‌ها با چگالی متفاوت را تصور کنیم. بنابراین، کاملاً درست نیست که اتم‌گرایی یونانی صرفاً یک حدس خوش‌بینانه بوده است. وقتی دالتون ، شیمیدان، نظریه اتمی را در دوران مدرن احیا کرد، از دیدگاه‌های یونانی در مورد این موضوع آگاه بود و دریافت که این دیدگاه‌ها توضیحی برای مشاهده او از نسبت‌های ثابتی که مواد شیمیایی در آن ترکیب می‌شوند، ارائه می‌دهند.

با این حال، دلیل عمیق‌تری برای این گفته وجود دارد که نظریه اتمی یک کشف تصادفی نبوده است. این دلیل به ساختار منطقی خودِ توضیح مربوط می‌شود. توضیح دادن چیزی به چه معناست؟ این بیانی است از اینکه آنچه اتفاق می‌افتد نتیجه‌ی تغییر پیکربندی چیزها است. اگر بخواهیم تغییری در یک چیز مادی را توضیح دهیم، باید این کار را با اشاره به تغییر چیدمان اجزای یک فرضیه که خود توضیح داده نشده است، انجام دهیم. بنابراین، قدرت توضیحی اتم تا زمانی که خود اتم به عنوان موضوع تحقیق در نظر گرفته نشود، دست نخورده باقی می‌ماند. اما به محض اینکه این اتفاق بیفتد، اتم به موضوع تحقیق تجربی تبدیل می‌شود و عناصر توضیحی به ذرات کوچکتر اتم تبدیل می‌شوند که به نوبه خود توضیح داده نشده باقی می‌مانند. فیلسوف فرانسوی، امیل مایرسون، این جنبه از نظریه اتمی را به تفصیل مورد بحث قرار داده است  . بنابراین، نظریه اتمی با ساختار توضیح علّی سازگار است.

پیشرفت‌های قابل توجهی در نظریه اتمی توسط  دموکریتوس، اهل  آبدرا ، که در اوج شهرت خود در حدود ۴۲۰ سال قبل از میلاد بود، ارائه شد. یکی از مهمترین ایده‌های او تمایز بین چیزها آنطور که واقعاً هستند و چیزها آنطور که به نظر ما می‌رسند، بود. بنابراین، طبق تفسیر اتمی، جهان اطراف ما در واقع فقط از اتم‌های موجود در خلاء تشکیل شده است، در حالی که این جهان در تجربه ما به طرق مختلف برای ما آشکار می‌شود. این امر منجر به تمایز دیگری بین آنچه که مدت‌ها بعد کیفیات اولیه و ثانویه نامیده شدند، می‌شود. اولی‌ها شکل، اندازه و ماده هستند؛ دومی‌ها رنگ‌ها، صداها، مزه‌ها و موارد مشابه هستند؛ سپس دومی‌ها بر اساس اولی‌ها که متعلق به خود اتم‌ها هستند، توضیح داده می‌شوند.

ما در طول سفرمان در این کتاب بارها با نظریه اتمی مواجه خواهیم شد. محدودیت‌هایی که این نظریه نمی‌تواند از آنها فراتر رود، در جاهای مناسب مورد بحث قرار خواهد گرفت. فعلاً همینقدر کافی است که بگوییم نظریه اتمی محصول گمانه‌زنی‌های تخیلی نیست، بلکه پاسخی جدی به سؤالی است که فیلسوفان میلتوسی مطرح کردند - پاسخی که آماده‌سازی آن ۱۵۰ سال طول کشید.

علاوه بر اهمیت نظریه اتمی برای علوم طبیعی، این نظریه منجر به نظریه جدیدی در مورد روح نیز شد. روح، مانند هر چیز دیگری، از اتم‌ها تشکیل شده است، اما این اتم‌ها از اتم‌های دیگر ظریف‌تر هستند و در سراسر بدن توزیع شده‌اند. طبق این دیدگاه، مرگ تجزیه است و هیچ جاودانگی شخصی وجود ندارد، نتیجه‌ای که بعدها توسط اپیکور و پیروانش گرفته شد. خوشبختی، هدف زندگی، مبتنی بر این است که روح در حالت متعادلی باشد.

همزمان با رشد مکاتب فلسفی در قرن پنجم، گروهی از مردم ظهور کردند که به نوعی در حاشیه فلسفه قرار داشتند. این افراد عموماً سوفسطاییان نامیده می‌شدند، کسانی که سقراط با تحقیر از آنها به عنوان کسانی که ضعیف‌ترین استدلال را قوی‌ترین جلوه می‌دهند، یاد می‌کرد. درک چگونگی ظهور این جنبش و عملکرد آن در جامعه یونان مهم است.

تغییر مداوم در میدان نبرد فلسفی، تشخیص اینکه کدام طرف ممکن است درست بگوید را دشوار می‌کرد، و چنین سؤالاتی که حل نشده باقی می‌مانند، موضوعاتی هستند که افراد عملگرا وقت پرداختن به آنها را ندارند. هر سؤالی که حل نشده باقی بماند، برای کسانی که می‌خواهند کارها را انجام دهند و مؤثر باشند، بی‌فایده است. این، به طور کلی، بحرانی بود که سوفسطاییان خود را در آن یافتند. نظریه‌های متضاد فیلسوفان، امکان هیچ دانشی را نوید نمی‌داد و علاوه بر این، تجربه فزاینده تماس با مردمان دیگر نشان داد که شکاف‌های غیرقابل عبوری بین آداب و رسوم مردمان مختلف وجود دارد. هرودوت حکایتی در این مورد نقل می‌کند؛ در دربار پادشاه بزرگ پارس، هیئت‌هایی از قبایل استان‌های مختلف تابع امپراتوری پارس وارد شدند. هر هیئت هر زمان که درباره مراسم تشییع جنازه هیئت دیگر می‌شنید، از وحشت نفسش بند می‌آمد: برخی مردگان خود را می‌سوزاندند، برخی دیگر آنها را مومیایی می‌کردند. در نهایت، هرودوت جمله‌ای از  پیندار را نقل می‌کند که می‌گوید رسم، پادشاهی است که بر همه حکومت می‌کند. از آنجا که سوفسطاییان معتقد بودند که دانش را نمی‌توان به دست آورد، اعلام کردند که دانش اهمیتی ندارد و نظر مفید مهم است. البته، این گفته تا حدودی حقیقت داشت؛ در انجام امور عملی، موفقیت در واقع عاملی است که بر همه عوامل دیگر غلبه دارد. اما در این مورد، سقراط موضعی کاملاً متضاد اتخاذ کرد. در حالی که سوفسطاییان به عمل عملی صحیح اهمیت می‌دادند، سقراط معتقد بود که چنین عملی کافی نیست و زندگی‌ای که با بررسی دقیق عقلانی تشخیص داده نشود، ارزش زیستن ندارد.

سوفسطاییان وظیفه ارائه آموزش سازمان‌یافته را در زمانی بر عهده گرفتند که یونان دانش کمی از چنین آموزشی داشت. آنها معلمان سیاری بودند که به صورت حرفه‌ای درس می‌دادند. یکی از مواردی که سقراط از آنها انتقاد می‌کرد این بود که آنها شهریه می‌گرفتند. اگرچه ممکن است احساس شود که سقراط در این مورد ناعادلانه عمل می‌کرد، زیرا حتی سخنرانان حرفه‌ای نیز هر از گاهی نیاز به غذا خوردن داشتند، اما باید توجه داشت که سنت دانشگاهی، شهریه را نوعی حمایت می‌دانست که به استاد اجازه می‌داد مشکلات مالی را فراموش کند.

موضوعاتی که سوفسطاییان در تدریس خود به آنها می‌پرداختند، از فردی به فرد دیگر متفاوت بود. محترم‌ترین فعالیت آنها ارائه آموزش ادبی بود، اما دیگران موضوعاتی با ارزش عملی فوری را آموزش می‌دادند. با گسترش قوانین اساسی دموکراتیک در قرن پنجم، یادگیری فن خطابه ضروری شد، وظیفه‌ای که معلمان فصاحت و بلاغت بر عهده داشتند. به طور مشابه، معلمان سیاست وجود داشتند که هنر انجام امور شورا را به دانش‌آموزان خود آموزش می‌دادند. در نهایت، معلمان مناظره یا بحث وجود داشتند که می‌توانستند یک استدلال بد را خوب جلوه دهند. این هنر در دادگاه‌ها، جایی که متهمان باید از خود دفاع می‌کردند، مزایای آشکاری داشت و معلمان آن می‌توانستند به مردم بیاموزند که چگونه استدلال‌ها را تحریف و مخالفان را گیج کنند.

تمایز قائل شدن بین این نوع بحث کلامی و بحث فلسفی (دیالکتیک) مهم است. کسانی که به اولی می‌پردازند، پیروزی را در ذهن دارند، در حالی که کسانی که به بحث فلسفی می‌پردازند، سعی در رسیدن به حقیقت دارند. در واقع، این تفاوت بین استدلال و بحث است.

در حالی که سوفسطاییان کار ارزشمندی در زمینه آموزش انجام دادند، دیدگاه فلسفی آنها با تحقیق عقلانی خصمانه بود. این دیدگاه با شک و تردید ناامیدکننده‌ای آلوده شده بود و نگرشی منفی نسبت به مسئله دانش ایجاد می‌کرد. این نگرش در سخنان معروف پروتاگوراس خلاصه شده است: «انسان معیار همه چیز است، چیزهایی که وجود دارند همانطور که هستند، و چیزهایی که وجود ندارند همانطور که نیستند.» بنابراین، نظر هر شخص برای خودش معتبر است و اختلافات بین مردم را نمی‌توان بر اساس حقیقت حل و فصل کرد. بنابراین جای تعجب نیست که می‌بینیم تراسیماخوس سوفسطایی  عدالت را به عنوان منفعت قوی‌ترین تعریف می‌کند .

بنابراین، اگرچه پروتاگوراس جستجوی حقیقت را رها می‌کند، اما به نظر می‌رسد که می‌پذیرد که یک دیدگاه می‌تواند از دیدگاه دیگر به معنای پراگماتیستی بهتر باشد، اگرچه این موضع در معرض انتقاد منطقی کلی است که متوجه پراگماتیسم است. زیرا اگر بپرسیم کدام دیدگاه واقعاً بهتر است، بار دیگر خود را در حال بازگشت به ایده حقیقت مطلق خواهیم یافت. در هر صورت، پروتاگوراس اولین بنیانگذار پراگماتیسم است.

داستان خنده‌داری وجود دارد که نشان می‌دهد مردم چگونه به سوفسطاییان نگاه می‌کردند. پروتاگوراس متقاعد شده بود که روش تدریس او بسیار مؤثر است، بنابراین از یکی از شاگردانش خواست که حق‌الزحمه‌اش را از درآمد حاصل از اولین پرونده‌اش بپردازد. با این حال، پس از اتمام آموزش، مرد جوان هرگز به حرفه خود ادامه نداد. پروتاگوراس برای دریافت حق‌الزحمه‌اش به دادگاه رفت و استدلال کرد که شاگردش باید یا با توافق قبلی در صورت برنده شدن یا با حکم قضایی در صورت باخت، حق خود را بپردازد. با این حال، متهم در پاسخ، حق و حقوق او را ادا کرد و اعلام کرد که او نباید چیزی بپردازد - نه با حکم قضایی در صورت برنده شدن و نه با توافق قبلی در صورت باخت.

کلمه «سوفیست» به معنای مرد خردمند بود، و از آنجایی که سقراط نیز یک معلم بود، جای تعجب نیست که کسانی که او را در زمان خودش به خوبی نمی‌شناختند، او را سوفیست می‌نامیدند. ما قبلاً نشان داده‌ایم که این نامگذاری چقدر اشتباه است، اما این تمایز تا زمان افلاطون به درستی شناخته نشده بود، و شکی نیست که فیلسوفان و سوفیست‌ها به یک معنا واکنش‌های مشابهی را در توده مردم برمی‌انگیزند.

در واقع، افرادی که ذهنیت غیرفلسفی دارند، از دوران باستان، نگرشی عجیب و متناقض نسبت به فلسفه به طور کلی داشته‌اند. از یک سو، آنها تمایل دارند با فیلسوفان با مدارایی آمیخته با لطافت و همدردی رفتار کنند و آنها را احمق‌های بی‌ضرر، افرادی با شیوه‌های عجیب و غریب، افرادی که سرشان در ابرها سیر می‌کند، سوالات مسخره‌ای می‌پرسند که هیچ ارتباطی با دغدغه‌های واقعی مردم ندارد و به مسائلی که باید به شهروندان منطقی مربوط باشد، اهمیتی نمی‌دهند، بدانند. با این حال، از سوی دیگر، تفکر فلسفی می‌تواند تأثیری داشته باشد که عمیقاً تمام آداب و رسوم رایج را متزلزل کند. در این حالت، فیلسوف با سوءظن به عنوان کسی که غیرعادی است، آرامش سنت و آداب و رسوم را مختل می‌کند و کسی که تأیید بی‌قید و شرط آداب و رسوم و نظراتی را که برای همه معتبر به نظر می‌رسد، ابراز نمی‌کند، دیده می‌شود.

زیرا کسانی که به انتقاد عادت ندارند، وقتی باورهای گرامی‌شان زیر سوال می‌رود، احساس ناامنی می‌کنند و واکنش آنها اغلب با نفرت و خصومت همراه است. بنابراین، سقراط به اشاعه آموزه‌های خرابکارانه متهم شد، همانطور که سوفسطاییان به طور کلی و معلمان استدلال بلاغی به طور خاص متهم شدند.


برتراند راسلفلسفه
۱
۰
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید