
آیا شما ایدئالیست هستید یا تجربهگرا(رئالیست)؟ خب ایدئالیست یعنی کسی که تجربیاتی که از دنیا بدست میاره را از فیلتر ایدهآلهای ذهنش رد میکند. یعنی یک ایدئالیست اول میاد یک الگوی خاص و پیشفرضیاتی توی ذهنش میگذارد(دارد) و بعد هر اطلاعاتی رو که بدست میاره را یک جایی در آن الگوی ذهنیش قرار میده و به این شکل از واقعیات دنیا نتیجهگیری میکند. تجربهگرا کسیست که برای دیدن واقعیات دنیا بیشتر روی تجربیات حواس خمسه حساب میکند یعنی یک تجربهگرا فکرش این نیست که دنیا فلان ساختار را داشته باشد و او میاد بدون هیچ پیشزمینهی فکری و هیچ ایدهی قبلی به دنیا نگاه میکند و تنها چیزی که روی تجزیه و تحلیلهای ذهنش تاثیر دارد تجربیات و اطلاعاتیست که مستقیما باهاشون مواجه میشود.(البته کانت متوجه این موضوع شد که این ناممکنست و ما بالاخره یسری الگوها و ساختارهایی توی ذهنمون داریم و با آنها جهان رو تفسیر میکنیم و برای همین جهان پدیداری رو داریم نه جهان آنطوری که هست)
حالا میپرسم.. شما ایدئالیست هستید یا تجربهگرا؟ به عبارت دیگه شما به ریاضی اعتماد دارید یا به ادراکات حسی که دارید؟ این سوال رو پرسیدم چون میخوام در مورد دیدگاه افلاطون و ارسطو صحبت کنم. افلاطون ایدئالیست(عقلگرا) و ارسطوی تجربهگرا(رئالیست) که هرکدام سعی کردند از دیدگاه خودشون حقیقت دنیا را توضیح دهند. افلاطون یک فیلسوف مشهور و محترم بود که در آتن آموزشگاه(موزیوم) به نام آکادمی داشت که در این آموزشگاه بیشترین تمرکزش بر این بود که به شاگردانش یاد بدهد که چطور درست فکر کنند یا تلاش میکرد در مورد قوانین هندسه بهشون یاد بده. هندسه برای افلاطون و بسیاری از یونانیان باستان(مخصوصا فیثاغورثیان) مهم بود تا آنجا که در سردر آکادمی افلاطون نوشته شده بود که اگر در مورد هندسه اطلاعات ندارید وارد نشوید. چیزی که میخوام بگم اینه که افلاطون یک ایدئالیست بود چون هندسه پایههای فکری افلاطون را تشکیل داده بود و از نظر او اشکال و قوانین هندسی بودند که میتوانستند رخدادهای دنیا را توضیح بدهند، بنابراین افلاطون اعتقاد داشت که دنیا باید مثل ساختارهای هندسی معنا و مفهوم و قوانین کامل و دقیقی داشته باشد بنابراین هر اطلاعاتی که از مشاهداتش بدست میآورد را با قوانین و ساختارهای هندسی تجزیهوتحلیل میکرد و در نهایت به نتیجه میرسید. و همین شیوهی فکری او بود که باعث میشد که مردم به او بهعنوان یک فیلسوف نگاه کنند تا یک دانشمند. افلاطون براساس ایدههای هندسی ک ته ذهنش نشسته بود اعتقاد داشت که دنیای ما باید هندسهی دقیق و قابل توضیحی داشته باشد و عناصر اربعهی دنیا یعنی آب و باد و خاک و آتش باید از ریزترین بخشهایی تشکیل شده باشند که آن ریزترین بخشها باید ساختارهای هندسی منظم و دقیقی داشته باشند. مثلا به اعتقاد افلاطون آتش از یک عالمه اتمهای هرمیشکل بوجود میآید و اتمهای مکعبی میتوانند خاک را بسازند و یکسری اتمهای 200 وجهی در کنار هم میتوانند عناصر آب را بسازند.

از آن طرف افلاطون مثل همهی مردم آن زمان تصورش این بود که کرهزمین در مرکز عالمست چون ایدئالیست بود و اعتقاد داشت که جهان باید یک ساختار کامل و منظم داشته باشد. نظرش این بود که گنبد ستارهها(کواکب ثابته) و سیارات باید همیشه در مسیرهای دایرهای منظم و کاملی که دارن به دور زمین میچرخند.
البته در آن زمان تصور مردم این بود که آن نورهای درخشان توی آسمان همه ستاره هستن. و 7تای اونها هستن که سرگردان هستن و برای همین بهشون گفتن ستارههای متحرک(کواکب سیار) یا سیاره. ولی همه آنها ستاره هستن. تصور افلاطون از زمین و اجرام فضایی چرخنده به دورش به این شکل بود که زمین در مرکز دنیا قرارداشت و ماه در آسمان اول به دور زمین میچرخید و در آسمان دوم عطارد دور زمین میچرخید، در آسمان سوم زهره، در آسمان چهارم خورشید، در آسمان پنجم مریخ، در آسمان ششم مشتری و در آسمان هفتم زحل و بعد از آن هم گنبد آسمان که ستارهها به آن چسبیدهند و اینها همه به دور زمین میچرخند.

یعنی براساس حرکت نقاط نورانی ناشی از سیاراتی که در فرهنگ آن زمان یونان و بعدها رومیان نقش اساسی داشتند و در مورد هرکدام از آنها کلی داستان و افسانهی خدایان در بین مردم رایج و قابلقبول بود. افلاطون آمد هفت کرهی آسمانی را دورتادور زمین در نظر گرفت و میشود گفت که این ایده در آن زمان مورد پسند و مقبول همهی مردم بود، حتی خیلی از فیلسوفان پیشاسقراطی هم به همچین سیستمی باور داشتند و البته اینها ریشه در باورهای کلدانیان(بابلیان) و مصریان داشته.
یعنی ایده وجود هفت آسمان خیلی قبلتر از اینکه بخواد توی کتب مقدس ابراهیمی مطرح بشه جزء اعتقادات تمدنهای باستانی بینالنهرین و مصر و یونانیان و رومیان بوده که به خدایانی چون زئوس یا ژوپیتر و مردوخ و بعل یا ایل(الله) و رع باور داشتن.
به اعتقاد افلاطون ایدئالیست، ستارههای آسمان همهگی باید مرتب و منظم و به یک جهت اطراف زمین در مداری مُدَوَر(دایرهایشکل) میچرخیدند. اما مشکل اینجا بود که شاگردان افلاطون میدیدند این نظم و قانونی که افلاطون به ستارهها نسبت میدهد همیشه هم صادق نیست. مثلا سیارهی مریخ نه تنها منظم حرکت نمیکرد بلکه حرکتش هم همجهت با اون نورهای چرخنده(سیارات) نبود. برای این رخداد نه تنها افلاطون جوابی نداشت بلکه ستارهشناسان اروپایی هم برای تقریبا 2هزارسال بعد از افلاطون به دنبال دلیل این بینظمی در حرکت اجرام چرخنده به دور زمین میگشتند.(چون زمین میچرخید و در مدت زمانی حرکت سیارات با حرکت زمین همراستا میشد و البته بعدش برعکس حرکت میکردن چون زمین داشت دور میشد..). مشکل حرکت مریخ و یا اهلهها زهره نوری که خورشید بر زهره داشت از معضلات عمده کیهانشناسی باستانی بطلمیوسی بود که 2 هزارسال دانش رسمی بود.
افلاطون یک شاگرد یا یک رقیب به نام ارسطو داشت که این ارسطو ایدئالیست نبود و نظرات او غالبا براسا تجربه و مشاهده بنا شده بود یعنی ارسطو ته ذهنش اعتقاد نداشت که دنیای ما باید یک ساختار هندسی داشته باشد و اطلاعات را بدون اینکه از فیلتر قوانین و ساختارهای هندسی رد کند تجزیهوتحلیل میکرد. همانطوری که امروزه تلاش براینه که مطالعات علمی با مدارک تجربی همراه باشد نه باورها و باید و نبایدهای تهذهن. ارسطو هم مثل افلاطون براین باور بود که آب و خاک و باد و آتش هستند(عناصر اربعه) که با درکنار هم قرارگرفتن همهی آن چیزهایی را میسازند که در دنیا وجود دارد. با این تفاوت که از آنجا که ارسطو تجربهگرا بود و نمیتوانست ذراتِ ریزی که دیده نمیشوند را بهعنوان ذرات سازنده عناصر دنیا در نظر بگیره کلا روی ایده ذرات سازنده(اتم) خط کشید و بهجای آن گفت که عناصر دنیای ما را حسهای گرمی و سردی و تَری و خشکی شکل میدهند و سعی کرد با این مفاهیم تجربی واقعیات دنیا را توضیح بدهد یعنی منطقش این بود که سردی و تَری، آب را میسازند، گرمی و تَری، هوا را میسازند، سردی و خشکی، زمین را میسازند و گرمی و خشکی، آتش را بوجود میآورند.

حالا خاک یا همان زمین سنگینترین عنصر دنیاست بنابراین همیشه و به صورت طبیعی جاش از بقیه عناصر پایینترست، آب از زمین سبکترست و طبیعتش اینه که روی زمین قرار بگیره و دلیل اینکه اقیانوسها روی خاک زمین هستند و یا اینکه سنگ همیشه به ته آب میرسد هم همینست چون دنبال اینه که به جایگاه طبیعی خودش برسد و از آن طرف هوا چون از آب سبکترست به شکل طبیعی روی آب قرار میگیره و آتش هم روی هوا قرار میگیره. البته یکمقدار عجیبست که چرا آتش اینجوریه ولی گویا باید اینطوری در نظر گرفته میشده. حالا از آنجایی که به اعتقاد ارسطو هرچیزی که توی دنیاست از ترکیب عناصر آب و آتش و خاک و هوا تشکیل شده پس شاید بشه فهمید که درخت از خاک و آب و هوا درست شده و یا میشه فهمید که مردم چجوری به این نتیجه رسیده بودند که انسان چجوری از خاک آفریده شده بوده و یا روح انسان یکجور هواست که از دمیدهشدن روح خدا در بدن او شکل گرفته(نفس حیات) و یا اجنه از آتش هستن و یا شیطان میگفت من از آدم که از آب و خاکه برترم(در اصل اشاره به همین باورهای کهن درباره عناصر داره) و به هرحال همین اندیشهها بعدها در کتب مقدس آسمانی هم وارد شده و بهعنوان بخشی از داستان خلقت انسانها مطرح شد و حتی امروزه بسیاری از ماها از همین دیدگاه به دنیا نگاه میکنیم و برای توصیف یکسری از واقعیات دنیا از همان تعابیری استفاده میکنیم که ارسطو معرفیشون کرده بود(اینکه میگن فلان چیز سرده فلان چیز گرمه و سردیت کرده و گرمینخور)
و در هر حال بهعقیدهی ارسطو مشاهدات تجربی نشون میدن که دنیای ما اینجوری داره کار میکند و هرکدام از عناصر مواد سازندهی جهان به این دلیل حرکت میکنند و یا به این دلیل یک رفتاری ازشون سر میزند چون دوست دارند براساس طبیعتشون در جایگاه و طبقهی متعلق به خودشون بشینند. مثلا دلیل اینکه آتش شعلهور میشود و زبانه میکشد برای اینست که میخواد بره آن بالابالاها در طبقهی خودش قرار بگیرد یعنی مثلا فرض کنید امروز ما یک سنگی را پرتاب میکنیم و میدانیم که این سنگ به دلیل جاذبه به سمت زمین کشیده میشود اما ارسطو از جاذبه حرف نمیزد و تصور میکرد که دلیل اینکه سنگ میخوره زمین برای اینه که دوست داره به طبقه و جایگاه طبیعی خودش که از بقیه عناصر پایینترست برسد.
ارسطو هم مثل افلاطون در مورد ستارهشناسی نظرات واقعگرایانه(تجربی) نداشت و از نظر ارسطو خیلی دورتر از این چهار کرهی زمینی(منظورش طبقات عناصر اربعهس که تا جهان تحتالقمر ادامه داره یعنی تا زیر آسمان ماه) جایی بعد از کرهی ماه، ستارهها دارن براساس طبیعتشون(ذات) در مداری دایرهای به دور زمین میچرخند. در این تئوری هیچجای دنیا فضای خالی یا خلاء نیست چون از نظر ارسطو طبیعت از خلاء بیزارست. و البته این اجرام آسمانی جهان فوقالقمر(بالای ماه) از ماده پنجم ساخته شدن یعنی از اِیتِر(اَثیر) ساخته شدن.
خلاصه وقتی به تاریخ باستان نگاه میکنیم از فیلسوفان پیشاسقراطی گرفته تا افلاطون و ارسطو معتقد به وجود یکسری کرات آسمانی دورتادور کرهی زمین بودند و یعنی آنها تصور میکردند که زمین یک کرهی خاکی بیحرکته که به دور آن طبقاتی از آسمان دارن حرکت میکنند.
خب میشه منطق آنها را فهمید و همچنین نتیجهگیریهایی از یکسری انسان هوشمند اما بدون تلسکوپ یا میکروسکوپ الکترونی و سایر تجهیزات علمی پیشرفته خیلی قابلقبول و منطقی به نظر میرسد. همین الان هم اگر افرادی اهل مطالعه نباشند یا دسترسی به تجهیزات علمی نداشته باشند به راحتی به همین نتایجی میرسند که یونانیان و رومیان باستان رسیده بودند. منظورم اینه که شاید اگر فیلسوفان باستان هم به تجهیزات علمی امروز ما دسترسی داشتند و دربارهی جاذبه و قوانین حاکم برطبیعت میدانستند و نتیجهی مطالعات نسلهای گذشتهی ما را هم در اختیار داشتند از واقعیات دنیا یک همچین نتیجهگیریهایی نمیکردند. برای استفاده از روشهای علمی یا نگاه علمی کردن به واقعیات دنیا استفاده از مدارک و مشاهدات تجربی لازمه ولی کافینیست. بلکه محاسبات و مفاهیم پیشینی ریاضی هم برای رسیدن به نتایج علمی خیلی مهمه.
در دوران باستان برای فیلسوف بودن کافی بود که یک انسان بتواند نظرات قانعکنندهای داشته باشند اما هر نظری که قانعکنندهست لزوما واقعیات دنیا را حکایت نمیکند. اینکه مردم باستان طبقاتی از آسمان داشتند و از نظر آنها آسمانها جایگاه خدایان بود تنها نشانهی وسعت دید کم و کمعمقبودن دید آنها در زمینههای علمیست. آنها ابزارهای پیشرفتهای نداشتند که بهشون کمک کند که وسعت بیشتری از دنیا را ببینند یا بتونن فاصلههای دورتر یا اندازههای ریزتری را ببینند. ما ابزارهای زیادی به فضا ارسال کردیم و به میکروسکپهای الکترونی و تجهیزات شتابدهنده ذرات سرن CERN و تجهیزات امواج گرانشی و خیلی تجهیزات علمی دیگه دسترسی داریم و استفاده از هرکدام از آنها به راحتی وسعت و عمق دید بیشتری نصیب ما میکند و برای همینست که ما امروزه میدانیم که دورتادور زمین هیچجور کره و سقف آسمانی نیست. منظورم اینه که طبقات هفتگانه آسمان(هفت آسمان) پیشکش، اون بالا حتی یک آسمان هم نیست.
میدونم که این خبر برای بسیاری از دوستداران و عاشقان آسمان خبر خوشی نیست ولی واقعیت اینست که آسمان وجود ندارد. وقتی ما به آن بالا نگاه میکنیم آسمان را میبینیم اما در واقعیت هیچ سقفی آن بالا نیست و آسمان یک چیزی تو مایههای رنگین کمانست و همهی ما میتوانیم رنگینکمان را ببینیم اما وقتی میریم سمت آن، سرجای خود نمیماند و میره یکجای دیگه. شما هیچوقت به رنگینکمان نمیرسید و آسمان هم همینطوریه. شما به سمت آن میروید و آن دائما از شما دورست تا اینکه یکهو میبینید که آسمانی وجود نداره و هرچی که هست فضاست، آسمان وجود ندارد ولی از آنجایی که همهی ما میتوانیم آن بالا یک سقف آبی ببینیم وقتی که میگوییم آسمان همه میدونن منظورتون چیه.
اما حالا ممکنست این سوال براتون پیش بیاد که چرا برای مردم باستان بعضی نقاط نورانی آسمانی مهمتر از بقیه نقاط نورانی بودند؟ خب چیزی که آنها میدیدند این بود که بیشتر نقاط نورانی آسمان انگار به سقف آسمان یا کرهی آسمانی بالای سرما چسبیده و دارن با آن کرهی آسمانی حرکت میکنند درحالی که بعضی از نقاط نورانی آهستهتر از ستارههایی حرکت میکردند که انگار به سقف آسمان چسبیدهند(کواکب ثابته). به هرحال چیزی که مشخصست اینست که اجداد ما از بین آن همه نقاط نورانی توی آسمان، ماه و خورشید را که میشناختند و از آن طرف 5تا از سیارات منظومه شمسی هم براشون بیشتر از اجرام دیگه مهم بود چون هم میشد آن 5تا را با چشم دید که هرکدام دارند در مداری مخصوص خود و بدون وابستگی به حرکت ستارههای دیگه حرکت میکنند و همینکه آن 5 نقاط نورانی که ما امروز میدانیم سیارات منظومه شمسی هستند اسامی خدایان را داشتند چون تصور میکردند که آنها خدایان هستند و در موردشون کلی افسانه و داستان در جریان بود مثلا آن سیارهی عطارد که مرکوری(هرمس) به آن میگفتن همین الان اسم ورژن روحی خدای پیامرسان یعنی هرمس رو دارد و ونوس هم اسم خدای عشق و سکس در روم باستانست و مارس اسم خدای جنگ رومست و ژوپیتر(پدر آسمانی) نام خدایخدایان رومیست که در یونان بهش میگفتن زئوس. و ساتِرن اسم خدای زمان(خرونوس) و پدرخدایان المپی بود و شاه تیتانها که قبل از المپیها حُکام دنیا بودن.
البته براساس عقاید یونانیان باستان بعضی از این خدایان در چندین و چند زمینهی مختلف خدایی میکردند که یک کار نمیکردند و خلاصه که آنطور که به نظر میآمد همهی این سیارات داشتند با سرعتی کمتر از ستارهها به دور یک خط فرضی بخصوص(دایرهالبروج) دور زمین میچرخیدند. و در ضمن این حرکتشان در کنار ستارههای دیگهی چسبیده به طاق آسمان اشکالی را ایجاد میکردند که بهنظر مردم قدیم هرکدام از آن اشکال باید یک معنی خاص میداشتند. اشکالی که صورتهای فلکی زودیاک یا کمربند آسمان هستند که نه تنها در گذشتههای باستان بهشون استناد میشد بلکه امروزه حیلی از مردم به معانی و پیام آن اشکال که از طرف خدایان در آن اشکال گنجانده شده باور دارند. حالا از اعتقاد مردم به پیامهای رمزآمیزی که خدایان باستان در آن اشکال و صور فلکی پنهان کرده بودن بگذریم، دلیل اینکه در هر برج یا در هر ماه تنها یک صورت فلکی بخصوص قابل دیدنست اینست که ما نمیتوانیم اجرام فضایی واقع در پشت خورشید را ببینیم چون که خورشید خیلی خیلی روشنست و در طول یکسال مناطقی از فضا به واسطهی حضور خورشید در مقابلشون مسدود شده و از جانب زمین قابل دیدن نیستند و بنابراین همانطوری که زمین مدار خودش به دور خورشید را در طول یکسال طی میکند. به مرور میشود 12 صورت فلکی مختلف را در آسمان شناسایی کرد. در گذشته به مدت زمانی که هریک از آن 12 صورت فلکی توی آسمان دیده میشدند میگفتند بُرج و هر برج هم تقریبا اندازه 30 روز بود یعنی یک ماه و برای همین در هر برج تنها یکی از این صورتهای فلکی قابل شناساییست و بقیهی آنها دیده نمیشوند تا اینکه بعد از گذشت 12 برج یک سال تموم میشود و همهچیز دوباره از اول شروع میشود. بنابراین از آنجا که این مسیر هرسالهی کرهی زمینست میشود پیشبینی کرد که در چه ماهی چه صورت فلکی در کجای آسمان، شبها قابل رویتست. مردمان گذشته تصورشون این بود که زمین ثابتست و کرات آسمانی دارن دور زمین میچرخند و این مسیری که درآنها صورتهای فلکی دیده میشوند به واسطهی حرکت اجسام فضایی به دور زمین ایجاد شده. در حالی که امروزه ما میدانیم که دقیقا اینطوری نیست و همهی اجرام فضایی جهان دارن حرکت میکنند و کرهی زمین و هریک از سیارات دیگهی منظومه شمسی هرکدام دارند با سرعتهای متفاوتی به دور خودشان میچرخند و از آن طرف کرهی زمین و سیارات دیگهی منظومهی شمسی دارند روی یک صفحهی فرضی به نام صفحهی چرخش سیارات به دور خورشید میچرخند. بنابراین به این دایرهای که مسیر حرکت سیارات منظومه شمسی و همینطور منطبق با صفحه چرخشی سیارات منظومهی شمسی به دور خورشیدست میگن دایرهالبروج یعنی دایرهای که از آن میشود برجها را تشخیص داد.
خب اینکه گذشتگان ما تونسته بودند با وصلکردن نقاط نورانی در آسمان به همدیگر شکلهایی را در نظر بگیرند و از این طریق بتوانند تاریخ و ماه و سال را حساب کنند نشانهی هوشمندی آنهاست و همین گذشتگان هوشمند ما بودند که با دیدن سایهی زمین روی ماه در زمان خسوف تشخیص دادند که زمین ما کرویشکلست. ضمن اینکه آنها با گذشت زمان خیلی قبلتر از ما فصول را شناختند و قبل از ما مفهومی به نام سال را به منطق و محاسبات تاریخی وارد کردند. آنها قبل از ما فهمیدند که همونطوری که خورشید و ماه طلوع و غروب میکنند، ستارگان هم درحالی که به یک کرهی آسمانی چسبیده باشند همهگی باهم شبها وارد پهنهی آسمان میشوند و از آن خارج میشوند و در عین حال این آنها بودند که اول فهمیدن که یک نقطهای در آسمان هست که اصلا حرکتی ندارد و این نقطه در نیمکرهی شمالی بهعنوان قطبشمال آسمان شناخته میشد(ستاره قطبی) و در نیمکرهی جنوبی به آن نقطهی بیحرکت میگن قطب جنوب آسمان. و این دوتا نقطه با قطبشمال و جنوب زمین منطبقند(تقریبا چون زمین 23.4 درجه انحراف داره). و گذشتگان ما متوجه آن نقطهای شدند که به نظر میاد ثابت و بیحرکتست و دقیقا روی محور چرخشی زمین در قطبشمال زمین قرار گرفته. آن ستاره بیحرکت به نظر میرسد چون علیرغم اینکه زمین داره به دور خودش میچرخه در قطبشمال این حرکت حس نمیشود. اجداد ما هزارات سال قبل از ما متوجه این ستارهای شدن که به آن میگویند ستارهی شمالی و از آن برای راهیابی و پیداکردن مسیر حرکت در سفرهای خود استفاده میکردند. این روش راهیابی همین امروز مورد استفادهست.

انسانها با توجه به دیدگاهشون از دنیا و رخدادهای آن استنتاجاتی میکنند که ممکنست یکسری دقیقا توصیفکنندهی واقعیات دنیا باشند و فرقی نکند چندسال از عمر آن استنتاج بگذرد. اما در عین حال اینکه گذشتگان ما خیلی هوشمندانه عمل کردند و به چنان نتیجههای درستی دست پیدا کردند معنی آن ایننیست که آنها در مورد همهچیز درست نتیجهگیری کردند مثلا اینکه آنها با استفاده از صورتهای فلکی، تاریخ یعنی برجهای سال را تشخیص میدادند تحسینبرانگیزست ولی معنی آن ایننیست که آن صورتهای فلکی و اشکال فرضی واقعا معنایی رمزآلود یا پیامی از جانب خدایان دارند و دلیل نیست که از روی آنها بشود آینده را پیشبینی کرد و یا از روی آنها بتوان شخصیت آدمها را شناخت.
منبع:آسمان وجود ندارد.
http://www.youtube.com/watch?v=90LcD_3x5yM