
دکارت و هیوم از متفکران بسیار تاثیرگذار دنیای مدرن هستن تا جایی که میتوان گفت که ما به عصر پیش از این دو متفکر برنخواهیم گشت و اساسا دنیای مدرن را شاید بشود گفت ترکیبی از تفکرات ناب این دو متفکرست. البته خب بیشتر میتوان گفت تاثیر هیوم بیشترست. البته خب با اینحال دکارت این راهی را شروع کرد که امثال لاک و هیوم و حتی نیوتن در این مسیر قدم نهادند و برای همین هم عدهای این دو نفر را نماینده دو تفکر بزرگ سازنده عصر مدرن یعنی عقلانیت و تجربهگرایی میدانند که اساس دنیای مدرن ماست.
البته حتی اگر مرتجعین عاشق دوران باستان از این دو ایده متنفر باشند هم مجبورند تو همین دنیای اینها زندگی کنند. نمونه آن مرتجعینی مثل مارتین هایدگر و متفکرین تفکر فاشیسم که عاشق گذشته درخشان و رمانتیک از دست رفته توسط روشنگران بیخدا بودند ولی با اینحال هرگز نتوانستند به دوران ماقبل روشنگران بیخدای لائیک برگردند و از دستاوردهایی که حاصل تفکرات این افراد بود برای ایجاد حکومتهای تمامیتخواه خودشان استفاده کردند و البته حتی تقلیدگران آنها در جهان سوم هم به همین شکل بودند که نتوانستند به دوران ماقبل مدرن برگردند و بشدت به دستاوردهای مدرنیته که حاصل تفکرات این افرادست متکیهستند.
منبع من برای نوشتن این مطلب دو کلیپ از مدرسه زندگی آلن دوباتن بود که البته دکتر ایمان فانی آن را ترجمه کردهست و من از روی آن یادداشتبرداری کردم و آن را منتشر میکنم.
خب بریم سراغ ایدههای دکارت و هیوم.
اول از دکارت شروع کنیم. رنه دکارت فیلسوف فرانسوی میپردازد که طرفدار اصالت عقل بود و باور به استنتاج منطقی داشت.
رنه دکارت فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم بود که بیشتر شهرتش بخاطر این گفته است: «می اندیشم پس هستم». ولی به دلایل خیلی بیشتری ارزش دارد به او توجه کنیم. چیزی که متمایزش میکرد، خردگرایی شدید و پیروی از اصالت عقل بود. در عصری که بسیاری فلاسفه هنوز استدلال های خود را بر خدا استوار می کردند، دکارت به هیچ چیزی بیش از منطق انسانی اعتماد نداشت و به این شکل با تمرد، شالودههای کتابش را پیریزی کرد: «قواعد هدایت فکر»؛
باشد که نوری بیفکنم بر ثروتهای راستین روح، روشی که هر یک از ما می توانیم در درون خود و بدون کمک دیگران، همه دانش مورد نیاز برای زندگی را بیابیم. دکارت اعتقاد راسخی داشت به دستاوردهای درون نگری با هدایت تعاریف دقیق، مباحثه و افکار شفاف. باور داشت دلیل بسیاری از مشکلات دنیا استفاده نادرست از فکر است. یعنی مخلوط کردن مباحث، تعاریف غلط و منطق گریزی ناخودآگاه.
زندگی اش تلاشی بود با هدف تجهیز بیشتر ذهن برای فکر کردن. برای حل مسایل کلیدی. دکارت گفت باید مسایل بزرگ را به اجزا کوچک و قابل فهم تقسیم کرد، وسیله این کار پرسیدن سوالات برنده و اساسی است. به این کار گفت «روش تشکیک». ما در سوالات خاصی گیر میکنیم مثلا معنای زندگی و عشق، دلیلش این است که این جستارهای بزرگ رادرست تجزیه نمی کنیم. تشبیهی که برای روش تشکیک بکار برد، یک بشکه بزرگ سیب بود که خوب و بد در هم است. کار فیلسوف این است که متعهد شود کل سیبها را بیرون بریزد و جدا کند.
هر سیب را جداگانه وارسی کند و خرابها را دور بریزد تا فقط بهترینها بمانند. یک راه دیگر برای فکر کردن به دکارت که توضیح میدهد چرا این آدم به یکی از قهرمانان رهبران انقلاب فرانسه تبدیل شد، این است؛ دکارت باور داشت همه اندیشه ها باید بر پایه تجربه فردی و منطق بنا شوند نه اتوریته و سنت. در مهمترین کتابش «گفتار در روش» که در ۱۶۳۷ چاپ شد، توضیح میدهد که چرا این کتاب را نوشت؛ «مدتها پیش مطالعه مقالات را کنار گذاشتم، به این هدف که دانشی نجویم مگر دانشی که در خود بیابم یا در دفتر کبیر جهان. جوانی را به سفر و دیدار از دربارها و ارتشها گذراندم. با مردمی با خلق و خو و مقام و منصب گوناگون جوشیدم، تجربه اندوختم، خویشتن را به هر چیزی که بخت و اقبال پیش پایم قرار داد، آزمودم. در همه حال به هر چه برایم رخ داد مستقل فکر کردم تا از آن سودی حاصل کنم.»
دکارت بیشتری بزرگسالی را از وطنش فرانسه دور بود و در جمهوری هلند زندگی میکرد چون عقیده داشت هلندیهای تجارت پیشه آنقدر فکر پول اند که وقت ندارند موی دماغ آدم آزادی اندیشی مثل دکارت شوند، این فکر خیلی هم بیراه نبود. ولی معلوم شد هلندی آنقدر که دکارت امیدوار بود، مادی نبودند و این فیلسوف ۲۴ بار محل اقامتش را عوض کرد تا از دست جاسوسان دولت در امان باشد. رویکرد شخصی دکارت به فلسفه وقتی به اوج رسید که آن جمله معروف را گفت Cogito ergo sum: می اندیشم، پس هستم.
جمله ابتدا در زبان فرانسه ظاهر شد: Je pense donc je suis در کتاب گفتار در روش در ۱۶۳۷ قبل از اینکه به لاتین در کتاب اصول فلسفه ذکر شود -در ۱۶۴۴
قرار بود این پاسخ نهایی دکارت باشد به سوالی که معلوم نیست چرا فلاسفه اینقدر به آن علاقه دارند: از کجا بدانم که اصلا چیزی وجود دارد از جمله خودم؟ و نکند همه چیز وهم و رویا باشد؟ دکارت در جستجوی جواب قطعی به این سوال که همه چیز وهم است یا نه، ابتدا گفت ببینید حواس انسانی بشدت غیر قابل اعتمادند مثلا گفت نمیتوان با قطعیت دانست که من با لباس رسمی در اتاق کنار شومینه نشستهام یا فقط دارم خیال می کنم که نشستهام.
ولی یک امر را قطعا می دانم، این که واقعا دارم فکر می کنم. میشود وجود را با یک حلقه استدلال تر و تمیز ثابت کرد. اگر وجود نداشتم که نمی توانستم به وجود داشتن فکر کنم! بنابراین همین که فکر میکنم اثبات بنیادی این موضوع است که وجود دارم: همان «می اندیشم پس هستم». شاید این بینش انقلابی بنظر نرسد ولی دکارت این را مثل یک نقطه ثبات و قرار ارشمیدسی استفاده کرد در جهانی که از نظر شناختی روی چیزی نمیتوان حساب کرد. با امنیت حاصل از این قطعیت دکارتی، او گفت میتوانیم برویم و حقایق بحث ناپذیر دیگری را ثابت کنیم.
بخشی از سحر آمیزی اثار دکارت از در هم تنیدن جزییات زندگی شخصی با متون خشک فلسفی حاصل شده است. مثلا میگوید اندیشه انقلابیاش در زمستان ۱۶۱۹ به ذهنش رسید وقتی از شدت سرمای سواحل شمالی اروپا میرفت داخل اجاق و مینشست و فکر می کرد. دکارت تجسم جنبه انزواطلب و دوری گزین فلسفه است. به نظرش انسان میتواند عمیقترین مسایل را با پژوهش ژرف در خود پیدا کند.
به گروههای فکری، افکاری که نسل به نسل منتقل میشوند و مواضع دانشگاهی بشدت مشکوک بود. فلاسفه به تیمی از دانشمندان، تجهیزات گرانقیمت، واژه شناسی دور از ذهن و حجم دادههای عظیم نیاز ندارند. فقط به یک اتاق ساکت و یک ذهن منطقی نیاز دارند. در جایی دکارت رفقایش را دست میاندازد که ساعت یازده صبح به خونه اش آمده بودند و تعجب کردهاند که هنوز دکارت در رختخواب است. از دکارت میپرسند چکار داری می کنی؟ دکارت پاسخ میدهد: «فکر می کنم.» رفقا بهتشان میزند ولی دکارت هم به همان اندازه به آنها خرده میگیرد که وظایف عملی و بی معنی را ترجیح میدهند به زیبایی تفکر خالص و خاموش در تختخواب.
در ۱۶۴۹ دکارت یک اثر بزرگ دیگر را به اتمام رساند: «شور روح»
این کتاب حاصل شش سال مکاتبه با یکی از آشنایان سلطتنی بود؛ شاهزاده الیزابت از بوهمیا که فیلسوف غیر حرفه ای باهوشی بود و همزمان روح احساساتی نا آرامی داشت. به دکارت نامه می نوشت و التماس میکرد درباره شور و هیجان بنویسد تا بلکه بتواند احساسات خودش را بشناسد و کنترل کند. دکارت اجابت کرد با این دید که فلاسفه باستان احساسات را خوب تحلیل نکردهاند و عوام و خواص از نوشته شدن یک کتاب دیگر در این مورد سود زیادی میبرند. بنابراین کتاب را با یک ادعای ویژه شروع کرد:
«ناگزیرم به نوشتن آنگونه که انگار هرگز پیش از من در این باره مطلبی نوشته نشده است» کتاب طبقه بندی تر و تمیزی دارد از تقریبی هر شور و هیجانی که فرد ممکن است حس کند به اضافه علل، آثار و کاربردها و بدنبال آن قسمت دیگری در کتاب است بنام : «انضباط و سیاست فضلیت» این قسمت پر از نصیحت است که چگونه هیجاناتمان را کنترل کنیم و یک زندکی با فضیلت داشته باشیم.
دکارت ۶ احساس و هیجان بنیادی شناسایی کرد:
شگفتی، عشق، نفرت، تمنا، خوشی و غم
به نظر دکارت از اینها ترکیبات بیشماری میتواند بوجود بیاید. دکارت بر خلاف رواقیون باستانی طرفدار شکست دادن هیجانات نبود. صرفا میگفت اینها را در خودمان شناسایی کنیم و اثرشان در رفتار را بشناسیم. اگر رواندرمانی را می دید احتمالا خیلی با آن همدلی میکرد. باور داشت یکی از وظایف کلیدی فلسفه این است که به مردم کمک کند هیجاناتشان را بفهمند و کنترل کنند و قدری کمتر مضطرب، نگران مقام یا ترسو باشند و مرتب به دام عشق آفراد نامناسب نیفتند. درباره پیشرفت روانشناختی بشر خوشبین بود. حتی ضعیف ترین ارواح می توانند به احساساتشان مسلط شوند اگر با تلاش و تمرین احساستشان را تربیت و هدایت کنند.
آثار روانشناختی و فلسفی دکارت ستایندگان قدرتمندی را جلب کرد. در ۱۶۴۶ ملکه سوید کریستینا علاقمند شد مسایل ذهنیاش را حل و فصل کند حتی تشویقش کرد تا در ۱۶۴۹ به سوید برود تا درباره هیجانات و فلسفه درس خصوصی بدهد. ولی صبح زود بیدار شدن (چون ملکه فقط ۵ صبح وقت آزاد داشت) و هوای سرد دکارت را مریض کرد. در ۱۶۵۰ در ۵۳ سالگی از ذات الریه مرد. به یاد آوردن دکارت با جمله «می اندیشم پس هستم» خیلی هم سطحی نیست. این گفته مطالب مهمی درباره دکارت و وظیفه فلسفه را با ما در میان میگذارد.
هشداری است برای تعهد به حل و فصل سردرگمی های عاطفی هیجانی، پیشداروی و سنتهای غیرمفید تا به یک چشم انداز مستقل و منطقی درباره هستی و وجود برسیم.
دیوید هیوم
نویسنده قرن هجدهم، دیوید هیوم یکی از صداهای تاثیر گذار فلسفه در جهان است. چون دست روی یکی از حقایق کلیدی طبیعت انسان گذاشت: اینکه اثر احساسات روی ما بیشتر از عقل و منطق است. از یک نظر احتمالاً این حرف توهینی است به تصویر ذهنیای که از خود داریم. ولی هیوم معتقد بود اگر یاد بگیریم بجای انکار کردن با این حقیقت غافلگیر کننده کنار بیاییم شاید بتوانیم از بعد فردی و جمعی آرامتر و خوشحالتر باشیم.
هیوم در ۱۷۱۱ در ادینبورگ بدنیا آمد؛ در خانوادهای اصیل ولی بی پول. پسر دوم بود و از ابتدا مشخص بود که خودش باید گلیمش را از آب بیرون بکشد ولی انگار هیچ شغلی را مناسب نمیدید. رشته حقوق را امتحان کرد، پدر و برادرش در اینکار بودند ولی خیلی زود به این نتیجه رسید که کار پر مشقتی است که تمام عمر باید برایش جان کند. برای مشاغل آکادمیک در دانشگاه ادینبورگ و گلاسکو در نظر گرفته شد ولی نهایتا این مناصب را بدست نیاورد. در نتیجه تصمیم گرفت یک نخبه فکری و فرهنگی شود. و با فروش مستقیم کتابهایش به مردم درآمد کسب کند.
کار خیلی سختی از آب در آمد. از کتاب اولش رسالهای در باب طبیعت آدمی، به طرز غم انگیز و دلسرد کننده ای استقبال نشد خیلی به موفقیت این کتاب امیدوار بود؛ «هرگز هیچ تلاش ادبی ای همچون رساله من بداقبال نبوده است. نوزاد از چاپخانه مرده به دنیا آمد، حتی نجوا و نالهای از متعصبان بلند نکرد.» ولی هیوم دست برنداشت. فهمید مشکل از شیوه بیان اندیشههایش ناشی شده وسرسختانه به خودش تعلیم داد چطور مردمی بنویسد و مطلبش دسترسپذیر باشد. نهایتاً مخاطب خود را پیدا کرد؛ کتابهای بعدی اش (کتابهای تاریخ عمومی و مجموعه مقالات نابش) در زمان او از پر فروشترینها شدند.
با غرور دربارهشان گفت: «پولی که کتابفروشان به من پرداختند از هر نمونه قبلی در انگلستان فراتر رفت، آنچنان که نه فقط مستقل بلکه متمول شدم.» فلسفه هیوم بر پایه تنها یک مشاهده قدرتمند بنا شده: چیزی که در زندگی باید به سامان برسانیم احساس است عقلانیت نیست! ممکن است نتیجه گیری عجیبی بنظر بیاید. معمولاً فرضمان این است که باید ذهن را تربیت کنیم که تا حد ممکن منطقی و عقلانی باشد، ذهن باید خودش را وقف منطق و استدلال کند و نگذارد احساس مانع اینکار شود. ولی هیوم اصرار می کرد شما هر کاری بکنید منطق، بنده عواطف و هیجانات است، انگیزه و موتور محرکه ما احساساتمان است نه نتایج سست تحلیل و منطق.
به ندرت باور و ادراک ما از پژوهش منطقی در میان حقایق بدست آمده: اینکه چه کسی تحسین برانگیز است؛ با اوقات فراغتمان چکار کنیم؛ شغل موفق چیست؛ چه کسی را دوست داشته باشیم، همه در درجه اول بر پایه احساس تعیین میشوند.
منطق کمی کمک می کند ولی عوامل سرنوشت ساز گره خورده است به زندگی عاطفی ما یا به قول هیوم «شور و هیجانات». هیوم در دوره ای زندگی میکرد که عصر خرد نام گرفته است. آن زمان خیلی ها ادعا میکردند که جاه و جلال انسان از عقلانیت میآید ولی برای هیوم انسان هم یکی دیگر از جانوران این سیاره است. هیوم خیلی حواسجمع بود به این نکته که ما اغلب از یک عقیده شروع می کنیم و به استدلال میرسیم نه برعکس.
اول یک اندیشه برایمان خوشایند یا تهدید کننده بنظر میرسد و بر اساس حسمان اعلام میکنیم که آن اندیشه درست یا غلط است. استدلال بعداً میآید تا موضع عاطفی ما رو توجیه کند. ولی هیوم اعتقاد نداشت که همه احساسات قابل پذیرش یا یا دارای ارزش برابر هستند. برای همین باور راسخ داشت به تربیت احساسات.
آدمها باید یاد بگیرند که بخشندهتر، صبورتر و با خودشان راحت باشند، کمتر از دیگران بترسند ولی اگر بخواهید این چیزها را به آدمها یاد بدهید، به نظام آموزشی نیاز دارید که هیجانات را هدف بگیرد نه عقلانیت. به همین دلیل هیوم اعتقاد عمیقی به نقش نخبگان مردمی داشت. نخبگان مردمی برخلاف اساتید دانشگاهی که هیوم بشدت از آنها بدش میآمد، بلد بودند آدمها را به اندیشه ها، خرد و بینش علاقمند کنند. این آدمها حقوق بگیر جایی نیستند بنابراین فقط اگر در آموزش مردم موفق بشوند، درآمد دارند پس مجبورند قابل فهم بنویسند، از مثالهای متعدد استفاده کنند و مطلب را نبوغ آمیز و سحرانگیز ارایه کنند.
بینش هیوم این است که اگر میخواهی باور مردم را تغییر بدهی، جدل به سبک یک استاد فلسفه، موثرترین ترین راهبرد نیست. تاکید دارد که باید همدلی، اطمینان بخشی، مثال زدن و تشویق همراهش باشد. در یک کلام باید هنر به خرج بدهید. تازه بعد از آن برای معدود ارواح مصمم و جدی میشود استدلال را بر پایه شواهد و منطق تحکیم کرد. یکجا که هیوم از اندیشه تقدم احساس بر عقل استفاده کرد، قضیه مذهب بود.
هیوم فکر نمی کرد باور به خدا منطقی باشد یعنی فکر نمیکرد در یک مجادله منطقی بشود وجود اولوهیت را ثابت کرد. خود هیوم از یک طرف نوسان میکرد بین «لااَدری» بودن (یعنی شاید خدا باشد، مطمئن نیستم Agnosticism) و دئیسم Theism از طرف دیگر، یعنی خدا هست ولی کاری به کار ما ندارد. ولی ایده یک خدای قهار، که بعد از مرگ آدمهای بی اعتقاد را تنبیه میکند، این بنظر هیوم یک خرافات ظالمانه بود. مقصود اصلی هیوم این است که باور مذهبی، محصول استدلال نیست، بنابراین بحث کردن با شواهد موافق و مخالف به اصل مطلب راه نمی برد. اصرار به متدین یا بیدین کردن آدمها با مباحثات دقیق و ظریف،بنظر هیوم ابلهانه بود. به همین خاطر هیوم مدافع ایده، مدارای مذهبی بود.
نباید کسانی که عقیدهشان با ما فرق دارد را موجودات عقلانی فرض کنیم که دچار خطا شدهاند و باید اصلاح شوند. بلکه باید آدمها را موجودات هیجانی عاطفی در نظر گرفت و کاری به کارشان نداشت تا وقتی که آنها هم کاری به ما ندارند. تلاش برای یک مباحثه استدلالی درباره مذهب به نظر هیوم اوج حماقت و تکبر بود. هیوم در اصطلاح فنی شکاک بود یعنی کسی که در عقل معاش و منطق روزمره مردمان همعصرش تردید داشت. یکی از چیزهایی که به آن شک داشت مفهوم هویت فردی بود؛ این ایده که ما میتوانیم خودمان را بشناسیم و کم و بیش یک هویت ثابت و قابل درک در تمام طول زندگی داشته باشیم. هیوم می گفت چیزی بنام هسته مرکزی فردیت وجود ندارد.
معروف است که گفت: «وقتی تا عمق وجود خودم نفوذ می کنم اغلب به یک تعداد حواس ویژه میرسم مثلا سرما و گرما، نور و سایه، عشق و نفرت، درد یا لذت. هرگز نمی توانم خودم را ملاقات کنم یا مچم خودم را بگیرم بدون اینکه پای یک حس یا احساس در میان باشد. داخل مغز چیزی به جز حس و ادراک مشاهده نمیشود». نتیجه گیری هیوم این بود که ما هویتهای تر و تمیز و قابل تعریفی که منطق به ما میگوید نیستیم ما آن چیزی که در آیینه میبینم و من صدایش می کنیم، نیستیم. ما چیزی نیستیم جز بقچه ای از ادراکات مختلف که با سرعتی فهمناپذیر از پی هم می آیند و در جریان و حرکت دایمند.
با اینکه به خلقیات مشکوک بود، مشکلی نداشت با این موضوع که خیلی از باورهای منطق روزمره را حفظ کنیم. چون اینها باعث میشوند امورات دنیا بچرخد. عقلانیت درباره همه چیز، یک جور دیوانگی است. هیوم در واقع داشت به دکارت سقلمه میزد. دکارت ۶۰ سال پیش از تولد هیوم مرده بود ولی میراث فکری اش کاملا زنده بود. دکارت میگفت هر میوه ذهن که کاملا منطقی نیست را باید دور ریخت. ولی هیوم گفت تقریبا هیچ یک از کارهای ما تماما و حقیقتا منطقی نیستند. با اینحال معتقد بود بیشتر باورها قابل توجیهاند چون کاربرد دارند مفیداند و ما را به جایی که میخواهیم برویم میبرند. آزمون عقاید اثباتپذیری نیست، کاربردشان است. هیوم اصلاحیهای بود بر یک مشکل همگانی: اینکه ما عاشق معماهای منطقی دهان پرکن میشویم در حالی که اهمیتی ندارند. در تقابل با ریزهکاریهای دانشگاهی، هیوم فیلسوف شکاکی بود که طرف عقل سلیم روزمره را گرفت؛ خرد آدم معمولیها و کمسوادان.
هیوم به سوال سنتی اخلاق در فلسفه خیلی علاقه نشان داد. این سوال پیچیده که آدمها چجوری باشند خوب است؟ گفت وجدان این نیست که تعدادی ایده های اخلاقی ردیف کنیم بلکه به این معنی است که از کودکی هیجانات شریف را در آدمها پرورش دهیم. یعنی عادتهای احساسی خوب ایجاد کنیم. هیوم طرفدار پر و قرص فضیلتهایی مثل نکته سنجی، ادب و همدردی با مردم بود چون این خصلتها باعث میشود آدمها بخواهند با شما معاشرت کنند بدون اینکه نقشه منطقی کشیده باشید برای خوب بودن. بشدت تحت تاثیر این حقیقت قرار گرفته بود که آدمی ممکن است آشکارا منطقی باشد ولی خوشایند نباشد. اینجا هم داشت به دکارت فکر میکرد. چون توانایی پیگیری یک بحث پیچیده یا استخراج ترندها از داده ها، باعث نمیشود شما به رنج همنوعتان حساس شوید یا مهارت کنترل خشم پیدا کنید. این ویژگیها کار عواطف و احساس ما هستند. پس اگر میخواهیم آدما خوشرفتار شوند باید به آموزش و پرورش دوباره فکر کنیم باید به نحوی در نمو عواطف تاثیر بگذاریم باید بخشندگی، مهربانی، رحم و شرم و حیا را تشویق کنیم به این ترتیب جنبه هیجانی طبیعت انسان رو سحر و جادو کنیم بدون اینکه درباره منطق و عقلانیت نطق کنیم.
فلسفه هیوم را تلاشی میدانند برای پاسخ به یک سوال شخصی: زندگی خوب چیست. میخواست بداند شخصیت خودش و اطرافیانش را چگونه میتوان به بهترین شکل تحت تاثیر قرار داد. و نکته عجیب برای یک فیلسوف این است که هیوم می گفت روش سنتی فلسفه زیاد مفید نیست. با اینکه تحصیل کرده بود زمینی و خاکی و دنیا دیده بود، چندین سال مشاور سفیر انگلستان در پاریس بود که قدر زرنگی و خرد هیوم را میدونست. محبوب اطرافیانش بود. بین فرانسوی ها معروف بود به دیوید نازنین Le Bon David
خوش صحبت، انسان و رئوف بود، زیاد به ضیافتهای شام دعوت میشد. اصرار میکرد: «فیلسوف باش اما در میان فلسفیدن انسان بمان» هیوم اینگونه زندگی کرد، نه در برج عاج یک صومعه بلکه در محفل انسانهای دیگر. به شام دعوت میشد (خوراک مرغ خیلی دوست داشت)، درباره عشق و کار و بار گپ میزد و تخته نرد بازی میکرد. هیوم در اگوست ۱۷۷۶ در ادینبورگ فوت کرد در خانه خودش در میدان Saint Andrews
پزشکش در مورد آخرین ساعات عمر هیوم به آدام اسمیت نامه نوشت که برای سالها بهترین دوست هیوم بود؛
«تا آخر هوش و حواسش بجا بود، درد و زجر زیادی نکشید، کمترین بی تابی نکرد، هر گاه صحبتی با اطرافیان پیش آمد با مهربانی و نرمش صحبت کرد، در چنان وقار شادمانهای درگذشت که ورای آن ممکن نیست.»
دیوید هیوم همچنان یک مورد خارق العاده است. فیلسوفی که حواسش بود فلسفه باید شاگرد عقل معاش و منطق امور روزمره باشد.
ضمیمه-نظریه دانش دو فیلسوف
این متن ضمیمه از یک نویسنده برزیلی ترجمه شده
https://beniciofilho.com.br/descartes-e-david-hume/
نظریه دانش طبق نظر فیلسوفان رنه دکارت و دیوید هیوم با این ایده مرتبط است که منشأ دانش در تجربه است. البته دکارت به دنبال پیدا کردن ایدههای روشن از درون این تجربیات مبهم جزئی بود و برای همین عقلگرا بود.
در شکل اساسی خود، تجربهگرایی معتقد است که در نهایت، تمام دانش از حقایقی که فقط از تجربه به دست میآیند (پسینی) ناشی میشود یا از آنها تشکیل شده است.
هیوم شکگرایی دکارتی را که مبتنی بر مفاهیم مشابه شک و باور به عنوان اجزای تشکیلدهندهی فرآیند شناخت است، نقد میکند.
یعنی اساسا عقلی نیست برخلاف حرف دکارت چون خود عقل هم زاده تجربهست و مبتنی بر تجارب این زندگی در دنیاست و نه یک چیز آسمانی و جدای از جسم که خب از دوران کهن جز پیشفرضیات متفکران مختلف بوده.
درک جهان از طریق ایدهها و برداشتها
هیوم نیز مانند دکارت به درک مبانی دانش بشری علاقهمند بود، با این حال، هیوم به نتایج بسیار متفاوتی از دکارت میرسد. از آنجایی که دکارت یک عقلگرای راسخ بود، هیوم پروژه تجربهگرایی را ادامه میدهد. اما فرآیند فهم انسان چگونه کار میکند؟ به گفته هیوم، ما جهان را از طریق دو وسیله درک میکنیم: ایدهها(تصورات) و برداشتها(انطباعات).
برداشتها(انطباعات)، ادراکات حسی واضح و قوی ما خواهند بود.
وقتی سیبی را جلوی خودم میبینم، در ذهنم از آن سیب برداشتی دارم، به این طریق این برداشت تجربه میشود، زیرا من با شیئی که این برداشت را در من ایجاد میکند، تماس مستقیم دارم.
میتوان برداشتها(انطباعات) را به عنوان احساساتی در نظر گرفت که نتیجه تجربهای هستند که من به دلیل حواسم با اشیاء بیرونی دارم، یا بازتابهای دروننگرانهای که توسط تجربهای که من با احساسات درونیام دارم، برانگیخته میشوند، آنها اشیاء درونی ما هستند.
ایدهها(تصورات)، برداشتهای(انطباعات) کمرنگتری خواهند بود
ایدهها(تصورات) چیزهایی هستند که در ذهن ما وجود دارند، بدون اینکه در آن لحظه با تأثیرات آنها تماس مستقیم داشته باشیم. بنابراین، تصورات ، به اصطلاح، تأثیراتی کمرنگتر و نرمتر خواهند بود.
وقتی به ماشین اسباببازیای که در کودکی داشتم فکر میکنم، با اینکه یادم میآید چقدر با آن بازی میکردم و خوش میگذراندم، اما تصوری که از آن دارم به اندازه سیبی که روبرویم است، واضح نیست.
چیزهای موجود در حافظه من (مانند ماشین اسباببازی) چیزهای موجود در برداشتهای من، مانند مثال سیب، نیستند. این چیزها در حافظه ما تصورات خواهند بود.
«از نظر هیوم، دانش تنها میتواند نتیجهی تداعی ایدهها(تصورات) باشد، یعنی اتصال چندین برداشت از طریق کپیهایشان که ایدههای پیچیدهای را تشکیل میدهند. این تداعی به صورت تصادفی ایجاد نمیشود.» البته، این تداعیها تصادفی نیستند؛ آنها مطابق با اصول خاصی رخ میدهند.
با این اوصاف، موضوعات عقل، یعنی پژوهشهای انسانی، از نظر هیوم، تداعی معانی به روابط بین ایدهها و روابط بین واقعیتها طبقهبندی میشوند. دانش مبتنی بر روابط بین ایدهها، دانشهایی مانند ریاضیات، هندسه و منطق هستند. این مربوط به دانش پیشینی است که ما داریم و حقیقت آن را از طریق عملکرد تفکر تعیین میکنیم. دانش مبتنی بر روابط واقعی، دانش علوم تجربی است. این به دانش پسینی اشاره دارد.
شباهت، مجاورت، علت و معلول
تداعی ایدهها عبارتند از:
۱. شباهت: یک پرتره باعث میشود که ما به اصل آن فکر کنیم.
۲. مجاورت: اشاره به یک ساختمان ما را به فکر کردن به ساختمانهای دیگر سوق میدهد.
۳. علت و معلول: یک زخم باعث میشود که ما در مورد دردی که به دنبال دارد فکر کنیم.
به این ترتیب، شکگرایی به یک پیامد تبدیل میشود، زیرا دانش علمی که ادعا میکند با عقل و شواهد شهود و اثبات برای اثبات روابط علت و معلولی هدایت میشود، همچنین دارای مبانی غیرمنطقی مانند باور و عادت است.
با این حال، برای فیلسوف این موضوع چیزی را تغییر نمیدهد، زیرا یقین همچنان پابرجاست، حتی اگر اکنون مشخص شده باشد که هیچ مبنای منطقی ندارد.
هیوم میگوید: «طبیعت تا ابد حقوق خود را حفظ خواهد کرد و بر تمام استدلالهای انتزاعی پیروز خواهد شد.»