
حتی وقتی مردم می خواهند فلسفه بیاموزند، سریعا به یک دیوار بزرگ از واژگان و اصطلاحات فلسفی برخورد می کنند. همچنین احساس می کنند که باید حجم عظیمی از مطالب فلسفی را از یونان باستان تا فلسفه معاصر بخوانند. عباراتی مانند «فیلسوفان بزرگ»، «سنت فلسفی»، و «تاریخ فلسفه» شوخی بزرگ و تلخی هستند با عقلانیت. تقریبا تمامی این عبارات، تمامی چارچوب فکری که به غلط فلسفه خوانده می شود، در تضاد آشکار با عقلانیت قرار دارند. هرچه شما از فلسفه خوانده اید، یا یک مشت اطلاعات و احوالات درباره مردگان و زندهگان هستند و یا تصوراتی باطل در اکثر موارد در تضاد آشکار با عقلانیت و فلسفه. در پایان این مقاله شما خواهید دانست که فلسفه براستی چیست.
اجازه بدهید خیلی ساده عبارات فوق را مرور کنیم، تا معلوم شود آنها چگونه به سادگی در تضاد آشکار با عقلانیت قرار دارند. فیلسوف یعنی کسی که دوستدار دانایی یا متعهد به عقلانیت است. اما دوستداری یا اراده به دانستن، یک موضع معرفت شناختی است و به هیچ عنوان نمی تواند یک موقعیت اجتماعی باشد. عقلانیت و تعهد به عقلانیت (یعنی فلسفه) هیچ ارتباطی با موقعیت اجتماعی و شهرت و منزلت یک فرد نزد دیگران ندارد، و اگر داشته باشد، آن دیگر عقلانیت نیست. عقلانیت منفک از منزلت، شهرت و یا موقعیت اجتماعی است. در فلسفه بزرگی و کوچکی معنا ندارد. فلسفه صرفا تعهدی است به عقلانیت در مسیر شناخت. پس عبارت فیلسوفان بزرگ، مضحک و در واقع خلاف عقلانیت است.
همچنانکه عقلانیت هیچ ارتباطی با شهرت و موقعیت اجتماعی یا آکادمیک ندارد، هیچ ارتباطی هم با رای اکثریت و یا همسویی با عقاید پیشینیان ندارد. چیزی به نام سنت فلسفی مسخره است. فلسفه نمی تواند از خود سنتی به جای بگذارد چون قبول یک سنت، یعنی قبول یک سری پیشفرضیات قبل از پژوهش و این یعنی عدم تعهد به عقلانیت و حقیقت و یعنی ضد فلسفه.
تعهد به عقلانیت، یعنی فلسفه، یک موجودیت بیرونی ندارد که بخواهد مانند پدیده های طبیعی یا اجتماعی، تاریخی داشته باشد. تاریخ فلسفه عبارتی مسخره است. به هیچ عنوان فلسفه، مجموعه ای از عقاید پیشینیان تحت عنوان فیلسوفان کلاسیک یا بزرگ نیست. آنچه تاریخ فلسفه نامیده می شود در واقع تاریخ باورهای به اصطلاح متفکرین پیشین است.
در همه این تصورات باطل و خائن به عقلانیت، مغالطه در اینجاست که عقلانیت با چیز دیگری (سنت، موقعیت اجتماعی، تاریخ و غیره) اشتباه گرفته می شود. این بدان دلیل است که کسی اصلا نمی داند سوبژه شناسنده چه هست.
اما سوبژه در واقع چیست؟ سوبژه به سادگی یعنی چیزی که چیز دیگری را موضوع شناخت خود قرار می دهد. هیچ چیز پیچیده و رازآمیزی در این مورد وجود ندارد. به سادگی شناخت را یک پیکان تصور کنید که یک سر آن سوبژه است سر دیگر آن ابژه. اما همین عبارت ساده را حتی به اصطلاح «فیلسوفان بزرگ» هم به ندرت فهمیده اند. در واقع در این عبارت ظاهرا ساده که سوبژه چیزی است که چیز دیگری را موضوع شناخت خود قرار می دهد، مضامین مهمی نهفته است که فلسفه و عقلانیت بر روی همین جمله ساده محکم و استوار می شود. آنچه در ادامه می خوانید، یک حرکت شبه جادویی از یک عبارت ساده به عمیق ترین بینشی است که بشریت تاکنون به آن دست یافته است یا امیدوارم دست یابد.
بسیار خوب، روند به این صورت است: اگر سوبژه چیزی است که چیز دیگری را موضوع شناخت خود قرار می دهید، پس سوبژه، حتی قبل از اینکه چیزی را درباره موضوع شناخت (ابژه) دانسته باشد، از تفاوت خود با ابژه شناختش آگاه می شود. پس هر آنچه ما بتوانیم به ابژه شناخت خود تبدیل کنیم، پس آن چیز سوبژه نیست. ما می توانیم هر چیزی را به ابژه شناخت خود تبدیل کنیم، پس سوبژه هیچ تعینی ندارد.
پس ما از عبارت سوبژه چیزی است که چیز دیگری را موضوع شناخت خود قرار می دهد به این حکم رسیدیم که سوبژه نمی تواند هیچ تعینی داشته باشد. یعنی سوبژه جسمیت و تعینی ندارد و ضرورتا حاوی پیش فرضی و ویژگی خاصی نیست. اگر من مغزم، ذهن ام یا روانم را موضوع شناخت خود قرار دهم، پس آنها دیگر سوبژه نیستند. سوبژه فقط در فرآیند شناخت وجود دارد. سوبژه هیچ تعینی ندارد.
اینکه سوبژه می داند که با ابژه اش تفاوت دارد در واقع معنای واقعی خودآگاهی است. اینکه هرچیزی می تواند به ابژه شناخت تبدیل شود (حتی هر آنچه ما درباره سوبژه فرض کرده باشیم)، به معنای این است که اولین گام در فرآیند شناخت راستین بر هیچ پیشفرضی استوار نیست. یعنی چون هر پیش فرضی را در فرآیند شناخت می توان موضوع شناخت قرار داد، پس سوبژه مقدمتا حاوی هیچ پیش فرضی نیست.
پس اگرچه مقدمتا سوبژه هیچ چیزی از ابژه نمی داند، اما دو چیز می داند، وی تفاوتش را با ابژه اش می داند و دوم اینکه می داند که از ابژه اش چیزی نمی داند. به بیان دیگر می توان گفت که از تمامی پیشفرضیات درباره موضوع شناخت خود عاری است. پس سوبژه، یک آگاهی خاص دارد: آگاهی به جهل خود، یا آگاهی به دانستن ندانستن.
اما سوبژه همچنین یک تعهد و اراده هم دارد، اراده به اینکه می خواهد ابژه شناختش را بشناسد.
تا اینجا ممکن است از خودتان پرسیده باشید، از اینها چه نتیجه مهمی گرفته می شود. خوب. اگر سوبژه موجود خودآگاهی است (یعنی تفاوت خود با ابژه را می داند) که می داند که نمی داند (یعنی از هر پیش فرضی عاری است) و تعهد دارد که موضوع شناخت خود را بشناسد، پس سوبژه نباید هیچ پیش فرضی داشته باشد و نیز نباید هیچ تعهد و اراده به چیز دیگری داشته باشد. فقط اگر چنین باشد، وی در این وضعیت (یعنی این آگاهی و این تعهد به دانستن)، یک فیلسوف است. بنابراین فیلسوف یک موضع معرفت شناختی خاص است. موضعی که ما می توانیم داشته باشیم هر وقت که در موقعیت سوبژه ای باشیم که می دانیم که نمی دانیم و فقط و فقط تعهد و قصد ما این است که ابژه شناخت خود را بشناسیم.
این سخن فقط در ظاهر بدیهی یا ساده به نظر می رسد، در واقع، به ندرت انسانها در مقام چنین سوبژه و چنین موضع فلسفیدنی قرار می گیرند. آنها مملو هستند از پیشفرضیات و نیز انگیزه هایی دارند به جز شناخت ابژه. انگیزه هایی مانند اقناع دیگری، به رخ کشیدن معلومات خود، پنهان کاری حقیقت، دفاع از تصورات پیشین خود، پیگیری منافع خود و بسیاری چیزهای دیگر.
پس حفظ این موضع فلسفی و این سوبژه راستین، کار دشواری است. نزد مردمان، سوبژه به جای عاری بودن از پیشفرضیات تبدیل می شود به تفکر در یک سنت فکری و فلسفی، به جای سوبژه ای که فقط می داند که نمی داند، تبدیل می شود به موقعیت اجتماعی یک فیلسوف یا آکادمیسین، استاد یا هر چرند دیگری.
اما شما برای فیلسوف شدن، نیازی به مطالعه هیچ متن فلسفی ندارید. به محض اینکه توانستید هر پیش فرضی را به موضوع شناخت خود تبدیل کنید تا اینکه دیگر شما سوبژه ای باشید که فقط می داند که نمی داند، به محض اینکه در فرآیند شناخت هیچ تعهدی جز به شناخت حقیقت و قصدی جز کشف حقیقت ابژه شناخت نداشته باشید، پس شما به یک فیلسوف تبدیل شده اید یا در واقع در موضع معرفت شناختی راستین فیلسوف قرار گرفته اید.
از تعهد به شناخت ابژه و نه چیز دیگری، اصول عقلانی استنتاج می شود. اولین اصل عقلانی، اصل عدم تناقض است. یعنی شما مجاز نیستید هم یک گزاره درباره موضوع شناخت را بپذیرید و هم نقیض آن گزاره را، زیرا اگر چنین کنید پس تعهدی به شناخت آن ابژه ندارید، زیرا شناخت یعنی استنتاج چند گزاره مشخص و کلی از ابژه مورد شناخت. پس تعهد به شناخت ابژه، تعهد به عقلانیت و رعایت اصول عقلانی هم هست.
اگر یکبار دیگر بحث را مرور کرده باشیم: سوبژه چیزی است که چیز دیگری را موضوع شناخت خود قرار می دهد. پس سوبژه تفاوت خود با ابژه مورد شناخت را (حتی قبل از اینکه چیزی در مورد آن بداند) می شناسد. پس سوبژه خودآگاه هست. سوبژه می تواند هرچیزی را به موضوع شناخت خود تبدیل کند، پس سوبژه ای می تواند وجود داشته باشد که از هر پیش فرضی عاری شده است (زیرا آنها را به موضوع شناخت خود تبدیل کرده است). پس این سوبژه فقط می داند که نمی داند. اگر این سوبژه هیچ قصد و تعهدی جز شناخت ابژه خود نداشته باشد، پس این سوبژه در یک موقعیت شناخت فلسفی قرار گرفته است.
~امین قضایی، محقق فلسفه~