ویرگول
ورودثبت نام
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
خواندن ۷۸ دقیقه·۵ ماه پیش

فلسفه دین

متن پیش‌رو ترجمه‌ای از کلیپ‌های crash course philosophy در چنل یوتیوب crash course است. اینها در اصل ترجمه‌ از مباحثی‌ست که در مورد فلسفه دین در آن انجام شده شامل کلیپ‌های 9و10و11و12و13و14و15 و 28 است. مطالب ارائه‌شده در این کلیپ‌ها به صورت خلاصه خیلی واضح در مورد مباحث صحبت می‌کند و اصل مطالب را به زبان بسیار ساده مطرح می‌کند.

برهان آنسلم و فلسفه دین

وقت آن است که درباره چیزی جدی صحبت کنیم: دین.

فلسفه دین اغلب با الهیات اشتباه گرفته می‌شود، و به حق هم همینطور است، زیرا هر دو، خدا و دین را به عنوان موضوع خود در نظر می‌گیرند. با این حال، الهیات با فرض وجود خدا آغاز می‌شود و سپس پیامدهای آن را بررسی می‌کند. الهیات ممکن است تلاش کند تا مسائل فلسفی ناشی از اعتقاد به خدا را حل کند. اما آنچه که در بحث الهیات مطرح نیست - به عبارت ساده - باور نداشتن به خداست. الحاد یک گزینه نیست. این چیزی است که مطالعه فلسفی دین را از الهیات متمایز می‌کند.

فیلسوفان از ابتدا شروع می‌کنند و این شامل باورهای دینی نیز می‌شود. همه چیز مطرح است و همه چیز باید مورد بحث قرار گیرد. بنابراین، هیچ چیز مقدس نیست، به این معنی که حتی باورهای مقدس شما نیز باید بررسی شوند و ما به شواهد نیاز داریم.

برخی می‌گویند دین تنها چیزی است که نیازی به استدلال ندارد - ایمان به تنهایی کافی است.

اما فیلسوفان ایمان را به عنوان یک پاسخ در نظر نمی‌گیرند. ممکن است من باور داشته باشم که ماه از پنیر سبز ساخته شده است. خب که چی؟ تعریف ایمان این است که غیرقابل اثبات است، که آن را از منظر فلسفی بی‌ارزش می‌کند. بنابراین، اگر شما یک مؤمن هستید، اکنون زمان توجیه اعتقادات مذهبی شماست. و اگر شما یک ملحد هستید، اکنون زمان آن است که به ما نیز توجه کنید. هیچ کس مستثنی نیست؛ همه ما باید روی این استدلال‌ها تمرکز کنیم زیرا دین بسیار مهم است. آیا می‌توانید به چیزهای زیادی فکر کنید که تأثیر بیشتری بر تاریخ بشر نسبت به باورهای مذهبی داشته‌اند؟

احتمالاً نه. بنابراین، اگر بتوانیم حقیقت را کشف کنیم، باید این کار را انجام دهیم. ابتدا می‌خواهم به مواردی بپردازم که فلسفه دین نیستند.

فلسفه دین در مورد باور به هر چیزی که والدینتان به شما آموخته‌اند نیست، زیرا این چیزی را در مورد حقیقت باور دینی ثابت نمی‌کند. اگر تربیت شما چیزی را در مورد حقیقت دین ثابت کند، پس همه ادیان و بنابراین غیردین‌ها ممکن است درست باشند. بنابراین، تربیت شما ممکن است دلیلی برای باور به یک باور خاص به شما بدهد، اما این بدان معنا نیست که چیزی درست است. فلسفه دین همچنین در مورد مطالعه کتاب مقدس نیست، زیرا شما نمی‌توانید از آنچه در کتاب مقدس نوشته شده است برای اثبات حقیقت کتاب مقدس استفاده کنید؛ شما به شواهد خارجی نیاز دارید. همچنین یک رشته کامل به درک کتاب مقدس بر اساس زمان و مکان نگارش آن اختصاص داده شده است. چنین مطالعه‌ای برای درک برخی موارد در مورد دین بسیار مفید خواهد بود، اما در اینجا به ما کمکی نمی‌کند. فلسفه دین همچنین در مورد انسان‌شناسی دین، جامعه‌شناسی دین یا درک روانشناختی دلایل باورهای دینی ما نیست. همه اینها چیزهای شگفت‌انگیزی هستند که می‌توانید و باید یاد بگیرید، اما آنها چیزی نیستند که اکنون با آنها سر و کار داریم. کاری که اکنون انجام می‌دهیم این است که بررسی کنیم آیا می‌توانیم استدلال‌هایی برای حمایت از باور خود به وجود خدا ارائه دهیم یا خیر. مدت‌ها پیش، مردی در قرن یازدهم وجود داشت که استدلال می‌کرد وجود خدا قابل اثبات است: راهب فرانسوی آنسلم از کانتربری. آنسلم بر اساس درک خود از ماهیت خدا یا تعریف خدا، یک استدلال قیاسی برای وجود خدا ارائه داد.

از آنجا که مطالعه هستی "هستی‌شناسی" نامیده می‌شود، این استدلال و استدلال‌های مشابه آن، استدلال‌های هستی‌شناختی نامیده می‌شوند. حالا، تصور شما از خدا چیست؟ با ریش سفید بلند و ردای ست؟ یک جنتلمن که کنار آمدن با او دشوار است؟ خب، آنسلم بیشتر تلاش کرد. در واقع، او معتقد بود که خدا، طبق تعریف، "بهترین چیز قابل تصور" است. بهترین چیز. فقط سعی کنید به شگفت‌انگیزترین، بهترین و عالی‌ترین چیز قابل تصور فکر کنید. و به هر چیزی که فکر می‌کنید، آنسلم می‌گوید که خدا بهتر است، او بهترین است. به گفته آنسلم، خدا "چیزی است که بزرگتر از آن قابل تصور نیست." خب، این به چه معناست؟

خب، این یعنی به گفته آنسلم، خدا باید وجود داشته باشد. به هر حال، او اشاره کرد که دو راه برای وجود چیزی وجود دارد: می‌تواند در ذهن ما وجود داشته باشد و بسیار خیالی باشد، مانند بابانوئل و اسب‌های تک‌شاخ. یا می‌تواند در ذهن ما و همچنین در واقعیت وجود داشته باشد، مانند پیتزا و اسب.

چیزی که می‌توانیم تصور کنیم، اما در عین حال واقعی نیز هست.

آنسلم اشاره کرد - و به نظر می‌رسد در این مورد درست می‌گوید - که هر چیز خوبی اگر در واقعیت همانطور که در ذهن ما وجود دارد، وجود داشته باشد، بهتر خواهد بود. منظورم این است که: اسب‌های تک‌شاخ، همه آنها بسیار جالب هستند، اما آیا اگر واقعی باشند بهتر خواهد بود؟ یا والدین فوق‌العاده و رمانتیک: باهوش، بامزه و مانند همان فیلم‌ها و بازی‌هایی که شما انجام می‌دهید؟ بسیار ثروتمند؟ در ذهن شما عالی به نظر می‌رسد، و اگر واقعاً وجود داشته باشد، حتی بهتر خواهد بود.

خب، آنسلم هم همینطور فکر می‌کند، و با این فکر، فکر می‌کنم او می‌تواند وجود خدا را اثبات کند. زیرا اگر خدا را به عنوان بهترین چیزی که می‌توانیم در ذهن خود تصور کنیم تعریف کنیم، تنها چیزی که می‌تواند بهتر از آن باشد، یک نسخه واقعی خواهد بود. از آنجایی که ما بهترین چیز ممکن را تصور کرده‌ایم، نمی‌تواند چیز بهتری باشد. بنابراین، خدا باید وجود داشته باشد، چه در تخیل من و چه در واقعیت. آنسلم مطمئن بود که این کار را انجام داده است، که وجود خدا را به طور قطعی - به صورت قیاسی - اثبات کرده است.

در اینجا، یک بار دیگر، به عنوان یک استدلال منطقی برای شما ارائه شده است:

خدا بزرگترین چیزی است که می‌توانیم به آن فکر کنیم.

چیزها فقط می‌توانند در تخیل ما یا در واقعیت نیز وجود داشته باشند.

چیزها در واقعیت همیشه بهتر از چیزهایی هستند که فقط در تخیل ما وجود دارند.

اگر خدا فقط در تخیل ما وجود داشت، بهترین چیزی نبود که می‌توانستیم به آن فکر کنیم، زیرا خدا در واقعیت بهتر خواهد بود. بنابراین، خدا واقعاً باید وجود داشته باشد.

آنسلم فکر می‌کرد که این یک استدلال کوچک و جذاب است. اما یکی از معاصران او، یک راهب فرانسوی به نام گوانیلو، متقاعد نشد. او پیشنهاد کرد که می‌توانیم از همان روش استدلال برای اثبات وجود هر چیزی که می‌توانیم تصور کنیم، استفاده کنیم. او با استفاده از همان ساختار آنسلم، استدلالی را مطرح کرد تا وجود یک جزیره گمشده افسانه‌ای را اثبات کند، بهترین جزیره‌ای که می‌توانم تصور کنم. جایی که می‌توانستم در یک بعدازظهر شنا کنم، در یک ساحل گرمسیری استراحت کنم و از کوه‌های پوشیده از برف اسکی کنم، می‌توانستم آن را تصور کنم. بنابراین، باید وجود داشته باشد. در غیر این صورت، بهترین جزیره نمی‌بود. چیزی بهتر وجود داشت و واقعی می‌بود. به عبارت ساده، گوآنالو می‌گوید که می‌توانید از این استدلال برای اثبات وجود هر چیزی که واقعاً می‌خواهید استفاده کنید، اما این آن را واقعی نمی‌کند. آنسلم در پاسخ به انتقاد گوآنالو گفت که او نکته اصلی را از دست داده است: یعنی اینکه این استدلال فقط برای واجب‌الوجود، که همان خداست، کار می‌کند.

چیزی که اینجا داریم یک مثال کلاسیک از مغالطه‌ای است که به عنوان «مصادره به‌مطلوب» شناخته می‌شود.

مغالطه، نقصی در منطق است، چیزی که یک استدلال را تضعیف یا نابود می‌کند.

وقتی شما مصادره‌مطلوب می‌کنید، همان چیزی را که سعی دارید با استدلال اثبات کنید، فرض می‌کنید.

آنسلم با افزودن ایده «واجب‌الوجود» به تعریف خود از خدا، وجود خدا را بخشی از تعریف خدا قرار می‌دهد. واجب‌الوجود موجودی‌ست که باید وجود داشته باشد.(نقد بسیار معروف امانوئل کانت بر برهان وجودی آنسلم و دکارت-البته در اصل به نسخه لایب‌نیتز)

بنابراین، پاسخ آنسلم اعتبار نقطه اختلاف - وجود خدا - را پیش‌فرض می‌گیرد.(یعنی ما داریم در مورد مورد اختلافی که وجود خداست بحث می‌کنیم که اصلا وجود دارد یا ندارد ولی او وجود خدا را فرض گرفته. یعنی اساسا دنبال استدلال نیست و فقط می‌خواد توجیهی برای خدا بیاره و نه که بر وجودش استدلال کند.)

چندین فیلسوف پس از آنسلم سعی کردند با تغییر آن به روش‌های مختلف، استدلال را حفظ کنند.(دکارت و لایب‌نیتز)و خب مخالفان، آنها همچنان به تلاش برای رد آن ادامه دادند. یکی از معروف‌ترین نقد‌ها صدها سال پس از آنسلم مطرح شد.

فیلسوف قرن هجدهم، ایمانوئل کانت، نکته‌ای را مطرح کرد: «وجود یک محمول نیست؛ محمول چیزی است که فقط درباره چیز دیگری گفته می‌شود.»(یعنی یه کلمه نیست که آن را در تعریف چیزی بگذاری که خب این واجب‌الوجوده پس باید وجود داشته باشه و آن یکی ممکن‌الوجوده پس نباید وجود داشته باشه مگر این‌که یک واجب‌الوجودی بهش وجود اعطا کند. استدلالی که فلاسفه‌ی اسلامی خیلی استفاده میکنن یا بهتره بگیم مغالطه‌ای که بسیار مرتکب اون می‌شوند.)

کانت معتقد بود که اشتباه آنسلم این بود که فکر می‌کرد وجود چیزی است که می‌تواند به چیز دیگری محمول شود، یا می‌تواند برای تعریف یک کیفیت استفاده شود. به عنوان مثال، اگر مثلثی وجود داشته باشد، لزوماً سه وجه دارد، اما یک مثلث اصلاً نمی‌تواند وجود داشته باشد زیرا ایده وجود بخشی از تعریف ما از مثلث نیست. به همین ترتیب، کانت می‌گوید، اگر خدا وجود داشته باشد، پس او باید بزرگترین چیزی باشد که می‌توانیم تصور کنیم. اما این بدان معنا نیست که او باید وجود داشته باشد.(کانت در سنت لایب‌نیتزی آلمانی رشد کرده بود برای همین این تعریف لایب‌نیتز که در اصل اصلاح‌شده‌ی تعریف آنسلم بوده را به‌عنوان تعریف خدا قبول داشت اما می‌گفت تعریف‌کردن چیزی نشان نمی‌دهد وجود دارد.)

کانت توضیح می‌دهد که محمول‌ها به ذات چیزها اضافه می‌شوند، اما نمی‌توان از آنها برای اثبات وجود آنها استفاده کرد. بلکه اثبات وجود متکی به تجربه و شواهد عینی‌ست.

جان ویزدم، فیلسوف بریتانیایی، یک تمرین فکری ارائه داد که شبیه بحثی درباره استدلال‌های هستی‌شناختی است. این تمرین «تمثیل باغبان نامرئی» نام دارد به این شکل که:

شخص الف و ب پس از غیبتی طولانی به باغ خود بازمی‌گردند و متوجه می‌شوند که چند گیاه هنوز زنده هستند.

شخص الف می‌گوید: «باغبان حتماً وقتی ما نبودیم به باغ رسیدگی می‌کرده است.»

شخص ب به این موضوع شک می‌کند، بنابراین موافقت می‌کند که بماند و ببیند آیا باغبان می‌آید یا نه.

بعد از مدتی، کسی نمی‌آید، بنابراین شخص الف می‌گوید: «حتماً باغبان نامرئی است.» بنابراین آنها تله‌هایی گذاشتند و سگ‌های پلیس را آوردند تا او را بگیرند.

وقتی چیزی نگرفتند، شخص الف گفت: «حتماً باید غیرقابل لمس و بدون بو باشد.»

شخص ب پاسخ داد: «تفاوت بین نامرئی بودن، غیرقابل لمس بودن، بدون بو بودن و کاملاً غیرقابل شناسایی بودن و نداشتن باغبان چیست؟»

کارل سیگن هم یک تمثیل معروفی داشت به نام اژدهای نامرئی در پارکینگ که در اصل آن را براساس تمثیل جان‌ویزدام ساخته بود که مشابه همین بود که اژدهای نامرئی و بدون هیچ اثری که در پارکینگ خانه من وجود دارد اما هیچ اثری از آن وجود ندارد.

می‌توانید حدس بزنید که شخص الف و ب در مورد چه کسی صحبت می‌کنند؟ برای اینکه نگاهی اجمالی به این موضوع داشته باشید که فیلسوفان از چه زمانی در حال بحث در مورد این موضوع بوده‌اند و سعی در اثبات یا رد وجود خدا داشته‌اند، جان ویزدم این تمثیل را در سال ۱۹۴۴، تقریباً هزار سال پس از آنسلم و گوآنالو، مطرح کرد.

یک نکته مهم: گوآنالو و کانت هر دو با نتیجه‌گیری آنسلم موافق بودند. آنها همچنین به وجود خدا اعتقاد داشتند - اما فکر می‌کردند استدلال آنسلم وجود او را اثبات نمی‌کند. بنابراین به یاد داشته باشید، حتی اگر نتیجه را بپذیرید، می‌توانید بگویید که یک استدلال شکست می‌خورد. وقتی این اتفاق می‌افتد، باید استدلال بهتری برای پشتیبانی از نتیجه‌گیری خود پیدا کنید.

این دقیقاً همان کاری است که توماس آکویناس انجام داد.

توماس آکویناس و 5 برهان برای خدا

هیچ چیز مثل اثبات وجود خدا مورد بحث مردم نیست.

۲۰۰ سال بعد از آنسلم ، توماس آکویناس، فیلسوف و متکلم ایتالیایی، با استدلال آنسلم مواجه شد، اما مانند هر کس دیگری، آن را باور نکرد. آکویناس به وجود خدا اعتقاد داشت و به عنوان یک فیلسوف، احساس می‌کرد که اثبات آنچه به آن اعتقاد دارد ضروری است. او می‌دانست که اگر می‌خواهد استدلال آنسلم را رد کند، باید استدلال بهتری ارائه دهد. بنابراین او پنج استدلال ارائه داد که به طور مداوم وجود خدا را اثبات می‌کنند. بله، پنج. او آشکارا نگران بود که یک استدلال واحد قانع‌کننده نباشد، بنابراین فکر کرد که یکی از این پنج استدلال کافی است.

چهار استدلال اول به عنوان استدلال‌های کیهان‌شناختی شناخته می‌شوند که به دنبال اثبات وجود خدا با استفاده از حقایق مهم در مورد جهان هستند. بنابراین، این چهار استدلال اول توماس آکویناس را بررسی خواهیم کرد و واقعاً سعی خواهیم کرد آنها را درک کنیم. سپس نقاط قوت و ضعف آنها را بررسی خواهیم کرد.

آکویناس و استدلال‌های کیهان‌شناختی

شاید مهمترین نکته در مورد استدلال‌های کیهان‌شناختی آکویناس - حداقل همانطور که امروزه دیده می‌شود - این است که برخی از آنها به شدت مبتنی بر جهان طبیعی هستند. آکویناس با وجود زندگی در دوران غیر علمی، از طریق درک خود از علم و پشتیبانی از آنچه که او به عنوان شواهد فیزیکی می‌دید، برای وجود خدا استدلال کرد.

به عنوان مثال، استدلال اول: استدلال از حرکت.(برهان حرکت)

آکویناس خاطرنشان کرد که ما در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن چیزها حرکت می‌کنند. او همچنین خاطرنشان کرد که حرکت توسط یک محرک(چیزهایی که باعث حرکت می‌شوند) ایجاد می‌شود. آکویناس معتقد است که هر چیزی که حرکت می‌کند، باید توسط چیز دیگری که در حال حرکت است، به حرکت درآید. با این منطق، کسی باید در وهله اول حرکت را آغاز کرده باشد.

در غیر این صورت، ما در معضل فلسفی معروف به توالی نامتناهی(تسلسل) گیر افتاده‌ایم. در اینجا، یک توالی نامتناهی(تسلسل) زمانی رخ می‌دهد که هر نقطه در این سری به چیزی که قبل از آن بوده است وابسته باشد، که به نوبه خود به چیزی بیشتر و به همین ترتیب، بدون نقطه شروع، وابسته است. اساساً، آکویناس ایده توالی نامتناهی را پوچ و از نظر منطقی غیرممکن می‌داند. زیرا این بدان معناست که هر سری از رویدادها با هیچ چیز آغاز نشده‌اند، یا به عبارت دقیق‌تر، هرگز آغاز نشده‌اند، بلکه تا ابد ادامه خواهند یافت.

در مورد حرکت مادی، آکویناس می‌خواست علت حرکت در این جهان را تا آغاز آن ردیابی کند. او تصمیم گرفت که باید آغازی وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، برای او، مانند تماشای افتادن دومینوها و گفتن اینکه هیچ چیز دومینوی اول را هل نداده است، خواهد بود. در عوض، آنها همیشه برای همیشه افتاده‌اند.(یعنی به صورت ازلی این دومینوها داشتن میوفتادن چیزی که خب ذهن ما قبول نمی‌کند.)

آکویناس می‌گوید که باید زمانی وجود داشته باشد که هیچ چیز حرکت نکند. باید یک موجود ثابت وجود داشته باشد که حرکت را آغاز کرده باشد. از نظر آکویناس، این موجود خداست - محرک بی‌حرکت. بنابراین استدلال او برای حرکت چیزی شبیه به این است:

اجسام در حرکت هستند؛ هر چیز در حرکت توسط چیز دیگری به حرکت در می‌آید.

نمی‌تواند توالی بی‌نهایت از محرک‌ها وجود داشته باشد.

بنابراین، باید یک محرک اول وجود داشته باشد که خودش بی‌حرکت است و خداست.

حال، استدلال دوم آکویناس بسیار شبیه به استدلال اول اوست. یعنی برهان علیت یا استدلال از علیت.

او برهان علیت را برای جلوگیری از مشکل توالی بی‌نهایت(تسلسل) پیشنهاد کرد.

اما به جای توضیح حرکت اجسام، او علل و معلول‌ها را به طور کلی در سراسر جهان توضیح داد. استدلال به این صورت است:

برخی چیزها اتفاق می‌افتند.

هر اتفاقی که می‌افتد باید توسط چیز دیگری ایجاد شود (زیرا هیچ چیز خودش علت خودش نیست).

نمی‌تواند توالی بی‌نهایت از علل وجود داشته باشد.

باید یک علت اول وجود داشته باشد که خودش بی‌علت است: خدا.

درست مانند استدلال حرکت، ایده ساده است: معلول‌ها علل خود را دارند.

اگر به این فکر می‌کنید که چطور به خواندن این بحث رسیدید، می‌توانید خط علیت را از یک لحظه به لحظه دیگر ردیابی کنید. اگر خیلی به آن فکر کنید، ممکن است خیلی دور شوید.

اما آکویناس گفت: نمی‌توانید برای همیشه به عقب برگردید بلکه باید آغازی وجود داشته باشد که زنجیره علت و معلول از آن شروع شده باشد. و آن آغاز خداست.

استدلال سوم، استدلال از طریق امکان(برهان امکان و وجوب ابن‌سینا) است و باید کمی به عقب برگردیم تا کمی در مورد آن پیش‌زمینه داشته باشیم.

در فلسفه، ما اغلب بین موجودات ضروری و موجودات ممکن تمایز قائل می‌شویم. یک موجود ممکن، صرفاً هر موجودی است که نمی‌توانست وجود داشته باشد.این شامل شما نیز می‌شود. شما مطمئناً وجود دارید، اما این امکان وجود دارد که وجود نداشته باشید. اگر شما به دنیا نیامده بودید، جهان مطمئناً ادامه می‌یافت؛ همه چیز متفاوت به نظر می‌رسید. همه ما دیده‌ایم که زندگی زیبایی است. اما جهان ادامه خواهد یافت و در عوض، وجود شما صرفاً یک وجود ممکن برای بقیه ما خواهد بود. در مورد شما، شما به دلیل برخورد یک اسپرم خاص با یک تخمک خاص و تبادل ژن‌های ژنتیکی خاص به وجود آمده‌اید. شما اساساً فقط یک تصادف هستید.اما این چه ربطی به خدا دارد؟

باز هم، آکویناس معتقد است که چیزی وجود دارد که مانع از یک سری بی‌نهایت تصادف می‌شود. این بدان معناست که استدلال برای امکان هر چیزی که وجود دارد، به این برمی‌گردد. آکویناس می‌گوید که ما نمی‌توانیم جهانی داشته باشیم که در آن هر اتفاقی تصادفی باشد. به طور خاص، در این صورت، همه چیز به سادگی اصلاً وجود نخواهد داشت. بنابراین، او حداقل به یک خالق ضروری، موجودی که همیشه وجود داشته، به وجود خود ادامه خواهد داد و نمی‌تواند از وجود خود دست بکشد، نیاز دارد تا همه چیز اتفاق بیفتد، و آن موجود خدا نامیده می‌شود. آکویناس منطق استدلال خود برای امکان را اینگونه توضیح می‌دهد:

چیزهای ممکن وجود دارند. چیزهای ممکن می‌توانند باعث چیزهای ممکن دیگر شوند.

و فقط چیزهای ممکن نمی‌توانند وجود داشته باشند.

زیرا این به معنای وجود یک سری بی‌نهایت از چیزهای ممکن است که ممکن است که هیچ اتفاقی نیفتد(چون خب ممکنات اساسا بدون واجب وجود ندارند.)

یک سلسله نامتناهی غیرممکن است، بنابراین باید حداقل یک خالق ضروری وجود داشته باشد. آن خداست.

استدلال درجات

این استدلال بر اساس این ایده ساده است که ما برای درک ارزش چیزها به یک مقیاس نیاز داریم. خوب/بد، بزرگ/کوچک، گرم/سرد. این مفاهیم نمی‌توانند به صورت جداگانه وجود داشته باشند. اگر برای پیاده‌روی بیرون بروید و حیوانی به این اندازه ببینید، این حیوان اگر سگ بود کوچک به نظر می‌رسید. اما اگر موش بود، بسیار بزرگ می‌بود. از کجا این را می‌دانیم؟ زیرا ما اندازه را با مقایسه با چیزهای دیگر قضاوت می‌کنیم.

همین ایده در مورد مفاهیم انتزاعی مانند نمرات نیز صدق می‌کند. از کجا می‌دانیم که نمره A نمره خوبی است؟ زیرا بالاترین نمره است و می‌دانیم که نمرات وجود دارد کمتر از آن نمرات دیگری وجود دارند، اما نه چیزی بالاتر از A.(تو آمریکا نمره A همون نمره 20 خودمان‌ست)

آکویناس معتقد بود که تمام مفاهیم ما از ارزش، به طور تصادفی در فضا شناور خواهند بود اگر چیزی وجود نداشت که ارزش هر چیز دیگری را تعیین کند، کمال وجود دارد(بالاترین درجه)، و آن هم خداست.(این ایده مشابه تشکیک‌وجود ملاصدراست یعنی درجه‌بندی وجود و موجودات که البته بریا اون خیلی خیلی پیچیده و عجیبه ولی آکویناس خیلی ساده مطرح کرده.)

بنابراین، آکویناس این را که به عنوان استدلال درجات شناخته می‌شود، توسعه داد.

ویژگی‌ها درجات دارند.

برای اینکه درجه‌ای از کمال وجود داشته باشد، باید چیزی کامل وجود داشته باشد که بتوان هر چیز دیگری را با آن سنجید.

خدا اوج کمال است.

خب، ما به چهار استدلال کیهان‌شناختی کواین نگاهی انداختیم. اما به یاد داشته باشید، این فقط گام اول است.

گام بعدی، که از نظر فلسفی مهم است: ارزیابی انتقادی. پس با آنها چه می‌کنیم؟ به عنوان فیلسوف، اگر فکر می‌کنید استدلالی اشتباه است، وظیفه شما این است که سعی کنید بفهمید چرا. به طور کلی، فیلسوفان - مؤمنان و ملحدان - با این چهار استدلال نسبتاً متقاعد نشده‌اند، زیرا مشکلات زیادی در آنها پیدا کرده‌اند. این استدلال‌ها وجود یک خدای خاص را اثبات نمی‌کنند.

حتی اگر این استدلال‌ها درست بودند، به نظر می‌رسد که آکویناس خدایی را که بسیاری از مردم به او دعا می‌کنند و دوستش دارند، به ما نشان نداده است. در عوض، ما با محرک بی‌حرکت، علت بی‌علت، که به نظر می‌رسد وجه اشتراک کمی با خدای ابراهیم، ​​اسحاق و یعقوب دارد - خدایی که احساسات را درک می‌کند، به مردم اهمیت می‌دهد و به دعاها پاسخ می‌دهد - باقی مانده‌ایم.

اساساً، این ایراد می‌گوید: خدای آکویناس هیچ ارتباطی با خدای مورد باور مردم ندارد. این کمکی به هیچ چیز نمی‌کند. اما شاید شما فقط از باور به وجود یک خدا خوشحال باشید. اشکالی ندارد. اما در مورد خدایان متعدد چطور؟ زیرا - حدس بزنید - استدلال آکویناس چندخدایی را رد نمی‌کند. هیچ چیزی در استدلال‌های او وجود ندارد که ثابت کند خدا چیزی شبیه به "کمیته خدایان" نیست.

(خب اساسا ارسطو که آکویناس و یا ابن‌سینا به او برای این براهین استناد کردند مخصوصا براهین حرکت و علیت اساسا چندخداباور بود و اساسا در کیهان‌شناسی ارسطو به‌وضوح می‌توان خدایان یونانی را به شکل اجرام فلکی در افلاک مشاهده کرد و در نهایت هم می‌رسیم به محرک لایتحرک و علت‌اول در بالای افلاک و بالای گنبد آسمان که فلک کواکب ثابته‌ست یعنی گنبد آسمان که ستاره‌گان به آن چسبیده‌ند. این سیارات همه خدایان یونانی هستند یعنی هرمس و افرودایتی و سلن(لونا) و آرس(مارس) و هلیوس(سُل) و زئوس(ژوپیتر) و خرونوس(ساترن) و بعد هم در نهایت علت اول. برای همین هم ما به این مشکل می‌خوریم چون اساسا ارسطو برطبق زمینه یونانی خودش که خدایان متعددی در آن بوده استدلال کرده نه براساس ادیان ابراهیمی که فلاسفه مسیحی و اسلامی و یهودی به آن باور دارند.)

استدلال‌های کیهان‌شناختی یک خدای آگاه را اثبات نمی‌کنند. بنابراین، او می‌تواند یک پیرمرد ریش‌دار باشد. یا شاید شش پیرمرد ریش‌دار. یا شاید او یک تخم مرغ، یا یک لاک‌پشت، یا فقط یک سنگ سیاه بزرگ باشد. این مشاهدات برخی از فیلسوفان را از نتیجه‌گیری نهایی آکویناس ناراضی کرده است. اما دو ایراد وجود دارد که میخ‌های واقعی بر تابوت براهین کیهان‌شناختی(علیت) هستند. ایراد اول این است که آکویناس در اصرار بر اینکه چیزی به عنوان توالی نامتناهی(تسلسل) از چیزها وجود ندارد، اشتباه کرده است. آکویناس استدلال می‌کند که باید یک نقطه شروع برای همه چیز وجود داشته باشد، چه حرکت چیزها، علل و معلول‌ها، یا ایجاد موجودات ممکن. اما مشخص نیست که آیا این درست است یا چرا باید درست باشد

(راست‌ش هیچ دلیلی برای اینکه تسلسل نمی‌تواند وجود داشته باشد وجود ندارد بلکه چیزی که به آن استناد می‌شود این‌ست که خب ما نمی‌توانیم آن را بپذیریم و البته امانوئل کانت در نقد براهین کیهان‌شناختی به همین استناد کرده که اساسا عقل ما توان درک تسلسل بی‌نهایت را ندارد و برای همین هم ما فرض می‌گیریم که تسلسل بی‌نهایت درکار نیست و مجبوریم به این نتیجه برسیم وگرنه دلیلی نیست که واقعا درست باشد- البته خود کانت با این قضیه مخالف‌ست در جایی که به کیهان‌شناسی می‌رسد و دلیل میاورد که خب اگر از ازل بوده به امروز نمی‌رسید ولی خب برای این هیچ دلیلی ما نداریم بلکه بازهم می‌رسیم به همون حرفی که کانت گفته بود که این فرض برای ناتوانی عقل است از درک بی‌نهایت و تسلسل بی‌پایان).

اگر توالی نامتناهی ممکن باشد، پس دو استدلال اول آکویناس فرو می‌ریزند. شاید مهمترین نقد علیه استدلال‌های آکویناس این باشد که آنها خود را نقض می‌کنند - یعنی خودشان خودشان را نقض می‌کنند. به عنوان مثال، اگر آکویناس درست می‌گوید که هر چیزی که حرکت می‌کند باید توسط یک محرک دیگر ایجاد شود و هر چیزی باید یک علت خارجی جدا از خودش داشته باشد، پس خدا نیز باید تابع همین قوانین باشد. اگر خدا از این قوانین معاف است، پس چرا دیگران نیز معاف نیستند؟(اگر خدا علتی ندارد چرا بقیه چیزها بی‌علت نباشند؟) اگر آنها بتوانند بدون خدایی که باعث وجود آنهاست، وجود داشته باشند، پس ما اصلاً به خدایی برای شروع کارها نیاز نداریم.

خب، فکر می‌کنم چیزهای زیادی برای فکر کردن به شما داده‌ام. بنابراین، بیایید مکث کنیم و دو چیز را به خودمان یادآوری کنیم.

اول، می‌توانید نتیجه را بپذیرید و استدلال را رد کنید. بنابراین ممکن است با آکویناس موافق باشید که خدا وجود دارد، اما استدلال‌های او آن را اثبات نمی‌کنند.

دوم، اگر با استدلال مخالف هستید، نمی‌توانید فقط بگویید: "بله، شما اشتباه می‌کنید." شما باید یک استدلال مخالف ارائه دهید. آکویناس کجا اشتباه کرد و استدلال شما چگونه بهتر است؟ چرا استدلال شما از استدلال او بهتر است؟

به یاد داشته باشید، فلسفه استدلال است.

آکویناس قرن‌ها پیش درگذشت، اما او بحث را آغاز کرد و شما می‌توانید در آن شرکت کنید و با استدلال‌هایی که او ارائه داد، درگیر شوید.

شما می‌توانید استدلال‌های خودتان را ارائه دهید، یا برای اینکه سعی کنید با اصلاح کاستی‌های نتیجه‌گیری‌هایش به او کمک کنید.

یا برای رد کامل استدلال‌های او. فلسفه یعنی همین: بحث در مورد مسائل مهم.

و اینکه آیا خدایی وجود دارد یا نه؟ این موضوع، به ویژه در زندگی مؤمنان، مهم خواهد بود.

استدلال هدف(برهان نظم)

در طول قرن‌ها، تلاش‌ها برای طراحی یک نظریه جامع در مورد وجود خدا، اشکال مختلفی به خود گرفته است، مانند نظریه هستی‌شناسی آنسلم و چهار نظریه کیهان‌شناسی آکویناس. هر دو هنوز طرفدارانی دارند، اما بسیاری از فیلسوفان مدرن احساس می‌کنند که آنها به سادگی ناقص هستند و با درک علمی ما از جهان بسیار متناقض هستند تا امروزه قانع‌کننده باشند. با این حال، یک نظریه پنجم وجود دارد که توسط توماس آکویناس ارائه شده است، که صدها سال پس از زمان او - در اواخر دهه 1700 - محبوبیت گسترده‌ای پیدا کرد و توسط یک فیلسوف مسیحی انگلیسی به نام ویلیام پیلی منتشر شد. این نظریه وجود خدا تا به امروز باقی مانده است. در واقع، این یکی از نظریه‌های بسیار مورد قبول است. این نظریه به عنوان نظریه غایت‌شناختی (برهان نظم) شناخته می‌شود، که ممکن است آن را به عنوان طراحی هوشمند بشناسید.

"طراحی هوشمند"

ویلیام پیلی برای تدوین نظریه خود در مورد وجود خدا، چیزی را که تمثیل نامیده می‌شود، تدوین کرد. این نسخه از نظریه استقرایی از ما می‌خواست که به یک وضعیت خاص توجه کنیم - مثلاً آن را وضعیت الف بنامیم - که درباره آن باورهای خاصی داریم و سپس آن را به وضعیت ب که درباره آن کمتر می‌دانیم، ربط دهیم. ایده این است که توجه ما به این ارتباط باعث می‌شود استنتاج‌هایی که درباره وضعیت الف می‌کنیم، ناگزیر همان نتایج را درباره وضعیت ب نیز به دست آوریم.(یعنی ما می‌دانیم که فلان چیزی فلان ویژگی‌ها را دارد و بعد یک چیز دیگری را هم در نظر می‌گیریم که شبیه آن‌ست یا مثل آن‌ست پس به نظرمان می‌آید که خب آن چیز هم باید ویژگی‌ آن چیز را داشته باشند.)

شما می‌توانید از نظریه قیاس برای هر چیزی که دوست دارید استفاده کنید، اما پیلی از آن برای صحبت درباره خدا استفاده کرد، که به عنوان استدلال قیاس ساعت‌ساز شناخته می‌شود.(مثال نوشته یا کتاب توی بیابون رو هم استفاده می‌کنند.)

پیلی از ما خواست تصور کنیم که اگر ساعتی روی زمین پیدا کنیم، چه فکری خواهیم کرد. آیا تصور می‌کنیم که ساعت ناگهان، تصادفی و به میل خودش ظاهر شده است؟ یا متوجه پیچیدگی ساختار آن می‌شویم و متوجه می‌شویم که قطعات آن به روشی خاص برای رسیدن به هدفی که برای آن ساخته شده است، چیده شده‌اند؟

اگر قرار بود اینگونه فکر کنیم، آیا فکر نمی‌کردیم که ساعت توسط کسی برای هدف خاصی ساخته شده است؟ بنابراین، پیلی استدلال کرد که هدفمندی ذاتی در یک ساعت، ما را به این نتیجه می‌رساند که طراح ساعت، فرد باهوشی بوده که دقیقاً می‌دانسته چه می‌کند. هدفمندی به معنای یک هدف هدایت‌شده و برنامه‌ریزی‌شده است. ما می‌توانیم به راحتی هدفمندی یا هدف کسی را که چیزی را خلق کرده است، تشخیص دهیم.

به عنوان مثال، این فنجان را در نظر بگیرید که برای هدف خاصی در ذهن سازنده‌اش ساخته شده است. این فنجان طوری طراحی شده است که مایع را بدون ریختن در آن بریزد و دسته‌ای دارد که انگشتان فرد به راحتی می‌توانند در آن قرار گیرند. ساختار آن همچنین اجازه می‌دهد مایع داخل آن بدون سوزاندن دست فردی که آن را در دست دارد، گرم نگه داشته شود. ما فرض نمی‌کنیم که یک فنجان قهوه ناگهان ظاهر شود، به زیبایی ارائه شده باشد و برای یک عملکرد خاص طراحی شده باشد، بدون اینکه کسی آن را به این شکل و برای آن هدف ساخته باشد. بنابراین، همانطور که هدف فنجان وجود یک خالق را آشکار می‌کند، و همانطور که هدف ساعت وجود یک خالق را آشکار می‌کند، پیلی در جهان هدفی دید که بر اساس آن وجود خدا را فرض کرد. او نظریه قیاس خود را با مقایسه ساعت با موجودات زنده ادامه داد. پیچیدگی بدن انسان را در نظر بگیرید. قلب و ریه‌ها با هم کار می‌کنند تا عرق ترشح کنند تا دمای بدن ما را متعادل نگه دارند و غذا را به انرژی تبدیل کنند - بدن ما از هر نظر شگفت‌انگیز است. در نظر بگیرید که چگونه همه عناصر طبیعت طبق قوانین پیچیده‌ای عمل می‌کنند تا یک هماهنگی طبیعی و زیبا را تضمین کنند. پیلی گفت غیرممکن است که همه اینها به این شکل اتفاق افتاده باشد. هر چیزی بزرگتر از طراحی یک ساعت جیبی نمی‌توانسته به این شکل اتفاق افتاده باشد. حتماً خالقی برای همه اینها وجود داشته است. اگر این قیاس را بپذیریم، به این معنی است که با پیلی موافقیم که هدف روشن ساعت ما را وادار می‌کند به یک خالق ایمان داشته باشیم و هدف روشن جهان ما را وادار می‌کند به یک خالق جهان - خدا - ایمان داشته باشیم. ممکن است فکر کنید این یک فرضیه فوق‌العاده است و شاید همین باعث شده باشد که خودتان هم به خدا ایمان بیاورید. افراد زیادی می‌گویند که غروب خورشید و کودکان شواهدی از یک خالق-خدا هستند.

اما برخی از شما احتمالاً آن را باور ندارید و نمی‌دانید چه می‌کنید. برخی از استدلال‌ها توسط استدلال‌های مخالف رد می‌شوند، بنابراین وقتی سعی می‌کنید استدلالی را با قیاس رد کنید، قیاسی با نقطه مقابل آن ارائه می‌دهید. اساساً، شما ثابت می‌کنید که مورد الف و مورد ب به اندازه کافی متفاوت هستند که این قیاس در مورد آنها صدق نمی‌کند.

بنابراین، برای به چالش کشیدن استدلال پیلی، باید نشان دهیم که اشیاء در دنیای طبیعی - مانند بدن انسان - با ساعت‌ها بسیار متفاوت هستند.

وقتی در مورد ساعت صحبت می‌کنیم، به وضوح وجود یک خالق را نشان می‌دهد. در نهایت، اگر آن را در نظر بگیریم و به وضوح ببینیم که چگونه چرخ‌دنده‌های آن برای حرکت دادن عقربه و اعلام زمان با هم کار می‌کنند، چیزهای زیادی در دنیای طبیعی وجود دارد که به همان روش درک نمی‌شوند. به عنوان مثال، چرا خدا چشمان ما را با یک نقطه کور خلق کرده است؟

پیلی در پاسخ گفت که اشکالی ندارد اگر نتوانیم بفهمیم یک چیز خاص چگونه ساخته شده است. آن چیز به سادگی وجود دارد. او ممکن است اشاره کرده باشد که، به عنوان مثال، او نمی‌فهمد که تلفن همراهش چگونه در درونش کار می‌کند، اما هنوز مطمئن است که خالقی دارد. اینکه شما می‌دانید چگونه ساخته شده است یا نه، بی‌ربط است.

ایراد دوم: برخی از بخش‌های طبیعت بی‌هدف به نظر می‌رسند. نقطه کور به وضوح هیچ کاربردی ندارد، نوک سینه‌های مردانه هم همینطور. پاسخ پیلی در اینجا این بود: اینکه شما هدفی را نمی‌دانید، به این معنی نیست که هدفی وجود ندارد. اما مشکل اینجاست، زیرا کل استدلال او بر این فرض استوار است که اعتقاد شما به خدا از تأمل شما در جهان و جستجوی شما برای هدف ناشی می‌شود. بنابراین اگر چیزهایی را در جهان ببینیم که به خوبی کار می‌کنند، پیچیده به نظر می‌رسند و کاربرد خاصی دارند، اما برخی دیگر اینطور نیستند، استدلال او ناقص است. علاوه بر فقدان هیچ هدف مشخصی در اشیاء، مردم شروع به جستجو و مرتب کردن اشیاء می‌کنند.

به عنوان مثال: شاید من هدفی برای این انگشت پیدا کرده باشم. ممکن است از آن برای انگشت در دماغ‌کردن استفاده کنم. این چیز خوبی است زیرا اندازه مناسبی برای قرار گرفتن در داخل و حرکت در داخل بینی دارد. اما آیا انگشت من برای برداشتن بینی‌ام خلق شده است؟ احتمالاً نه.

در قرن بیستم، برتراند راسل، فیلسوف بریتانیایی، با اشاره به اینکه ممکن است خرگوشی را ببینید و باور کنید که خدا آن را با دم سفید و پشمالو آفریده است، تا شکارچیان چیزی برای شلیک پیدا کنند، روند جستجوی اهداف را به سخره گرفت. نکته این است: اگر ما کسانی هستیم که اهداف را اختراع می‌کنیم، نه اینکه صرفاً آنهایی را که از قبل وجود دارند مشاهده کنیم، پس ما خالق اهداف در جهان هستیم، نه خدا.

اساساً، اگر باور دارید که خدا چشم‌ها را برای دیدن آفریده است، پس باید باور داشته باشید که او انگشتان را برای گرفتن بینی، دم خرگوش را به عنوان هدف و نقاط کور را به عنوان راهی برای تصادف رانندگی ما آفریده است.

بنابراین استدلال مخالف این است:

ما فقط انتخاب نمی‌کنیم و نمی‌گوییم خدا آنچه را که می‌خواهیم خلق کرده و آنچه را که نمی‌خواهیم کنار گذاشته است.(نظم اجزای بدن را خدا طراحی کرده ولی ایرادات آن را نه او درست نکرده.)

به جای جستجوی تفاوت‌ها(یعنی تفاوت‌های تمثیل بین ساعت و جهان یا بدن انسان با ساعت)، استدلال پیلی به روش دیگری، با توضیحی متفاوت از مورد ب، رد شد(یعنی اینکه این نواقص هم کار در اصل کار طراح هوشمندست یعنی خدا مثلا نقطه کور چشم و یا نوک سینه مردان). پیلی استدلال کرده بود که اشیاء اهداف مشخصی دارند، به این معنی که این هدف باید توسط یک خالق هوشمند تعیین شده باشد.

اما توضیح دیگری برای چگونگی پیچیده شدن و عملکرد اشیاء امروزی، انتخاب طبیعی و جهش تصادفی است.(نظریه تکامل جانداران براساس انتخاب طبیعی و جهش تصادفی در ژنتیک آن‌ها.)

خب فلاسفه منتقد برهان نظم می‌گویند که ما می‌توانیم وجود یک خالق-خدا را که به درک موجودات جهان ما قبل از عصر علم کمک کرده است، تصدیق کنیم، اما اکنون توضیح علمی خوبی از چگونگی پیدایش ساختار پیچیده این جهان داریم. و خلاصه که الان این استدلال تو فلسفه اصلا اعتباری ندارد ولی بشدت بین همه مردم محبوب و پرطرفدارست.

پس چه کسی به ساعت‌ساز نیاز دارد وقتی تکامل ناشی از انتخاب طبیعی وجود دارد؟ یکی دیگر از ایرادات به استدلال پیلی توسط فیلسوف اسکاتلندی قرن هجدهم، دیوید هیوم، مطرح شد که اشاره کرد اگر قیاس پیلی را جدی بگیریم، باید نتیجه بگیریم که خالق فرضی پیلی اشتباهات زیادی مرتکب می‌شود، نه فقط در مورد نقطه کور در چشم. در مورد طوفان‌ها چطور؟ یا چرا او بافت‌های خاصی را در بدن ما - مانند بافت‌های سینه، پروستات یا روده بزرگ - که به شدت مستعد سرطان هستند، خلق می‌کند؟ چرا او بند نافی را خلق می‌کند که می‌تواند دور گردن نوزاد بپیچد؟ چرا او پروانه‌هایی را خلق می‌کند که باید ساعت‌ها بی‌حرکت منتظر بمانند تا بال‌هایشان پس از بیرون آمدن از شفیره خشک شود و آنها را به طعمه آسانی برای شکارچیان تبدیل کند؟ هیوم خاطرنشان کرد که جهان پر از چیزهای بی‌رحم، پیش‌پاافتاده، غیرعملی و بی‌جان است. او همچنین استدلال کرد که یک جهان ناقص نشان دهنده یک خالق ناقص است.

تکامل بیولوژیکی جانداران در چند صد سال گذشته ضربه سنگینی به برهان نظم و علل غایی موجودات و جهان وارد کرده است(برای همین هم بشدت با مخالفت همه حتی دانشمندان آن زمان مواجه شده و هنوز هم بشدت مورد حمله‌ست). با این حال، هنوز تعدادی طرفدار دارد و آنها روش‌های خاص خود را برای دفاع از نظریه خود دارند، با استفاده از یک روش سقراطی جاافتاده که انتظار می‌رود موفق شود.

وقتی مخالفان شما به استدلال شما ایراداتی وارد می‌کنند، یا آن ایراد را رد می‌کنید یا آن را به گونه‌ای اصلاح می‌کنید که به این ایرادات پاسخ دهد.

بنابراین، طرفداران غایت‌گرایی(برهان نظم) برای اصلاح و تقویت نظریه خود اقدام کرده‌اند. در اینجا تعدادی از پاسخ‌های اخیر آمده است:

ریچارد سوینبرن، فیلسوف معاصر بریتانیایی، یک غایت‌گرایی(برهان نظم) مدرن را با استدلالی در مورد احتمال پیشنهاد کرده است.

او استدلال می‌کند که اگر توضیح دیگری برای جهان وجود داشته باشد، باید توضیحی را انتخاب کنیم که بیشترین احتمال صحت را دارد.

او همچنین استدلال می‌کند که احتمال بیشتری وجود دارد که خدا صرفاً جهان را آفریده باشد و سپس آن را به شانس طبیعی تکامل پیوند داده باشد.(در اصل دیدگاه سوینبرن یک دیدگاه دئیستی هست که میگه خداوند اساس جهان رو به صورت یک ساعت خلق کرده و بقیه آن را رها کرده که خودش شکل بگیرید.)

گروه دیگری از دفاعیات مدرن از برهان نظم به عنوان نظریه تنظیم دقیق شناخته می‌شود. این براهین جدید، نظریه بیگ بنگ و تکامل را به عنوان حقایق علمی در نظر می‌گیرند، اما ادعا می‌کنند که برای تکامل حیات، احتمال بیشتری وجود دارد که خدا شرایط مناسب را ایجاد کرده باشد، نه اینکه آنها به طور تصادفی رخ داده باشند. در نتیجه، اگر زمین کمی به خورشید نزدیک‌تر یا دورتر بود، اگر ترکیب جو ما کمی متفاوت بود، یا اگر اقیانوس‌ها به این شکل نبودند، حیات ریشه نمی‌گرفت.

بسیاری از مردم معتقدند که این نظریه‌های مدرن برای آنها مناسب‌تر از نظریه پیلی بوده‌اند. به این دلیل که این نوع غایت‌گرایان از تدوین ادعاهایی در مورد ثابت‌ها به تدوین ادعاهایی در مورد احتمال تغییر جهت داده‌اند، که به نظر می‌رسد اثبات و دفاع از آنها آسان‌تر است.

مخالفان می‌گویند مشکل این نظریه‌ها این است که اگر فقط یک نمونه از چیزی داشته باشید، نمی‌توانید یک ادعای احتمالی را تدوین کنید. اگر تعدادی سیاره زمین برای بررسی داشتیم و می‌توانستیم تعیین کنیم که کدام یک از آنها سازگار می‌شوند یا شرایط حیات چقدر منحصر به فرد است، آنگاه می‌دانستیم که آیا بدون خدا آفریده می‌شدیم یا نه. اما حداقل اکنون می‌دانیم زیرا می‌توانیم وارد این جهان واحد شویم و می‌دانیم که چیزها تکامل یافته‌اند.

با وجود این، استدلال‌های مخالف همچنان ادامه دارد. فوسنبرون و دیگر غایت‌شناسان مدرن حق دارند که اشاره کنند اگر اوضاع کمی متفاوت بود، جهان تکامل نمی‌یافت یا به شکل دیگری تکامل می‌یافت. اما این کاملاً با این ادعا که از ابتدا هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است، متفاوت است.

اما ما زمان زیادی را صرف صحبت در مورد وجود خدا کرده‌ایم، بنابراین دفعه بعد، بیایید روی این تمرکز کنیم که اگر خدا وجود داشت، چه شکلی می‌بود.

صفات خدا

ما زمان زیادی را صرف بررسی بحث‌های مربوط به وجود خدا کرده‌ایم، اما چیز زیادی در مورد این خدا نگفته‌ایم. مثلاً، او چه شکلی است؟ آیا او «او» است؟

آیا او بیشتر شبیه ابرقهرمانان مارول است یا شخصیت‌های دی‌سی؟(خلاصه که کلیپ در این مورد منظورش اینه که انسان‌ها صفات انسانی به خدا نسبت می‌دهند مثلا در مثالی که تو متن میزنه که من حذف کردم اینه که چه غذایی دوست داره و با چه سُسی می‌خوره و فیلم و کارتون مورد علاقه او چیه؟)

فکر می‌کنم این نوع سؤال فقط در مورد خدایی با شخصیتی بزرگ و انسان‌وار صدق می‌کند.

اما تصویر سنتی خدا - که حتی تا به امروز در روایات سنتی یهودی-مسیحی و اسلامی پذیرفته و حتی فرض شده است - چیزی است که می‌توان آن را «خدای کامل» نامید که دارای ویژگی‌های الهی خاصی است - ویژگی‌هایی که گمان می‌رود متعلق به خداست.

حالا بیایید لحظه‌ای مکث کنیم تا متوجه شویم که این بحث در مورد یک خدای خاص است که در متون یهودی، مسیحی و اسلامی یافت می‌شود.

البته، بسیاری از مردم به خدایان بسیاری دیگر اعتقاد دارند که هر کدام ویژگی‌های متمایز خود را دارند. ما بر این خدا تمرکز می‌کنیم زیرا همان خدایی است که تمام فیلسوفانی که ما مورد مطالعه قرار دادیم - کسی که به آن اعتقاد دارند - یا به آن اعتقاد ندارند، در مورد آن صحبت کرده‌اند. فیلسوفانی مانند آگوستین و توماس آکویناس، که تحت تأثیر نوشته‌های افلاطون و ارسطو بودند، مجموعه‌ای کلی از صفات الهی را مطرح کردند که هنوز هم در بین مؤمنان به طور گسترده پذیرفته شده است. در این دیدگاه، خدا "عالم مطلق" است، به این معنی که او هر آنچه را که می‌توان شناخت، می‌داند. او همچنین قادر مطلق یا "قدرتمند" است. گفته می‌شود که او مطلقاً خوب است یا دارای خوبی کامل است. او در همه جا حاضر و در همه جا حاضر است - به این معنی که او در همه زمان‌ها و در همه مکان‌ها به طور همزمان وجود دارد. حال، شایان ذکر است که هیچ یک از این صفات در کتاب مقدس ذکر نشده است. اما فیلسوفانی مانند آکویناس استدلال می‌کنند که اگر خدا کامل باشد، باید چنین باشد. و این فیلسوفان اذعان می‌کنند که او کامل است. مشکل این است که بررسی دقیق این صفات، برخی از اسرار نسبتاً کوچک و دشوار را آشکار می‌کند. نه، حرفم را پس می‌گیرم. اینها واقعاً، واقعاً اسرار بزرگی هستند.

خدا چه شکلی است؟ آیا خدا می‌توانست سنگی آنقدر سنگین بیافریند که خودش نتواند آن را بلند کند؟ این تنها یکی از بی‌شمار سوالات بی‌پاسخ در مورد خداست. برای مثال، اگر خدا «قادر مطلق» است، باید بتواند چیزی آنقدر سنگین بیافریند که خودش نتواند آن را بلند کند. در غیر این صورت، ناتوانی او در خلق آن به این معنی است که حداقل یک کار وجود دارد که او نمی‌تواند انجام دهد. اما در این صورت، او «قادر مطلق» نخواهد بود، زیرا اگر او قادر مطلق بود، می‌توانست هر چیزی را بلند کند. هنگام بررسی صفات الهی، همیشه معضلات مشابهی پیش می‌آید.

و برخی از سوالاتی که مطرح می‌شوند نه تنها در مورد خدا، بلکه در مورد ما نیز هستند. برای مثال، اگر خدا همه چیز را می‌داند، پس آینده را می‌داند، درست است؟ که منطقی است، اگر او همیشه وجود داشته باشد، زیرا این بدان معناست که او در آینده و همچنین در گذشته وجود دارد. و بیایید زمان حال را فراموش نکنیم. اما بسیاری از مؤمنان معتقدند که خدا به ما اراده آزاد داده است. پس چگونه می‌توانیم آزاد باشیم اگر خدا از قبل می‌داند که ما چه خواهیم کرد؟ در این صورت، آیا ما واقعاً آزاد هستیم؟ یا آزادی فقط توهمی است که توسط خدا ایجاد شده تا ما احساس کنترل کنیم؟

چیزی که اینجا می‌بینیم این است که، حداقل در ظاهر، صفات سنتی الهی از درون متناقض هستند. یعنی، همه آنها نمی‌توانند همزمان درست باشند. و وقتی صفات متناقضی دارید چه می‌کنید؟ خب، اگر شما یک فیلسوف منطقی هستید، یا برخی از آنها را کنار می‌گذارید یا راهی برای درک آنها و سازگار کردن‌شان پیدا می‌کنید. این کاری است که خداباورانی که به "خدای کامل" اعتقاد دارند باید انجام دهند. بیایید تناقضی را که از باور به گزاره‌های زیر ناشی می‌شود، در نظر بگیریم:

1. خدا دانای کل است.

2. انسان‌ها اراده آزاد دارند.

آیا راهی برای حل این تناقض وجود دارد، یا باید هر یک از این باورها را کنار بگذاریم؟

یک پاسخ ممکن این است که بگوییم دانش و علیت یکسان نیستند.(جواب اَلوین پلانتینگا متاله مسیحی معاصر). بنابراین خدا ممکن است بداند که ما قرار است کاری انجام دهیم، بدون اینکه واقعاً ما را به انجام آن وادار کند. اگر در مورد آن فکر کنید، این در واقع منطقی است. تصور کنید کسی روی صخره‌ای ایستاده و نظاره‌گر ریل قطاری است که از یک پیچ می‌گذرد. از موقعیت او، ناظر می‌تواند ببیند که در آن سوی پیچ، شخصی در حالی که قطار نزدیک می‌شود، روی ریل گیر کرده است. او آنقدر دور است که نمی‌تواند کاری انجام دهد. ناظر می‌داند که تصادف قبل از وقوع اتفاق خواهد افتاد، اما این واقعیت که او می‌داند این اتفاق خواهد افتاد، به این معنی نیست که او باعث تصادف شده است.

برای استفاده از یک مثال کمتر فاحش، اگر خدا بداند که شما قرار است در طول یک آخر هفته یک کیک کامل را به تنهایی بخورید، به این معنی نیست که او باعث آن شده است. همه اینها به خاطر شما بوده است.

اما صبر کنید، اگر خدا "دانای کل" است، پس نمی‌تواند اشتباه کند، می‌تواند؟ زیرا اگر او حتی یک بار اشتباه کند، چیزی وجود خواهد داشت که او نمی‌داند. بنابراین اگر خدا بداند که شما قرار است کل کیک را بخورید، پس نمی‌توانید جلوی خوردن همه آن را بگیرید. چون اگر در آخرین لحظه تصمیم بگیرید که این کار را نکنید، آنگاه به خدا ثابت کرده‌اید که اشتباه می‌کند. و بدین ترتیب، او را از دانش الهی محروم کرده‌اید! بنابراین، دانش و قدرت خدا، حداقل می‌توان گفت، از نظر فلسفی گیج‌کننده است.

حالا بیایید سوال دیگری را در مورد مجموعه مهارت‌های شخصی خدا بررسی کنیم: آیا خدا می‌تواند گناه کند؟ اگر او "قادر مطلق" است، به نظر می‌رسد که می‌تواند، زیرا می‌تواند هر کاری انجام دهد. اما اگر او کاملاً خوب باشد، یا به خودی خود خوب باشد، به نظر می‌رسد که نمی‌تواند. این آموزه که خدا نمی‌تواند گناه کند، به عنوان "عصمت الهی" شناخته می‌شود.(که خب می‌دانیم توی شیعه آن را برای پیامبر و ائمه هم قائل هستند چون که این‌ افراد منصوب خدا هستند پس ظاهرا برای انتقال پیام خدا باید مثل خدا معصوم باشند.). اما اگر خدا جایزالخطا و ناتوان از گناه است، آیا این بدان معنا نیست که او قادر مطلق نیست؟

به هر حال، من می‌توانم گناه کنم... به راحتی. منظورم این است که پنج دقیقه به من فرصت دهید و احتمالاً می‌توانم دو یا سه چیز را بشکنم. به عنوان مثال، آنهایی که به دنبال هوس هستند - نه جنایت.(اشاره به ده فرمان موسی که کُد اخلاقی مسیحیان‌ست و خب نویسنده این بحث آمریکایی‌ست که خب مشخص‌ست که تو سنت مسیحی بوده و برای همین اشاره به ده فرمان موسی می‌‎کند.)

اما هنوز کمی عجیب است که فکر کنم می‌توانم کاری را انجام دهم که خدا نمی‌توانست. برخی افراد سعی کرده‌اند این معما را با گفتن اینکه گناه لزوماً یک شکست است، حل کنند، بنابراین یک موجود کامل نمی‌تواند آن را انجام دهد. برخی دیگر استدلال می‌کنند که اگرچه خدا ممکن است کاری انجام دهد که اگر توسط یک انسان انجام شود، گناه محسوب می‌شود، اما مفهوم «گناه» به سادگی در مورد خدا صدق نمی‌کند. شاید با توجه به خیر مطلق او، هر کاری که خدا انجام می‌دهد به خودی خود خوب باشد. حال، بسیاری از فیلسوفان این راه‌حل را مشکل‌ساز می‌دانند، زیرا خیر خدا را تهی می‌کند.

در نهایت، این بدان معناست که گفتن «خدا کاری انجام داد» مانند گفتن «خدا کاری خوب انجام داد» خواهد بود، زیرا طبق تعریف، هر کاری که خدا انجام می‌دهد خوب است. اگر چنین باشد، خیر او معنای واقعی ندارد.همچنین یک تناقض بالقوه در این باور وجود دارد که «خدای کامل» نیز یک خدای شخصی است.(این بحث رو افلاطون در رساله یوثیفرون خیلی مفصل بحث کرده‌ست که آیا هرکاری که خدایان بکنند خوب‌ست یا این‌که چون که خوب‌ست خدایان این‌کار را کردند؟ که تو بحث نظریه اخلاق فرمان الهی بهش می‌رسیم).

بسیاری از مردم تصور اینکه خدا می‌تواند کاملاً خوب و دانای کل باشد و در عین حال رابطه شخصی با مخلوقات خود داشته باشد را دشوار می‌دانند. درک این موضوع که چگونه خدا می‌تواند ما را درک کند - یا آنچه را که ما احساس می‌کنیم احساس کند - دشوار است اگر او زمان را آنطور که ما تجربه می‌کنیم، تجربه نکند. اگر او از قبل می‌داند چه اتفاقی قرار است بیفتد، چگونه می‌تواند غافلگیر شود یا نظر خود را تغییر دهد؟ و اگر خدا در همه زمان‌ها وجود دارد، آیا می‌تواند برای پاسخ به دعاهای ما اقدام کند؟ بیایید نگاهی دقیق‌تر به این ایده بیندازیم.

وقتی مردم در مورد دعا برای اتفاق افتادن چیزی یا نیفتادن چیزی یا درخواست چیزی از خدا صحبت می‌کنند، در واقع کاری را انجام می‌دهند که به عنوان دعای تضرع شناخته می‌شود. وقتی به این روش دعا می‌کنید، از خدا چیزی می‌خواهید - برای کمک به شما در قبولی در یک آزمون، برای نجات عزیزی در خطر، یا برای اطمینان از پیروزی فلان تیم. الینور استامپ، فیلسوف معاصر آمریکایی، می‌گوید: «ما هیچ دلیلی نداریم که فکر کنیم درخواست هر چیزی از خدا تفاوت قابل توجهی ایجاد خواهد کرد.» او اینگونه به آن فکر می‌کند: اگر خدا همه چیز را می‌داند، از جمله آینده - که می‌داند، اگر او دانای کل است - و اگر خدا قدرت دارد هر وضعیت فعلی را ایجاد کند - که می‌کند، اگر او قادر مطلق است - و اگر می‌خواهد بهترین وضعیت فعلی را ایجاد کند - که می‌کند، اگر خوبی او مطلق است - پس خدا تصمیم گرفته است که در هر مورد چه اتفاقی خواهد افتاد. برای همه. همیشه. بنابراین یا دعای شما از خدا می‌خواهد کاری را انجام دهد که او قبلاً انجام خواهد داد، که در این صورت دعای شما اتلاف وقت بوده است. یا دعای شما از خدا می‌خواهد کاری را انجام دهد که او قبلاً تصمیم به انجام آن نگرفته است زیرا واقعاً بهترین کار نبوده است. متاسفم، پتریوتز. در این حالت، حتی اگر خدا بخواهد نظر خود را بر اساس دعای شما تغییر دهد، شما نمی‌خواهید او این کار را انجام دهد زیرا در واقع اوضاع را بدتر از زمانی می‌کند که شما فقط اجازه دهید خدا کار خود را انجام دهد. به عبارت دیگر، اگر تنها خدا می‌داند چه چیزی بهتر است، چرا می‌خواهید او نظر خود را تغییر دهد؟!

حال، استامپ پیشنهاد می‌کند که حتی اگر دعا آنچه را که واقعاً اتفاق می‌افتد تغییر ندهد، ممکن است خود درخواست کردن ارزشی داشته باشد(عبدالکریم سروش هم مشابه همین رو در مورد دعا می‌گفت که دعا تاثیر معنوی داره یعنی که آرامش ذهنی به شخص می‌دهد وگرنه چیزی رو تغییر نمی‌دهد. منظور این فیلسوف آمریکایی هم دقیقا همین چیزی هست که سروش گفته.)

شاید شما با او موافق باشید. اما در این مرحله، وقتی به صفات الهی فکر می‌کنید، باید مشخص باشد که چه تعداد مشکل در مورد آنها وجود دارد.

توماس آکویناس - متفکری که تا حد زیادی مسئول صفات الهی سنتی است که امروزه به آن فکر می‌کنیم - به این نوع معماهایی که ایجاد می‌شود سر صفات خدا پاسخ داد که همه این گمانه‌زنی‌ها در مورد اینکه خدا چگونه است، فقط گمانه‌زنی‌های استاندارد است.(یعنی اساسا این‌ها چیزهایی‌ست که ما فکر می‌کنیم در مورد خدا نه که واقعا صفات خدا باشد.). اساساً، آکویناس گفت که ما نمی‌توانیم چیزی را به درستی خدا نسبت دهیم(صفات)، زیرا او فراتر از درک ماست. آکویناس گفت، وقتی از خدا صحبت می‌کنیم، هرگز چیزی واقعی نمی‌گوییم(یعنی در مورد ذات خدا حرف نمی‌زنیم بلکه داریم ذهنیات خودمون در مورد خدا رو می‌گوییم).

در عوض، باید کاملاً تمثیلی صحبت کنیم، زیرا این تنها کاری است که می‌توانیم انجام دهیم. بنابراین، مثلاً خدا به معنای واقعی کلمه پدر ما نیست، اما می‌توانیم نقش او را برای خود به عنوان یک پدر درک کنیم.(مسیحیان به خدا می‌گویند پدرآسمانی و به عیسی مسیح(ع) هم می‌گویند پسرخدا(ابن)). زیرا این نزدیکترین چیزی است که می‌توانیم به درک آنچه او واقعاً هست، برسیم.

یا به این شکل فکر کنید: مردم در جنوب فلوریدا ممکن است بگویند وقتی دما به 50 درجه فارنهایت می‌رسد، هوا سرد است، اما در آلاسکا، تا زمانی که خیلی زیر صفر نباشد، هوا سرد نیست. اما هر دوی این چارچوب‌های مرجع بیشتر از اینکه به صفر مطلق، که منفی 273 درجه سانتیگراد است، شبیه باشند، به یکدیگر شباهت دارند. حتی می‌توان گفت که سرمای صفر مطلق و سرمای 10- درجه حتی یک چیز نیستند.

اما ما از یک کلمه - "سرد" - برای توصیف هر دوی آنها به عنوان نوعی روش قیاسی برای صحبت در مورد چیزی که با درک کامل و شخصی ما مغایرت دارد، استفاده می‌کنیم. بنابراین، اساساً، آکویناس گفت: "نگران این اسرار نباشید زیرا این چیزهایی که ما در مورد خدا می‌گوییم فقط تقریبی هستند، کوچکترین تمثیل و مقایسه‌‎هایی که ذهن کوچک ما می‌تواند به آن برسد، بنابراین می‌توانیم در مورد یک موجود بی‌نهایت صحبت کنیم."

اکنون، متفکران دیگری، به ویژه در دوران مدرن، وجود دارند که اشاره می‌کنند که هیچ یک از صفات سنتی الهی در کتاب مقدس وجود ندارد. بنابراین شاید خدا "خدای کامل" نباشد. شاید او بیشتر شبیه یک ابرقهرمان باشد. او می‌تواند به نوعی باهوش‌تر از ما، بسیار قدرتمندتر از ما و خوب‌تر از ما باشد. اما با این حال، او کامل نیست.

این برای بسیاری از مردم توهین به مقدسات به نظر می‌رسد، اما برخی از فیلسوفان می‌گویند که این بیشتر با خدای کتاب مقدس مطابقت دارد. از این گذشته، در کتاب مقدس، ما خدا را در حال انجام کارهای بسیار انسانی می‌بینیم، مانند راه رفتن در باغ عدن، عصبانی شدن، متعجب شدن و تغییر نظر. بنابراین، ممکن است که خدا واقعاً صفات انسانی داشته باشد و یا نداشته باشد.

این نوع مطالبی است که ما به عنوان فیلسوف در مورد آنها فکر می‌کنیم.

مسئله شر

چرا آسمان آبی است؟ کدام اول آمد: رنگ نارنجی یا میوه نارنج؟ و چرا C-3PO (یک ربات از جنگ ستارگان) از همه چیز می‌ترسد؟ برای مثال، چه کسی تصمیم گرفت که آموزش تجربه ترس به یک ربات ایده خوبی باشد؟

سوالاتی وجود دارد که ما از خودمان می‌پرسیم، چه در کودکی، چه در بزرگسالی یا هر دو. آنها سوالاتی در مورد چیزهای روزمره و عجیب هستند. آنها عجیب هستند زیرا اکثر ما پاسخی برای این سوالات نداریم. اما بیشتر اوقات، این سوالات قابل پاسخ هستند. به عنوان مثال، به آنچه قبلاً پرسیدم، پاسخ این است: در مورد رنگ آسمان به دلیل تعامل فوتون‌ها با مولکول‌های جوی. در مورد رنگ نارنجی خب میوه اول آمد، و در مورد رباته، چون این چیزی بود که جورج لوکَس( کارگردان و تهیه‌کننده جنگ ستارگان) می‌خواست. شاید به این دلیل که تریپیو یک ربات پروتکل است و آنها باید با انسان‌ها ارتباط برقرار کنند. اگرچه او می‌تواند آن ترس‌ها را خاموش کند.

خب، می‌دانید، فیلسوفان در برابر سوالات بی‌پاسخ ضعف دارند. بیشتر اوقات، این قطعات پازل به عنوان آزمایش‌های فکری ایجاد می‌شوند - آزمایش مهارت‌های ما در منطق و استدلال. اما برخی سوالات بی‌پاسخ وجود دارند که می‌توانند نگران‌کننده باشند. برخلاف آزمون‌های گاه‌به‌گاه فیزیک یا کمی جزئیات جنگ ستارگان، بخشی از ما وجود دارد که می‌خواهد یا حتی نیاز دارد به این سوالات پاسخ داده شود. در طول این مدت، ما فلسفه دین را مطالعه کرده‌ایم و این کار را با دیدگاهی خداباورانه و با بررسی استدلال‌های اعتقاد به خدا انجام داده‌ایم.

اما یکی از مداوم‌ترین و بی‌پاسخ‌ترین چالش‌های مربوط به وجود خدا که ما به عنوان موجودات متفکر با آن روبرو هستیم، این است:چرا شر وجود دارد؟

«مسئله شر»

شر به اشکال مختلفی ظاهر می‌شود. برای فیلسوفان، مشکلات زیادی ایجاد می‌کند، به خصوص هنگام مواجهه با وجود خدا.

اول، چیزی وجود دارد که به عنوان مسئله منطقی شر شناخته می‌شود. مانند همه افراد منطقی، اعتقاد به خدا به ما کمک نمی‌کند که تشخیص دهیم جهان پر از شر است. در اینجا ما می‌فهمیم که «شر» همان چیزی است که همه چیزهای بد هستند - نه فقط هیتلر، دارث ویدر یا موریارتی. این همه چیز در طیف گسترده بدی است، از بچه‌های بدرفتار گرفته تا طاعون و هر چیزی که بین این دو قرار دارد.

هم مؤمنان و هم ملحدان موافقند که شر به این شکل وجود دارد. اما در مورد نکته زیر اختلاف نظر دارند: بسیاری از مؤمنان به خدایی «دانای مطلق، قادر مطلق و خیر» اعتقاد دارند. اما ملحدان این موضوع را مورد بحث قرار می‌دهند و این باعث ایجاد «پارادوکس‌ها» می‌شود، مجموعه‌ای از باورها که نمی‌توانند همزمان درست باشند.چون شر بد است، درست است؟

چه انگشتی بریده شده باشد، چه یک قتل عام دسته جمعی، چه بریدن برگی، یا یک بیماری همه‌گیر، اگر خدایی دانای کل وجود داشته باشد، از همه این شرارت‌ها خبر دارد. او احتمالاً حتی قبل از وقوع آنها از آنها خبر دارد. اگر او قادر مطلق است، می‌تواند جلوی آن را بگیرد. اگر او خوب است، پس جلوی این شرارت را خواهد گرفت. اما تاکنون، او این کار را نکرده است؛ شرارت ادامه دارد.

از نظر فلسفی، افراد منطقی نباید به باورهای متناقض بچسبند. بنابراین، ملحدان استدلال می‌کنند که شما از چیزی دست خواهید کشید، و آن چیزی که از آن دست خواهید کشید خداست. با این حال، برخی از مؤمنان مسیر متفاوتی را در پیش می‌گیرند و تصمیم می‌گیرند از یک یا چند ویژگی الهی دست بکشند. آنها استدلال می‌کنند که خدا احتمالاً به اندازه کافی قدرتمند نیست که جلوی شرارت را بگیرد، یا اینکه دانش کافی برای دانستن در مورد آن را ندارد، یا اینکه حتی به اندازه کافی خوب نیست که به متوقف کردن آن اهمیت دهد.

این ممکن است برای برخی از شما عجیب به نظر برسد، اما اگر تا به حال شنیده‌اید که کسی بگوید خدا حسود، حقیر یا حسود است، دقیقاً همین کار را می‌کنند. آنها این احتمال را می‌پذیرند که خدا خوب نیست. اگر فرامین باستانی را بررسی کنید، خدایی با مشکلات خشم وجود دارد که به هیچ وجه مخالف از بین بردن کل جمعیت فقط به دلیل برخی رفتارهای بد نبود(اشاره به عذاب‌های الهی مثل طوفان نوح و عذاب سدوم و عذاب‌های فرعون به‌وسیله موسی).

با این حال، با وجود این شواهد مذهبی، بسیاری از مؤمنان هنوز اصرار دارند که خدا کامل است. بنابراین آنها با یک مشکل گیر افتاده‌اند. آنها باید مشکل منطقی شر را حل کنند و راهی برای فهمیدن اینکه چرا خدا اجازه می‌دهد شر در جهان وجود داشته باشد، پیدا کنند. اگر بتوانید این کار را انجام دهید، چیزی را ارائه می‌دهید که به عنوان تئودیسه شناخته می‌شود.(کلمه مرکب یونانی به معنی عدالت الهی-تئوس=خدا و دیکه=عدالت)

تئودیسه تلاشی است برای نشان دادن اینکه وجود شر، احتمال وجود خدا را باطل نمی‌کند(یعنی این عادلانه‌ست یعنی چیزی‌ست که باید باشد). بله، این آنقدر مهم است که یک اصطلاح خاص وجود دارد. معروف‌ترین تئودیسه، دفاع از اراده آزاد نامیده می‌شود. این استدلال معتقد است که خدا با خلق انسان‌های آزاد، حداکثر خیر را در جهان تعیین کرده است. آزاد بودن به معنای داشتن حق انتخاب برای انجام شر است، انتخابی که برخی از ما ممکن است انجام دهیم.

این استدلال می‌گوید که خدا شر را خلق نکرده است، اما بدون سلب آزادی ما، نمی‌توان از شر اجتناب کرد. جهانی بدون آزادی، در مجموع جای بدتری خواهد بود. این توضیح از خیر الهی محافظت می‌کند، زیرا او بهترین جهان ممکن را آفریده است. همچنین از قدرت مطلق و دانش بی‌نهایت او محافظت می‌کند، زیرا اگرچه او از این شر آگاه است و می‌تواند آن را متوقف کند، اما دلیل خوبی دارد که این کار را نکند تا آزادی ما را تضمین کند. مشکل این است که دفاع از اراده آزاد فقط به آنچه که به عنوان "شر اخلاقی" یا شر با نیت انسانی شناخته می‌شود، نمی‌پردازد. اکنون، ما بدون شک مسئول بسیاری از چیزهای بد هستیم، اما نمی‌توانید ما را برای همه چیز سرزنش کنید. ما نمی‌توانیم مسئول این واقعیت باشیم که زمین گاهی اوقات تغییر می‌کند و باعث زلزله‌ای ویرانگر یا طوفانی می‌شود که درختان را به خانه کسی می‌اندازد. این نوع شر - ما مسئول آن نیستیم - "شر طبیعی" نامیده می‌شود. و (دفاع از اراده آزاد) نمی‌تواند شر طبیعی را حل کند.

این یکی از مشکلات فلسفی است که تفکر عینی در مورد هر چیزی را برای ما دشوار می‌کند. اینجاست که داستان به کار می‌آید، زیرا داستان به ما نشان می‌دهد که افراد فرضی چگونه با موقعیت‌های فرضی برخورد می‌کنند. با در نظر گرفتن این موضوع، بیایید مورد ایوان روسی را در نظر بگیریم که تصمیم گرفت از خدا جدا شود. در رمان قرن نوزدهمی «برادران کارامازوف»، نویسنده روسی، فئودور داستایوفسکی، ایوان را به ما معرفی می‌کند، مردی که ادعا می‌کند به خدا ایمان دارد.

اما ایوان این واقعیت را که خدا اجازه داده شر وجود داشته باشد، غیرقابل بخشش می‌داند. بنابراین تصمیم می‌گیرد که پرستش چنین خدایی غیرمنطقی است. ایوان پا را فراتر می‌گذارد و اعلام می‌کند که «بلیط بهشت» خود را پس خواهد داد. اگر همان خدایی که اجازه داده شر - به ویژه رنج و مرگ کودکان - جایی گرم در بهشت ​​برای ایوان رزرو کند، پس ایوان این را نمی‌خواهد.بنابراین، راه حل او برای مشکل وجود شر، رد کردن هدایای خداست.او نتیجه می‌گیرد که یک خدای بد لیاقت پرستش را ندارد. او همچنین کسی است که ایوان نمی‌خواهد ابدیت را با او بگذراند. او همچنین کسی است که ایوان نمی‌خواهد تا ابد با او باشد.

او(خدا) در رمان برادران کارمازوف برای همیشه از لیست دوستان شما حذف شده است.

حالا، برخی از خوانندگان تصمیم ایوان را شریف و درست می‌دانند. به هر حال، "اگر واقعاً معتقدید که خدا باعث وقوع همه این اتفاقات بد می‌شود، چرا می‌خواهید طرف او باشید؟" اما برخی دیگر ایوان را غیرمنطقی می‌دانند. چرا بر اساس این اصل، خود را به ابدیت در جهنم محکوم می‌کنید؟ برای خداناباوران، این سوال دیگری است که پاسخ ساده‌ای ندارد.

اکنون، برخلاف ایوان، بسیاری از مردم حاضر نیستند بلیط بهشت ​​خود را واگذار کنند. بنابراین آنها باید راهی برای ادامه اعتقاد به خدا و پرستش او علیرغم وجود شر پیدا کنند. تنها راه برای انجام این کار، توجیه این است که چیزهای خوب نمی‌توانند وجود داشته باشند، مگر اینکه چیزی در تضاد با آنها باشد. نکته اینجاست که شما نمی‌توانید ایده شادی بدون درد را درک کنید. اگر سردمان نبود، نمی‌دانستیم گرما چه حسی دارد. اگر گرسنه نبودیم، نمی‌توانستیم بفهمیم که سیر شدن شکم چقدر خوب است.

اما راه دیگری هم وجود دارد، اگرچه نیاز به کار زیادی از جانب شما دارد. جان هیک، فیلسوف دین انگلیسی قرن بیستم، چیزی را ارائه داد که به عنوان تئودیسه «روح‌ساز» شناخته می‌شود. برخلاف دیدگاه سنتی مبنی بر اینکه خدا جهانی بی‌نقص خلق می‌کند که ما آن را از طریق انتخاب‌های بد خود نابود می‌کنیم، هیک استدلال می‌کند که خدا عمداً ما را ناقص آفریده است و زندگی زمینی ما به عنوان یک مرکز آموزشی برای آموزش ما طراحی شده است. هیک می‌گوید که سختی زندگی به ما ساختار و شخصیت قوی می‌دهد، که اگر جهان ایده‌آل نبود، امکان‌پذیر نبود. او در ادامه می‌گوید که ما حیوانات خانگی کوچک خدا نیستیم و او صاحب دلسوز ما نیست که تنها وظیفه‌اش حفظ امنیت و آسایش ما باشد. در عوض، او می‌خواهد ما را به نوع خاصی از انسان تبدیل کند و پرورش دهد. بنابراین، ما محیطی مساعد برای نوع رشدی هستیم که او می‌خواهد، جهانی که آن نوع رشد را ممکن می‌سازد.(این شبیه دیدگاه مندائیان‌ست که می‌گویند خدای نورانی روح انسان را به این دنیای ظلمانی تاریک فرستاده تا که در این دنیا مکافات بکشد و به جهان نورانی برگردد).

بسیاری از مردم این و سایر تئودیسه‌ها را در واقع سرکوبگر می‌دانند(اشاره به ووک‌ها). با این حال، مشکل مربوط به شر عمیق‌تر می‌شود. آنچه تاکنون در مورد آن صحبت کرده‌ایم، مشکل منطقی شر است. اگر توضیح دهیم که چرا شر وجود دارد، این مشکل قابل حل است. اما مشکل شواهد شر نیز وجود دارد. این مشکل نشان می‌دهد که ما می‌توانیم وجود شر را توضیح دهیم، اما هنوز نمی‌توانیم توضیح دهیم که چرا اینقدر شر در جهان وجود دارد. به عنوان مثال، بیایید بگوییم درست است که ما برای درک خیر به شر نیاز داریم. در این صورت، چرا نمی‌توانیم برخی از اشکال سطح پایین شر، مانند بریدگی با کاغذ، سرماخوردگی و کار کردن در ساعات ناهار را درک کنیم؟ منظورم این است که مرگ تدریجی و دردناک ناشی از سرطان یا گردبادهای ویرانگر شهر، هیچ ارزشی به درک ما از خیر نمی‌افزایند، درست است؟ شما چطور؟

اگر خدا واقعاً خوب است و اگر ما واقعاً برای درک معنای خیر در جهان به خلاف آن نیاز داریم، پس چرا او فقط دوزهای کوچک مورد نیاز برای رسیدن به این هدف را به ما نمی‌دهد؟ استدلال مخالف نشان می‌دهد که همیشه خیری وجود دارد که نسبتاً با هر شری سازگار است. اما از نظر تجربی، یافتن این نوع خیر دشوار است. به عنوان مثال، چه چیزی در مورد وحشت نسل‌کشی خوب است؟ در مواردی مانند این، به نظر نمی‌رسد که "هک" روح‌ساز آن را توضیح دهد. نمی‌توانید استدلال کنید که "هر آنچه ما را نکشد، ما را قوی‌تر می‌کند" زیرا گاهی اوقات شر ما را می‌کشد، بسیاری از ما را می‌کشد، و گاهی اوقات قبل از اینکه فرصتی برای رشد و یادگیری از رنجی که تجربه می‌کنیم داشته باشیم، ما را می‌کشد. گذشته از این و دیگر نکات فلسفی، بسیاری از مردم به یک تئودیسه رسیده‌اند که آنها را راضی می‌کند. یکی از آنها این است که آنها معتقدند شر در جهان با وجود خدا سازگار است. برخی دیگر این تئودیسه را نادرست می‌دانند و این ایده را که خدا کامل است رد می‌کنند، در حالی که اعتقاد خود را مبنی بر اینکه خدا در قدرت، دانش یا شفقت کامل نیست، حفظ می‌کنند. برخی همچنان معتقدند که شر در جهان به سادگی با وجود خدا یا حداقل هر خدایی که شایسته پرستش باشد، ناسازگار است. هر چه که به ذهنتان برسد، این مشکلی است که باید با آن دست و پنجه نرم کنید و شاید باید آن را در نظر بگیرید.

مسئولیت معرفتی

معمولاً وقتی درباره مسئولیت صحبت می‌کنیم، درباره کارهایی که انجام می‌دهیم صحبت می‌کنیم.اما در فلسفه، با تعهدات دیگری روبرو هستیم. برخی از فیلسوفان استدلال می‌کنند که همه ما «مسئولیت معرفت‌شناختی» داریم، مسئولیتی که در قبال باورهای‌مان داریم. مسئولیت معرفت‌شناختی بخش جالبی از فلسفه است زیرا جایی است که زیرشاخه‌های فلسفه با هم همپوشانی دارند، جایی که معرفت‌شناسی با فلسفه دین تلاقی می‌کند و سپس به اخلاق می‌پیوندد.

فیلسوفان ممکن است استدلال کنند که ما در جهانی زندگی می‌کنیم که مسئولیت معرفت‌شناختی احتمالاً از آن استفاده زیادی می‌کند، یا حداقل بسیاری از مردم از آن آگاه هستند. جهان پر از افرادی است که بدون هیچ مدرکی اعتقاداتی دارند. نه تنها این، بلکه - مانند اکثر ما - دیگران را تشویق می‌کنند که باورهای خود را به اشتراک بگذارند.

اما در طول ۲۰۰ سال گذشته یا بیشتر، فیلسوفان استدلال‌های قدرتمندی برای مقابله با این پدیده ارائه داده‌اند. برخی از متفکران روش‌های مفیدی برای تفکر در مورد باورهایی که داریم، آسیب‌هایی که می‌توانند ایجاد کنند و مسئولیت‌هایی که با داشتن آنها همراه است، ارائه داده‌اند. در عین حال، برخی دیگر استدلال می‌کنند که ما می‌توانیم بدون هیچ مدرکی، باورهایی داشته باشیم. نه در مورد واکسن‌ها، تغییرات اقلیمی یا فرود بر ماه - بلکه در مورد خدا.

ویلیام کلیفورد در اواسط قرن نوزدهم در انگلستان زندگی می‌کرد. کلیفورد، که ریاضیدان و فیلسوف بود و یکی از پیشگامان و قهرمانان مسئولیت معرفتی در زمان خود بود.او بیشتر به خاطر این جمله صریحش شناخته می‌شود:

همیشه، همه جا و توسط هر کسی اشتباه است که بر اساس شواهد ناکافی به چیزی اعتقاد داشته باشد.

کلیفورد به عنوان مثال، داستان یک صاحب کشتی را نقل کرد.

او گفت: «فرض کنید مردی صاحب یک کشتی است. او می‌داند که کشتی قدیمی و فرسوده است و مدت زیادی است که بازرسی نشده است. قرار است کشتی از اقیانوس اطلس عبور کند و صاحب آن می‌ترسد که به مقصد نرسد. با این حال، تعمیر کشتی زمان و هزینه می‌برد. بنابراین صاحب کشتی خود را تشویق کرد که باور کند کشتی برای دریانوردی مناسب است. کشتی حرکت کرد. سپس غرق شد. صدها نفر غرق شدند. اما صاحب کشتی؟ او پول بیمه را از خسارت خود جمع‌آوری کرد و هیچ کس او را به خاطر این فاجعه سرزنش نکرد. اکنون، اکثر مردم موافقند که صاحب کشتی مسئول مرگ مسافران کشتی بوده است.

اما کلیفورد پا را فراتر می‌گذارد.

او استدلال می‌کند که حتی اگر کشتی به سلامت به مقصد رسیده باشد، صاحب کشتی مقصر بوده است. دلیل: او به خاطر پذیرش یک باور بدون شواهد کافی مقصر بوده است. چه این منجر به آسیب شده باشد و چه نشده باشد، او هنوز هم از نظر معرفت‌شناختی و اخلاقی کار اشتباهی انجام داده است. حال، شما ممکن است استدلال کنید: "آیا من حق ندارم به هر چیزی اعتقاد داشته باشم، تا زمانی که به کسی آسیب نرسانم؟"(ایده اساسی لیبرالیسم و جهان امانیستی)

کلیفورد استدلال می‌کند که چیزی به عنوان باور خصوصی وجود ندارد. به این دلیل است که همه ما در مورد باورهایمان صحبت می‌کنیم - برخی از ما آنقدر زیاد - که آنها پخش می‌شوند. اما حتی اگر هرگز آنها را نگویید، آنها همچنان بر نحوه رفتار شما و نحوه نگاه دیگران به شما تأثیر می‌گذارند. بنابراین، به این ترتیب، یک باور می‌تواند به طور نامحسوس و زیرکانه و بدون حتی یک کلمه پخش شود.

حتی اگر در مورد آن چیزی نگوید باورهایی که در ذهن دارد روی رفتار و کردار او با دیگران اثرگذارست پس برخلاف ایدئولوژی لیبرالیسم چیزی به نام به تو‌چه و فضولی نکن نداریم چون که حتی باورهایی که به زبان آورده نمی‌شوند روی رفتارها تاثیر می‌گذارند برای همین به بقیه هم مربوط است.

بنابراین هر کسی که باشد، شما او را خواهید شناخت، دیدگاه‌های او را خواهید دانست و خواهید دانست که دیدگاه‌های او بر دیگران تأثیر می‌گذارد، به خصوص اگر در موقعیت اقتدار و احترام باشند. از آنجایی که نظرات ما همیشه پتانسیل آسیب رساندن به دیگران را دارند، ویلیام کلیفورد استدلال می‌کند که ما فقط مسئولیت معرفتی داریم که چیزهایی را باور کنیم که برای آنها شواهد داریم. اگر نداریم شواهد، ما وظیفه اخلاقی داریم که از آن باور خودداری کنیم.

به عبارت ساده، شما باید تا زمانی که تحقیق نکرده‌اید، از قضاوت(باور داشتن) خودداری کنید.

یه مثال دیگه بزنیم. سه‌شنبه است و معلم شما به شما می‌گوید که این هفته یک آزمون آزمایشی برگزار می‌شود. او حتی به اندازه کافی مهربان است که منظورش را توضیح دهد:آزمون آزمایشی، آزمونی است که شما از قبل نمی‌توانید از آن مطلع شوید. با این حال، شما استدلال می‌کنید که چنین آزمونی غیرممکن است، بنابراین برای آن مطالعه نکرده‌اید.(دقت کنید که اینا طبق هفته‌ای که در تقویم میلادی‌ست بحث می‌کنند برای همین خب در آنجا شنبه و یک‌شنبه تعطیل‌ست برای همین جمعه روزی‌ست که در آن تعطیل نیست.)

توجیهات شما این است:

آزمون نمی‌تواند جمعه باشد! زیرا اگر چهارشنبه و پنجشنبه بدون آزمون بگذرند، شما می‌دانید که جمعه آزمونی برگزار خواهد شد، زیرا آخرین گزینه است.

بنابراین جمعه منتفی است. اما این یعنی که نمی‌تواند پنجشنبه هم باشد.چون وقتی کلاس چهارشنبه تمام می‌شود، می‌دانید که امتحان روز بعد است. اما از آنجایی که نمی‌تواند پنجشنبه یا جمعه باشد، نمی‌تواند چهارشنبه هم باشد. چون تنها روزی است که رد نشده، از قبل می‌دانید که قرار است امتحان بیاید. حالا، هر مقدار توجیهی که شما را متقاعد کند که درس خواندن فایده‌ای ندارد، ممکن است بسیار وسوسه‌انگیز به نظر برسد. اما، در این مورد، احتمالاً پشیمان خواهید شد.

حالا، بالاخره اگر معلمتان به شما بگوید که قرار است امتحانی برگزار شود، امتحانی برگزار خواهد شد.

این واقعیت که شما یک بازی فوق‌العاده در ذهن خود ساخته‌اید که ثابت می‌کند امتحانی برگزار نخواهد شد، امتحان را لغو نخواهد کرد. بنابراین باورهای ما ممکن است غیرمسئولانه باشند زیرا برای دیگران خطر ایجاد می‌کنند.(این اساس لیبرالیسم رو کلا باطل می‌کند-آزادی).اما این مورد نشان می‌دهد که باورهای غیرمسئولانه نیز می‌توانند به شما آسیب برسانند.

کلیفورد مثال بسیار قانع‌کننده‌ای از مسئولیت معرفتی ارائه داد. شایان ذکر است که اعتراض او فقط علیه صاحبان کشتی یا کودکانی که درس نمی‌خوانند، نبود. تنها هدف استدلال‌های او نشان دادن این است که باور دینی از نظر معرفت‌شناختی غیرمسئولانه است. اعتقاد به خدایی که وجودش قابل اثبات نیست، «ایمان کورکورانه» نامیده می‌شود. ایمان کورکورانه مردم را به نادیده گرفتن حقایق و شواهد سوق می‌دهد و آنها را به زندگی بدون تفکر و تأمل، یا به قول کلیفورد، «گناه ابدی علیه بشریت» سوق می‌دهد.

همانطور که انتظار می‌رفت، عکس‌العمل‌های شدید نظری برعلیه او شد. بیایید از برخی از آنها را بررسی کنیم: در قرن نوزدهم، ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس آمریکایی، با این تز کلیفورد که «باور به چیزی بدون شواهد کافی غیراخلاقی است» مخالفت کرد. جیمز اذعان کرد که یکی از مهمترین باورهایش - باور او به خدا - فاقد شواهد است. بنابراین او تلاش کرد تا توضیح دهد که داشتن باورهای خاص، حتی اگر چیزی برای پشتیبانی از آنها وجود نداشته باشد، اخلاقی است. حالا، جیمز می‌داند که گفتن اینکه می‌توانید به هر چیزی که می‌خواهید باور داشته باشید، احمقانه است. بنابراین، استدلال خود را محدود کرد و استدلال کرد که وقتی باور می‌کنید، حق انتخاب دارید. ماهیت این انتخاب‌ها اساساً انگیزه اخلاقی باورهایی را که دارید تعیین می‌کند. به طور خاص، او می‌گوید انتخاب‌هایی که هنگام انتخاب یک باور با آنها روبرو می‌شوید یا:

زنده یا مرده

اجباری یا اجباری

سرنوشت‌ساز یا بی‌اهمیت

وقتی یک باور را به عنوان یک باور بالقوه قابل تحمل در نظر می‌گیرید، با یک انتخاب زنده روبرو می‌شوید. به عنوان مثال، شاید شما هرگز لاته با ادویه کدو حلوایی نخورده باشید. اما کدو حلوایی دوست دارید، لاته دوست دارید و ادویه را دوست دارید. بنابراین فرض می‌کنید که از طعم لاته با ادویه کدو حلوایی لذت خواهید برد.(واقعیت‌ش من نمیدونم در مورد چی حرف میزنه ولی ترجمه میکنم)

این یک انتخاب زنده برای شماست - زیرا می‌توانید خودتان را در حال باور کردن این تصور ببینید که از لاته با ادویه کدو حلوایی لذت خواهید برد. از طرف دیگر، شاید حتی نتوانید این ایده را در ذهن خود بپرورانید که می‌توانید از چیزی مانند لاته با ادویه و غذای سگ لذت ببرید. هر چقدر هم که تلاش کنید، نمی‌توانید تصور کنید که این انتخاب را به عنوان یک باور واقعی بپذیرید. بنابراین، این یک انتخاب مرده برای شماست.

انتخاب اجباری این است که مهم نیست چه کاری انجام می‌دهید، در هر صورت انتخابی کرده‌اید. نمی‌توانید انتخاب نکنید. ماندن در خانه یا بیرون رفتن نمونه خوبی از یک انتخاب اجباری است. شما باید یکی از این دو را انجام دهید؛ نمی‌توانید صبر کنید و بعداً انتخاب کنید. زیرا در حالی که منتظر تصمیم هستید، از قبل مانده‌اید و انتخاب کرده‌اید.

اما انتخاب‌های غیر اجباری، انتخاب‌هایی هستند که می‌توانید انتخاب نکنید. اگر به شما حق انتخاب بین کره بادام زمینی و ژامبون و پنیر داده شود، همیشه می‌توانید هیچ‌کدام را انتخاب نکنید. بنابراین انتخاب شما غیر اجباری است.

یک انتخاب سرنوشت‌ساز، انتخابی است که در صورت انتخاب، به شما فرصت می‌دهد زندگی خود را به سمت بهتر شدن تغییر دهید. برای مثال، پذیرفتن فرصتی برای رفتن به ایستگاه فضایی بین‌المللی ممکن است سرنوشت‌ساز باشد. اما انتخاب گذاشتن سیب‌زمینی سرخ‌کرده روی برگرتان بی‌اهمیت خواهد بود - شما آن را می‌خورید، یا نمی‌خورید، در هر صورت - و تغییر قابل توجهی در زندگی شما ایجاد نمی‌کند. حالا جیمز می‌گوید: اگر به چیزی فکر می‌کنید که شواهد کمی برای آن وجود دارد، می‌توان به آن پایبند بود، تا زمانی که یک انتخاب زنده، اجباری و سرنوشت‌ساز باشد.

و باور دینی همه این معیارها را برآورده می‌کند. اول، جیمز می‌گوید که باور به خدا برای او و دیگران یک انتخاب زنده است. او همچنین استدلال می‌کند که باور دینی یک انتخاب اجباری است زیرا او این ایده را که "لاادری‌گری(ندانم‌گرایی)" یک چیز معتبر است، نپذیرفته است. او معتقد است که خودداری از قضاوت همان باور نداشتن است - بنابراین شما یا به خدا اعتقاد دارید یا ندارید. در نهایت، جیمز معتقد است که باور دینی یک چیز سرنوشت‌ساز است که قدرت زیادی برای بهبود زندگی شما دارد. بنابراین، او نتیجه می‌گیرد که ما باور به خدا را در غیاب شواهد، تنها از طریق باور توجیه می‌کنیم.

مشکل این است که اگر باور به خدا را در غیاب شواهد توجیه کنیم،همچنین باورهای بدون شواهد دیگری را نیز توجیه می‌کنیم. زیرا این نیز یک انتخاب زنده، اجباری و سرنوشت‌ساز است. بنابراین، متأسفانه، فلسفه نمی‌تواند همه باورهای بی‌اساس جهان را از بین ببرد. اما می‌تواند به شما کمک کند تا هوشمندانه درباره ایده‌ها بحث کنید.

پراگماتیسم دینی(شرط‌‌بندی پاسکال)

یادتان هست وقتی کوچک بودید و مادرتان به شما می‌گفت اسفناج بخورید تا رشد کنید و قوی شوید؟ یا در دانشگاه، وقتی ساعتتان را 10 دقیقه جلو می‌کشیدید و خودتان را گول می‌زدید که سر وقت سر کلاس حاضر شوید؟ همه ما از خیال‌پردازی‌های مفید استفاده می‌کنیم - چیزهایی که انتخاب می‌کنیم به آنها اعتقاد داشته باشیم... زیرا زندگی را آسان‌تر می‌کنند. وقتی این کار را می‌کنیم، عمل‌گرا(پراگماتیست) هستیم.

پراگماتیسم بر اساس این نظریه است که کشف باورهای درست از یافتن باورهایی که واقعاً در طول زندگی شما مؤثر هستند، اهمیت کمتری دارد(باورها درست و غلط نیستند بلکه مهم این‌ست که برای ما کارکرد خوبی داشته باشد و بدرد ما بخورد). از این منظر، مهم نیست که اسفناج واقعاً به رشد عضلات شما کمک کند یا نه. اگر خوردن اسفناج زندگی شما را بهبود می‌بخشد و باور به اینکه شما را قوی‌تر می‌کند، شما را به خوردن آن ترغیب می‌کند - پس این یک باور مفید است و این تنها چیزی است که اهمیت دارد.

پراگماتیسم به عنوان یک جنبش فلسفی نسبتاً جدید است. اما برخی از مشهورترین عمل‌گرایان آمریکایی - مانند ویلیام جیمز و به نظر من، ایندیانا جونز - یک پیشگام ایدئولوژیک در قرن هفدهم دارند، ریاضیدان و فیلسوف پاسکال. شما می‌توانید در مورد هر چیزی عمل‌گرا باشید - دانش، اسفناج، متافیزیک، اخلاق، یا حتی اینکه ساعت ۱۱:۳۰ باشد یا ۱۱:۴۰. اما پاسکال رویکردی عمل‌گرا به یکی از بزرگترین مسائل فلسفه داشت: وجود خدا.

شرط‌بندی پاسکال

پاسکال یک مؤمن بود و جایگاه تاریخی او شاید تعجب‌آور نباشد. اما به طرز عجیبی، استدلال پاسکال برای وجود خدا ارتباط چندانی با این واقعیت که او وجود دارد، نداشت. بلکه، کاملاً به این موضوع مربوط می‌شد که آیا باور به خدا ارزشمند است یا خیر. این استدلال به عنوان اثبات پاسکال شناخته شد و واقعاً استدلال قمارباز برای باور مذهبی است. استدلال پاسکال این بود:

یا خدا وجود دارد یا ندارد، و عقل هرگز به ما پاسخی نخواهد داد. بنابراین شما باید کورکورانه انتخاب کنید که آیا به خدا اعتقاد دارید یا خیر - نمی‌توانید از انتخاب خودداری کنید. اگر انتخاب کنید که به خدا اعتقاد داشته باشید و او وجود داشته باشد، پاداش بی‌نهایت - بهشت ​​- دریافت می‌کنید. اگر انتخاب کنید که به خدا اعتقاد داشته باشید و او وجود نداشته باشد، چیز زیادی به دست نمی‌آورید. اگر انتخاب کنید که به خدا اعتقاد نداشته باشید و او وجود نداشته باشد، چیز زیادی به دست نمی‌آورید. اگر انتخاب کنید که به خدا اعتقاد نداشته باشید و او وجود نداشته باشد، چیز زیادی به دست نمی‌آورید. اگر انتخاب کنید که به خدا اعتقاد نداشته باشید، و او وجود داشته باشد، مجازات بی‌پایانی خواهید داشت - جهنم. بنابراین، شرط هوشمندانه این است که همیشه روی وجود خدا شرط ببندید. پاسکال گفت، اگر حتی کوچکترین شانسی برای وجود خدا وجود داشت - حتی شانس کم - فقط یک احمق با توجه به اینکه ریسک‌ها بسیار بالا بودند، علیه وجود خدا شرط می‌بست.

پاسکال در مواجهه با اطلاعات ناقص تصمیم گرفت که ما باید با احتمالات بازی کنیم و به هر چیزی که بیشترین سود را به ما می‌دهد، ایمان داشته باشیم.

این کمی هوشمندانه است، اینطور نیست؟

اما راه‌های مختلفی برای استدلال علیه این وجود دارد. می‌توان گفت: پاسکال از نظر ریاضی اشتباه کرده است - انتخاب اینکه در خدمت یک خدای خیالی، مستقیم و بدون دردسر حرکت کنید، در واقع برای شما هزینه‌ای دارد. مثلاً، شاید کارهایی را که دوست دارید انجام دهید از دست بدهید - مثل خوابیدن در صبح‌های یکشنبه، یا زندگی به سبک هوی متال، یا... نمی‌دانم، دنبال چیزها رفتن. با این منطق، اگر به نام چیزی که در نهایت غیرواقعی از آب درآمد، از همه این‌ها خودداری کنید، ضرر خواهید کرد.

اما پاسکال، مانند ویلیام جیمز، با این استدلال مخالف بود، زیرا او منفعت شخصی بزرگی را در مؤمن بودن می‌دید. مؤمنان زندگی بهتری دارند، نه به این دلیل که خداوند به آنها نوعی پاداش می‌دهد، بلکه صرفاً به این دلیل که ایمان مزایای ذاتی دارد - مانند احساس امنیت که جهان هماهنگ و معنادار است، اینکه کسی همیشه مراقب شماست و اینکه مرگ پایان راه نیست.

حال، حتی اگر موافق باشید که اعتقاد مذهبی آرامش‌بخش است، هنوز هم ممکن است انگیزه‌های پاسکال را زیر سوال ببرید. آیا باور کردن چیزی به این دلیل که امن‌ترین شرط است، واقعاً بلیط بهشت ​​را برای شما به ارمغان می‌آورد؟ آیا خدا نمی‌خواهد که شما در مورد ایمان به او، منافع شخصی خود را کم‌اهمیت جلوه دهید؟

خب، نه برای پاسکال. او معتقد است که چگونگی و چرایی انتخاب شما برای باور کردن، واقعاً مهم نیست، زیرا حقیقت این است که تا زمانی که شما آن را انجام می‌دهید، خدا اهمیتی نمی‌دهد که چگونه به آن باور دارید. خب، چطور می‌توانید چیزی را باور کنید فقط به این دلیل که امن‌ترین جا برای سرمایه‌گذاری پولتان است؟به همین راحتی!

پاسکال گفت، خودتان را با باور درست شستشوی مغزی دهید.(گفت که اساسا شما هر باوری که دارید در اصل دارید خودتان را فریب می‌دهید و سعی می‌کنید که برای باوری که دارید توجیه بیارید و نه که دنبال حقیقت باشید.) پس آنچه که به عنوان علاقه شخصی شروع می‌شود، در نهایت می‌تواند به یک اعتقاد راسخ تبدیل شود. شما این کار را در درجه اول با عمل کردن به آن و گفتن آن انجام می‌دهید. شروع به رفتن به کلیسا کنید. شروع به دعا کنید. با دیگر مؤمنان قدم بزنید. در ابتدا، ممکن است عجیب و دلهره‌آور به نظر برسد، اما با گذشت زمان، به بخش جدایی‌ناپذیری از ایمان شما تبدیل خواهد شد.

می‌دانید تقریباً شبیه چیست؟ ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی(یه فیلم با بازی هریسون فورد-Indiana Jones and the Last Crusade)

این احتمالاً جذاب‌ترین تمثیل عامیانه در مورد باور عملی به رفتار است. در طول سه‌گانه‌ی ایندیانا جونز - من وانمود می‌کنم که چهارمین جنگ هرگز اتفاق نیفتاده است - ایندی(هریسون فورد) به عنوان یک ملحد به تصویر کشیده می‌شد. او برای زنده ماندن به دنبال آثار مذهبی می‌گشت، اما قدرت‌هایی که گفته می‌شد این آثار برای او دارند، فقط مزخرف بودند. بنابراین، در پایان آخرین جنگ صلیبی، (هشدار لو رفتن داستان) ایندی پس از عبور از یک سری تله‌های فریبنده، موفق شد جام مقدس را در یک معبد باستانی پیدا کند.و هر تله نوعی آزمایش ایمان بود. او باید می‌دانست کجا زانو بزند، چگونه نام خدا را تلفظ کند، و مجبور شد به درون یک پرتگاه بپرد، به این امید که به نحوی زنده بماند. ایندی در نهایت از همه این آزمایش‌ها گذشت. اما نه به این دلیل که او ناگهان از ملحد بودن دست کشید و به خدا ایمان آورد، حداقل نه به این دلیل که ما از آن خبر داریم. در عوض، او فقط کاری را که باید انجام می‌داد، انجام داد، به معنای واقعی کلمه از روی عادت عمل کرد.

چیزی در این مورد وجود دارد که باعث افتخار پاسکال می‌شود. زیرا، از نظر او، احتمالاً به نظر می‌رسد که ایندی در مسیر درست ایمان قرار دارد - بالاخره. حال، برخی از منتقدان خاطرنشان کرده‌اند که وقتی صحبت از یک سیستم اعتقادی قابل استفاده می‌شود، برای عملی کردن آن به چیزی بیش از سنت نیاز دارید.

به عنوان مثال، شاید شما یکی از آن بچه‌هایی بودید که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده‌اید و هرگز ایمان را احساس نکرده‌اید. و همه ما افرادی را می‌شناسیم که از بدو تولد در فرهنگ اعتقاد مذهبی غوطه‌ور بوده‌اند، اما در نهایت در بزرگسالی آن باورها را رد کرده‌اند. برای این افراد، تلاش برای تحمیل باور نه تنها بی‌اثر است، بلکه ممکن است به ناراحتی واقعی منجر شود - دقیقاً برعکس آنچه عمل‌گرایی می‌طلبد.

بنابراین، شاید، برای عمل‌گرا، بهترین توصیه برای غیرمؤمنان این باشد که فقط زندگی خود را بکنند. شاید آنها خدا را پیدا کنند، شاید هم نه، اما مجبور کردن خود به بلعیدن آن مانند یک قرص، به نظر نمی‌رسد مسیری باشد که ایمان را پرورش دهد.

خب، پس پاسکال گفت که ما باید به خدا ایمان داشته باشیم زیرا ایمان عملاً مفید است. اما سورن کی‌یرکگور، فیلسوف دانمارکی قرن نوزدهم، پا را فراتر گذاشت. او با اتخاذ جمله معروف در فِیدِئیسم(ایمان‌گرایی)، اعلام کرد: "من ایمان دارم زیرا ایمان غیرمنطقی است." فیدئیسم یک مکتب فکری است که می‌گوید باور دینی باید تنها از ایمان ناشی شود. این مکتب می‌گوید چیزهایی مانند استدلال و اثبات در واقع آنچه را که در مورد دین عالی است - شگفتی و رمز و راز - از بین می‌برند. کی‌یرکگور گفت که نکته عالی در مورد ایمان به خدا این است که کاملاً غیرمنطقی است. شما نمی‌توانید با مغز خود ایمان داشته باشید. شما باید چیزی را که او "جهش ایمان" می‌نامید، بپذیرید.

و دوباره، به ایندیانا جونز برمی‌گردم. یادتان هست وقتی ایندی در آخرین جنگ صلیبی با آخرین آزمایش ایمان خود روبرو شد؟ او مجبور شد برای رسیدن به جام مقدس، جهش غیرممکن را از طریق یک سوراخ تاریک و وحشتناک امتحان کند. هیچ راه دیگری برای انجام این کار برای او وجود ندارد - این خودکشی است.

اما، معلوم می‌شود که پلی وجود دارد. او نمی‌تواند آن را ببیند، اما برای اینکه بفهمد آیا پلی وجود دارد یا نه، باید آن قدم را بردارد. او باید آن فرصت را برای چیزی که با تمام منطق در تضاد است، بپذیرد.

و از نظر کیرکگور، دین اینگونه است. ما می‌پریم و امیدواریم که خدا ما را بگیرد. و تنها راه دانستن، پریدن است. ما باید منطق را کنار بگذاریم تا به حقیقت برسیم.

برتراند راسل، زمانی وجود یک قوری چینی را مطرح کرد که در جایی بین زمین و مریخ به دور خورشید می‌چرخد. بیایید فرض کنیم روی زمین، گروهی از معتقدان به قوری چای وجود دارند، افرادی که استدلال می‌کنند از آنجایی که نمی‌توانیم وجود قوری چای را رد کنیم، دلیلی برای باور به آن وجود دارد. نه تنها این، بلکه آنها ساختمان‌های بزرگی ساختند، مجسمه‌هایی برپا کردند، آهنگ‌هایی ساختند، مراسم هفتگی برگزار کردند و از قوری چای خواستند که در زندگی روزمره به آنها کمک کند. اما بقیه معتقدان به قوری چای را مسخره می‌دانستند زیرا هیچ مدرکی برای حمایت از باور آنها به قوری چای وجود نداشت. از طرف آنها، معتقدان به قوری چای گفتند: "هیچ یک از کافران به قوری چای نمی‌تواند ثابت کند که قوری چای وجود ندارد."

اگر از استدلال‌های مبتنی بر استدلال راضی نیستید، عمل‌گرایی یا جهش ایمانی می‌تواند راه حلی برای مسئله وجود خدا باشد.

اما باور کردن چیزی به دلیل فایده‌گرایانه بودن آن - یا به این دلیل که شما را از داشتن هرگونه منطقی آزاد می‌کند - هنوز هم ممکن است خطرات خود را داشته باشد. گذشته از همه اینها، اگر می‌توانیم به سمت خدا جهش کنیم، می‌توانیم به سمت قوری راسل یا هیولای اسپاگتی پرنده نیز جهش کنیم. یا، خیلی بدتر، می‌توانیم به سمت باورهای خاصی در مورد خدا بپریم - مانند اینکه خدا می‌خواهد ما حقوق خاصی را برای افراد خاصی انکار کنیم - یا آنها را بکشیم.

این باورها نمایانگر دیدگاه اکثر مؤمنان نیستند، اما مشکل این است که اگر قرار باشد دلایل و شواهد را کنار بگذاریم، همه باورها از نظر فلسفی برابرند. ما برای کمک به جداسازی باورها و تصمیم‌گیری در مورد ارزش‌گذاری، به شواهد و توجیهات تکیه می‌کنیم.

اگر قرار باشد این را کنار بگذاریم و صرفاً به ایمان تکیه کنیم، استدلال‌های مذهبی شما به این شکل درمی‌آیند:

من به چیزهایی که انتخاب می‌کنم باور داشته باشم، ایمان دارم. در این صورت، هیچ کس نمی‌تواند به کسی بگوید که باورش اشتباه، خطرناک یا ناموجه است، زیرا شما نمی‌توانید ایمان را توجیه کنید.

نظریه فرمان الهی

مقدمه

کتاب تثنیه(از تورات)، فصل ۲۲، آیه ۱۱، می‌گوید که مردم باید از پوشیدن پارچه‌های ساخته شده از پشم و کتان که با هم مخلوط شده‌اند، خودداری کنند.

رساله اول به تیموتائوس(از رسالات پَولُس رسول)، فصل ۲، آیه ۹، زنان را از پوشیدن گیسوان بافته(کلاه‌گیس) یا زنجیرهای طلا منع می‌کند.

و لاویان(از تورات) محدودیت‌هایی را علیه خالکوبی و شایعات، از جمله موارد دیگر، وضع می‌کند. برای میلیاردها نفر، منبع این احکام - کتاب مقدس - پاسخ به این سوال است که اخلاق از کجا می‌آید. به یک معنا، کتاب مقدس برای همین است.

اگر جهان‌بینی شما به شما می‌گوید که خدا خالق همه چیز است، منطقی است که باور کنید او همچنین یک کتاب قانون الهی - نوعی کتابچه راهنما برای اخلاق انسانی - خلق کرده است. و مهم نیست که فکر می‌کنید چه کسی آن کتابچه راهنما را نوشته است، بسیاری از مردم احساس می‌کنند که برای اینکه اخلاق واقعاً الزام‌آور باشد - برای اینکه چیزی باشد که همه ما باید به آن پایبند باشیم - فقط می‌تواند از خدا سرچشمه بگیرد.

این قدیمی‌ترین و گسترده‌ترین نظریه اخلاقی در جهان است. فیلسوفان آن را نظریه فرمان الهی می‌نامند:

این باور که آنچه اخلاقی است و آنچه غیراخلاقی است، توسط الهی فرمان داده می‌شود، چه خدای بزرگ یهودی-مسیحی باشد، چه خدای دیگری، یا گروهی از خدایان. مردم از آغاز تاریخ ثبت شده به خدایان مراجعه می‌کردند تا بفهمند چگونه رفتار کنند - و دلیل خوبی هم دارد.

فقط یکی از مزایای نظریه فرمان الهی سادگی آن است. از کجا بدانم چه کار کنم؟ آسان است. بروید از خدا بپرسید. به کتاب قانون مراجعه کنید. همچنین مشکل اساسی را که دفعه قبل در مورد آن بحث کردیم، حل می‌کند. هر سیستم اخلاقی به نوعی پایه نیاز دارد، و با نظریه فرمان الهی، آن خداست. همین.

اما، همانطور که از آیاتی که ذکر کردم می‌توانید بفهمید، چیزهای زیادی وجود دارد که اکثر ما فکر می‌کنیم کاملاً خوب هستند، اما در واقع، به صراحت توسط کتاب‌های قانون خاصی - در این مورد، کتاب مقدس - ممنوع شده‌اند.

و این چند سوال را مطرح می‌کند. به عنوان مثال، بسیاری از یهودیان معتقد از قانون عدم پوشیدن پشم مخلوط با کتان پیروی می‌کنند. اما مسیحیان این را نمی‌دانند - احتمالاً اکثر آنها حتی نمی‌دانند که چنین قانونی وجود دارد. و با این حال، آنها قوانین دیگر عهد عتیق - مانند ده فرمان - را هنوز الزام‌آور می‌دانند. خب، چرا؟

اصلاً، چرا تیموتائوس اول زنان را از داشتن موهای بافته منع می‌کند، اما مردان را نه؟ و اگر خالکوبی، حرف‌های رکیک و زنجیر طلا ممنوع است، پس از نظر فنی، آیا تمام فرهنگ مدرن نقض کلام خداست؟(بله کل مدرنیته ضدیت با وجود خدا و دین‌ست مخصوصا لیبرالیسم که بیان علنی آن‌ست.)

نظریه فرمان الهی به بسیاری از بزرگترین سوالات ما در مورد درست و غلط پاسخ می‌دهد، به همین دلیل است که این نظریه اخلاقی مورد انتخاب بسیاری از مردم جهان است.اما همچنین یک معضل واقعی را مطرح می‌کند.

مسئله اوتیفرو

در طول هزاره‌ها، نقد‌‎های زیادی به این ایده که اخلاق از جانب خدا می‌آید، وجود داشته است. یکی از مخرب‌ترین انتقادات - و انتقادی که فیلسوفان هنوز هم با آن دست و پنجه نرم می‌کنند - از افلاطون آمده است. او یک کتاب کامل در مورد مشکلات خود با نظریه فرمان الهی نوشت، گفتگویی به نام اوتیفرو.

این گفتگو، مانند اکثر آثار افلاطون، معلم واقعی او، سقراط، و همسخن اصلی سقراط در آن زمان، به نام اوتیفرو، را به تصویر می‌کشد. این گفتگو در خارج از دادگاه آتن، زمانی که دو مرد منتظر محاکمه‌های خود هستند، اتفاق می‌افتد.

سقراط در حال آماده شدن برای دفاع از خود در برابر اتهاماتی است که در نهایت منجر به مرگ او خواهد شد. از جمله موارد دیگر، او به فاسد کردن جوانان آتن و نداشتن باورهای درست در مورد خدایان متهم شد. در همین حال، اوتیفرو آماده می‌شود تا اتهامات قتل را علیه پدر خودش مطرح کند! سقراط از شنیدن اینکه اوتیفرون پدرش را تحت پیگرد قانونی قرار داده، شوکه می‌شود و این موضوع، آن دو را وارد گفتگویی پرشور در مورد اخلاق و چگونگی تشخیص اخلاقی بودن و نبودن می‌کند. اوتیفرون یک نظریه‌پرداز فرمان الهی است و مطمئن است که پیگرد قانونی پدرش کار درستی است، زیرا معتقد است که خدایان به آن فرمان داده‌اند. اما سقراط چندان مطمئن نیست.

و او سوالی می‌پرسد که بسیاری معتقدند هنوز به طور کامل به آن پاسخ داده نشده است. اکنون این سوال به عنوان مسئله اوتیفرون شناخته می‌شود. سوالی که سقراط می‌پرسد را می‌توان به این شکل بیان کرد:

آیا اعمال درست به این دلیل درست هستند که خدا به آنها فرمان داده است؟

یا اعمال درست به این دلیل که درست هستند، توسط خدا فرمان داده شده‌اند؟

این ممکن است در ابتدا تمایز چندانی به نظر نرسد، اما این دو سناریو در واقع کاملاً متفاوت هستند.

در واقع، بسیاری احساس می‌کنند که با این کار، سقراط ما را با یک دوراهی واقعی روبرو کرده است. یک دوراهی موقعیتی است که در آن مجبور به انتخاب بین دو گزینه هستید که هر دو منجر به نتایج ناخوشایندی می‌شوند. فیلسوفان در واقع دوراهی را به نگه داشتن یک گاو خشمگین از شاخ‌هایش تشبیه کرده‌اند - بنابراین دو گزینه ناخوشایند به عنوان شاخ شناخته می‌شوند.

اگر شق اول دوراهی سقراط را انتخاب کنید، این گزاره را پذیرفته‌اید که اعمال درست درست هستند زیرا خدا به آنها دستور می‌دهد.

و این بدان معناست که شما پذیرفته‌اید که تنها فرمان خدا چیزی را درست می‌کند. بنابراین، در این دیدگاه، خدا نیکی را می‌سازد. و به طور کلی، این نشان می‌دهد که هر چیزی که خدا فرمان دهد درست است.

و شاید شما با این موضوع مشکلی نداشته باشید، زیرا معتقدید که خدا فقط به کارهای خوب دستور می‌دهد، مانند احترام به والدین و دزدی نکردن یا دروغ نگفتن یا نکشتن. اما، اگر کتاب مقدس خود را بشناسید، به یاد خواهید آورد که خدا وقتی دلش بخواهد، به کشتن دستور می‌دهد.(اشاره به فتح کنعان توسط موسی و یوشع و البته جنگ‌های بنی‌اسرائیل و طوفان نوح و عذاب سدوم). به عنوان مثال، وقتی به ابراهیم دستور داد پسر خودش را بکشد(قربانی کردن اسحاق-اسماعیل).

و برخی از متفکران از این فکر که اخلاق می‌تواند - در هر لحظه - بسته به آنچه خدا در آن روز فرمان می‌دهد، کاملاً متفاوت شود، نگرانند.

تنها چیزی که لازم است یک کلمه از جانب خدا باشد، و ما ناگهان در نوعی دنیای عجیب و غریب اخلاقی زندگی خواهیم کرد، جایی که چیزهایی که در حال حاضر وحشتناک و ظالمانه می‌دانیم، فوراً خوب و درست تلقی می‌شوند.

فرض کنید شما در حال گذراندن روز خود هستید و به کار خودتان مشغولید که ناگهان خدا ظاهر می‌شود. یا حداقل، او ادعا می‌کند که خداست. و مطمئناً برای شما مانند خدا به نظر می‌رسد. او نفس خوش و تازه و حالت بدنی عالی دارد و آیفون او نسخه‌ای است که هنوز منتشر نشده است. مثلاً، این مرد خداست.

و او به شما می‌گوید که نظرش در مورد اخلاق تغییر کرده است. او می‌گوید ده فرمان منتشر شده‌اند - یا بهتر بگوییم، آنها معکوس شده‌اند. اکنون به شما دستور داده شده است که بکشید، دزدی کنید، مرتکب زنا شوید و غیره.

خدا می‌گوید که می‌داند این موضوع گیج‌کننده است، اما به شما اطمینان می‌دهد که او بهتر می‌داند و این از همان ابتدا بخشی از نقشه او بوده است. او فقط منتظر بود تا بشریت برای آن آماده شود. بنابراین به شما دستور می‌دهد که پیش بروید و شروع به اجرای دستوراتش کنید. انجام کاری غیر از این، گناه محسوب می‌شود.

بنابراین، چگونه این اطلاعات را پردازش می‌کنید؟ آیا فرض می‌کنید که مغز شما مشکلی دارد؟ یا اینکه مشکلی برای خدا پیش آمده است؟ یا اطاعت می‌کنید؟

این سناریو تنها یکی از مشکلاتی است که با پذیرش اولین شاخ از معضل سقراط پیش می‌آید. این باعث می‌شود که دستورات خدا - و اخلاقیاتی که از آنها ناشی می‌شود - خودسرانه باشند.

اگر خدا درست و غلط بودن همه چیز را فقط با گفتن این جمله تعیین کند، از نظر فلاسفه کل مفهوم خوبی و ارزش پوچ می‌شود. زیرا، به این معنی است که گفتن "خدا به آنچه خوب است فرمان می‌دهد" در واقع فقط گفتن "خدا به آنچه فرمان می‌دهد فرمان می‌دهد" است. ایده «خوب» دیگر واقعاً هیچ معنایی ندارد.

خب، در مورد دومین شاخ این معضل چه؟ آیا منطقی است که بگوییم خدا به چیزها فرمان می‌دهد چون خوب هستند؟ شاید این به نظر مشکلی نیاید، اما به این معنی است که خدا قادر مطلق نیست. زیرا حداقل یک چیز وجود دارد - ارزش - که از خدا ناشی نمی‌شود. در عوض، شخص یا چیز دیگری آن را خلق کرده است و خدا فقط از آن استفاده می‌کند. بنابراین اگر به این باور پایبند هستید که خدا به معنای واقعی کلمه همه چیز را خلق کرده است - نه فقط دنیای فیزیکی - در این صورت پذیرش این شاخ برایتان دشوار خواهد بود.

و سپس مشکل دیگری وجود دارد: این دیدگاه همچنین به این معنی است که چیزی خارج از خدا به نوعی او و دستوراتش را مقید می‌کند. اگر معیاری از خوبی وجود دارد که خدا هنگام صدور احکام باید به آن پایبند باشد، پس این بدان معناست که باید چیزهایی وجود داشته باشد که خدا نمی‌تواند به آنها فرمان دهد. و اگر قوانین اخلاقی جهان از منبعی غیر از خدا می‌آیند، پس چرا نمی‌توانیم مستقیماً به آن منبع برویم و اخلاق را برای خودمان، همانطور که خدا انجام داد، کشف کنیم؟

وقتی در این مسیر قدم می‌گذارید، به زودی متوجه می‌شوید که خدا و متون مذهبی او باید زائد باشند - چیزی بیش از یادداشت‌های اخلاقی، میانبری برای درک منبع اصلی دانش.

بنابراین شاید اکنون متوجه شده باشید که چرا مسئله اوتیفرو هزاران سال است که وجود داشته است. هر کدام را که انتخاب کنید، مشکلات جدی برای نظریه‌پرداز فرمان الهی ایجاد می‌کند.

یا خدا مقید به معیاری خارج از خود است، یا خوبی خدا واقعاً هیچ معنایی ندارد. مسئله اوتیفرو باعث شده است که بسیاری از اخلاق‌گرایان، از جمله خداباوران، نظریه فرمان الهی را به کلی رد کنند. اما این نظریه مشکلات دیگری نیز دارد. مثلاً، چگونه می‌دانیم خدا چه فرمانی می‌دهد؟ این ما را به آیات کتاب مقدس که قبلاً ذکر کردم، بازمی‌گرداند. دستورالعمل‌های بسیار صریح زیادی وجود دارد - مانند پارچه و بافت مو و زنجیر طلا - که اکثر خداباوران کتاب مقدس‌خوان آنها را الزام‌آور نمی‌دانند. پس چگونه بفهمیم کدام دستورات الزام‌آور هستند و کدام یک را خدا در جایی از مسیر پس گرفته است؟

آیا می‌توانیم تصمیم بگیریم؟ و اگر بدانیم، چگونه آن دستورالعمل‌ها هنوز حکم هستند؟ آیا بیشتر شبیه توصیه نیستند؟ نمی‌دانم در مورد شما چطور، اما ده توصیه همان طنین را ندارد. یک نظریه اخلاقی خوب، نظریه‌ای است که به سوالاتی از این دست پاسخ دهد، و به نظر می‌رسد نظریه فرمان الهی در این زمینه کم می‌آورد.

فلسفهفلسفه دین
۲
۰
ἐρώτησις(Erotesis)
ἐρώτησις(Erotesis)
«چرا مجبورم میکنی حقیقتی را بگویم که ندانستن‌ش برایت موجب بهترین لذت‌هاست؟بهترین تقدیر آن‌ست که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن.پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است.» ×سیلنوس‌به شاه میداس×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید