«فلسفه به چه درد من می خورد؟» پاسخ به این پرسش ساده است و البته هرگز هم قانع کننده نیست. فلسفه به هیچ دردی نمی خورد. اما این کلمه «من» در این سوال چقدر کوچک است. این «من» پیشاپیش موجود رنجوری است که امر ارزشمند برای او قابل قیاس با دارو و درمان است. او حق خود می داند که همه چیز را با اهداف و نیازهای خود ارزشگذاری کند. نخست برای بقا و دوم برای لذت. فلسفه از دیرباز با این سوال بالا روبرو بود و این با داستان های گوناگون بیان شده است مانند داستان رویارویی سقراط و گزنفون یا افتادن طالس در چاله در حالیکه مشغول رصد ستارگان بود. این تفاوت را با تخنه و اپیستمه هم مشخص کرده اند. تخنه به ما یاد می دهد چگونه نان بپزیم و شراب درست کنیم. یا دست کم از کجا نان و شراب تهیه کنیم. در مقابل این تخنه، فیلسوف به موجود متوهمی می ماند که اندر خم سوالات بی جواب و بی فایده ای مانند پرسش از حقیقت و هستی، از جلوی پای خود هم غافل مانده است.
اما اصالتا همه ما به نوعی متوهم هستیم. اینکه شما خود را فقط یک ارگانیسم زنده که برای تولید مثل رشد می کند، نمی دانید بلکه خود را به نوع بشر متعلق دانسته یا عضوی از خانواده، ملت و جامعه می دانید، فقط یک توهم مشترک شما با دیگران است. پس این «من» (این منی که به دنبال دردها می گردد)، در نهایت همیشه یک وهم است، یک entity ساخته ذهن ما و دیگران که در جریان سیال هستی غوطه می خورد. تمایز این «من» از بقیه هستی، فرق زیادی با تمایز یک علف از علفزاری بی پایان ندارد.
اما چرا اجازه می دهید این «من»، تمامی آگاهی و تعریف وجودی اش را سلسله بی پایانی از دوگانگی های وسیله و هدف، نیاز و ارضا، تلاش و موفقیت/شکست، علت و معلول تعیین کند؟ اگر چنین باشد آگاهی شما فقط تخنه است یا بهتر است بگوییم شما یک «من» بیمار دارید که جهان هستی نزد شما یک داروخانه بزرگ است که آرزو دارید هر شی به عنوان دوا و هر رویدادی به عنوان درمان در پیشگاه شما حاضر شود. این «من» در نهایت و در بهترین حالت می تواند به یک قهرمان تبدیل شود، کسی که نیازهایش ارضا شده، به اهدافش رسیده و در زندگی موفق شده است(یا موفق تصور می شود).
اما این «من» چقدر می تواند کوچک باشد. چه اراده او، چه اقبال او، چه هوش و ذکاوتش و چه محبوبیت و موقعیت اجتماعی اش، هیچکدام این «من» را وسعت نمی بخشد. اینها فقط به بقای این «من»، به لذت آن و یا جایگاه آن در جامعه و هستی کمک می کند، اما خود این «من» همچنان کوچک باقی می ماند. یک توپ بیلیارد انتزاعی که شانسی (یا با مهارت) در اثر برخورد دیگر توپ ها وارد سوراخ شده است. او ماحصل یک توهم مشترک است که رابطه آن با جهان هستی اش فقط با موقعیت و جایگاه آن یا مالکیت آن مشخص می شود.
برای عوام فیلسوف بودن، در همین چارچوب تعریف می شود. به نظر آنها اینکه من فیلسوف هستم یعنی من کسی هستم که فلسفه میداند. فلسفه، دانش یا آگاهی و اطلاعاتی است که من دارم یعنی مالک آن هستم. آنها نمی دانند فیلسوف بودن یک «من» از نوع کاملا متفاوتی است. منی که فقط یک entity در جهان هستی نیست بلکه یک «قلمرو» است. این «من» فیلسوف به همان اندازه دیگر «من» ها ذهنی و خیالی است، اما فیلسوف بودن یعنی تبدیل کردن «من» به قلمرویی از آزادی.
یک فیلسوف در اصل خیلی بدتر از یک نژادپرست است. او نه تنها خود را بزرگتر بلکه ماهیتا متفاوت می پندارد. او به لحاظ هستی شناختی، «من» متفاوتی است. وقتی مردم ایراد می گیرند که یک نگاه از بالا داری (یا استعاره مسخره برج عاج)، آنها باز هم هیچ درکی از «من» فیلسوف ندارند، زیرا بزرگتر بودن «من» فیلسوف را با استعاره جایگاه و موقعیت می فهمند. آنها متوجه نیستند که فیلسوف بالاتر نیست، «من» او اصلا یک نقطه موهومی در دنیای علت و معلول، جایگاه طبقاتی و اجتماعی نیست که بخواهد بالاتر، پایین تر، جلوتر یا عقب تر باشد. «من» او یک قلمرو است. قلمروی سوبژه ای که با کمک مفاهیم این آزادی را دارد تا همه چیز را به موضوع شناخت خود تبدیل کند. در واقع، «من» فیلسوف یک قلمرویی از مفاهیم است. به قول شوپن هاور، او صرفا «اراده» ای نیست که در جهان بازنمودها زندگی می کند. منیت عوام به سادگی فاقد چنین قلمرویی هست. «من» عوام، یک اراده (همانقدر موهومی) در جهان بازنمودهاست که با اراده های دیگر برخورد می کند. اینکه اراده وی بر اراده دیگران غلبه می کند یا خیر، تفاوتی در کوچک ماندن این «من» نمی کند.
افراد مذهبی تلاش می کنند «من» خود را به مانند فیلسوف گسترش داده و به یک قلمرو تبدیل کنند. اما آنها صرفا از بازنمودهای واقعی وارد قلمرویی از بازنمودهای خیالی می شوند و نه قلمروی مفاهیم. پس تصورات آنها بدرستی شایسته صفت وهم و موهوم است (اگر وهم به این معنا باشد که می خواهد نسخه ناموجودی از واقعیت باشد).
خدا یک بازنمود غیرواقعی است و به همین خاطر خدا وهم است، اگر مفهوم مانند نیکی و عدالت غیرواقعی هستند اما آنها را وهم نمی نامیم زیرا که بازنمود خیالی نیستند.
پس پاسخ راستین به این سوال که «فلسفه به چه درد من می خورد» این است که فلسفه به شما یک «من» به مثابه یک قلمرو می بخشد. کلماتی مانند فایده و درد در این دست از سوالات، «من» را به اندازه یک نقطه و جایگاه صرف در دنیا کوچک می کند طوری که هرچیزی قرار است فقط جایگاه آن را بهبود بخشد یا آنرا در سلسله رویدادها دوام بخشد.
اینکه این قلمروی ذهن، قلمروی آزادی است، بر همه ما مسلم است. هیچ کسی نمی تواند شما را از اندیشیدن بازدارد. در نهایت، می توانند شما را از بیان عقاید و اندیشه بازدارند اما شما مطلقا آزاد هستید که بیاندیشید، به هر آنچه می خواهید بیاندیشید و هر عقیده ای که می خواهید بپرورانید. اما «من» فیلسوف، صرفا «من» به مثابه قلمروی آزادی نیست. او در قلمروی تخیل یا ادراک زیبایی شناختی (یا به قول کانت، بازی آزاد قوای ذهنی) نیست. اگر «من» مذهبی، قلمروی بازنمودهای خیالی است. «من» هنرمند، صرفا قلمروی آزادی بازنمودهای حسی باقی می ماند. او صرفا در بازنمودهای حسی (یا در ابژه های تخیل و حافظه)، خود را آزاد و رها می پندارد و منیت خود را به یک قلمروی آزادی صرف تبدیل می کند.
اما «من» فیلسوف همزمان هم قلمروی آزادی است و هم قلمروی ضرورت. آنچه به وی کمک می کند تا «من» خود را به قلمرویی هم آزاد و هم ضروری بدل سازد، اراده وی به حقیقت است. حقیقت به مثابه ضرورت های استنتاج شده از ادراکات، قلمروی «من» فیلسوف را از یک بازی پوچ با مفاهیم، تخیلات و بازنمودها (یعنی قلمروی هنرمند) فراتر می برد. این فراروی سومین گام برای فیلسوف شدن است. ضرورت در این قلمرو همان تعهد به حقیقت است و آزادی، اراده آزاد فیلسوف برای جستجوی حقیقت است. او آزاد است تا هرچیزی را به ابژه یعنی موضوع شناخت خود تبدیل کند، اما او پایبند و متعهد به کشف ضرورت از موضوع شناخت خود باقی می ماند.
پس می توان ادعا کرد که قلمروی «من» فیلسوف، هم قلمروی آزادی است و هم ضرورت. این عبارت پردازی ها شبیه فلسفه فیخته شده است. اما هرچه هست، بگذارید این سه گام را برای فیلسوف «شدن» در ذهن داشته باشیم:
اولین گام، تبدیل من به یک قلمروی مفاهیم است. فیلسوف شدن به سادگی تبدیل کردن «من» (موهومی) به یک «من» ( همانقدر موهومی) به مثابه قلمروی سوبژه و مفاهیم است. پس ما اول از همه باید از «من» نقطه ای که فقط با جایگاه و موقعیت اش در جامعه و طبیعت شناخته می شود، فرا رفته و قلمرویی ایجاد کنیم که کل جهان را می تواند به ابژه های شناخت تبدیل کند. پس این «من» براستی یک قلمروی پهناور است. قلمرویی که ما را از کنش و واکنش صرف بازداشته و در هر فرصتی با تامل، از جهان اراده ها، وارد قلمروی خود می شویم. چقدر مشمئز کننده است وقتی فیلسوف یک سمت دانشگاهی باشد یعنی به یک موقعیت در جهان فروکاسته شود یا به چیزی مانند مالک دانش و آگاهی فروکاسته شود.
دومین گام، ساخت قلمروی آزادی است. قلمرویی که از تمامی پیش انگاره ها آزاد است و ما در این قلمرو، می توانیم هرچیزی را به موضوع شناخت و تامل خود تبدیل کنیم. بسیاری از مثلا فیلسوفان در همین حیطه باقی مانده اند. برای مثال، تمامی فیلسوفانی که هرمنوتیک را روش شناخت خود دانسته اند.
اما سومین گام، این است که این قلمرو را با تعهد به حقیقت، به قلمروی ضرورت نیز تبدیل کنیم. قلمروی فیلسوف، برخلاف انچه برخی می پندارند، فقط سیر و سیاحت ذهن در اندیشه ها و غرقه شدن در افکار نیست، بلکه قلمروی پژوهش منضبط است. اما این انضباط فکری آزادی فیلسوف را از بین نمی برد. پس «من» فیلسوف هم قلمروی آزادی است و هم قلمروی ضرورت. فرد مذهبی با اینکه در قلمروی خیالی خودش سر می کند، اما در آنجا آزاد نیست زیرا در اسارت تخیلات خود یعنی خدا و فرامین او قرار دارد. فرد مذهبی، با اینکه در خیال است اما آزاد نیست. او حتی در قلمروی اصالتا آزاد ذهن نیز اسیر است.
به همین خاطر، این «من» های کوچک، این نقاط متحرک، این ماشین حساب های ارگانیکی منافع و نیازها که اسیر روابط علی و معلولی هستند، ما را دلزده می کنند. پس ما به دنبال دوستانی می گردیم که در جهان خارج از اقتصاد، در جهانی بیرون از «من» های کارمند، بقال و سمسار و دلال و خانه دار، با آنها مصاحبت کنیم. اما وقتی سخن این دوستان هم چیزی جز صحبت از شغل و خانه و ماشین، خاطرات مسخره و لافزنی نیست، پس آنها نیز ما را دلزده می کنند. با این دوستان و اقوام فقط می توانیم چای بخوریم و میوه پوست بکنیم. ایضا وقتی مردم با افراد مشهور و صاحب نام روبرو می شوند، از مشاهده اینکه خوانندگان و بازیگران و ورزشکاران مشهور چه «من» کوچکی دارند، توی ذوق شان می خورد.
پس براستی ما از مصاحبت با افراد حکیم لذت می بریم زیرا با یک «من» به مثابه قلمرو مواجه می شویم و نه صرفا یک نقطه کوچک در جهان اراده ها. آنها ما را وارد قلمروی مفاهیم خود می کنند. اما این قلمروی مفاهیم در مردم همراه با احترام و علاقه، هراس و وحشت ایجاد می کند. آنها ترجیح می دهند به سرعت وارد سوراخ خرگوش هنرمند و میل بازنمایی ها شوند، اما از دروازه های بزرگ فلسفه رد نشوند حتی اگر این عبور سه گام گوچک باشد.
×امین قضایی، محقق فلسفه.×