ایکه در غمانگیزترین شب ظلمانی، با پرتوی تابان تاریکی را به هزیمت واداشتهای، و راه کامکاری و سعادت به آدمیان نمودهای، تو ای دانای یونان(اپیکوروس) و ای مایهی مباهات. در عرصه کار و جنگ از تو رَه میجویم و به تو اقتدا میکنم(درباب طبیعت اشیا، لوکرتیوس در رثای اپیکوروس)
تیتوس لوکرتیوس کاروس مرد مهمی درتاریخ اندیشه نیست بلکه او شارح خوب اپیکوروس در روم بوده و افکار اپیکوری را بهصورت اشعار درآورده و سرودهست... در اوایل قرن 15 میلادی بود که آخرین نسخه از کتاب شعر لوکرتیوس که در یک صومعه مسیحی پیدا شده بود توسط یک کلکسیونر کتاب ایتالیایی پیدا شد و او آن را رونویسی کرد و از این نسخه بود که مقدار زیادی اطلاعات از اپیکوروس و دمکریتوس در دسترس ما قرار گرفت.
با اینحال این کتاب چیزی نیست جز شرح آموزههای اپیکوروس و برای همین لازم است که در مورد خود اپیکوروس اول گفت و بعد به لوکرتیوس پرداخت.
منبع من برای نوشتن این مقاله کتاب علم اخلاق اپیکور، لوکرس و اسپینوزا ترجمه ب.کیوان است.
اپیکوروس
اول باید در مورد اپیکور مقداری بگم. در زمان یونان باستان باور به تقدیر و الاهه آن توخه یا الهههای سرنوشت مویرای بسیار قوی و ترس از خدایان بشدت وجود داشت و در آن زمان مفاهیم جدیدی از شرق به یونان آمد و البته باور به خدایان نیز در دوران هلنیزم متزلزل شد و با خدایان شرقی دیگر ترکیب شد
آموزههای افلاطون اعلام نمود جهان مادی و دنیای اشیا محسوس که ما در آن زندگی میکنیم دنیای غیرواقعی و منبع اشتباهات و اخلاق ناستودهست و از دید او اشیا در پوشش مادی خود پرتو کمرنگ و ناقضی از مُثُل ابدی هستند و علت نخستین و غایی در نهاد این مثالهاست و روح بشری که موقتا در جسم فناپذیر مکان دارد بنابر منشا خود به قلمرو مثل ابدی مربوطست. افلاطون به فناناپذیری روح و تفکرات فیثاغورثی و هستی ازلی و تناسخ اعتقاد داشت و به گفته او شناخت واقعی مولود جهان مثالی و تذکار(یادآوری) آن است که به وسیله روح حفظ و حراست میشود. برای افلاطون شناخت حسی بیارزش و موهوم است و هر خردمندی با بیزاری از آن رو میگرداند.
افلاطون با ماتریالیسم دمکریتوس که به قانون عینی و نفی دخالت ماوراالطبیعه در روندهای طبیعی اتکا داشت مخالف بود و حتی میگویند آنقدری از دمکریتوس متنفر بود که سعی کرد همه کتب او را بسوزاند با این حال اما دمکریتوس توسط ارسطو مورد لطف قرار داشت با اینکه ارسطو با او مخالف بود.
اپیکوروس تفکرات افلاطونی و البته ارسطویی در زمینه تقابل دنیای آسمانی و زمین و قلمرو مثل ابدی و تناسخ و پوچی شناخت حسی را مردود دانست(خلاصه دشمن افلاطون بود)
اپیکوروس مانند دمکریتوس جهان را ازلی و بیپایان و تابع قوانین طبیعی تلقی میکرد و به عقیدهی او جهان زمینی ما بخشی از جهان مادی و بیپایان است و هیچ نیروی فوق طبیعی بر آن حاکم نیست و باور به خدایان و اعتقاد به ذات الهی سیارات و ستارگان و ترس از مرگ... سرچشمه اصلی پریشان خاطری و تشویشهای بشریست. برای زدودن این آشفتگیها و تشویشها انسان باید از قید دین و ترس از مرگ رهانید. اپیکوروس اولین متفکر یونانی بود که آشکارا با دین به ستیزه برخواست. البته خب شاید باید گفت اولین نبود... اولین تالس و شاید گزنوفانس میلتوسی بود که خدایان رو ساخته ذهن انسان میدید و کل هستی را خدای واحد میدانست(چیزی که بعدها رواقیون روی آن تاکید کردند و البته پایه بحث پارمنیدس و وجودشناسی شد.)
اپیکوروس تبیین معقولانهی طبیعت و انسان را نقطه مقابل باور به خدایان قرار میدهد و به عقیده او انسانها از آن جهت به خدایان روی میآورند که از علتهای پدیدهها بیخبرند و ترس آنان از خدایان به محض آشنایی با روابط بین پدیدهها فرو میریزد و باورشان سست میگردد. اپیکوروس هرنوع کوشش در تبیین پدیدههای طبیعی به اتکای دین و اسطوره و حدس و گمان(اشاره به افلاطون و ارسطو)(البته اپیکوروس برای ارسطو احترام قائل بود) را رد کرد و عقیده داشت که این برای اینست که افسانهها را برای فریفتن توده مردم جایگزین تبیینهای معقولانه طبیعی کنند.
به عقیده او هدف شناخت طبیعت و انسان، آرامش روح(آتاراکسیا)ست. فلسفه برای سرگرمی و ورزش ذهن و تجمل نیست بلکه برای درمان آشفتگیهای روانی بشرست.
سخن فیلسوفی پوچ و بیهودهست که هیچ یک از آلام بشری را چاره نکند چنانکه دارویی بیفایدهست که شفابخش بیماریها نباشد و یا فلسفهای ناسودمندست که هیچیک از تالمات روحی را تسکین ندهد.(اشاره به افلاطون)
شناخت صرفا یک چیز ذهنی برای تحصیل آرامش روح با توصیف خیالی از طبیعت نیست(افلاطون رو میگه)
بررسی علمی نباید به تصدیقات میانتهی منتهی گردد بلکه باید در پی ادراک پدیدهها برآمد(نامه به پیتوکلس)(بازم داره افلاطون رو میگه)
تفسیرهای ممکن از منشا و ذات پدیدههای طبیعی هرقدر متنوع باشند باز باید چیز محقق و مسلمی بوده و با ماهیت پدیدهها تطبیق کند و بر باورهای نامعقول و عقاید پوچ و بیپایه متکی نباشد(افلاطون) و تنها در چنین صورتیست که انسان از قید پیشفرضیات ناسزاوار و دین فارغ میگردد و به آرامش روح میرسد. گیو اپیکورشناس فرانسوی میگوید علم از دیدگاه اپیکوروس دشمن مستقیم دین است و در حالی که دین دشمن مستقیم استقلال و آرامش روح ماست، علم، مخصوصا علم به طبیعت(فیزیک) به شرط ضروری خوشبختی ما بدل میگردد. فلسفه اپیکوروس برحسب کار اساسی شناخت به سه قسمت تقسیم میشود:
1-طرح قواعد(تئوری شناخت) 2-علم طبیعی(فیزیک) 3-اخلاق(آیین زندگی)
اینها مقدمهای بر دیگریند و به عقیده اپیکوروس سرچشمه هرنوع شناختی ادراک حسیست، جسمهایی درک میشوند که روی ما تاثیر میگذارند و اجسام بهوسیله تصویرهایی که از آنها منشا میگیرند روی حواس ما اثر میگذارند، تصویرها(طرحشان که حالت اجسام را حفظ میکند) در اعضای باصره(بینایی) نفوذ میکند و در آنجا ادراکهای متناسب را میسازند. احساس شنوایی ناشی از تاثیر صداهاییست که از اشیا صدادار منتشر میگردند و یا حس بویایی حاصل تاثیر ذراتیست که از اشیاء بودار در فضا پراکنده میشوند و ادراکهای حسی واقعیت دارند و هیچ چیزی را نمیتوان به آن افزود یا کاست.
دیوژن لائرتی از زبان اپیکوروس میگوید که تمام تفکرات از راه تطبیق، تمثیل، تشبیه و ترکیبهای مبتنی بر استدلال در احساس ریشه دارند، ادراکهای حسی ملاک حقیقت هستند. اپیکوروس تجسمها و عواطف(لذت و رنجها) را نیز همچون ملاک حقیقت در نظر میگرفت، تجسمها برپایه ادراکهای حسی تصویرهای روشنی هستند که از جهان خارج مایه میگیرند و در خاطره باقی میماند و زمانی که کلمه فلان به لفظ آید بیدرنگ تصویر آن در مخیله ما زنده میشود(دیوژن لائرتی)
بنابراین شناخت در جهان خارج ریشه دارد. اپیکوروس به شناخت جهان مادی تکیه میکرد و هرگز نسبت به دریافت خود و ارزش شناختهایی که از راه حواس یا استدلال مبتنی برآنها بدست میآید تردید نداشت و میگفت استدلال زمانی اشتباهست که بر ادراکات حسی تکیه نکند و باید بین عقیدهای که مورد تایید ادراک حسیست و عقیدهای که هنوز به تایید حس نرسیده فرق قائل بود. او دشمن شکاکان بود(از جمله افلاطون و حتی دمکریتوس) و میگفت انسان خردمند هرگز مبلغ شک نخواهد بود و باید بر علیه فلاسفه که ارزش ادراکات حسی را انکار میکنند مبارزه کرد(افلاطون و دمکریتوس) این فلاسفه سر به قفا راه میروند و نمیتوانند براساس آنچه که شناخت یا عدم شناخت است استدلال کنند(گاساندی، فلسفه اپیکوری،فصل3)
حواس ما میگوید اجسام در خارج ما وجود دارند و جهان و تمام اجسام از اتم و خلاء ترکیب یافتند، در اتمها خلاء وجود ندارد ولی بدون خلاء نیز حرکت اتمها ناممکنست. جهان همواره چنانکه هست بوده و خواهد بود یعنی هیچچیز از عدم بوجود نمیآید و چیزی معدوم نمیگردد، جهان بالا و پایین ندارد، فزونی و کاستی نمیگیرد و برای آن آغاز و پایان و حدود و ثغوری مطرح نیست، اتمها اجزا بسیار خُرد، نامرئی، تقسیمناپذیر و غیرقابل تغییرند و از حیث وزن و شکل و اندازه از یکدیگر متمایزند. خصایص اجسام مرکب از حرکت، حالت و ویژگیهای اصلیشان ناشی میگردد. ترکیب اتمها موجودات بیشماری را تشکیل میدهند و هریک از آنها براساس ترکیب مادی آغاز و براساس تجزیهی اتمهای خود پایانی دارند.
اپیکوروس برخلاف دمکریتوس عقیده داشت وزن از ویژگیهای اتمست، تعداد اشکال اتمها که آنها را متمایز میکند معین و متناهیست و تعداد ثابت صورتهای اجسام و امکان برای بازتولید همان صورتها در فرایند بیپایان زایش و تغییر و زوال آنها برای همینست. تعداد اتمهای بیپایانست و برای این جهان نیز لایتناهیست و اپیکوروس معتفد بود که اتمها در خلاء حرکت میکنند، حرکت اجسام و موجودیت آنها بدون خلاء ممکن نیست و حرکت اتمها در خلاء(حرکت در مسیر مستقیم) بیآغاز و ازلیست و همواره شتاب مساوی دارد و برحسب ضرورت مشخص میگردد.
اپیکوروس برخلاف دمکریتوس به انحراف اتمها از حرکت مستقیمالخط خود باور داشت. اتمها به دلیل این انحراف ممکنست باهم برخورد کنند و اجسام را بوجود آورند و این انحراف هم دلیل خارجی ندارد. اپیکوروس میگوید حرکت یک جسم مظهر خارجی برخوردهای درونی اتمهاییست که آن را بوجود میآورند(نامه به هرودت) و این انحراف اتمها به معنای قبول اینبود که ماده فعالست نه غیرفعال و این انحراف اتمی چیزی بود که از سیسرو تا بوترو(متفکر کاتولیک قرن نوزده فرانسوی) مخالف آن بودند و نسبت به آن خشمگین بودند و در حقیقت اپیکوروس برای نشان دادن منشا حرکت موجود در طبیعت اولین تلاش درست اما ابتدایی را انجام داد. چیزی که به او امکان داد بر تقدیر دمکریتی غلبه کند و هرنوع دخالت خدا را در گسترش طبیعت انکار کند و این آموزهی انحراف اتمی او که از طبیعت پایادر اتم ناشی میشه بر مبنای حرکت ضروری آنها پایه نظری اخلاق او را تشکیل میدهد که طبق آن انسان در رفتارش تنها تابع ضرورت خارجینیست بلکه میتواند انتخاب آزادانه کند. اگر در رفتار انسان همهچیز برحسب ضرورت معین شده او را برده سرنوشت کردهایم. اپیکوروس میخواست انسان از این بردگیها رهایی یابد و میگوید باور داشتن افسانههای خدایان بهتر از برده سرنوشت بودن فیزیکدانهاست(دمکریتوس) زیرا گروه اول با عبادت خدایان امیدوارند آنها را بر سر مهر آورند ولی گروه دوم ضرورت انعطافناپذیر را در هر امری ذیمدخل میدانند(نامه به منوئیسیوس)
او براین اساس که انسان امکان این را داشته باشد که برحسب عقل خود عمل کند و جوابگوی رفتارش باشد خدایان و ضرورت را رد میکرد زیرا ضرورت هرگز مسئولیت نمیشناست(نامه به منوئیسیوس)
البته اپیکوروس در مفهوم آزادی و رابطه آن با ضرورت به هیچوجه اختیار را قبول ندارد و اپیکوروس تلاش کرد سلطه دین را بر خودآگاه انسان درهمریزد و میگفت آنچه که انسان میتواند خود بدست آورد تقاضای آن از خدایان بیهودهست. با این حال اپیکوروس خدایان را نفی نمیکرد و میگفت خدایان در فضای خالی و آرام بین جهانها وجود دارند ولی او تلاش کرد مفاهیم طبیعی را جانشین توهمات فریبنده توده مردم درباره خدایان سازد و خدایان اتمی اپیکوری تنها در فلسفه طبیعت(فیزیک) او حضور دارند و در قلمرو اخلاق او وارد نمیشوند و آنها جایی در اساطیر ندارند. خدایان اپیکوری در زندگی و طبیعت و امور انسانها دخالتی ندارند بنابراین هیچ نیازی به این نیست که دست توسل به سوی آنان دراز کنیم و احترامشان بگذاریم و در مقابلشان به نیایش درآییم.
اپیکوروس تفکر افلاطونی را درباره صانع و معمار جهان رد میکرد و به عقیده او این تفکر(افلاطون) مبتنی بر تصورات پوچ و منطق بیپایه و متضاد است و طبق این تصورات زمانی بوده که صانع ازلی وجود نداشت و در آن روزگار اجسام بیحرکت بودند و یا بینظم و ترتیب حرکت میکردند(اشاره به اسطوره خلقت یونانی خائوس) به عبارت دیگر خدای ازلی وجود داشته ولی در خواب بوده تا اینکه سرانجام بیدار شد و جهان را آفرید(گاساندی،فصل3)
سیسرون در کتاب در طبیعت خدایان خودش از زبان یکی از مخالفان اپیکوریان خصوصیت الحادی آیین اپیکوری را به طرز روشنی شرح داد که اپیکوروس به خدایان باور نداشت و همهچیزهایی که او در م ورد آنها گفته صرفا برای پرهیز از نفرت عمومی مردم بودهست واو در لفظ به وجود خدایان معترف ولی در قلبش به انکار آنها میپرداخت.
اپیکوروس میگفت اگر خدایان به تفاضاهای انسانها گردن مینهاد همهی آدمها به سرعت نابود میشدند زیرا آنان چیزی جز بدی و مصیبت دیگران آرزو نمیکردند، اگر واقعا خدایان به فکر سرنوشت انسانهاست پس چرا اجازه میدهد که مردمان صالح و نیکوکار در محنت زندگی کنند و بدان و شیاطین در ناز و نعمت بسر برند؟ طبق قطعاتی که از اپیکوروس برجای مانده او چنین عقیده داشت که تصور خدایی که جزا و پاداش میدهد چنانکه مردم این طور فکر میکنند، واداشتن خدایان به اعمالیست که انسانها مدام طبق اختیارات طبیعیشان نسبت به همنوعان خود رفتار میکنند(یعنی فکر میکنند خدا عین خودشانست)(نامه به منوئیسیوس)
اپیکوروس با نفی منشاء و خصوصیت لاهوتی طبیعت از پندار دینی جاویدان بودن روح نیز انتقاد کرد یعنی تصور افلاطونی چیزی که جوهر ویژه و مستقل از جسم است و اپیکوروس عقیده داشت که روح جسم ظریفیست که در یک مجموعه همپیوند پراکنده شده و شباهت زیادی به دَم(نفس) آمیخته با مقدار معینی حرارت دارد(نامه به هرودت)
روح در پیوندی که با جسم دارد تاثیرپذیرست و عواطف و تاثرات را احساس میکند و توانا به اندیشیدن است و در جسم مستحیلست و همراه با آن تجزیه میشود و نابود میشود و هرگز مستقل از جسم وجود ندارد و روح جنبهی جسمانی دارد چنانچه اگر غیر جسمانی بود جز خلاء چیزی را درک نمیکرد.(نامه به هرودت)
اینکه جسم مرده توانا به احساس کردنست یاوهای بیش نیست و این تفکرات منشا ترس و افسانهها و اعتقاد به شکنجههاییست که در جهان زیرین(تارتاروس و هادس در باور یونانی) در انتظار انسان است.
اپیکوروس خُلد روح و کیفر در آخرت را بشدت رد میکرد و آن را ناشی از جهل و خرافه میدانست که مانع سعادت انسانهاست. باید انسانها را از ترس در مقابل خدایان و سرنوشت چارهناپذیر وارهانید. اخلاق اپیکوروس به تئوری شناخت و فیزیک او متکیست. اساس اخلاق اپیکوروس این است که میل به لذت و پرهیز از رنج خصوصیت موجودات زندهست. این آشکارا با اخلاق افلاطونی و ارسطویی و رواقی در تعارض است که توصیه میکند انسان باید از هرنوع احساس و تاثیرپذیری در امان باشد. به عقیده افلاطون احساس ناشی از طبیعت جسمست و با روح بشر هعیچ ارتباطی ندارد و احساس به حالت پست روح مربوط است و روح عقلانی مخالف طبیعت جسمیست. اما اپیکوروس در اخلاقش به این طبیعت حسی تکیه میکند که باید از طبیعت پیروی کرد نه اینکه تابع تصورات پوچ و بیهوده بود البته با این حال در واقع به همان روش افلاطونی و رواقی میرود.
اپیکوروس هدف زندگی را در لذت میدانست و سعادت او لذتیست رکه آرامش روح را میآورد(آتراکسی) و نبود رنج جسمی، لذتیست که اپیکوروس دنبال میکرد.
«وقتی میگوییم لذت هدفست مقصود لذات جسمی و عیاشی نیست بلکه ما درباره فقدان رنج جسمانی و آرامش روح میگوییم»(نامه به منوئیسیوس)
پس لذتطلبی در نزد اپیکوروس جنبه منفی دارد نه مثبت یعنی اینکه برای بدست آوردن چیزی برای لذت توصیه نمیکند بلکه پرهیز از همه آن چیزهاییست که برای سلامت جسم و آرامش دائمی روح مانع میتراشند.
اپیکوروس میگوید ما وقتی به لذت نیاز داریم که نبودنش برای ما رنجآفرینست اما وقتی این رنج احساس نمیشود به لذت نیازی نداریم(نامه به منوئیسیوس)
به این ترتیب در اینجا هم میبینیم که عملا بین اخلاق اپیکوروس و افلاطونی و رواقی و ارسطویی فرقی نیست با یانکه وجه تئوریک آن متفاوت است که افلاطون با تامل در اندیشههای لایزال(مُثُل) انسان را به چشمپوشی از احساس فرا میخواند و البته مانند رواقیون ریاضتگراست. اپیکوروس میگفت هم در فراغت لذتست و هم در تکاپو یعنی هم لذت ناشی از عدم رنج داریم و هم لذت ناشی از مثلا غذا خوردن ولی همه لذات خوب نیست چون عواقب دردناک دارد.
او میگفت هر لذتی پذیرفتنی نیست و هنگامی که رنج طولانی به لذت موقت منتهی شد باید از آن چشم پوشید چنانچه رنح به لذت عظیمتری بیانجامد باید آن را بر شادی موقتی ترجیح داد، لذت اصلا مستلزم تجمل و چیزهای بیهوده نیست و با عیاشی سنخیت ندارد. همانطور که دیوژن لائرتی میگوید برای اپیکوروس آرامش روح و فقدان رنجهای جسمانی لذتهای فراغت(لذات انفعالی-منفی) و شادی و سرور لذات تکاپو(فعال-مثبت) تلقی میشوند. لذتهای فعال هدف نیست بلکه فقط وسیلهایست برای رسیدن به لذت فراغت و به آرامش روحی.
اپیکوروس میگفت امیال انسان دو گروه بیهوده و طبیعیست و امیال طبیعی در گروه ضروری و غیرضروریست. عطش قدرتطلبی و مالپرستی به امیال پوچ و بیهوده مربوط است و عشق جنسی به امیال طبیعی غیرضروری ارتباط دارند و نیاز به خوردن و آشامیدن بدون افراط به امیال ضروری طبیعی. برخلاف طبیعت نباید رفتار کرد بلکه باید از آن تبعیت کرد. ما وقتی از طبیعت پیروی میکنیم که امیال ضروری حتی جسمانی خود را که منشا زیان و رنجی برایمان نیستند را برآورده سازیم و البته هرنوع میل زیانبخش را قویا رد میکنیم.
اخلاق اپیکوری لذات مصنوعی را که با ضرورد طبیعی پیوندی ندارند مردود میشناسند. انسان برای جسم خود نیاز اندکی دارد تا از گرسنگی و تشنگی در امان ماند و دچار سرما نگردد و اجابت این نیازهای ناچیز آسانست. جستجوی ماکولات ثمین(غذای لاکچری) و تجملی و لذات متنوع ضرورت ندارد بنابراین باید امیال خود را محدود ساخت و کاهل نبود و به خودانضباطی معقولانه عادت کرد تا بتوان به آرامش کامل روح و آسودگی خیال دستیافت(اینجا به رواقیان میرسد.)
اپیکوروس میگفت هرگاه که انسان نیازهای طبیعیش را برنیاورد نمیتواند خوشبخت باشد؛ ارضای نیازهای جسمی هدف نیست بلکه وسیلهایست برای رسیدن به آرامش تزلزلناپذیر روح(آتراکسی) و زندگی آرام توام با دوستی و لذتهای روحی که تنها خاصل داناسس و حکمتست.
اپیکوروس لذتهای روحی را بر جسمی ترجیح میداد.
لذتهای جسمی چندان نمیپایند ولی لذتهای روحی پایا هستند و از آنجا که رنجهای روحی عمواره دشوارتر از رنجهای تنند زیرا تن از دردهای موجود در عذابست و روح از دردهای گذشته، حال و آینده برای این لذتهای روحی باید شدیدتر و عمیقتر از لذتهای تن باشد. از رنجهای جسمانی نمیتوان روبرتافت زیرا اغلب از ما ناشی نمیشوند بلکه به طبیعت بیرونی مربوطند. رنجهای اخلاقی تنها به ما و عقاید ما ارتباط دارند برای اینکه انسان خود را از عقایدی وارهاند که برحسب آن برخی اوضاع و احوال مثلا از دست دادن نعمات را همچون درد و مصیبت تلقی نکند دخالت عقل لازمست. انسان میتواند رنجهای جسمانیش را کمتر کند در صورتی که درک کند دردهای عظیم چندان ماندگار نیستن(میگذرند) و دردهای مدید(ماندگار) چندان حاد نیستند، همچنین به یاد لذتهای گذشته و در انتظار لذتهای تازه باشد.(خلاصه کمتر به درد خود فکر کند و امید به آینده کند یا گذشته خوش را یاد کند).
خردمندی بالاترین نعمت و منشا زندگی سعید است حتی بیش از فلسفه هم اهمیت دارد و اپیکوروس میگوید خردمندی منشا همه فضایل دیگر است و بین آنها اعتدال و شجاعت و عدالت اهمیت بیشتری دارند و پرهیزگاری از لذت جداییناپذیرست.(اینجا با ارسطو همعقیده میشود)
انسان صرفا به خاطر لذتی که از پرهیزگاری(تقوی) فراهم میآید و در راه آن تلاش کند مطبوع زیستن همانا منصفانه و معقولانه و پرهیزگارانه زیستن است،انسان خردمند از مرگ و خدایان نمیهراسد و به سرنوشت اعتنایی ندارد و هرگز دچار تشویش و اضطراب نیست. اگر رفتار انسان کاملا به سرنوشت بستگی داشت هرگز مسئول اعمال خود نبود و تشویق و سرزنش وی مفهومی نداشت وانگهی اگر همهچیز به اتفاق بستگی داشت و دیگر ثباتی در رفتار آدمی دیده نمیشد بنابراین رفتار انسان تنها به ضرورت و حدوث بستگی ندارد بلکه بهوی و خرد وی نیز وابستهست. عاقل هرگز برده ضرورت و اتفاق نیست و به انتخاب نیز دست میزند. انتخاب آزاد یک انتخاب معقولانهست و خردمند برای آنست که به سرنوشت و اتفاق غلبه میکند، اتفاق علتی دارد که خارج از ماست اما آزادی نیروییست که در درون ماست. زندگی خردمند نه به تندآب شباهت دارد و نه به مردآب بلکه رودخانهییست که جریان منظمی دارد. انسان خردمند احساس بسعمیق دارد ولی این امر مانع از خردمند بودن او نیست و او با کینه و حسد و حقارت که منشا بیعدالتیست سرسازش ندارد. زندگی خردمند با سعادت عجین است چون اگر دچار رنج جسمی شد میتواند خود را از آلام روحی که برای هر آدم معمولی رنجآفرین است وارهاند و در این صورت آسانتر رنجهای جسم را تحمل میکند و در عین درد و مصیبت خوشبخت است و همواره حامی دوستان خودست و با رفتار و گفتار آن را اثبات میکند و حتی در صورت ضرورت جانش را در راه دوست ایثار میکند و خردمند هرگز بردگانش را نمیآزارد و نسبت به آنها حس همدردی و دلسوزی دارد(اپیکوروس بردگی را قبول نداشت.)
حکمت از عشق به خرد(فلسفه) جداییناپذیرست و بدون علاقه به فلسفه درک جهان و اندیشه که شناخت قوانین آن ضرورت دارد ناممکنست. اپیکوروس میگفت برای فیلسوفشدن تعلیمیافتن هیچ ضرورتی ندارد، آموزش به فرزانگی نمیانجامد. همانطور که امین قضایی هم میگفت اساسا فلسفه آموختنی نیست فلسفه عشق به خرد است و نه دانستن چیزی بلکه یک میل و یک اراده است و اپیکوروس میگوید تو فارغ از هر آموزش به مطالعه فلسفه مشغولی خوشبخت هستی.
چون هدف فلسفه سعادت و نیکبختیست، انسان باید برای پرداختن به آن از خرد لازم برخوردار باشد؛ پیر و جوان برای سلامت روح و بهرهمندی از خوشبختی به فلسفه نیاز دارند. خردمند برخلاف اغلب مردم که از مرگ بعنوان عظیمترین مصیبت میگریزند از مرگ نمیهراسند. مرگ شیرازهی ادراکهای حسی را از هم میگسلد بدین جهت هیچ رنجی برای انسان ندارد، فراتر از مرگ چیزی وجود ندارد که از آن در بیم و هراس باشیم.(نامه به منوئیسیوس)
«کسی که به جوان اندرز میدهد خوب بزید و پیر را نصیحت میکند که زندگیش را به فرجام نیکرساند احمقست نه تنها برای اینکه زندگی دلپذیرست بلکه برای اینکه ذغذغه زیبا گردانیدن زندگی همانا دغدغه مرگ زیبا داشتنست»(نامه به منوئیسیوس)
کسی که بهزیستن را میداند مرگ باشکوهی خواهد داشت. برای گذران مطلوب زندگی باید جوانی را از آسیب امیال و هوسهای زیانبخش دور نگهداشت تا این طوری خوب مُرد.
دوستی عنصر اساسی اخلاق اپیکوریست و میگوید در بین تمام چیزهایی که عقل برای خوشبختی کامل در سراسر زندگی فراهم میآورد و در حقیقت مهمترین عنصر دیریاب بهشمار میرود بهرهمندی از دوستیست.
باغ اپیکوروس مجمعی از دوستانش بود که ادراکات فلسفی و احترام به استاد وجه مشترک آنان بود. پایمردی در دوستی و همیاری و همبستگی، استقبال از هر درد و شکنجه به خاطر دوست و حتی ایثار جان از مسائلیست که به عنوان اصول رفتار عمومی دوستان در آنجا بررسی میشدند، مراقبت و پرستاری از کودکان دوستان بویژه وقتی یتیم بودند از مهمترین قواعد و مقررات این باغ بود. بردگان و زنان در باغ اپیکوروس از برابری کامل حقوق برخوردار بودند. پایهی دوستی فایدهایست که انسانها در روابط متقابل و در جریان تبادل افکار بدست میآورند. این مبادله باید آزاد باشد، آنچه که به نظر میرسد بیان آن مفیدست باید بیپرده گفته شود.
برپایه اشعار لوکرتیوس میتوان درباره اپیکوروس چیزهای دیگری هم دانست. اپیکوروس اجتماعی را مجسم میساخت که مانند باغ او بر مبنای اصول دوستی سازمان یافتهست. او میگوید آنجا که زندگی و فعالیت سیاسی وجود دارد جایی برای دوستی واقعی نیست بدین جهت باید از فعالیت سیاسی و اجتماعی دوری جست. باید خود را از قید فعالیتهای عمومی و سیاسی رهانید. فیلودوموس یکی از اپیکوریان درباره رابطه دوستی و سیاست چنین میگوید که اگر انسان برای از هم پاشیدن دوستی و افشاندن بذر کینه به مطالعه منظم پردازد که کدام وسیله بهترست به سه دلیل هیچچیز را بهتر از جامعه سیاسی نخواهد یافت. کسانی که به خاطر نفوذ سیاسی به مبارزه گام مینهند و شک عموم را برمیانگیزند، خصومت متقابل از رقابت جداییناپذیرست، قانونی که از آن نتیجه میشود جامعه را به دو طبقه تقسیم میکند.
زندگی سعادتآمیز و همگون با طبیعت که مستلزم دوستی در بین انسانهاست تنها در خارج از قلمرو سیاسی ممکنست؛ دوسنی باید جایگزین اتحاد سیاسی(حکومت) شود و در سراسر جهان و در میان کل بشریت اشاعه یابد. روابط دوستانه که سرمشق نظم جدید اجتماعیست مستلزم گردآوری اموال نیست.
اپیکوروس میگفت که گردآوری اموال موجب حس عدم اعتماد بین دوستان و ویرانگر اصول دوستیست. در حرص نفعطلبی هوسی زبانه میکشد که حد و مرز نمیشناسد و بنابراین نمیتواند سعادت را به انسان عرضهدارد.
در نامه به پیتوکلس مینویسد «پیتوکلس اگر مایلی خوشبخت باشی پولی به آن نیفزا بلکه هوست را به پول کاهش دِه» و او از این طریق آشکارا دشمن افلاطون و ارسطو بود که طبق فلسفه سیاسی آنها دولت میتواند جانشین پدر شود و قوانین نیز جای معلمین و مربیان را بگیرند.
اپیکور سعی کرد مسئله منشا دولت را روشن کند اینکه
دولت متکی بر قرارداد متقابل بین انسانهاست و ضرورت آن اینست که آدمها به یکدیگر آسیب نرسانند. کسانی که برای اولین بار به وضع قوانین و حقوق پرداختند در استقرار شکلی از حکومت و مدیریت در شهرها توفیق یافتند و با این کار به امنیت و آرامش زندگی کمک کردند زیرا اگر هرکس مجاز بود امنیت دیگران را ندید انگارد آنگاه زندگی ما هیچ تفاوتی با حیوانات نداشت و هریک از ما دیگری را که سر راه خود مییافت از هم میدرید و عدالت که مفهوم اساسی هر اجتماعیست برپایهی این قرارداد است که انسانها به یکدیگر آسیب نزنند. به عقیده اپیکوروس عدالت به طور کلی برای همه یکسانست زیرا در روابط انسانها مفید واقع میگردد، روابط انسانهای وقتی جنبهی غیرعادلانه دارد که مانند برخی اعمال(قوانین) برای انسانها زیانمند باشد، عدالت به واسطه ویژگیهای یک کشور و سایر اوضاع و احوال برای همه یکسان نیست، برخی اعمال که در دورهای برای انسانها مفید و منصفانهند ممکنست در پی دگرگونی اوضاع و احوال جنبه نامفید و غیرمنصفانه پیدا کند. برای اپیکوریها که هر اجتماع متشکل از افراد ناسازگار را همچون نظام خشونتباری توصیف میکردند که به دفاع در قبال هرجومرج نیازمندست، عدالت نمیتوانست نیروی اساسی باشد و اندیشهی اساسی اپیکوریها اینست که جهان بیش از هرچیزی به دوستی نیاز دارد و قدرت سیاسی نیز ضامن امنیت نیست و امنیت واقعی براساس زندگی آرام و دور از ازدحام فراهم میگردد و کاملترین شیوهی تامین امنیت دوستیست.
حال با این مقدمه طولانی که از اپیکوروس گفتیم به سراغ لوکرتیوس میرویم چون که اگر که لوکرتیوس نبود ما شاید چیز زیادی از اپیکوروس نمیدانستیم و بسیاری از اطلاعاتی که ما از اپیکوروس داریم ناشی از کتاب شعر لوکرتیوس است.
تیتوس لوکرتیوس کاروس
لوکرتیوس فلسفه اپیکوری را به شعر درآورد و معتقد بود وظیفه اساسی دانش طبیعت رهانیدن انسانها از شر تشویشهای فکریست که بیم مرگ و ترس از خدایان آن را باعث میشود و البته دادن رهنمودهایی که انسان را به زندگی آرام و بیدغدغهای هدایت کند. پایه تجربی دانش قدیم بسیار ضعیف بود و علم آن دوره تنها از مشاهده مستقیم و استدلال استفاده میکرد و در حقیقت فلاسفه باستان تنها تابلوی کلی از جهان که بیانگر روابط، بغرنجیها و تاثیرات متقابل و تحول آنست بدست دادند. مثلا لوکرتیوس مینوسید که
«طبیعت که در بند زمان گذراست،نمایشگر صحنه دگرگونسازست و جز این نمیتواند باشد، آنچه که گل ناپاک و کدری بیش نبود الان میوهی شفافیست. نباتانی میپژمرند و نباتاتی از نو میرویند، همهچیز به خاموشی میرود و دوباره شعله برمیآورد، در این مبارزه گونهگون، جذر و مدی مداوم عالم را متعادل میسازد، از زندگی تا مرگ، از مرگ تا زندگی همهچیز درگذرست، صدبار فرو میرود و دوباره توانی تازه مییابد»(درباب طبیعت اشیا کتاب پنجم بند 828)
لوکرتیوس هرنوع اندیشه دخالت خدایان را در طبیعت و زندگی انسان نفی میکرد. در طبیعت که انسان جزئی از آنست عملکرد هرچیز برحسب قوانین طبیعیست و پیدایش اشیا محصول خلا و ترکیب اتمهای ازلی و ابدیست، هرچیز به عناصر سازندهی خودش تجزیه میشود و سپس از آنها اجسامی با ترکیبهای تازه و گوناگون بوجود میآید پس آنچه در جهان میگذرد باید براساس طبیعت مخصوص به خودش تشریع و تبیین گردد.
لوکرتیوس مثل اپیکوروس در وجود دین ترس و جهالتی میدید که جز مسموم ساختن ذهن و زندگی ثمری ندارد. او از این راه به این اندیشه ژرف میرسد که اساطیر همواره وقایعی را منعکس میکند که در روی زمین جریان دارند و تصورات دینی در مورد جهان زیرین(تارتاروس) چیزی جز تصوری این رنج و درد زمینی نیست(خیام هم همین رو میگه که دوزخ شرری ز رنج بیهودهماست)
تمام مجازاتهایی که طبق اساطیر در آکرون(رودخانهای که در جهان زیرین هادس جاریست) اعمال میگردد در زندگی ما وجود دارد.
لوکرتیوس معتقد بود دین مولود ترس و بیخبریست، برخی افراد ذینفع هم با سودجویی از این ترس آن را وسیلهای برای اغفال و فریب مردم قرار میدهند.
دین در روم یک نهاد دولتی بود و در تمام شئون زندگی اجتماعی نفوذ داشت و مقام رسمی دینی داشتن به نام پونتیفکوس ماکسیموس(یعنی روحانی(مُلا) اعظم) که بعدها کلیسای کاتولیک جای آن را گرفت و مقام پاپ جایگزین آن شد.
لوکرتیوس عقیده داشت خدایان بین عالمها مکان دارند و در آنجا بیآنکه به انسانها زیان و یا یاری رسانند سرگرم کامکاری و سعادت خویشند و آنها سرشت جسمانی و اتمی دارند و از قوانین خاص خود تبعیت میکنند.
از دیدگاه لوکرتیوس(در اصل اپیکوروس) پنداربافیهای دینی درباره ابدیت روح و ترس از مرگ علت اساسی تیرهروزیهای بشریست و انسانها تحتتاثیر ترس از مرگ و توهماتی که از دیار تاریکیهای آکرون در نهاد دارند همواره تلاش میورزند تا آنجا که ممکنست از زندگانی لذت جویند.
ترس از مرگ عطش مالاندوزی، تجملگرایی و امتیازجویی را دامن میزند و انسانها را به جنایت سوق میدهد
«آری به خاطر گریز از چنین فاجعههاییست که دستانش را در خون میشوید و بهبهای تیرهروزیهای مردم به ثروتش میافزاید و عزیزترین خویشان را وجود مزاحم میداند، از مرگشان شادکام است و آرزو دارد که عمرشان زود پایان گیرد»(کتاب سوم، صص70-73)
ترس از مرگ، توهم زندگی جاوید و بسیاری از معایب دیگر را پدید میآورد، صمیمانهترین روابط دوستی را درهم میریزد و حتی خیانت به وطن را موجب میگردد.
شناخت طبیعت تنها وسیله برای رهایی از این ترس و پرهیز از جنایتهاییست که از آن ناشی میگردد، کسی که دریابد روح هرگز مستقل از تن نیست و زندگی در جهان دیگر در ورطههای تاریک آکرون حقیقت ندارد هرگز از مرگ واهمهای نخواهد داشت.
روح مرکب از اتمهای ویژهایست که با تن پیوند دارند و تَلاشی تن به از همپاشیدن روح میانجامد. مرگ هرگز با ما رابطه ندارد زیرا تا زمانی که زندهایم همدم ما نیست و وقتی دررسد ما دیگر وجود نداریم. این اندیشه که طبیعت برحسب قوانین خاص خود تحول مییابد و هرچیز به شکل طبیعی پدیدار و ناپدید میگردد، انسانها را از واهمه مرگ میرهاند.
تن انسان باید از رنج بیگانه و روح از هر پیشداوری فارغ باشد تا بتواند در کنف آرامش به دانش طبیعت پردازد.
«آیا ندای طبیعت به گوشتان میرسد؟ تو تن فارغ از رنج و روح آزاد از ترس و تشویش را طلب میکند»(کتاب دوم لوکرتیوس)
انسان برای بیگانهبودن از رنج به وسایل ناچیزی احتیاج دارد و در این مورد هیچ نیازی به ثروت، تجمل، بیکاری و قدرت نیست زیرا هیچ یک از آنها خوشبختی انسان را تضمین نمیکنند.
«تب سوزان هیچگاه تن ثروتمندی را که روی پارچه ارغوانی گلدوزیشده آرمیده سریعتر از تن پلبی(عامه مردم) که روی پشمینه میخوابند ترک نمیکند»(کتاب دوم لوکرتیوس)
هرگاه انسان برای گریز از تشویشها و ترسهایی که غالبا افراد جامعه معاصر را شکنجه میدهد زیستن در طبیعت را ترجح دهد لباس پشمینه پلبی(یعنی اجابت فروتنانه نیازهای ضروری) برای فارغ بودن از رنج کافیست.
لوکرتیوس در کتاب پنجم خود به تحول اجتماعی میپردازد. او اندیشه منشا طبیعی حیوانات و انسان را مطرح میسازد که از خاک پدید آمده و تحتتاثیر انتخاب طبیعی درازمدت به شکل کنونی درآمدند.
همچنانکه افلاک در سیر و انحلالند انواع جانداران نیز در کون و فسادند(ایجاد و نابودی). چه بسا موجودات عجیبالخلقه بوجود آمدند که صورتها و ابدان عجیب و غریب داشتند. بعضی فاقد دست و برخی فاقد پا، عدهای بدون دهان و عدهای دیگر بدون چشم. کره خاک از این نوع موجودات بسیار عجیب بوجود آوردهست ولی خلقت همه بیهوده بوده و طبیعت از افزایش و نمو آن جلوگیری کردهست زیرا نمیتوانستند به سن مطلوب حیات برسند، نه میتوانستند غذا بدست بیاورند و نه میتوانستند جفتگیری کنند بهمین جهت بسیاری از جانداران بعلت اینکه نتوانستند تغذیه کنند و تکثیر نسل نمایند از میان رفتند. زیرا هر ذینفسی که از نسیم حیات برخوردار است باید یکی از این سه موهبت را دارا باشد. یا باید مکار و چارهساز یا دلیر و شجاع و یا چالاک و تندرو باشد، هریک از این سه صفت میتوانند حیات هرنوعی از انواع جانداران را حفظ کند و بقای آنرا ضمانت نماید. آنهائی که هیچیک از این صفات را واجد نیستند، بزودی طعمه و قربانی دیگرام خواهند شد تا آنجایی که طبیعت نسل اینگونه انواع را بکلی از بیخ و بن براندازد(در طبیعت اشیاء شعر 830 به بعد)
البته او میگفت هر نوع مستقل از انواع دیگر پدید میآید و هرگز تغییر شکل نمییابد اما با این حال تئوری بسیار پیشرفتهای تا 2000 سال بعد از خودش بود..
قلم تندوتیز او دائما در جستجوی آرامش و سکوت بود. در وصف او گفتهند که روحی سربزیر بود که دوران جوانیش را در ترسها و بیمهای مذهبی گذرانده بود. زیرا دائما و لاینقطع میگوید که دوزخی وجود ندارد مگر در این دنیا و بقول و میگوید خدایانی وجود ندارند مگر آن اشخاص دوست داشتنی که در باغ اپیکوروس در ابرها پنهانند و در کارهای بشر مداخلهای ندارند. در برابر عقیده روزافزون رومیان به بهشت و دوزخ، لوکرسیوس یک فلسفه مادی سختی تبلیغ و ترویج میکند.
روح و فکر باجسم بوجود آمدند و با نمو جسم نمو میکنند، رنج جسم رنج روحست و مرگ آن مرگ این. چیزی جز فضا و اجزای لایتجزی(اتم) و فانون وجود ندارد و راس همه قوانین تحول و انحلال اشیاءست.
هیچ چیز ثابت و برجای نیست،جمله در تغییر و سیر سرمدیست،ذرهها پیوسته شد با ذرهها،تا پدید آمد همه ارض و سماء،تا که ما آن جمله را بشناختیم،بهر هریک،اسم و معنی ساختیم،بار دیگر این ذوات آشنا،غرق میگردند در گردابها،ذرهها از یکدگر بگسسته شد،باز بر شکل دگر پیوسته شد،ذرهها بینم که از ترکیبشان،صدهزاران آفتاب آمد عیان،صدهزاران نظم و آیین جدا،علت صوری این خورشیدها،باز این خورشیدها آئینها،سو گرفته سوی گرداب فنا،ای زمین پست بیقدر و بها،با تمام برها و بحرها،آنچه داری در طریق کهکشان،از ثوابت(ستارهها) یا که از سیارگان،جملگی ترکیبتان زین ذرهها،تا که روزی میشوید از هم جدا،هیچ چیز ثابت و برحای نیست،جمله در تغییر و سیر سرمدیست،آب،دریاهای ژرف بیکران،در بخار و مه شوند از ما نهان،جمله دریاها همه صحرا شوند،سنگها و ریگها پیدا شوند،این بیابانها و صحراها همه،باز مبدل گشته بر دریا همه،بعد از آن با موجهای داس وار،سازد از هر سو خلیجی آشکار(کتاب دوم لوکرتیوس)
اقوام و امم(امتها) نیز مانند افراد مرگ و حیات دارند. بعضی از اقوام رو به عظمت میروند و برخی دیگر رو به انحطاط مینهند و در فاصله کوتاهی از زمان نژادها تغییر مییابند و همچون دوندگان(منظور دوندگان المپیک است) مشعل حیات را دست بدست میگردانند. دربرابر جنگ و مرگ ناگزیر تنها راه عاقلانه Ataraxiaست یعنی نظر صلحجویانه به همه اشیا.
او به شرح تحول جامعه با کار انسان و گسترش و تکامل ابزار کار که براساس نیازهای مادی جامعه مورد استعمالیت مربوط میداند
«کشتیرانی،زراعت و معماری و علم حقوق و اسلحهسازی و راهسازی و نساجی و نوآوریهای دیگر از این قبیل و حتی هنرهای تفریحی ناب مثل شعر و نقاشی و یا مجسمهسازی از میوههای دیررِس تدریجی نیاز و فعالیت و تجربهند، بنابراین برای اینکه این دستاوردها به آخرین مرحله تکامل راه یابند زمان هر لحظه تازههایی میآفریند، صنعت پیشرفت آن را تسریع میکند و نبوغ انسانی چهرهی تازهای به آن میبخشد»
انسان در نتیجه توسعه وسایل کار از حالت ابتداییش که شبیه حیوانات بود و نفع عموم و قوانین و آداب و رسوم را تشخیص نمیداد و تنها در فکر خویش بود بیرون آمد و در جادهی تمدن گام نهاد.
لوکرتیوس با اینکه با اعجاب و تحسین به تمدن عصر خودش نگاه میکرد با اینحال حالت طبیعی برای او جاذبههای زیادی داشت زیرا با اینکه انسانهای ابتدایی اغلب گرسنه بودند ولی هرگز احساس بیهودگی نمیکردند و برحسب موقعیتهای مادی از هم متمایز نبودند. هرچندگاهی طعمه حیوانات میشدند اما هرگز تنها یک نبرد را باعث نمیشدند که هزاران نفر را به عذر خدمت در لشکر به خاک و خون افتند.
در زمان لوکرتیوس جنگهای خونینی بین رومیان در میگرفت در زمان او جمهوری فرسوده روم در حال از همپاشیدن بود و به بهانه اصلاحات ماریان که سنا آن را انجام داد(که فقط رومیان و ایتالیاییها را شهروندان روم نداند) سولا و باقی اشراف رومی کودتا کردند و بسیاری از طرفداران ماریان کشته و تبعید شدند و در همین حین اما سولا حتی به زیردستان خودش رحم نمیکرد از جمله قصد کرد که ژولیوس سزار داماد خودش را نیز از سر راه بردارد با این حال سزار فرار کرد و در فرصت مناسب بعد از مرگ سولا بازگشت و با شایستگیهایی که در فتح گال(فرانسه) از خود نشان داد مقام بالایی بدست آورد به همراه سه فرمانده بزرگ ارتش یعنی پُمپئوس و مارکوس کراسوس قدرت زیادی بدست آورد
با این حال در آن زمان اوضاع بردگان وخیم شد و برای همین نیز شورش بردگان بسیار شدید رخ داد و رهبر این قیام اسپارتاکوس بود که بسیار بیرحمانه توسط پُمپئوس و کراسوس قلعوقمع شدند.. کراسوس از موقعیت خود برای ثروتاندوزی استفاده میکرد و زمینهایی را که از بقیه غصب میکرد را به قیمت بالاتری میفروخت و زمانی که در سوریه کنسول(فرماندار) بود نیز این جاهطلبی در نهایت کار دستش داد و در نبرد کاراه(حران) توسط رستم سورنپهلو(سورنا) فرمانده پارتها کشته شد. بعد از این سزار و پومپئوس باهم به نبرد برخواستند و در نهایت بطلمیوس 14 او را در اسکندریه کشت و سزار یکهتاز میدان شد. او بعدها برای انتقام مرگ کراسوس قصد حمله سراسری به سرزمین پارتها(اشکانیان) را داشت ولی در سنا توسط سناتورها کشته شد...بعد از این وقایع روم بین اکتاویانوس و مارکوس آنتونیوس و لیپیدوس حکومت سهنفره دیگری تشکیل دادند. با این حال مارکوس آنتونیوس بعدها توسط او کشته شد و او مقام پرینکیپاته(شخص اول حکومت) را در روم باب کرد یا عنوان نظامی آن یعنی امپراتور را تاسیس کرد و اولین امپراتور روم شد.
لوکرتیوس در اشعارش بارها تمایل شدیدش را به پایاندادن اختلافات و جنگهای خونین دهشتناک در خشکیها مانند دریاها ابراز داشت. و میگفت جنگ خرد انسان را به تاریکاندیشی وامیدارد و امکان نمیدهد که بشریت از شر اوهام و خرافات رهایی یابد.
«سرانجام هنگامی که استفاده از کلبهها، پوست حیوانات و آتش شناخته شد. زن باز زوجی که به او پیوسته بود زندگی جداگانهای آغاز کرد، خوشیهای عشق به حلاوت زندگی زناشویی محدود گردید و در گرد والدین خانوادهای پدید آمد که میبایست مدام از آن مراقبت شود. نوع انسان رفتهرفته اهلیت یافت. آنگاه آنهایی که کلبههایشان مجاور هم بود به تدریج بین خود روابطی برقرار کردند، لازم دانشتند از بیعدالتی و خشونت بپرهیزند و از زنان و کودکان متقابلا حمایت کنند و حتی با ایما و اشاره و اصوات نارسا به یکدیگر فهماندند که رحم و دلسوزی در مواقع ضعف و ناتوانی عدالتست. با اینهمه این سازش نمیتوانست جنبه عام داشته باشد. البته گروه زیادی که از عقل و خرد برخوردار بودند قوانین موضوعه را به درستی رعایت کردند، بدون آن نوع انسان به کلی نابود میشد و قادر نبود تا عصر ما نسل خود را حفظ کند و به زادولد بپردازد»(کتاب پنجم)
به عقیده لوکرتیوس تصور این دوره تنها با کوشش فکری ممکنست چون درباره این دوره آثار مکتوبی در دست نیست و شعر هم کمک چندانی نمیکند چون از زمانی که خط پدید آمد و شاعران به ساختن منظومههای خود پرداختند انسانها به مرحلهی جدیدی از تاریخ اجتماعی رفته بودند و مالکیت خصوصی پدید آمده بود و با افزایش ثروت و کشف طلا و تقسیم اموال(مالکیت خصوصی) رفتهرفته انسانها با حسد، جاهطلبی و عطش سلطهجویی خو گرفتند و خشونت و درگیری و جنگها زیادتر شد. آمریت پادشاهان که در آغاز این دوره ایجاد شد برای اینکه افراد در جنگهایی که به خاطر سلطهجویی و کسب قدرت بهپا میکردند نابود نشوند، لازم بود فرمانروایانی انتخاب کنند و به تدوین قوانین و تنظیم قراردادهایی پردازند. دولت در پایان مرحله ابتدایی تاریخ جامعه در هرجا که وجود نداشت بوجود آمد، دولت برای پیروزی در جنگها و از بینبردن هرجومرجهای ناشی از آن ضرورت یافت.
«چون هرکسی مدعی فرمانروایی بود و میخواست خود را بر اریکه قدرت رساند، از بین خود فرمانروایانی انتخاب کردند، دست به تدوین قوانین زدند و به میل و اراده از آن تبعیت کردند، زیرا انسانها خسته از زیستن در لوای جبر و خشونت و بیزار از دشمنیهای خصوصی ترجیح میدادند به قیدوبند قوانین و عدالت که از آن کمتر رنج میدیدند تن دردهند چون بغض و عداوت موجب انتقام جوییهای فزونتری بود که قوانین به آن مجال نمیداد، آنان از این وضع خشن و هرجومرج به ستوه آمدند»(کتاب پنجم)
در جامعهای که هرجومرج، استبداد و کینهجوییهای متقابل و بیعدالتی وجود دارد، دولت و قوانین منشا فایدهند. اما در عینحال برای او تعجبآور نبود که در یک جامعه ممکنست با وجود قوانین، طلا و مقام زندگی انسانها را تباه سازد و مردم از تشویشها و جنگها در عذاب و شکنجه باشند. ترس از مجازات زندگی را در تاریکی فرو برد، استبداد و خشونت پایدار ماند و سازش به خاطر صلح مدام نقض گردد.
لوکرتیوس و اپیکوروس مخالف دولت بودند ولی با این حال شر کمتر آن را به شر زیاد هرجومرج ترجیح میدادند با این حال آنها در گذشته دور بشریت دلایلی در توجیه یک جامعهی دیگری مییافتند که با جامعهای که در آن زندگی میکردند تفاوت داشته باشد و آنان به جامعهی ابتدایی مقدم بر دولت فکر میکردند.
لوکرتیوس در جامعهی ابتدایی اتحاد داوطلبانه مبتنی بر دوستی را میدید و در ترسیم زندگیهای ابتدایی و آداب ساده، چمنزارهای سرسبز، نیلبکهای خوشآهنگ، تاجهای گل و پایکوبی انسانهای این اجتماعات را میدید.
ویرجیلیوس شاعر رومی تحتتاثیر اشعار لوکرتیوس زندگی آرام و بیدغدغه در طبیعت را که تصویری از ایدآل اپیکوریست در اشعارش منعکس کرده. البته او چشمپوشی از دستاوردهای بشری در زمینهی دانش طبیعی را توصیه نمیکرد و در پیشرفتهای خرد بشری مفهوم و مدلول تحول اجتماعی را ملاحظه میکرد. همهی منظومه لوکرتیوس به توصیف شاعرانه زندگی و گسترش جاویدانی طبیعت و نوشدن دائمی آن اختصاص دارد.
لوکرتیوس شناخت طبیعت و ققوانین آن را شرط اساسی زندگی معقولانه برپایه همیاری، آشتی و دوستی بین انسانها میدانست.
بین انگیزههایی که باعث میشود جامعه مبتنی بر دوستی و برابری مادی بین انسانهای به جامعهای تبدیل شود که در آن نابرابری و کین متقابل حکومت میکند نقش اساسی به ترس از مرگ تعلق دارد زیرا از این منشا است که عطش نفعطلبی، مقامجویی، ثروتاندوزی و دشمنی بین انسانها زبانه میکشد.
اخلاق اپیکوری ترس از مرگ را منشا ثروت میدانست و با ترس و جهالت و دین که آفریدگار و پاسدار ترسند سخت مبارزه میکرد و رهایی انسان از قید تعصبات و باورهای مذهبی نه تنها شرط سعادت فردی بلکه شرط سعادت اجتماعیست و این از راه تبیین معقولانه طبیعت و انسان است.
«اشباح آکرون را دور افکنید، این پندارهای باطل سرچشمه سعادت را میخشکانند، به تفکراتمان رنگ غمانگیز مرگ میزنند و ما را از لذتهای پاک و ستوده باز میدارند»(کتاب سوم)
رواقیون در برابر اصل لذت اپیکوروس اصل پارسایی را قراردادند که لذت را ناچیز میشمرد و تاکید میکردند آیین اپیکوری باید از بدی پاک گردد زیرا انسانها اغلب خوشی خود را در بدی مییابند. البته خود اپیکوروس هم در اصل همین را میگفت و لذتهای آلوده به رنج را مردود میدانست و تنها لذتهای پاک ورحی را دلپذیر میدانست که با طبیعت همآهنگی و مطابقت داشته باشند و سنکا ضمن انتقاد از اخلاق اپیکوری به این امر معترفست که آیین اپیکوروس از لحاظ اخلاقی کامل بیعیب و نقصست و اگر از نزدیک آن را بررسی کنیم میبینیم که حتی خشن است زیرا که خوشی بزرگ را به چیز بیمقداری بسنده میکند.
اصل پارسایی رواقیون مستلزم متابعت از سرنوشت است که ما باید آنچه را که سرنوشت به حکم قانون عمومی طبیعت برایمان مقرر داشته با مناعت(خویشتنداری)بپذیریم، انگار که پیمان بستهایم به سرنوشت بشری تن در دهیم و از حوادث گریزناپذیرمان نگران نشویم. ما در یک حکومت مونارشی(منظور طبیعتست) متولد میشویم و آزادی ما در متابعت از پروردگار(طبیعت)ست(مجموعهآثار سنکا)
اخلاق اپیکوری مسائل سلامت جسمی و اخلاقی فرد، اعتدال و آرامش درونی وی را مقدم بر هرچیز مطرح مینمود. جامعه به مثابه مجموعهای متشکل از واحدهای مستقل(انسان) در نظر گرفته میشد. اتمگرایی اجتماعی تقلیدی از ساخت اتمی ماده بود.
طبق این اخلاق زندگی سعادتمندانه انسان در روی زمین و آزادی وی وقتی میسرست که انسان از محنتهای عصر خود بپرهیزد و در محفلی از دوستان که خود را وقف مطالعه کرده و هدفی جز تامین آرامش روح و حداکثر خوشی ندارند گوشهای اختیار کند.
کتاب لوکرتیوس که دربردارنده تعالیم اپیکوروس است در رنسانس تاثیر زیادی روی انسانهای آن عصر گذاشت و به نظر میرسد و این کتاب منتشر شد و زمانی که کلیسا متوجه وجود این کتاب شد آن را ممنوع کرد و برای همین این کتاب توجه بسیاری را به خود جلب کرد و متفکران بزرگی مثل برونو و ماکیاولی و رابرت بویل و هابز و جان لاک و گالیله و دکارت و اسپینوزا و البته کارل مارکس به آن کتاب توجه ویژهای کردند و روی افکار آنها تاثیر بسیار زیادی نهاد.
منبع: اخلاق اپیکور، لوکرس، اسپینوزا، صص1تا 65