
ماجراجویی مرد مجرد شریف
ازدواج لرد سنت سیمون و نتیجه عجیب آن، مدتهاست که دیگر موضوع مورد علاقه محافل اشرافی که داماد نگونبخت در آنها رفت و آمد میکند، نیست. رسواییهای جدیدی سر بر آوردهاند که چشم عموم را کور کرده و جزئیات جنجالیتر، توجه شایعات را از ماجرای چهار سال پیش منحرف کرده است. اما از آنجایی که من دلایلی دارم که باور کنم هنوز حقایق کامل برای عموم آشکار نشده است، و از آنجایی که دوستم شرلوک هولمز در روشن کردن این موضوع نقش زیادی داشته است، فکر میکنم هیچ نوشتهای در مورد آن بدون شرحی، هرچند مختصر، از این ماجرای بسیار خارقالعاده، کامل نخواهد بود.
چند هفته قبل از عروسیام بود، وقتی هنوز با هولمز در خیابان بیکر در یک آپارتمان زندگی میکردم، که او از پیادهروی عصرگاهی به خانه آمد و نامهای را روی میز دید که منتظرش بود. تمام روز را در خانه بودم؛ تغییر ناگهانی هوا باران و باد شدید پاییزی آورده بود و گلولهای که در یکی از اندامهایم فرو رفته بود، دردی مداوم، هرچند نه شدید، ایجاد کرده بود. روی یک صندلی راحتی نشستم و یک پا را روی پای دیگر انداختم، و خودم را با مقدار زیادی روزنامه احاطه کردم تا اینکه از اخبار روز راضی شدم. آنها را کنار انداختم و با تنبلی دراز کشیدم و به نشان بزرگ و نامههای در هم تنیده پاکت که روی میز افتاده بود نگاه کردم، و با تنبلی از خودم پرسیدم: این اشرافزاده که برای دوست من نامه مینوشت چه کسی بود؟
همین که وارد شد به او گفتم: «نامهی خیلی قشنگی داری. تا جایی که یادم میآید، نامههای صبحگاهیات فقط از طرف ماهیفروشان و ماموران گمرک بود.»
با لبخند پاسخ داد: «بله، نامههای من مسلماً از تنوع جذابی برخوردارند و جالبترین آنها معمولاً فروتنانهترین آنها هستند. به نظر میرسد این یکی یکی از آن جاذبههای اجتماعی نفرتانگیز را در خود دارد که یا آدم را به کسالت یا به دروغ و ریا میکشاند.»
پاکت را باز کرد و نگاهی اجمالی به محتویات نامه انداخت.
«آه، شاید جالب باشه.»
«پس این یه دعوت اجتماعی نیست؟»
«بله، مشخصاً یک نامهی کاری است.»
«و چه کسی موکل اشراف است؟»
«یکی از بزرگترین شخصیتهای انگلستان.»
تبریک میگم دوست عزیزم.
«واتسون، با تمام وجود به تو اطمینان میدهم که شخصیت موکلم به اندازه پروندهاش برایم مهم نیست. اگرچه ممکن است این تحقیقات جدید هم جالب باشد. اخیراً روزنامهها را خواندهای، نه؟»
با ناراحتی گفتم: «انگار همینطوره،» و به تودهی بزرگی از آنها در گوشهای اشاره کردم. «کار دیگری نداشتم که بکنم.»
«این برای من مایه خوشبختی است. شاید بتوانید کمی اطلاعات به من بدهید. من فقط اخبار جنایی و ستونهای مشکلات شخصی را میخوانم، و این آخریها همیشه مفید هستند. اما اگر شما وقایع اخیر را اینقدر دقیق دنبال کردهاید، حتماً در مورد لرد سنت سیمون و عروسیاش خواندهاید؟»
«آه، بله، من با علاقهی زیاد آن را دنبال کردم.»
«خوب است. نامهای که در دست دارم از لرد سنت سیمون است. من آن را برای شما میخوانم و در عوض شما باید این کاغذها را برگردانید و به من نشان دهید که در این مورد چه مطالبی دارند. در نامه آمده است:
آقای شرلوک هولمز عزیز
لرد بکواتر به من گفته است که میتوانم روی دوراندیشی، احتیاط و احتیاط شما حساب کنم. بنابراین تصمیم گرفتم از شما بخواهم در مورد حادثهی دلخراشی که در رابطه با عروسی من رخ داده است، با شما مشورت کنم. آقای لستراد، از اسکاتلند یارد، در حال حاضر در حال بررسی این موضوع است، اما به من اطمینان میدهد که هیچ مخالفتی با همکاری شما نمیبیند و حتی معتقد است که همکاری شما به تحقیقات کمک خواهد کرد. من رأس ساعت چهار با شما تماس خواهم گرفت. اگر در آن زمان قرار ملاقات دیگری دارید، از شما خواهش میکنم که آنها را به تعویق بیندازید. این موضوع از اهمیت بالایی برخوردار است.
نجات دهنده
سنت سیمون
سپس هولمز در حالی که نامه را تا میکرد، اضافه کرد: «از خانهی گروسونور آمده و با خودکار پَر نوشته شده و آن آقای نگونبخت با آن بیرون انگشت کوچک دست راستش را جوهر زده است.»
«او میگوید ساعت چهار اینجا خواهد بود، و الان ساعت سه است؛ او تا یک ساعت دیگر اینجا خواهد بود.»
«پس من به اندازه کافی وقت دارم تا با کمک شما همه چیز را مرتب کنم. این کاغذها را ورق بزنید و گزیدهها را بر اساس زمان نگارش مرتب کنید، در حالی که من در میان کتابهایم میگردم تا مشتریمان را پیدا کنم.» او کتابی با جلد قرمز را از ردیف کتابهای مرجع کنار شومینه برداشت. او در حالی که مینشست و کتاب را روی زانویش باز میکرد، گفت: «اینجاست، لرد رابرت والسینگهام دِ وِره سنت سیمون، پسر دوم دوک بالمورال.» «اممم!» «او سه گردنبند آبی آسمانی با کمربند مشکی دارد. متولد ۱۸۴۶.» او چهل و یک ساله است و در سن ازدواج قرار دارد. او در دولت قبلی معاون وزیر امور مستعمرات بود. پدرش، دوک، قبلاً وزیر امور خارجه بود. هر دوی آنها از طرف پدر خون پلانتاژنت و از طرف مادر خون تودور را به ارث بردهاند. ها! خب، هیچ چیز در این ماجرا وجود ندارد که بتواند برای من مفید باشد. «فکر میکنم باید برای یه چیز باارزش به تو مراجعه کنم، واتسون.»
گفتم: «در یافتن آنچه میخواهم مشکلی ندارم. حقایق خیلی جدید هستند و این موضوع برای من عجیب بود. اما ترسیدم توجه شما را به آن جلب کنم، چون میدانم که شما درگیر تحقیق هستید و از قاطی کردن مسائل بدتان میآید.»
«آه، منظورتان آن پروندهی کوچک وانت اثاثیه در گراسونور پلیس است. شرایط آن کاملاً مشخص است، هرچند در واقع از همان ابتدا هم مشخص بود. لطفاً نتایج انتخابهایتان از بریدههای روزنامه را به من بگویید.»
«این اولین خبری است که توانستهام پیدا کنم. میبینید، چند هفته پیش در ستون مشکلات شخصی روزنامه مورنینگ پست بود و نوشته بود: «اگر شایعات درست باشند، خیلی زود ازدواجی بین لرد رابرت سنت سیمون، پسر دوم دوک بالمورال، و خانم هتی دوران، تنها دختر آلویسیوس دورانِ محترم، اهل سانفرانسیسکو، کالیفرنیا، ایالات متحده، ترتیب داده شده است.» همین.»
هولمز در حالی که پاهای بلند و لاغرش را به سمت آتش دراز میکرد، گفت: «یک گزارش کوتاه و مفید.»
«در یکی از روزنامههای اجتماعی همان هفته، پاراگرافی وجود داشت که به تفصیل به این موضوع پرداخته بود. آه، این هم از این: «به زودی فریاد کمک در بازار ازدواج بلند خواهد شد؛ زیرا به نظر میرسد سیاست تجارت آزاد که اکنون دنبال میکنیم، سایه سنگینی بر محصولات داخلی ما انداخته است. یکی پس از دیگری، مدیریت اشرافزادگان به دست پسرعموهای ما در آن سوی اقیانوس اطلس میافتد(آمریکاییها). هفته گذشته، مورد ارزشمندی به فهرست غنایمی که این مهاجمان زیبارو به دست آوردهاند، اضافه شد. لرد سنت سیمون، که بیش از بیست سال خود را در برابر تیرهای عشق مصون نشان داده است، از ازدواج قریبالوقوع خود با خانم هتی دوران، دختر جذاب یک میلیونر کالیفرنیایی، خبر میدهد. خانم دوران، که با اندام و چهره برازندهاش در مراسم خانه وستبری توجه بسیاری را به خود جلب کرده است، تک فرزند است و اکنون شایعه شده است که انتظار میرود مهریه او از شش رقم فراتر رود. بر کسی پوشیده نیست که دوک بالمورال در سالهای اخیر مجبور به فروش نقاشیهای خود شده است. از آنجایی که لرد سنت سیمون چیزی جز ملک کوچک ... ندارد، برچمور، واضح است که این وارث کالیفرنیایی تنها کسی نیست که از این ازدواج سود میبرد، ازدواجی که او را قادر میسازد تا به راحتی و به شکلی شیک از یک بانوی جمهوریخواه به یک اشرافزاده بریتانیایی تبدیل شود.
هولمز در حالی که خمیازه میکشید پرسید: «چیز دیگری هم هست؟»
«بله، تعداد زیادی دارم. این هم یک خبر کوتاه در روزنامه مورنینگ پست که میگوید ازدواج خیلی بیسروصدا برگزار میشود، در کلیسای سنت جورج در هانوفر پلیس برگزار میشود و فقط شش نفر از دوستان نزدیک دعوت میشوند و مهمانان به خانه مبلهای که آقای آلویسیوس دروان در لنکستر گیت اجاره کرده است، برمیگردند. دو روز بعد - چهارشنبه گذشته - اطلاعیه کوتاهی منتشر شد مبنی بر اینکه عروسی برگزار شده و عروس و داماد ماه عسل خود را در عمارت لرد بکواتر، نزدیک پیترزفیلد، خواهند گذراند. این تمام خبری بود که قبل از ناپدید شدن عروس منتشر شد.»
هولمز از جا پرید و پرسید: «قبل از چی؟»
«ناپدید شدن بانو.»
«پس کی ناپدید شد؟»
«صبح روز بعد از عروسی، موقع صبحانه.»
«از چیزی که انتظار داشتم هیجانانگیزتره، در واقع، خیلی هیجانانگیزه.»
«بله، از اینکه این غیرمعمول بود، تعجب کردم.»
«زنان اغلب قبل از مراسم عروسی و گاهی اوقات در طول ماه عسلشان ناپدید میشوند، اما من نمیتوانم هیچ حادثهای را به اندازه این حادثه غمانگیز به یاد بیاورم. لطفاً جزئیات را برای من شرح دهید.»
«به شما هشدار میدهم که ناقص است.»
شاید بتوانیم آن را کاملتر کنیم.
«این مطلب در مقالهای در یکی از روزنامههای صبح دیروز منتشر شد و من آن را همانطور که آمده بود برای شما میخوانم. تیتر خبر این بود: «حادثه عجیب در یک عروسی مدرن»:
به دلیل وقایع عجیب و دردناک مربوط به عروسی لرد رابرت سنت سیمون، نگرانی شدیدی خانواده او را فرا گرفت. مراسمی که به طور خلاصه در روزنامههای دیروز اعلام شده بود، صبح روز قبل برگزار شده بود، اما اکنون میتوانست شایعات عجیبی را که با شور و هیجان در مورد آن منتشر شده بود، تأیید کند. علیرغم تلاشهای دوستان برای پنهان کردن موضوع، توجه افکار عمومی اکنون چنان به آن معطوف شده بود که تظاهر به نادیده گرفتن موضوع، که به موضوع بحث عمومی تبدیل شده بود، بیفایده بود.
مراسم عروسی که در کلیسای سنت جورج در هانوفر پلیس برگزار شد، بسیار غیرمعمول بود. فقط پدر عروس، سر آلوئیسیوس دوران، دوشس بالمورال، لرد بکواتر، لرد یوستیس و لیدی کلارا سنت سیمون (دو برادر کوچکتر داماد) و لیدی آلیشیا ویتینگتون حضور داشتند. سپس مهمانان برای صرف صبحانه به خانه سر آلوئیسیوس دوران، در لنکستر گیت، رفتند. به نظر میرسد که خانمی - که نامش هنوز مشخص نشده است - پس از عروسی با تلاش برای ورود به خانه و ادعای مالکیت لرد سنت سیمون، کمی مزاحمت ایجاد کرده است. پس از یک صحنه طولانی و دردناک، دربان و پیشخدمت او را بیرون کردند. عروس که خوشبختانه قبل از این وقفه ناخوشایند وارد خانه شده بود، با بقیه مهمانان برای صرف صبحانه نشست، که ناگهان از حال بد خود شکایت کرد و به اتاقش رفت. وقتی غیبت طولانی او باعث اظهار نظر مهمانان شد، پدرش او را تا اتاقش دنبال کرد، اما از خدمتکارش فهمید که او فقط برای لحظهای به طبقه بالا رفته است و با برداشتن یک کت و کلاه، با عجله از راهرو پایین رفت. یکی از خدمتکاران گزارش داد که خانمی را دیده که با این لباسها از خانه خارج شده است، اما آن را به عنوان لباس خودش نشناخته و او را با یکی از مهمانان اشتباه گرفته است. وقتی آقای آلویسیوس دوران متوجه شد که دخترش گم شده است، او و داماد فوراً با پلیس تماس گرفتند و تحقیقات فشردهای به زودی انجام شد که احتمالاً این موضوع بسیار عجیب را به سرعت حل و فصل میکرد. اما تا اواخر شب هیچ چیز در مورد محل اختفای خانم گمشده کشف نشد. شایعات حاکی از آن است که نوعی بازی کثیف در کار است و گفته میشود پلیس خانمی را که باعث ایجاد مزاحمت اولیه شده بود، دستگیر کرده است، زیرا معتقد بود که او در ناپدید شدن عجیب عروس، چه از روی حسادت و چه از انگیزههای دیگر، دست داشته است.
«همین؟»
«یه مطلب کوچیک دیگه هم تو یه روزنامه صبح دیگه هست، اما هیچ اطلاعات قطعیای توش نیست.»
«چی آورده؟»
«او میگوید خانم فلورا میلر، خانمی که باعث این مزاحمت شده، قبلاً دستگیر شده است. به نظر میرسد او قبلاً بالرین آلگرو بوده و داماد را از چند سال پیش میشناخته است. جزئیات دیگری وجود ندارد و کل پرونده همانطور که در روزنامههای عمومی گزارش شده، اکنون در دست شماست.»
«به نظر میرسد پروندهی بسیار جالبی باشد و من به هیچ قیمتی نمیگذاشتم از دست برود. اما واتسون، زنگ در به صدا درآمد و از آنجایی که فقط چند دقیقه از چهار گذشته است، شکی ندارم که موکل محترم ماست. واتسون، فکر رفتن را نکن؛ من اکیداً ترجیح میدهم یک شاهد با من باشد، حتی اگر فقط برای یادآوری باشد، در صورتی که حافظهام یاری نکند.»
خدمتکار در را باز کرد و گفت: «لرد رابرت سنت سیمون.» مردی با بینی بلند وارد شد، با چهرهای رنگپریده و بشاش، ظاهری آراسته، کمی خشم، و چشمانی مطمئن و استوار، مردی که مقدر شده بود فرمان دهد و از او اطاعت شود. حرکاتش برازنده بود، اما ظاهر کلیاش بیش از حد پیر و فرتوت به نظر میرسید؛ کمی قوز کرده بود و هنگام راه رفتن زانوهایش خم شده بود. موهایش نیز، وقتی کلاه بافتنی تنگش را برداشته بود، در جلو نازک و در دو طرف رگههایی از خاکستری داشت. لباسهایش با کت مشکی بلند یقه بلند، جلیقه سفید، دستکشهای زرد، کفشهای چرمی ظریف و نقاب روشن، بیش از حد برازنده بودند. او به آرامی وارد اتاق شد، سرش را از چپ به راست میچرخاند و بند طلایی که عینکش را در دست داشت، تکان میداد.
هولمز در حالی که بلند میشد و تعظیم میکرد، گفت: «روز بخیر، لرد سنت سایمون. از شما خواهش میکنم روی صندلی حصیری بنشینید. ایشان دوست و همکار من، دکتر واتسون، هستند. کمی نزدیکتر به آتش بیایید تا در مورد این موضوع صحبت کنیم.»
«همانطور که به راحتی میتوانید تصور کنید، آقای هولمز، این موضوع برای من بسیار دردناک است. من را به شدت تحت تأثیر قرار داده است. من متوجه شدهام که شما پروندههای دشوار زیادی از این نوع را بررسی کردهاید، آقا، هرچند گمان میکنم که آنها از یک نوع نبودهاند.»
«بله؛ من الان دارم به سطوح پایینتر نزول میکنم.»
«ببخشید.»
«آخرین موکل برای این نوع پروندهها یک پادشاه بود.»
«واقعاً! نمیدانستم. کدام پادشاه؟»
«پادشاه اسکاندیناوی».
«چی! زنش را از دست داده؟»
هولمز مودبانه گفت: «شاید متوجه باشید که من پروندههای موکلانم را با همان درجه از رازداری که برای پروندههای شما قائلم، محرمانه نگه میدارم.»
«البته! کاملاً حق با شماست! کاملاً حق با شماست! لطفاً مرا ببخشید. در مورد پروندهی خودم، مایلم هر اطلاعاتی را که ممکن است به شما در شکلگیری نظر در مورد آن کمک کند، در اختیارتان قرار دهم.»
«ممنون. من هر چیزی که در روزنامهها چاپ شده را میدانم، نه بیشتر. فکر میکنم میتوانم این مقاله را، مثلاً در مورد ناپدید شدن عروس، به عنوان حقیقت در نظر بگیرم.»
لرد سنت سیمون نگاهی به آن انداخت و گفت: «بله، کاملاً درست است.»
«اما برای اینکه کسی بتواند نظری بدهد، به جزئیات زیادی نیاز است. فکر میکنم میتوانم با پرسیدن از شما، مستقیماً به حقایق مورد نیازم برسم.»
«لطفاً انجامش بده.»
«اولین بار کی خانم هتی دوران را ملاقات کردید؟»
«یک سال پیش در سانفرانسیسکو.»
«آیا سفری به ایالات متحده داشتهاید؟»
«باشه.»
«اون موقع نامزد بودی؟»
«هر دو.»
«اما رابطه بین شما دوستانه بود؟»
«از مصاحبتش لذت میبردم، و او هم میدید که چقدر از آن لذت میبرم.»
«پدرش خیلی پولداره؟»
«گفته میشود او ثروتمندترین مرد غرب ایالات متحده است.»
«ثروتش را از کجا به دست آورده؟»
«از معدن. چند سال پیش هیچ چیزی نداشت، بعد طلا پیدا کرد، روی آن سرمایهگذاری کرد و خیلی سریع بختش رو به بهبود رفت.»
«حالا، برداشت شما از شخصیت خانم جوان، همسرتان، چیست؟»
آقا عینکش را کمی سریعتر چرخاند و به آتش خیره شد. گفت: «خب، آقای هولمز، همسرم قبل از اینکه بخت به پدرش روی بیاورد، بیست ساله بود. در آن مدت او در یک اردوگاه معدن آزاد بود و در جنگلها یا کوهستانها پرسه میزد، و بنابراین آموزش او از طبیعت گرفته شده بود، نه از مدرسه. او، همانطور که ما در انگلستان او را دختر شیطان مینامیم، با طبیعتی قوی، وحشی و آزاد، مقید به هیچ قراردادی نیست. او عجول است؛ منظورم سرکش است. در تصمیماتش عجول است و از اجرای آنها نمیترسد. اما اگر فکر نمیکردم که او ویژگیهای یک زن اشرافی را دارد، نباید اسمی را که افتخار حمل آن را دارم به او میدادم.» - مکث کرد و با جدیت سرفه کرد - «اگر فکر نمیکردم که او ویژگیهای یک زن اشرافی را دارد، نباید به او میدادم. فکر میکنم او قادر به فداکاری قهرمانانه است و هر چیز بیشرمانهای با بیزاری و انزجار روبرو میشود.»
«عکسی ازش داری؟»
«این را با خودم آوردم.» او قاب عکسی را که همراهش بود باز کرد تا چهره کامل یک زن بسیار زیبا را به ما نشان دهد. عکس نبود، بلکه یک نقاشی مینیاتوری روی عاج بود و هنرمندی که آن را تراشیده بود، موفق شده بود جلوه کامل موهای مشکی براق، چشمان درشت تیره و دهان ظریف و جذاب را به تصویر بکشد. هولمز مدت زیادی با تمرکز به نقاشی خیره شد، سپس قاب را بست و آن را به لرد سنت سیمون برگرداند.
«بعد آن خانم جوان به لندن آمد و شما دوباره با هم قرار گذاشتید؟»
«بله، پدرش او را برای آخرین فصل لندن آورد، و من چندین بار او را دیدم، و ما نامزد شدیم، و حالا او همسر من است؟»
«فهمیدم که جهیزیه زیادی بهت داده؟»
«جهیزیه معقولی است. نه بیشتر از آنچه در خانواده من مرسوم است.»
«و البته که هنوز هم آن را خواهی داشت، چون این ازدواج غیرقابل فسخ است؟»
«من واقعاً این موضوع را بررسی نکردهام.»
«البته. روز عروسی خانم دوران را دیدی؟»
«بله.»
«حالش خوب بود؟»
«حالش خیلی خوب بود. مدام درباره اینکه در زندگی آیندهمان چه باید بکنیم صحبت میکرد.»
«واقعاً! خیلی هیجانانگیزه. صبح عروسی چی؟»
«او حداقل تا پایان مراسم، در بهترین فرم بدنی بود.»
«و آیا آن موقع متوجه تغییری در او شدی؟»
«خب، راستش را بخواهی، آن موقع اولین نشانههایی را که نشان میداد کمی عصبانی شده، دیدم. اما اتفاقی که افتاده خیلی جزئی و بیاهمیت است و نمیتوان گفت ربطی به این پرونده داشته باشد.»
«لطفاً دقیقاً به من بگویید چه اتفاقی افتاده است.»
«مسخرهست. موقع رفتن به کلیسا، دسته گلش افتاد. داشت از کنار اولین نیمکت رد میشد و دسته گل افتاد توی نیمکت. کمی معطل شدیم، اما آقایی که روی نیمکت نشسته بود، دسته گل را برایش آورد و هیچ آسیبی به دسته گل نرسید. اما وقتی در موردش با او صحبت کردم، جوابش کوتاه و بیروح بود، و وقتی سوار کالسکه شدیم و به خانه برگشتیم، انگار از این چیز کوچک به طرز مسخرهای هیجانزده شده بود.»
«واقعاً! شما میگویید یک آقا روی نیمکت نشسته بود. آیا افراد عادی هم آنجا بودند؟»
«آه، بله. وقتی کلیسا باز است، متوقف کردن آنها غیرممکن است.»
«این آقا از دوستان همسرت بود؟»
«نه، نه؛ من فقط از روی ادب او را آقا صدا میزنم، اما او آنقدر آدم معمولیای بود که به سختی متوجه او شدم. اما واقعاً فکر میکنم داریم از موضوع اصلی دور میشویم.»
«بنابراین، مادام سن سیمون با حال و هوای نه چندان خوشایندی نسبت به زمان رفتنش از عروسی برگشت. وقتی به خانه پدرش برگشت چه کرد؟»
«دیدی داشت با خدمتکارش حرف میزد؟»
«خدمتکارش کیست؟»
«اسمش آلیسه، آمریکاییه و از کالیفرنیا با خودش اومده.»
«آیا او کسی است که همسرتان به او اعتماد دارد؟»
«یه کم زیادهروی. به نظرم رسید که کارفرماش بهش آزادی زیادی داده. اما خب، البته، نظرشون تو آمریکا فرق داره.»
«چقدر با این آلیس حرف زد؟»
«چند دقیقه. داشتم به چیزهای دیگه فکر میکردم.»
«مگه تو مکالمهشون رو شنود نکردی؟»
«خانم سنت سیمون چیزی در مورد «پریدن از روی امتیاز» گفت. او عادت داشت از چنین اصطلاحات عامیانهای استفاده کند و من نمیدانم منظورش چه بود.»
«بعضی وقتها اصطلاحات عامیانه آمریکایی خیلی پرمعنی هستند. و وقتی همسرتان صحبتش با خدمتکارش تمام شد، چه کار کرد؟»
«من به اتاق صبحانه رفتم.»
«آیا او بازوی تو را گرفته است؟»
«نه، خودش به تنهایی. او در چنین مسائل سادهای بسیار مستقل بود. و بعد از اینکه حدود ده دقیقه نشستیم، ناگهان بلند شد، زیر لب عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت و دیگر هرگز برنگشت.»
«اما این خدمتکار، آلیس، تا جایی که من میدانم، شهادت داد که به اتاقش رفته، یک کت بلند و گشاد که لباس عروسیاش را میپوشید، پوشیده، کلاهی روی سرش گذاشته و رفته است.»
«دقیقاً همین اتفاق افتاد، و بعداً او را در حال قدم زدن در هاید پارک به همراه فلورا میلر، خانمی که اکنون در بازداشت است، و همان خانمی که آن روز صبح در خانه آقای دوران آشوب به پا کرده بود، دیدهاند.»
«آه، بله. میخواهم جزئیاتی در مورد این خانم جوان و رابطهتان با او بدانم.»
لرد سنت سیمون شانهای بالا انداخت و ابروهایش را بالا انداخت. «ما چند سالی با هم دوست بودیم؛ باید بگویم خیلی صمیمی. او در آلگرو کار میکرد. من با او سخاوتمند بودم و او هیچ دلیلی برای سوءظن به من نداشت، اما شما میدانید که زنان چگونه هستند، آقای هولمز. فلورا آدم حساسی بود، اما زود عصبانی میشد و به من خیلی وابسته بود. وقتی شنید که قرار است ازدواج کنم، نامههای ترسناکی برایم نوشت. در واقع، دلیل اینکه من ازدواج را خیلی آرام جشن گرفتم این بود که از رسوایی در کلیسا میترسیدم. اما او درست بعد از بازگشت ما به خانه آقای دوران آمد و سعی کرد به زور وارد شود و شروع به گفتن زشتترین کلمات در مورد همسرم کرد و حتی او را تهدید کرد. اما من احتمال چنین چیزی را پیشبینی کردم و دو پلیس سلطنتی استخدام کردم که خیلی زود او را راندند. وقتی دید دعوا فایدهای ندارد، آرام شد.»
«همسرت همه این حرفها را شنید؟»
«نه، خدا را شکر که صدایش را نشنیدی.»
«و آیا بعد از آن شما را در حال قدم زدن با این خانم دیدهاند؟»
«بله. این چیزی است که آقای لستراد از اسکاتلند یارد فکر میکند موضوع بسیار جدی است. او معتقد است که فلورا همسرم را به دام انداخته است.»
«خب، یه فرض منطقی.»
«تو هم همینطور فکر میکنی؟»
«من نگفتم که این یک فرض محتمل است. اما خودت نمیبینید که ممکن است چنین چیزی ممکن باشد؟»
«فکر نمیکنم فلورا بتونه به یه مگس آسیبی برسونه.»
«اما حسادت این توانایی را دارد که شخصیتها را به طرز عجیبی تغییر دهد. لطفاً نظریهتان را در مورد اتفاقی که افتاده به من بگویید.»
«خب، راستش را بخواهید، من دنبال یک نظریه آمدم، نه یک نظریه. من تمام حقایق را به شما گفتم. اما از آنجایی که شما پرسیدید، میتوانم بگویم که به ذهنم خطور کرده که وقایع هیجانانگیز عروسی و آگاهی همسرم از جهش اجتماعی عظیمی که داشته، ممکن است باعث ایجاد نوعی آشفتگی عصبی در او شده باشد.»
«پس، خلاصه، فکر میکنید او ناگهان دچار فروپاشی روانی شده است؟»
«خب، واقعاً وقتی فکر میکنم که او تسلیم شده است - نمیگویم در مورد خودم، اما در مورد خیلی از چیزهایی که خیلی از زنان آرزویش را داشتهاند و به آنها نرسیدهاند - نمیتوانم جور دیگری توضیحش بدهم.»
هولمز با لبخند گفت: «خب، البته، این هم یک فرضیهی محتمل است. فکر میکنم حالا تقریباً تمام اطلاعات را دارم، لرد سنت سایمون. میتوانم بپرسم آیا موقعیت شما پشت میز صبحانه به شما این امکان را میداد که از پنجره به جاده نگاه کنید؟»
«ما میتوانستیم آن طرف جاده و پارک را ببینیم.»
«باشه. پس فکر نمیکنم لازم باشه بیشتر از این معطلت کنم. بهت زنگ میزنم.»
مشتری ما بلند شد و گفت: «امیدوارم آنقدر خوش شانس باشید که بتوانید این معما را حل کنید.»
«من قبلاً آن را حل کردهام.»
«ها؟ چی گفتی؟»
«میگم حلش کردم.»
«پس همسرم کجاست؟»
«در اسرع وقت این اطلاعات را در اختیارتان قرار خواهم داد.»
لرد سنت سیمون سرش را تکان داد. «میترسم که به ذهنهای عاقلتری از من و تو نیاز باشد.» سپس با شیوهی موقر و محافظهکارانهی خود تعظیم کرد و عقبنشینی کرد.
شرلوک هولمز با خنده گفت: «لرد سنت سیمون خیلی لطف کرده که به من افتخار داده و این موضوع را در سطح خودش مطرح کرده است. فکر میکنم بعد از این بازجویی کمی ویسکی و نوشابه و یک سیگار بخورم. من قبل از اینکه موکلمان بیاید، نظر قطعیام را در مورد پرونده اعلام کرده بودم.»
«چی میگی، هولمز عزیزم!»
«من یادداشتهایی از چندین پروندهی قبلی دارم، هرچند همانطور که قبلاً اشاره کردم، به این فوریت نیستند. تحقیقاتی که انجام دادهام به من کمک کرده است تا حدس خود را به یقین تبدیل کنم. شواهد غیرمستقیم گاهی اوقات بسیار قانعکننده هستند، همانطور که ثورو گفته است، وقتی ماهی سالمون را در شیر خود پیدا میکنید.»
«اما من هر چیزی که تو شنیدی رو شنیدم.»
«اما بدون هیچ اطلاعی از موارد قبلی، که برای من خیلی مفید است. چند سال پیش حادثه مشابهی در آبردین رخ داد، و یک سال پس از جنگ فرانسه و پروس، حادثه دیگری تقریباً مشابه همین در مونیخ رخ داد. این یکی از آن موارد است... اما، آه، این لستراد است! عصر بخیر، لستراد! یک لیوان اضافی روی میز پیدا خواهید کرد، و سیگارهایی هم در این جعبه وجود دارد.»
بازرس یک ژاکت پشمی کوتاه و کراوات پوشیده بود که به او ظاهری ملوانگونه میداد و یک کیف برزنتی مشکی هم در دست داشت. پس از احوالپرسی مختصری، نشست و سیگاری را که به او تعارف شده بود روشن کرد.
هولمز در حالی که چشمانش برق میزد، گفت: «چی شده؟ انگار ناراحت به نظر میرسی.»
«واقعاً ناراحتم. این ماجرای لعنتی ازدواج لرد سنت سیمون است. من از فهمیدن هیچ چیز در موردش درماندهام.»
«واقعاً! غافلگیرم کردی.»
«کسی تا حالا ماجرای این پروندهی پیچیده رو شنیده؟ انگار همهی سرنخها دارن از لای انگشتام فرار میکنن. شب و روز دارم برای حلش تلاش میکنم.»
هولمز دستش را روی آستین ژاکت پشمیاش گذاشت و گفت: «و انگار حسابی خیست کرده.»
«بله، داشتم دریاچهی مارپیچ را جستجو میکردم.»
«چرا، اصلاً؟»
«در جستجوی جسد مادام سنت سیمون.»
شرلوک هولمز به صندلیاش تکیه داد و از ته دل خندید.
سپس پرسید: «آیا به حوض فواره میدان ترافالگار نگاهی انداختهای؟»
«چرا؟ منظورت چیه؟»
زیرا احتمال یافتن این خانم در یکی از این دو مکان با احتمال یافتن او در مکان دیگر برابر است.»
لستراد نگاهی خشمگین به همراهم انداخت و با عصبانیت گفت: «فکر میکنم تو همه چیز را در مورد این موضوع میدانی.»
«خب، من فقط حقایق را شنیدم، اما حالا یک نظر دارم.»
«آه، واقعاً! پس فکر میکنی دریاچهی مارپیچ هیچ ربطی به آن ندارد؟»
«به نظرم خیلی بعیده.»
«پس میشه لطف کنید و برام توضیح بدید که چطور اینها رو توش پیدا کردیم؟» همینطور که صحبت میکرد، صندوق عقبش رو باز کرد و یه لباس عروس از ابریشم عاجی رنگ، کفشهای ساتن سفید، یه تاج گل عروس و یه تور، که همه رنگپریده و خیلی مرطوب بودن، رو زمین انداخت. گفت: «بفرمایید.» و یه حلقه ازدواج مدرن رو روی اون توده گذاشت. «این یه مشکل کوچیکه که باید خودتون حلش کنید، آقای هولمز.»
دوستم در حالی که حلقههایی از دود آبی را به هوا میفرستاد، گفت: «آه، واقعاً! آن را از دریاچهی مارپیچ بیرون آوردی؟»
«نه. یک محیطبان او را در حالی که نزدیک ساحل دریاچه شناور بود پیدا کرد. لباسها به عنوان لباسهای زن شناسایی شدند و به نظرم رسید که اگر لباسها آنجا بودند، جسد خیلی دور از دسترس نبود.»
«با همان منطق هوشمندانه، بدن هر کسی کنار کمد لباسش خواهد بود. لطفاً، با این کارها میخواستی به چه چیزی دست پیدا کنی؟»
«میخواستم مدرکی پیدا کنم که فلورا میلر را در ناپدید شدن آن خانم دخیل بداند.»
«میترسم برات سخت باشه.»
لستراد با کمی تلخی در صدایش فریاد زد: «واقعاً اینطور فکر میکنی؟ هولمز، میترسم که در استنتاجها و نتیجهگیریهایت کاملاً عملگرا نباشی. در عرض چند دقیقه دو اشتباه مرتکب شدی. این لباس واقعاً خانم فلورا میلر را مقصر میداند.»
«چطور؟»
«لباس یک جیب دارد که در آن یک جعبه کارت است و در جعبه کارت یک نامه کوچک است. این هم نامه.» او آن را با خشونت روی میز جلوی خود گذاشت و اضافه کرد: «به این گوش کن: 'وقتی همه چیز آماده شد، من را خواهی دید. فوراً بیا. F.H.M.' نظریه من این است که فلورا میلر، مادام سنت سیمون را فریب داده و بدون شک مسئول ناپدید شدن او با کمک همدستان است. این نامه که با حروف اول نام او امضا شده است، همان نامهای است که دم در به دستش انداخته شد و او را به دام آنها انداخت.»
هولمز با خنده گفت: «عالیه، لستراد. تو واقعاً باهوشی. بذار ببینمش.» او نامه را با تنبلی گرفت، اما چیزی در آن فوراً توجهش را جلب کرد و فریادی از رضایت سر داد. گفت: «این خیلی مهمه.»
«ها! واقعاً؟»
«البته. خیلی بهت تبریک میگم.»
لستراد پیروزمندانه ایستاد و سرش را پایین انداخت تا نگاه کند. فریاد زد: «خدای من! داری اشتباه نگاه میکنی!»
«برعکس، آن سمت راست است.»
«سمت راست؟ تو دیوونه شدی! اینجا نامه با مداد نوشته شده.»
«و اینجا در طرف دیگر چیزی است که به نظر میرسد تکهای از صورتحساب هتل باشد، که خیلی برایم جالب است.»
لستراد گفت: «هیچ چیز مهمی در آن نیست. من قبلاً به آن نگاه کردهام. '۴ اکتبر، تخته ۸ شیلینگ، صبحانه ۲ شیلینگ و ۶ پنی، کوکتل ۱ شیلینگ، ناهار ۲ شیلینگ و ۶ پنی، بطری شراب ۸ پنی.' من هیچ چیز مهمی در آن نمیبینم.»
«احتمالاً فکر نمیکنی این مهم باشه، اما خیلی مهمه. در مورد نامه هم، حداقل نامههایی که باهاش امضا شده مهمه، پس دوباره تبریک میگم.»
لستراد در حالی که بلند میشد گفت: «به اندازه کافی وقتم را تلف کردهام. من به سختکوشی اعتقاد دارم، نه به نشستن دور آتش و تئوریبافی. روز بخیر، آقای هولمز، و خواهیم دید کدام یک از ما میتوانیم اول این پرونده را حل کنیم.» لباسها را جمع کرد، آنها را داخل کیسه گذاشت و به سمت در رفت.
هولمز قبل از اینکه حریفش برود، با عصبانیت گفت: «لستراد، یه راهنمایی بهت میکنم. راه حل درست این پرونده رو بهت میگم. خانم سنت سایمون یه حقهست. هیچوقت کسی به این اسم وجود نداشته و نداره.»
لستراد با ناراحتی به همراهم نگاه کرد، سپس رو به من کرد، سه بار به پیشانیاش زد، سرش را با جدیت تکان داد و با عجله رفت.
به محض اینکه در پشت سرش بسته شد، هولمز بلند شد تا کتش را بپوشد و گفت: «حرفهای آقا در مورد کار کردن پشت درهای بسته حرفهای جالبی است؛ بنابراین فکر میکنم باید مدتی تو را با کارت تنها بگذارم، واتسون.»
ساعت از پنج گذشته بود که شرلوک هولمز مرا ترک کرد، اما مدت زیادی تنها نبودم. در عرض یک ساعت، صاحب رستوران با یک صندوقچه بزرگ و مسطح از راه رسید که با کمک مرد جوانی که با خود آورده بود، آن را خالی کرد و من با کمال تعجب دیدم که یک شام خوشمزه اما کمی سرد روی میز چوبی خانه محقر ما چیده شده است. دو بشقاب بزرگ مرغ سرد، یک تارت جگر چرب و مجموعهای از بطریهای رم کهنه وجود داشت. پس از چیده شدن تمام این غذاهای مجلل، دو مهمان مانند جنهایی که از چراغ بیرون زدهاند، ناپدید شدند، بدون هیچ توضیح دیگری جز اینکه هزینه این اقلام پرداخت شده و به این آدرس ارسال شده بود.
لحظاتی قبل از ساعت نه، شرلوک هولمز با گامهای بلند وارد اتاق شد. قیافهاش جدی بود، اما برقی در چشمانش بود که باعث میشد فکر کنم نتیجهگیریهایش او را ناامید نکرده است.
او در حالی که دستانش را به هم میمالید، گفت: «پس شام را آماده کردهاند.»
«انگار منتظر مهمونی هستی، میز رو برای پنج نفر چیدن.»
«بله،» گفت، «فکر کنم شاید کسی را داشته باشیم. تعجب میکنم که لرد سنت سایمون هنوز نرسیده. ها! فکر کنم حالا میتوانم صدای پایش را روی پلهها بشنوم.»
و در واقع، این مهمان عصرگاهی ما بود که در حالی که عینکش را تندتر از دفعه قبل تکان میداد و اضطراب و آشفتگی عمیقی در چهره اشرافیاش موج میزد، دوان دوان وارد شد.
هولمز پرسید: «پیامم را گرفتی؟»
«بله، و باید اعتراف کنم که محتویاتش بینهایت من را ترساند. از چیزی که میگویی مطمئنی؟»
«تا جایی که ممکن است.»
لرد سنت سیمون روی نیمکتی نشست و دستش را روی پیشانیاش کشید.
زیر لب غرغر کرد: «وقتی دوک بشنود که یکی از اعضای خانوادهاش مورد چنین تحقیر و اهانتی قرار گرفته، چه خواهد گفت؟»
«این کاملاً تصادفی است. فکر نمیکنم هیچ تحقیری در کار باشد.»
«شما به این چیزها از زاویه دید متفاوتی نگاه میکنید.»
«من نمیتوانم کسی را سرزنش کنم. هیچ راه دیگری جز کاری که آن خانم انجام داد، نمیبینم، هرچند روش بیادبانهای که او انجام داد، اسفناک است. اما با توجه به بیمادریاش، کسی را نداشت که در چنین بحرانی به او مشاوره بدهد.»
لرد سنت سیمون در حالی که انگشتانش را روی میز میکوبید، گفت: «این یک توهین بود، آقا، و یک توهین عمومی.»
«حتماً برای این دختر بیچاره که در چنین شرایط بیسابقهای قرار گرفته، متاسف هستید.»
«من هیچ بهانهای نمیآورم. من خیلی عصبانی هستم و به طرز شرمآوری از من سوءاستفاده شده است.»
هولمز گفت: «فکر میکنم صدای زنگ را شنیدم. بله، صدای قدمهایی از پاگرد میآید. اگر نتوانستم شما را متقاعد کنم که با مهربانی به این موضوع نگاه کنید، لرد سنت سایمون، کسی را آوردهام که ممکن است از من بهتر عمل کند.» او در را باز کرد و به یک زن و یک مرد اشاره کرد. «اجازه دهید، لرد سنت سایمون، آقای فرانسیس هی مولتون و همسرش را به شما معرفی کنم. فکر میکنم قبلاً با این خانم ملاقات کردهاید.»
به محض اینکه چشمش به دو مهمان جدید افتاد، از جایش پرید و صاف ایستاد، چشمانش را به زمین دوخت و دستش را در جلیقهی کتش فرو برد، تصویری که تجسم عزت جریحهدار شده بود. خانم به سرعت به سمت او قدم برداشت و دستش را دراز کرد، اما او همچنان از نگاه کردن امتناع ورزید. شاید این کار برای حفظ موقعیتش در مقابل چهرهی ملتمس او بود، چهرهای که مقاومت در برابرش دشوار بود.
خانم گفت: «میدونم عصبانی هستی، رابرت. و حق هم داری که باشی.»
لرد سنت سیمون با تلخی گفت: «التماست میکنم که از من عذرخواهی نکنید.»
«آه، بله، میدانم که با تو خیلی بدرفتاری کردهام، و باید قبل از رفتن با تو صحبت میکردم؛ اما خیلی گیج و نامتعادل بودم، و از وقتی دوباره فرانک را دیدم، نمیدانم چه کار کنم یا چه بگویم. حتی تعجب میکنم که چطور آنجا جلوی محراب غش نکردم.»
«شاید دوست داشته باشید من و دوستم تا شما توضیح میدهید از اتاق بیرون برویم، خانم مولتون؟»
غریبه گفت: «اگر اجازه بدهید نظرم را بگویم، ما این موضوع را با درجهای از پنهانکاری احاطه کردهایم که کمی زیادهروی است. دوست دارم اروپا و آمریکا تمام جزئیات را بشنوند.» او مردی کوچک، لاغر، تراشیده، برنزه با صورتی تیز و رفتاری برازنده بود.
خانم گفت: «پس داستان را همین الان برایت تعریف میکنم. من فرانک را در سال ۱۸۸۴ در کمپ کوکووار، نزدیک کوههای راکی، جایی که پدرم در جستجوی طلا بود، ملاقات کردم. من و فرانک نامزد بودیم، اما روزی پدرم جایی پر از طلا پیدا کرد و بسیار ثروتمند شد، در حالی که جستجوی فرانک بیچاره هیچ نتیجهای نداشت. پدرم هر چه ثروتمندتر میشد، فقیرتر میشد. پدرم دیگر نمیخواست نامزدیمان را ادامه دهیم و مرا به سانفرانسیسکو برد. اما فرانک تسلیم نشد و بدون اطلاع پدرم دنبالم آمد و مرا دید. اگر میفهمید، دیوانه میشد؛ بنابراین همه چیز را خودمان ترتیب دادیم. فرانک گفت که او هم میرود و ثروتش را به دست میآورد و تا زمانی که به اندازه پدرم پول نداشته باشد، برای گرفتن من برنمیگردد. من به او قول دادم که تا آخر عمرم منتظرش بمانم و با خودم عهد کردم که تا زمانی که او زنده است، هرگز با کس دیگری ازدواج نکنم.» بعد دیدم دارد میگوید: «پس چرا الان ازدواج نمیکنیم؟ آنوقت مطمئن میشوم که تو مال من هستی و تا وقتی که برنگردم، حق شوهریام را مطالبه نمیکنم.» با هم موضوع را بررسی کردیم و او همه چیز را کاملاً مرتب کرد و کشیش منتظر ما بود و ما مراسم ازدواج را آنجا تمام کردیم و بعد فرانک رفت دنبال بختش و من هم پیش پدرم برگشتم.
بعد شنیدم که فرانک در مونتانا است و متعاقباً برای جستجوی طلا به آریزونا رفته است. بعد از او در نیومکزیکو شنیدم. بعد یک گزارش طولانی در روزنامه خواندم که در آن حمله آپاچیها به یک اردوگاه اکتشاف طلا رخ داده بود و فرانک عزیزم جزو قربانیان بود. بیهوش شدم و ماهها بعد در وضعیت رقتانگیزی بودم. پدر فکر کرد که من نوعی بیماری دارم و مرا پیش نیمی از پزشکان سانفرانسیسکو برد. برای یک سال یا بیشتر هیچ خبری نشد و بعد شکی نداشتم که فرانک واقعاً مرده است. سپس لرد سنت سایمون به سانفرانسیسکو آمد و ما به لندن آمدیم. مقدمات ازدواج فراهم شد و پدر بسیار خوشحال بود، اما من همیشه احساس میکردم که هیچ مردی روی زمین نمیتواند جای فرانک بیچاره عزیزم را در قلب من بگیرد.
با این حال، اگر با لرد سنت سیمون ازدواج کرده بودم، مطمئناً وظایفم را به عنوان یک شوهر انجام میدادم. شاید نتوانیم احساسات عاشقانه خود را کنترل کنیم، اما میتوانیم اعمال خود را کنترل کنیم. من با او به محراب رفتم، مصمم بودم که همسر خوبی برای او باشم. اما تصور کنید وقتی به نردههای محراب رسیدم و به عقب نگاه کردم و فرانک را دیدم که از اولین نیمکت ایستاده و به من نگاه میکند، چه احساسی داشتم. در ابتدا، فکر کردم روح اوست، اما وقتی دوباره نگاه کردم، او هنوز آنجا بود، با حالتی پرسشگر در چشمانش، انگار از من میپرسید که آیا از دیدن او خوشحال هستم یا غمگین. تعجب میکنم که وقتی او را دیدم غش نکردم. همه چیز در اطرافم جریان داشت و سخنان کشیش مانند وزوز زنبور در گوشم بود. نمیدانستم چه کار کنم. آیا باید مراسم را متوقف کنم و باعث رسوایی در کلیسا شوم؟ به او نگاه کردم و به نظر میرسید که او میداند به چه چیزی فکر میکنم. همانطور که او را در حالی که انگشتش را به لبهایش نزدیک میکرد، دیدم که انگار میخواست به من بگوید ساکت باشم. بعد از آن، دیدم که چیزی روی یک تکه کاغذ نوشت و فهمیدم که دارد برایم نامه مینویسد. وقتی از کنار صندلیاش رد میشدم و میرفتم بیرون، دسته گلم را روی آن انداختم و او یادداشت را در دستم گذاشت و گلها را پس داد. یادداشت یک خط بود و از من میخواست وقتی علامت میدهد، دنبالش بروم. البته، حتی یک لحظه هم شک نکردم که حالا وظیفه اصلیام او بود و تصمیم گرفتم هر چه میگوید انجام دهم.
وقتی برگشتم، به خدمتکارم که او را در کالیفرنیا میشناخت و همیشه دوستش بود، گفتم. به او دستور دادم چیزی از چیزهایی که یاد گرفته بود نگوید، اما چیزهایی و کتم را برایم آماده کند. میدانستم که باید با لرد سنت سایمون صحبت میکردم، اما با مادرش و همه آن آدمهای بزرگ اطراف، خیلی سخت بود؛ بنابراین تصمیم گرفتم فرار کنم و بعداً اوضاع را مرتب کنم. هنوز ده دقیقه بیشتر از صبحانه نگذشته بود که فرانک را از پنجره آن طرف جاده دیدم. او مرا به سمت خودش دعوت کرد و شروع به رفتن به پارک کرد. بنابراین یواشکی رفتم، لباسهایم را پوشیدم و دنبالش رفتم. در همین حال، زنی آمد که میخواست درباره چیزی درباره لرد سنت سایمون با من صحبت کند و از آنچه شنیده بودم به نظرم رسید که او هم قبل از ازدواج یک راز کوچک داشته است، اما توانستم از او فرار کنم و خیلی زود به فرانک رسیدم. با هم سوار تاکسی شدیم و به خانهای که او در گوردون پلیس اجاره کرده بود رفتیم و آن عروسی واقعی من بعد از این همه سال انتظار بود. فرانک زندانی آپاچیها بود، اما فرار کرد و خودش را به سانفرانسیسکو رساند و متوجه شد که من مرگش را پذیرفتهام، بنابراین او تا انگلستان دنبالم آمد و بالاخره صبح روز دوم عروسیام پیشم آمد.
مرد آمریکایی توضیح داد: «من این خبر را در روزنامهای دیدم. در آن فقط نام و کلیسایی که عروسی در آن برگزار شده بود ذکر شده بود، بدون اینکه محل زندگی خانم ذکر شده باشد.»
«بعد با هم در مورد اینکه چه باید بکنیم صحبت کردیم. فرانک طرفدار رکگویی بود، اما من آنقدر شرمنده بودم که احساس میکردم باید کاملاً ناپدید شوم و دیگر هرگز هیچکدام از آنها را نبینم. شاید یک یادداشت کوتاه برای پدرم میفرستادم تا به او اطلاع دهم که زندهام. فکر کردن به همه آن لردها و خانمهایی که دور میز صبحانه منتظر من نشسته بودند، وحشتناک بود. بنابراین فرانک لباسهای عروسی و بقیه وسایلم را برداشت و آنها را بستهبندی کرد تا کسی نتواند آنها را ردیابی کند و در جایی قرار داد که کسی نتواند آنها را پیدا کند. احتمالاً باید فردا به پاریس میرفتیم، اما این آقای خوب، آقای هولمز، امشب آمد - هرچند نمیدانم چطور ما را پیدا کرد - و با صراحت و مهربانی زیادی برای ما توضیح داد که من اشتباه کردهام و فرانک درست میگفته است و با پنهانکاریمان خودمان را سرزنش میکنیم. سپس او پیشنهاد داد که به ما فرصتی بدهد تا تنها با لرد سنت سیمون صحبت کنیم و ما فوراً و بدون هیچ تردیدی به محل اقامت او آمدیم. حالا، رابرت، من تمام داستان را میدانم و اگر باعث ناراحتی شما شدهام بسیار متاسفم و امیدوارم که شما در مورد من فکر بد نکن.
لرد سنت سیمون به هیچ وجه از موضع سختگیرانهاش کوتاه نیامد، بلکه با اخم و لبهای جمعشده به این روایت طولانی گوش داد.
گفت: «ببخشید، اما عادت ندارم خصوصیترین مسائلم را اینطور جلوی عموم مطرح کنم.»
«پس مرا نمیبخشی؟ قبل از رفتن با من دست نمیدهی؟»
«البته، اگر مایل باشید.» با خونسردی دستش را دراز کرد تا با او که به سمتش دراز شده بود، دست بدهد.
هولمز پیشنهاد داد: «فکر میکنم دوست دارید برای یک شام دوستانه به ما بپیوندید.»
ارباب پاسخ داد: «فکر میکنم انتظار زیادی دارید. شاید مجبور شوم تسلیم این تحولات جدید شوم، اما نمیتوانید انتظار داشته باشید که از آنها خوشحال باشم. فکر میکنم، با اجازه شما، به همه شما شب بخیر بگویم.» او به همه ما تعظیم کرد و با وقار از اتاق خارج شد.
شرلوک هولمز گفت: «پس امیدوارم حداقل مرا به همراهی خود مفتخر کنید. از ملاقات با یک شهروند آمریکایی، آقای مولتون، لذت میبرم؛ زیرا من یکی از کسانی هستم که معتقدم حماقت یک پادشاه و اشتباه یک کشیش در گذشته مانع از آن نخواهد شد که پسران ما روزی شهروندان یک کشور جهانی، زیر پرچمی باشند که پرچم سلطنتی را در کنار پرچم آمریکا حمل خواهد کرد.»
•••
هولمز پس از رفتن مهمانان گفت: «این یک مورد بسیار جالب بوده است. زیرا به وضوح نشان میدهد که یک توضیح چقدر میتواند ساده باشد، هرچند در ابتدا ممکن است بسیار پیچیده به نظر برسد. هیچ چیز نمیتواند طبیعیتر از توالی وقایعی باشد که این خانم تعریف کرده است، و هیچ چیز نمیتواند خارقالعادهتر از نتیجهگیری آقای لستراد، بازرس اسکاتلند یارد، باشد.»
«پس هیچوقت اشتباه برداشت نکردی؟»
«از همان ابتدا، دو حقیقت برای من روشن شد. یکی اینکه خانم با میل و رغبت مراسم ازدواج را انجام داده بود و دیگری اینکه چند دقیقه پس از بازگشت به خانه پشیمان شد. پس مشخص است که صبح اتفاقی افتاده که باعث شده نظرش عوض شود. چه چیزی میتوانسته باشد؟ او نمیتوانسته وقتی بیرون بوده با کسی صحبت کند، زیرا در کنار داماد بوده است. آیا کسی را دیده بود؟ اگر چنین بوده، حتماً کسی از آمریکا بوده، زیرا مدت زمانی که در آن کشور بوده خیلی کوتاه بوده تا کسی بتواند چنین تأثیر عمیقی بر او بگذارد و او را وادار کند که با دیدن او کل برنامههایش را تغییر دهد. بنابراین میبینید، ما از طریق حذف به این ایده رسیدهایم که او ممکن است یک آمریکایی را دیده باشد. این آمریکایی که بود؟ و چرا او چنین تأثیری بر او داشت؟ شاید او یک معشوق یا شاید یک شوهر بود. تا جایی که من میدانستم، اوایل زنانگی او در شرایط سخت و تحت شرایط عجیبی سپری شد. این نتیجهگیری من قبل از شنیدن روایت لرد سنت سیمون بود. و وقتی او از مردی که نشسته بود برای ما تعریف کرد در یک نیمکت، با تغییر رفتار عروس، افتادن دسته گل، که به وضوح حیلهای برای گرفتن پیام بود، با پناه بردن او به خدمتکار مورد اعتماد خودش، و با اشاره بسیار مهمش به پرش از یک امتیاز - که به زبان ماینر به معنای گرفتن امتیازی برای چیزی است که شخص دیگری قبلاً به دست آورده است - وضعیت کاملاً واضح شد. او با مردی فرار کرده بود، و این مرد یا معشوق او بود یا شوهر سابقش، هرچند من دومی را ترجیح میدادم.
«چطوری پیداشون کردی خدای من؟»
«شاید سخت بوده باشد، اما دوست ما لستراد اطلاعاتی در دست داشت که خودش هم به ارزش آن پی نبرد. البته حروف اول نامه از اهمیت فوقالعادهای برخوردار بودند، اما چه چیزی ارزشمندتر از این بود که بدانیم ظرف یک هفته صورتحسابش را در یکی از بهترین هتلهای لندن تسویه کرده است؟»
«از کجا نتیجه گرفتی که هتل سطح بالایی است؟»
«از نرخ خدمات. هزینه هشت شیلینگ برای یک اتاق و هشت پنس برای یک بطری شراب، آن را به یکی از گرانترینها تبدیل کرده بود. تعداد کمی از هتلها در لندن چنین نرخهایی را تعیین میکردند. در دومین هتلی که بازدید کردم، که در جاده نورثآمبرلند بود، با بررسی دفتر ثبت مسافران متوجه شدم که فرانسیس اچ. مولتون، یک جنتلمن آمریکایی، تنها روز قبل هتل را ترک کرده است و با بررسی اقلام روی صورتحسابهای او، همان اقلامی را که در نسخه صورتحساب در اختیار لستراد دیده بودم، پیدا کردم. آدرسی که او برای نامههایش داده بود، خیابان گوردون، پلاک ۲۲۶ بود. بر این اساس، من به آنجا رفتم و خوشبختانه عاشقان را در خانه پیدا کردم. من به آنها توصیههای پدرانهای کردم و به آنها توصیه کردم که اگر موضع خود را کمی برای عموم مردم و به ویژه برای لرد سنت سیمون روشنتر کنند، بسیار بهتر است. من از آنها دعوت کردم تا او را اینجا ملاقات کنند و همانطور که دیدید، او را در زمان مقرر به آنجا فرستادم.»
گفتم: «اما به هیچ نتیجهی رضایتبخشی نرسید. رفتارش قطعاً خیلی بیادبانه بود.»
هولمز با لبخند گفت: «آه، واتسون، شاید تو هم نامهربان باشی اگر بعد از این همه زحمتی که در خواستگاری، نامزدی و ازدواج کشیدهای، لحظهای خودت را بیهمسر و ثروت بیابی. فکر میکنم باید در قضاوتمان در مورد لرد سنت سیمون بسیار سهلگیر باشیم و خدا را شکر که بعید است خودمان را در همان موقعیت بیابیم. صندلیات را جلو بکش و ویولن مرا به من بده؛ تنها مشکلی که برای حل کردن داریم این است که چگونه این شبهای دلگیر پاییزی را بگذرانیم.»