واقعیت چیست؟ آیا هر آنچه واقعی است فیزیکی است و در طبیعت خلاصه شدنی است یا واقعیت فیزیکی تنها بخشی از واقعیت است و طبیعت تنها بخشی از واقعیت است؟ آیا واقعیت تنها شامل ماده و ذهن میشود یا دربرگیرندهی امور انتزاعی مانند اعداد هم هست؟ آیا هستی همواره وجود داشته و یا صانع و خالقی دارد؟ آیا انسان تنها جسم است و یا ذهن و روحی مستقل از جسم هم دارد؟ آیا مرگ پایان راه است یا پس از مرگ نوعی از حیات ممکن است؟ پرسشهایی از این دست، پرسشهایی هستند که پاسخ به آنها چنان دور از دسترس و ناشناخته است که میتوان آنها را به جای «پرسش»، «راز» یا «سر» نامید. از آنجا که آنها به هستی و جهان ارجاع دارند، میتوان آنها را «رازهای هستی» یا «اسرار هستی» نامید. در طول تاریخ پاسخهای متعددی به هر یک از این پرسشها داده شده است. به عنوان مثال به دو نگرش اشاره میکنم. برخی بر این باور بودهاند که تنها واقعیت، واقعیتی فیزیکی یا مادی است و از این رو برای اموری مانند آگاهی و اعداد تبیینی ارائه میکنند که با نگرش آنها همخوانی داشته باشد. در این نگرش، اصالت به واقعیتی داده میشود که مستقل از انسان است و انسان تنها بخشی از آن است. در مقابل برخی با توجه به اینکه نقطهی شروع فهم و شناخت ما آگاهی ماست، اصالت را به آگاهی داده و هر نوع فهمی از جهان را در گروی تجارب این آگاهی تعبیر و تفسیر میکنند. در این نگرش، سخن گفتن از واقعیت، سخن گفتن از ساختار تجربهی آگاهانه بشر است.
برغم تمام یافتهها و دانستههایی که حاصل شده است کسی – منظور از کسی هر انسان جاهلی نیست، کسی است که نظرش اهمیت داشته باشد و این اهمیت از اتکا به عقل بیاید – نمیداند تکلیف این رازها یا اسرار هستی چیست. با این حال، در طول تاریخ انسانهای بسیاری مدعی بودهاند که تکلیف این رازها و اسرار را یکسره کردهاند و چنان پندارهای خود را یقینی پنداشتهاند که بیباوران به پندارهای خود را احمق، دیوانه، خطاکار، سست اراده و … برشمردهاند. روحیهی علمی که در دوران مدرن با کم و کاستیهایش حاکم شده ما را از این جزماندیشی تا حدودی رها کرده است. نگرش علمی بیش از آنکه از واقعیت برای ما گفته باشد، توهمات و تصوراتی را که پیشتر دربارهی واقعیت وجود داشته در هم کوبیده و راه بسیار پیچیده و ناهموار فهم واقعیت را به ما شناسانده است. از آنجا که فرهنگهای فعلی میراثدار جزماندیشی پیشینیاناند، فرهنگهای معاصر نیز کم و بیش دربرگیرندهی اوهام کهن و جزماندیشانه هستند.
برخی در مواجهه با پاسخهای رایج در فرهنگ خود به این پرسشها، متوجه ناکارآمدی و حقارت پاسخها میشوند و درصدد نقد آنها بر میآیند. در فرهنگ ما، افراد کمی همچون خیام بیپروا جزماندیشان را به چالش کشیدهاند. در رباعیهایی که به خیام نسبت داده میشود، علاوه بر اینکه پاسخهای جزماندیشانه به رازهای هستی به چالش کشیده میشوند، انواعی از ندانمانگاری نیز معرفی میشوند که در این نوشته میخواهم چند مورد از این رباعیها را بررسی کنم.
پردهی اول: ندانمانگاری در نبود شواهد
یکی از آن پرسشها یا بهتر است بگوییم رازهای جهان «هدفمندی» یا «غایتمند بودن» هستی است. آیا جهان به سمت و سویی میرود یا میتوان از هدف و قصدی برای جهان سخن گفت؟ یا جهان طبیعی، لش فیزیکی است که نمیتوان برای توصیف آن از ویژگیهای انسانی مانند هدف، قصد، مقصود و مقصد سخن گفت؟ یافتن پاسخی یقینی به این پرسش دستکم در حال حاضر و با توجه به دانستههای محدود ممکن نیست و از این رو تنها کاری که میتوان کرد بررسی شواهدی است که در اختیار داریم. با بررسی شواهد میتوان مشخص کرد کفهی کدام موضع در ترازوی عقل سنگینتر است. خیام در بررسی این پرسش، شواهد را حاکی از بیهدف بودن و بیغایت بودن جهان برمیشمارد، اگر منظور از هدف و غایت چیزی باشد که به شکلی خاص در سرنوشت انسان تغییری و تفاوتی ایجاد کند. ممکن است جهان به سمت نابودی و نیست شدن پیش برود یا در حال بزرگتر شدن باشد ولی منظور ما از هدف و غایت در این بحث چنین تغییرات احتمالیای نیست. منظور این است که بر جهان تدبیر و تدبری حاکم است و تغییرات و حرکت جهان بر مبنای این تدبیر و تدبر است و از این رو است که هدف و غایتی دارد. اگر آمدن و رفتن من برای جهان کاملاً بیفایده و بیدلیل باشد و بود و نبود من برای جهان یکی باشد، آنگاه نمیتوان از وجود هدف یا غایتی بدین معنا سخن گفت. چرا که اگر تدبیر و تدبری بر جهان حاکم باشد هیچ چیزی بیفایده و بیدلیل نخواهد بود:
از آمدنم نبود گردون را سود،وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود،کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
خیام در این رباعی از نبود شواهد دال بر فایده و دلیلی برای آمدن ما و وجود تدبیر و تدبری برای امور جهان سخن میگوید. هیچ یک از ما آمدن و رفتن خود را ندیده تا بتواند بسنجد آمدن و رفتن خودش برای گردون یا طبیعت چه تفاوتی ایجاد خواهد کرد. ولی ما خیل انسانهایی را دیدهایم که به این جهان آمده و از آن رفتهاند و آنچنان که از شواهد بر میآید گویی جهان کور و کر است و این آمدن و رفتنها برایش بیاهمیت است. علاوه بر اینکه ما از بررسی آمدن و رفتن فوج فوج انسان در این جهان نشانی از واکنش جهان نمیبینیم، کسی هم نمیداند چرا به این جهان میآییم و چرا از این جهان میرویم و کسی هم روایتی معقول از چرایی آمدن و رفتن ما انسانها سر هم نکرده است. ما در چرخهی علتها و معلولهایی بوجود آمدهایم، و این یک پاسخ به «چرایی» بوجود آمدن ماست. ولی منظور از چرا در این پرسش قصد یا هدفی است که علاوه بر علتهای بوجود آورندهی ما مطرح است. آیا خدایی، روحی یا ذهنی که تدبیر و تدبر جهان در دست اوست وجود دارد و او ما را آفریده؟ اگر چنین باشد، آنگاه میتوان از «دلیل» و «هدف» و «غایت» بوجود آمدن هم سخن گفت. شخص خداباور در مواجهه با سه پرسش از کجا آمدهایم، به کجا میرویم و آمدنمان بهر چه بود سه پاسخ میدهد. او میگوید خدا ما را آفریده است، اینجا باید امتحان شویم و به دادگاهی خواهیم رفت و داوری خواهیم شد. بر همین اساس، شخص خداباور با سه پرسش اساسی مواجه است «چرا باید آفریده شویم؟»، «چرا باید امتحان شویم؟» و «چرا باید داوری شویم؟». آنچه از این رباعی بر میآید این است که با مشاهدهی طبیعت و گردون و بررسی ادعاها و سخنان انسانها، پاسخهای شخص خداباور در خور این سه پرسش نیستند و برعکس با مشاهدهی چرخهی زایش و مرگ انسانها، چنین به نظر نمیرسد که آفریده شدهایم و یا اینجا امتحانی در کار است و اگر چنین باشد، داوریای هم در کار نخواهد بود. در این رباعی نبود پاسخ به پرسش، پس از بررسی اعلام شده است و در چنین موضعی همیشه امکان اینکه زمانی پاسخی برای این پرسش مطرح شود وجود دارد. یعنی «امکان» پاسخ به چنین پرسشی با بررسی شواهد منتفی نمیشود، بلکه ادعا این است که بررسی شواهد نشان میدهد که پاسخی برای این پرسش وجود ندارد.
پردهی دوم: ندانمانگاری به عنوان نتیجهی بشر بودن
در مقابل در برخی از رباعیها، خیام تأکید دارد که پاسخ برخی پرسشها را کسی نمیتواند بداند. به عنوان مثال در این رباعی:
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛هرکس سخنی از سَرِ سودا گفتهاست،زان روی که هست، کس نمیداند گفت.
در این رباعی و رباعیهای مشابه آن، گویی تاکید بر این است که انسان در اصل ناتوان از رسیدن به پاسخ به پرسشها یا رازهای هستی است. این نوع ندانمانگاری با نوع پیشین متفاوت است. در این رباعی خیام میگوید نمیتوان دربارهی رازهای هستی سخنی راند و از آنجا که دسترسی به واقعیت چنان که هست وجود ندارد هر کسی چیزی برای خود میگوید. ولی هیچ یک از این سخنان با واقعیت چنان که هست تطابقی ندارد. مسئلهای که در این نوع ندانمانگاری در این رباعی خیام مطرح میشود این است که برای اینکه بتوانی مدعی باشی هر آنچه که گفته میشود تطابقی با واقعیت هستی ندارد، باید به واقعیت هستی دسترسی داشته باشی و پس از بررسی بگویی که این ادعا با واقعیت هستی بیارتباط است. علاوه بر این ممکن است گفته شود در این شکل از ندانمانگاری، وجود چیزی شبیه به «اسرار هستی» یا مقولههای مشابه پیشفرض گرفته شدهاند. چگونه میتوانیم بگوییم «اسرار هستی» وجود دارند و در عین حال بگوییم کسی به آن دسترسی ندارد؟ اگر منظور از «اسرار هستی» پرسشهایی فلسفی مانند ماهیت واقعیت است، اگر این پرسشها پرسشهایی معنادار باشند آنگاه پاسخی خواهند داشت. پس برای اینکه نشان دهیم چنین پرسشهایی دال بر وجود اسرار هستی نیستند، باید نشان داد این پرسشها بیمعنا هستند. ولی اگر این پرسشها معنادار باشند، آنگاه میتوان گفت «اسرار هستی» وجود دارد. حال چگونه میتوان مدعی شد که پاسخهای موجود یا کلاً هر پاسخی که بشر ارائه کند نمیتواند پاسخی صحیح به «اسرار هستی» باشد؟
یکی از راههای طرح چنین ادعایی این است که شخصی مثل خیام، اسرار هستی را دریافته باشد و آنگاه با بررسی پاسخهایی که ما دادهایم بگوید این پاسخها با پاسخ صحیح تطابق ندارند. ولی در این حالت، خیام به عنوان یک انسان به پاسخ صحیح دست یافته است و بنابراین نمیتوان گفت انسانها توان دست یافتن به این پاسخها را ندارند. در این حالت تنها امکان بررسی پاسخهایی که تا به حال ارائه شدهاند وجود دارد و نمیتوان بر اساس پاسخهای ارائه شده گفت بشر توان دست یافتن به این پاسخها را ندارد.
راه دیگری که ممکن است مطرح شود این است که خیام یا انسان دیگری را دارای نیروی شناخت و معرفت ویژهای بدانیم که دیگر انسانها از آن محروم هستند و از آنجا که دیگر انسانها از چنین نیرویی محروماند و چنین نیرویی برای رسیدن به پاسخ رازهای هستی ضروری است، دیگر انسانها هیچگاه نمیتوانند به پاسخ رازهای هستی برسند. اگر شخصی دارای نیروی شناخت و معرفتی اختصاصی باشد که دیگر انسانها از آن محروم هستند، باید راهی برای تشخیص اینکه آنچه آن شخص میگوید شناخت و معرفت است و نه توهم وجود داشته باشد. اگر چنین راهی وجود داشته باشد، آنگاه میتوانیم به صورت غیرمستقیم از آنچه آن شخص بدان رسیده آگاه شویم و بدین شکل از اسرار هستی مطلع شویم. اگر چنین راهی وجود نداشته باشد، نمیتوان قضاوت کرد که آنچه او میگوید اسرار هستی است یا اوهام است. در هر حال، اگر چنین پاسخی ممکن باشد، یعنی شخصی با توجه به توان معرفتی ویژهای که دارد به اسرار هستی برسد و ادعای او برای ما قابل فهم و بررسی باشد، آنگاه در صورت حصول چنین معرفتی انسانها میتوانند از آن آگاه شوند و ناتوانی بشر از فهم راز هستی منتفی میشود.
این دو پاسخ به نظر ناکارآمد میآیند. ولی راه سومی هم برای گفتن اینکه آنچه تا به حال گفته شده نمیتواند پاسخی به اسرار هستی باشد، وجود دارد. آن راه سوم این است که نشان دهیم ادعاهایی که تا به حال طرح شده نامنسجم هستند یا با شواهد ناهمخوانی دارند. اگر بتوان نشان داد پاسخهای ارائه شده دچار عدم انسجام هستند و یا شواهد علیه آنها هستند و یا شواهد کافی برای آنها وجود ندارد، تنها نشان دادهایم پاسخهایی که تا کنون ارائه شده نمیتوانند پاسخ اسرار هستی باشند. آیا میتوان نشان داد «امکان» رسیدن به رازهای هستی وجود ندارد؟ اگر کسی نشان دهد «امکان» رسیدن به رازهای هستی وجود ندارد، یعنی نشان داده است که هیچگاه، هیچکس در هیچ حالتی نخواهد توانست به این رازها دست یابد.
این نوع از ندانمانگاری با ظرافتی همراه است که دقت به آن ضروری است. بگذارید مثال را با اختلاف نظر بین شخصی خداباور و شخصی خداناباور طرح کنیم. شخص خداباور قائل است که خدایی ورای طبیعت وجود دارد و شخص خداناباور قائل است که تنها طبیعت وجود دارد و چیزی ورای آن نیست. هر دوی این افراد مدعی هستند انسان توان معرفتی برای بحث بر سر وجود یا عدم وجود پدیدهای ورای طبیعت را دارد. اگر من بخواهم در این بحث این شکل خاص از ندانمگرایی را طرح کنم باید نشان دهم ما انسانها توان معرفتی لازم برای بحث بر سر وجود یا عدم وجود پدیدهای ورای طبیعت را نداریم و دامنهی معرفت ما محدود به طبیعت است. اگر بتوانم چنین ادعایی را به درستی طرح کنم آنگاه نشان دادهام که نمیتوان دانست که خدایی ماورای طبیعت هست یا نیست ولی این «ندانستن» با ندانستن در پردهی اول تفاوت دارد. در پردهی اول، مسئله بر سر این بود که چیزی هست که ما میتوانیم بدانیم فقط در حال حاضر روش دست یافتن به آن را نداریم. مثلاً اینکه در هستی جایی غیر از کرهی زمین حیات وجود دارد یا نه، پرسشی است که ما در حال حاضر از آن ناآگاهیم ولی ممکن است در آینده با پیشرفتهای تکنولوژیک بتوانیم هستی را بیشتر بکاویم و آثار حیات را بیابیم. ولی در ندانمانگاری این بخش «ندانستن» به عدم امکان اشاره دارد، یعنی حالتی که بشر اصلاً توان تایید یا تکذیب امری را نخواهد داشت و در این حالت پیشرفت تکنولوژی و علم و افزایش دادهها و غیره کمکی به از بین رفتن «ندانستن» نمیکنند. تفاوت این نوع ندانمگرا در مورد وجود خدایی ورای طبیعت با خداباور و خداناباور در این است که در حالی که خداباور و خداناباور پرسش از وجود خدایی ورای طبیعت را معنادار و قابل فهم میدانند هر یک با توجه به شواهد پاسخی به آن میدهد ولی ندانمگرا امکان سخن معنادار گفتن از وجود چیزی ورای طبیعت را منتفی میداند. یعنی مادامی که ما انسان هستیم و توان فهم داریم، برخی پرسشها برای ما امکان معناداری ندارند:
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛هست از پس پرده گفتوگوی من و تو،چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
پردهی سوم: ندانمانگاری با طعم طعنورزی
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست،در مرگ هم اسرار الهی دانست؛امروز که با خودی، ندانستی هیچ،فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
در مواجهه با جهانی که در آن شاهدی بر وجود هدف و غایتی وجود ندارد، برخی خواهند گفت که انسان پس از مرگ به اسرار الهی پی خواهد برد. استدلال آنها بدین شکل است که اگر نقصانی در فهم و ادراک ما در این جهان وجود دارد در آن جهان و پس از مرگ این نقصانها برطرف خواهد شد. پاسخ خیام به این ادعا طعنورزانه است. همانطور که گفته شد ما نسبت به اسرار طبیعت نادانیم، حال چه این نادانی به دلیل دست نیافتن به شواهد کافی باشد و چه نتیجهی بشر بودن باشد. حال فرض کنید علاوه بر اسرار طبیعی، اسراری الهی هم وجود داشته باشند. اگر چنین باشد، به دو شکل میتوان به آن اسرار نگاه کرد. یا باید گفت این اسرار هم همچون اسرار طبیعی قابل فهم هستند ولی ممکن است در حال حاضر شواهد کافی در دست نباشد و یا ممکن است بگوییم که این اسرار برای انسان قابل فهم نیستند. اگر اسراری الهی علاوه بر اسرار طبیعی وجود داشته باشند و در صورت وجود شواهد برای ما قابل فهم، به نظر میرسد آن اسرار به مراتب از اسرار جهان طبیعت پیچیدهتر خواهند بود. ولی اگر امکان فهم این اسرار وجود نداشته باشد چه؟ خیام در این پاسخ طعنورزانه نوع دیگری از ندانمانگاری را نشان میدهد. در برخی موارد امکان دانستن وجود ندارد چرا که ملزومات حصول نوعی از معرفت وجود ندارد. در زمان حیات ما آگاهی داریم و توان جستجو و پرسشگری داریم ولی وقتی بمیریم، دیگر آگاهی نداریم که بتوانیم در پی چیزی باشیم و به پاسخی برسیم. اگر چیزی به نام اسرار الهی وجود داشته باشد که تنها پس از مرگ میتوان به آن دست یافت، ناتوانی از آگاه شدن نسبت به آن به این دلیل است که پس از مرگ پیش شرط دانش که زنده بودن است را به طور کلی از دست میدهیم.
پردهی چهارم: ندانمانگاری به مثابه فضیلت
نامشخص بودن کنه واقعیت و اسرار هستی برای ما انسانها پیامدی معرفتشناختی دارد. اتخاذ تواضع و پرهیز از ادعای داشتن پاسخ به پرسشهای بنیادین زندگی. ما انسانها همچنان در برابر پرسشهای بسیاری ناتوان از پاسخگویی هستیم با این حال همهی ما کم و بیش در مواجهه با چنین پرسشهایی مدعی دانش و فضلیم. تفاوتی هم نمیکند چه کسی باشیم، ممکن است بزرگترین دانشمند یا اندیشمند دورهی خود باشیم ولی باز هم یادمان برود که انسان همچنان از پاسخ بسیاری از پرسشها نآگاه است.
آنان که محیطِ فضل و آداب شدند،در جمعِ کمال شمعِ اَصحاب شدند،رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،گفتند فسانهای و در خواب شدند.
هنگامی که انسان در تاریکی نادانی به سر میبرد در حال افسانهسرایی است و این افسانهسرایی هنگامی مضحک و ترحمبرانگیز میشود که با ادعای خرد و فضل همراه باشد. در غیر این حال، اگر ما در تاریکی نادانی باشیم و برای خود افسانهای دست و پا کنیم ولی واقف باشیم که آنچه میگوییم افسانه است، ایرادی ندارد. ای بسا برخی از افسانههایی که انسانها سرودهاند بعدها درست از آب در آمده و یا بهرهای از درستی داشتهاند. اگر کلاً افسانهبافی و افسانهسازی ممنوع شود، امکان طرح ایدههای نو هم تا حدود زیادی منتفی خواهد شد. فرضیههای دانشمندان همگی همچون افسانههایی هستند که مطرح میشوند و سپس در صورتی که شواهد با آنها همخوانی داشته باشند و از گزینشهای مرتبط موفقیتآمیز رد شوند، به نظریه تبدیل میشوند. ندانستن و اعلام ندانستن با افسانهسرایی و فرضیه ساختن و داستان گفتن منافاتی ندارد. برای آلوده نشدن به این مضحکه، میبایست به اندازهی قدر و قوارهی بشر سخن گفت. انسانهایی که بر اساس شنیدههای خود و سخنان موجود در سنت و فرهنگ خود گمان میکنند اسرار جهان را میدانند و از سرآغاز جهان و آفرینش و… آگاهند از نظر خیام در حال افسانه باقی هستند و نیاز است از این خواب گران بیدار شوند.
آن بیخبران که دُرِّ معنی سُفتند،در چرخ به انواعْ سخنها گفتند؛آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!
اگر آنچه گفتم درست باشد، میتوان گفت در رباعیهای خیام انواعی از ندانمانگاری قابل طرح است. خیام گاه امکان رسیدن به اسرار هستی را منتفی برمیشمارد و گاه به گفتن اینکه کسی به آنها نرسیده بسنده میکند و افرادی را که مدعی هستند از این اسرار آگاه هستند، افسانهباف و خیالپرور برمیشمارد.
زهیر باقری نوعپرست - نویسنده، مترجم و محقق