من در طول زندگی ام با جامعه شناسان یا در واقع تحصیل کرده های جامعه شناسی متعددی از کارشناسی تا دکترا، روبرو شده ام. بخشی از آنها اروپایی و بخشی هم ایرانیانی بوده اند که در خارج از کشور تحصیل کرده اند. این ایرانی ها وقتی به اینجا می آیند و چهارتا روش شناسی کلیشه ای را می آموزند، در اثر یک جوزدگی که ویژگی بارز مهاجرین ایرانی یا جهان سومی است، این توهم به آنها دست می زند که گویا علم بسیار دقیق و متدولوژی درست را آموخته اند. در تصور ایشان، جامعه شناسی، روان شناسی، انسان شناسی یا به طور کل علوم انسانی، به خاطر چهارتا کلاسی که در دانشگاه رفته اند، علوم دقیق و روشمند و اصولی جلوه می کند. من هم در همین اروپا و در همین دکان هایی به نام آکادمی، جامعه شناسی آموختم ولی به نتیجه کاملا برعکسی رسیدم: جامعه شناسی معنا ندارد، چون اصلا چیزی برای کشف در پدیده اجتماعی وجود ندارد.(شناخت ایجابی نداریم بلکه شناخت سلبی داریم.) نتیجه ای که من گرفتم ساده بود: امپراتور برهنه است و آکادمی فقط یک دکان است. پژوهش هایی که انجام می شود مشتی نان است که عده ای که کرسی ها را در قبضه دارند، به هم قرض می دهند. جامعه شناسان همانقدر از واقعیت اجتماعی به دور هستند که ژورنالیست ها از وقایع و کارشناسان علوم سیاسی از واقعیت سیاسی.
اتفاقی که در این دکان آکادمی می افتد بسیار ساده است و در وهله اول اصلا یک مسئله نظری نیست. این دکان ها بالاخره باید مشتی متن تحت عنوان پژوهش تولید کنند. پژوهش خود را به انواع و اقسام پژوهش های قبلی تحت عنوان رفرنس مزین می کنند. یک سری فکت هم برای تایید ادعای خود دست و پا می کنند. مشخصا وقتی یک دانشگاهی از دانشگاهی دیگر رفرنس می گیرد به وی نوعی اعتبار می دهد. در مقابل دانشگاهیان دیگر هم از پژوهش طرف رفرنس می گیرند. پس این فقط یک مشت اقتصاد اعتبار است. Peer review هم برای یکدیگر می نویسند و کتابهای یکدیگر را تبلیغ می کنند. هر دانشگاهی مثل یک گنگ عمل می کند که در آن به اصطلاح اساتید به یکدیگر نان قرض می دهند و از هم تعریف می کنند و یا یکدیگر را برای سخنرانی دعوت می کنند. بین دانشگاههای مختلف هم همین تبادل در کنار یک رقابت ملایم بر سر منابع و موقعیت ها و زیرآب زنی هر از گاهی وجود دارد. کل اینها یک بازی ساده است بدون اینکه هیچکدامشان درکی از جامعه و واقعیت اجتماعی داشته باشند. اما حتی اگر متعهد به کشف واقعیت اجتماعی هم بودند، باز راهی به پیش نمی بردند. چون به سادگی ضرورتی در پس واقعیت اجتماعی وجود ندارد.
چرا من تحت تاثیر این دکان قرار نگرفتم؟ به این دلیل که من نه یک جامعه شناس بلکه یک فیلسوف هستم. البته عنوان فیلسوف، عنوان غلطی است
(با این حال، میان ایرانیان این عنوان اگر به کسی بچسبد شاید فقط به من می چسبد و نه هیچ موجود دیگری. در هر حال،عنوان فیلسوف این را تداعی می کند که گویا فلسفه یک موقعیت اجتماعی یا یک حرفه است. تعهد به حقیقت نیازی به تایید دیگران ندارد).
در واقع بهتر است بگوییم که من در پژوهش متعهد به حقیقت هستم و نه هیچ چیز دیگری(فلسفه یعنی همین. تعهد به حقیقت). چنین بازی قدرت آکادمیکی برای من هیچ ارزشی ندارد و من هیچوقت در این بازی شرکت نکردم. مشخصا کرسی و موقعیت دانشگاهی هم بدست نیاوردم. چندی برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا تلاش کردم. اما آنچه که من واقعا بودم، یعنی فردی متعهد به حقیقت، مانع آن می شد که بتوانم به دانشگاه وارد شوم. از این عدم موفقیت خوشحال هستم. اگر روزی هم وارد دانشگاه شوم فقط دلایل مادی خواهد داشت.
در هر حال، قرار نیست من در باره خودم حرف بزنم. اگر به تاریخ نظریات جامعه شناسی نگاه کنید، هر کدام از به اصطلاح جامعه شناسان بزرگ، اسباب بازیهایی با مفاهیم ناقص و بدتعریف شده تحت عنوان نظریه ساختهاند. سپس دیگری آمده و این خانههای پلاستیکی را برهم زده و خانههای دیگری برای خودش ساخته است. آنها هرکدام کودکانی هستند که با خانههای اسباببازی یکسان و مشخصی، بازیهای متفاوتی می کنند و نظریات متفاوتی می سازند بی آنکه نظریات آنها از یکدیگر منتج شود یا پیشرفتی در کار آنها مشاهده شود.
دلیل بسیار ساده است:
واقعیات اجتماعی از ضروریات ابژکتیو تبعیت نمی کنند، به این ترتیب در آنها هیچ حقیقتی وجود ندارد. هیچ ضرورت و قوانینی وجود ندارد که بتوانیم تصور کنیم پدیده اجتماعی از آنها تبعیت می کند.
کار این پژوهش ها صرفا پیدا کردن یک سری الگوهای رفتاری و ساختاری یا کشف یک سری از همبستگیها بین متغیرهاست. هرقدر تلاش می کنند ابژکتیوتر باشند تا بلکه به دقت کار خود بیافزایند و قوانین پابرجایی پیدا کنند، نتایج شان بدیهیتر و پیشپا افتادهتر می شود. از سوی دیگر هرقدر تلاش می کنند سوبژکتیوتر باشند و نتایج شگفت بیابند و مکاشفه ای واقعی داشته باشند، کارشان غیردقیق، خطاپذیر و غیرقابل تعمیمتر می شود. گرفتاری آنها از یک مسئله ساده نشات می گیرد که حاضر به پذیرش آن نیستند: اینکه در واقعیت اجتماعی هیچ ضرورت ابژکتیوی وجود ندارد و بنابراین نه علم اثباتی(شناخت ایجابی) میسر هست و نه چیزی برای کشف کردن.
برای من، پدیده های اجتماعی چیزی برای کشف کردن نیستند بلکه این پدیده ها مورد مطالعه قرار می گیرند تا ما تضاد خود را با آنها دریابیم یعنی اینکه چقدر آنها در تضاد با نیازها و خواسته های ما هستند و بنابراین چطور می توانیم این تضادها را از بین ببریم.
پدیده اجتماعی موضوع شناخت سلبی حقیقت است و نه شناخت ایجابی آن.
(یعنی ما کشف میکنیم از بین این عقاید چهچیزی درست نیست نه که ضرورت و قانون کشف کنیم بلکه سعی میکنیم ببینیم کدوم عقاید تناقض دارن و نادرستن و البته در تضاد با وضع ماست).
اما جامعه شناسان حاضر نیستند بپذیرند که جامعه و باورها و عقاید، موضوع شناخت دیالکتیکی برای کشف تضادهاست و نه کشف قوانین و ویژگی های ابژکتیو. قبول این مسئله توسط آنها، یعنی کنار رفتن جامعه شناسی و تبدیل شدن واقعیات اجتماعی به موضوعی برای مکاشفه دیالکتیکی فلسفی. همچنین به معنای در نظر گرفتن نیازها و خواسته ها و آمال مردم است که البته آنها اینرا به قلمروی سیاست و ایدئولوژی متعلق می دانند. در عوض آنها وانمود می کنند که دانشمندانی بی طرف هستند که فقط به کشف واقعیات اهمیت می دهند و با نتایج سیاسی آن کاری ندارند.
این موجودات هرگز نخواهند پذیرفت چیزی برای کشف کردن وجود ندارد. آنها ترجیح می دهند از چند جامعه شناس بزرگ، بتی بسازند که پیرامونش بچرخند و تفسیر و بازتفسیرش کنند. در بسیاری از موارد آنها مانند شکارچیان کودن، به جای حقیقت، فقط ردپای خود را دنبال می کنند. آنها سطح آب اقیانوس را با دست کنار می زنند به این امید که چیزی جز آب اقیانوس بر دستانشان جاری شود..
واقعیت اجتماعی از هیچ ضرورتی تبعیت نمی کند، بنابراین بنیان جامعه شناسی به مثابه یک علم یا حتی معرفت زیر سئوال است.
اجازه دهید به اصل استدلال برگردیم:
واقعیت اجتماعی از هیچ ضرورت ابژکتیوی تبعیت نمی کند. یعنی هیچ ضرورتی در پس واقعیات اجتماعی وجود ندارد یا به بیان دیگر، بین پدیده های اجتماعی هیچ رابطه علی و معلولی اصلا وجود ندارد چه برسد به اینکه قابل کشف باشد. این حرف به چه معناست؟ اگر این گفته من درست باشد، پس چیزی به نام علم جامعه شناسی وجود ندارد، زیرا علم چیزی نیست جز کشف ضروریات از دل واقعیات. اگر نتوانید قوانینی استخراج کنید، اگر نتوانید روابط علی و معلولی را کشف کنید، اگر نتوانید به پیش بینی دست بزنید، شما علم به معنی science ندارید چون اینهایی که گفتم شروط علم هستند. به همین سادگی.
همچنین اگر نتوانید گزاره هایی که صادر می کنید را تعمیم دهید، نه تنها علم بلکه اصلا دانش و شناخت را هم نخواهید داشت. تعمیم شرط شناخت است. تعمیم یعنی اینکه شما بتوانید از یک یا چند گزاره خاص به یک گزاره عام یا جزئی برسید. مثلا از مطالعه رفتار یک قورباغه بتوانید درباره رفتار تمام قورباغه ها یک حکم کلی یا جزئی صادر کنید. اگر شما سگ همسایه تان را مورد مطالعه قرار دهید، شما به دانش نرسیده اید. دانشی به نام شناخت "فیدو" سگ همسایه خونه بقلی وجود ندارد. فقط وقتی این اتفاق می افتد که شما به تعمیم دست بزنید و مدعی شوید که اگر سگ همسایه شما فلان رفتار خاص را دارد، پس همه سگ ها (گزاره عام) یا برخی از سگ ها (گزاره خاص) فلان رفتار را دارند. پس اگر نتوانید از گزاره خاص به گزاره عام یا جزئی برسید نه تنها علم بلکه اصلا معرفت و دانشی نخواهید داشت.
هیچ ضرورت ابژکتیوی در دل واقعیات اجتماعی نیست (اما اگر نیازها و خواست سوبژکتیو را در نظر بگیرید ضرورت به وجود می آید اما جامعه شناسی منکر این رویکرد است و آن را ایدئولوژیک یا سیاسی می داند.)
و اگر نظریات جامعه شناسی قدرت تعمیم ندارد، پس جامعه شناسی نه علم است و نه اصلا دانش. این سخنان من نیاز به درکی از فلسفه دارد و جامعه شناسان معمولا یا فاقد این درک هستند یا اینکه سعی می کنند آن را لاپوشانی کنند و از چشم دانشجویان خود پنهان دارند.
اما من باید الان دلیل بیاورم که واقعیات اجتماعی از هیچ ضرورت ابژکتیوی پیروی نمی کنند. به این دلیل ساده که پدیده های اجتماعی نه کاملا ابژکتیو و نه کاملا سوبژکتیو، بلکه بینا ذهنی یا اینترسوبژکتیو هستند. آنها به خاطر قرارداد یا توافق یا اجماع یا هرچیز بیناذهنی وجود دارند. همین حرف ساده، دلیل مسجلی است بر اینکه ضرورت ابژکتیوی بر پدیده اجتماعی حاکم نیست و بنابراین نمی توان از پدیده های اجتماعی قوانین استخراج کرد. البته بسیاری از جامعه شناسان می پذیرند که امکان استخراج قوانین وجود ندارد، اما نتیجه اش را نمی پذیرند یعنی نمی پذیرند که جامعه شناسی علم نیست. این مسخره است. جامعه شناسان خوب می دانند که از همبستگی یا correlation نمی توانند به روابط علی و معلولی برسند، اما سریعا تذکر می دهند که این مانع تحقیق و پژوهش نمی شود. پاسخ این است که شما باید دست از این ادعا بردارید که جامعه شناسی یک علم است و در عوض به دیالکتیک روی بیاورید. باید متواضع باشید و جهالت و نادانی خود را پشت مفاهیم و اصطلاحات و نظریات رنگارنگ پنهان نکنید. علمی وجود ندارد که شما مدعی اش هستید. اگر نتوانید روابط علی و معلولی را کشف کنید، پس شما اصلا علمی ندارید. شما وقت خودتان و ما را تلف می کنید. در واقع بهتر است استعفا بدهید.
یک پرسش جادویی : چگونه می توانست طور دیگری باشد؟
وقتی به گرند تئوری ها یا تئوری های کلان جامعه شناسی برمی خوریم، از وبر گرفته تا دورکهایم و گافمن و فوکو و بوردیو، این تمرین را پیش خودتان بکنید. هنگام مطالعه ممکن است این نظریات بسیار درست و قانع کننده به نظر آیند. اما دقت کنید که فقط اینطور به نظر می آیند. برای اینکه فریب نخورید، سریعا این سئوال را از خودتان بکنید که چطور ممکن است طوری دیگری باشد. آنوقت خواهید دید که به چه راحتی شما توسط ظواهر فریب خورده اید. در واقع این پرسش مانند محک ابطال پذیری در علم کار می کند. بگذارید یک مثال بزنم: مثلا از فوکو یا افرادی متاثر از آن می خوانید که قدرت در تمامی روابط اجتماعی جاری است و منحصر به دولت نیست. قدرت در علم، موقعیت سوبژه سخنگو و غیره حکمفرماست و حتی افراد تحت سرکوب نیز قدرتی را اعمال می کنند. درباره این به اصطلاح نظریه، جار و جنجال زیادی شده است گویا چه کشف بزرگی صورت گرفته است. اما همه این ها با یک سئوال ساده دود می شود و به هوا می رود: چطور می توانست طور دیگری باشد؟ آیا مسخره نبود که کسی برعکس ادعا کند که قدرت فقط در دولت متمرکز است و در حیطه علم اصلا قدرت نقشی ندارد و افراد تابع اصلا امکان اعمال قدرت ندارند؟ البته که مسخره است. پس آنچه فوکو می گوید در واقع بی ارزش است زیرا پبش پا افتاده است و برعکس آن آشکارا غلط است. سخنی که برعکس ان آشکارا غلط یا غیرممکن باشد، ارزش نظری ندارد. این گفته فوکو فقط می تواند به عنوان یک یادآوری ارزشمند باشد یعنی وقتی کسی صرفا به قدرت متمرکز دولتی نگاه دارد می توان به او یادآوری کرد که باید قدرت را پهنه وسیع تری مطالعه کند. اما این خودش فی نفسه شناختی از جامعه نیست.
بقیه نظریات را هم در مقابل این سئوال قرار دهید خواهید دید که اکثر آنها بی ارزش هستند زیرا خلاف آن نظریات آشکارا غلط هستند. آنها در مقابل پرسش «چطور می توانست طور دیگری باشد»، ظاهر قانع کننده خود را از دست می دهند.
اما چرا نتایج مطالعات جامعه شناختی قدرت تعمیم ندارند؟ این نه به خاطر ضعف موجود در نظریات جامعه شناسی، ناتوانی و یا محدودیت در جمع آوری اطلاعات کافی و قابل اعتماد و یا هر ضعف روش شناختی است. این عدم قدرت تعمیم به خاطر ماهیت (یا فقدان ماهیت) پدیده اجتماعی است. چون پدیده های اجتماعی بیناذهنی هستند، پس می توانند علل بی نهایتی داشته باشند و وقتی ما با علل متکثر و بی شمار طرف باشیم امکان تعمیم نخواهیم داشت. بگذارید ساده ترین مثال را بزنم: چرا مردم به پارک می روند؟ اجازه دهید ساده ترین پاسخی که به ذهن شما ممکن است برسد را مد نظر قرار دهیم یعنی مردم به پارک می روند تا از طبیعت لذت ببرند. اما اگر واقعا به حیطه پژوهش میدانی برویم به شک خواهیم افتاد که آیا دقیقا مردمی که در پارک هستند برای لذت بردن از طبیعت به آنجا آمده اند؟ اگر در عمل پژوهش کنیم، خواهیم دید که هرکسی به دلایل بی شمار و متعددی به پارک آمده است. برای یکی پارک فقط محل گذر اوست. برای دیگری محل قرار او با شخصی است. یکی به پارک آمده است تا سگ خود را بچرخاند و اگر سگ نداشت قطعا به پارک نمی آمد. آن یکی بی خانمانی است که برای خواب و استراحت به آنجا آمده است و حتی خود جامعه شناس محقق نه برای لذت بردن از طبیعت بلکه برای پرسش از مردم به پارک امده است! من می توانم به اندازه یک کتاب قطور دلایلی را تصور کنم که یک نفر به پارک می آید و لذت بردن از طبیعت فقط یکی از هزاران دلایل باشد. یک پارک ممکن است برای بهره مندی شهروندان از فضای سبز و طبیعت ساخته شود، اما اصلا دلیلی ندارد که فکر کنیم هرکسی که در پارک مشاهده می کنیم به این هدف به پارک آمده است. می بینید که حتی یک مسئله ساده، یعنی دلیل رفتن به پارک، دلایل بی شماری می تواند داشته باشد. پس هیچ رابطه علی و معلولی قابل تصور نیست و از اینرو هیچ تعمیمی میسر نیست. حالا تصور کنید پدیده های اجتماعی پیچیده تر چقدر می توانند دلایل بی شماری داشته باشند. وقتی علت بی شمار است، پس برقراری روابط علی و معلولی و نیز تعمیم میسر نیست.
همچنین پدیده های اجتماعی در تاریخ رخ می دهند و امر تاریخی به زمان و مکان وابسته است و دوبار رخ نمی دهد. پس تعمیم میسر نیست. چیزی که یکبار و یکجا رخ می دهد و قابل تعمیم به زمان و مکان دیگر نباشد، از آن فقط می توان گزاره های خاص استنتاج کرد. گزاره های خاص دانش نیست، گزاره های عام یا جزئی دانش هستند. اما جامعه شناسان فیلسوف نیستند و این را نخواهند فهمید.
حرف من این است که به دنبال روابط علی و معلولی گشتن برای پدیده های اجتماعی کار عبث و بی ثمری است. پدیده های اجتماعی عرصه پژوهش دیالکتیکی و شناخت سلبی هستند. یعنی اینکه ما ببینیم چگونه می توانیم آنها را مطابق نیازها و خواسته هایمان تغییر دهیم. این می تواند یک تعبیر از اصل یازدهم فوئرباخ باشد آنطور که مارکس مطرح کرد، هرچند مارکسیست های عوام این اصل را از فرط تکرار بیهوده و تفسیر غلط لوث کرده و مبتذل ساخته اند. بماند که خود مارکس هم درک دقیقی از مسئله نداشت.
آیا جامعه شناسان از سراسر جهان حاضر می شوند به این چالش پاسخ بدهند؟ خیر. سراسر ذهن کوچک آنها را غرور از موقعیت و منصب اجتماعی و توهم دانش فراگرفته است. من به وضوح آنها را به پاسخ گویی دعوت می کنم. این عمل من ممکن است خودنمایی به نظر بیاید، اما بگذار بیاید، زیرا آنچه بس است دیگر بس است و برای همیشه بس است. زمانی باید برسد که بشریت بایستد و از آنجایی که آغاز کند که بداند که نمی داند.
~امین قضایی،جامعهشناس و محقق فلسفه.