بدون تاریخ، قد و قواره شناخت ما به قد عمر ماست و این گفته متاسفانه برای بسیاری از مردم صحیح است. شناخت تاریخی به ما می گوید که چرا و چگونه چیزها و امور این گونه هستند که ما اکنون می بینیم. فقط با تاریخ است که یک انسان منفرد به بشریت پیوند می خورد و وی می تواند زندگی خود را نه در محله و میان اقوام و دوستان، بلکه در جهان و میان بشریت تعریف کند. با این حال، تاریخ توهم مهلک یک مسیر پیشرونده را نیز بوجود می آورد و بدتر اینکه گویی ما با شناخت آنچه بوده به درک آنچه هست و باید بشود خواهیم رسید.
هیچ کس نمی تواند یک فیزیکدان جدی شود، اگر تاریخ فیزیک و نظریات تاکنون موجود را مطالعه نکرده باشد و به آنها اشراف نداشته باشد. با این حال، فیزیک چیزی بیش از تاریخ فیزیک است. عرصه پیشرفت دانش فیزیک، عرصه مشاهده و آزمایش، تحلیل و نظریه پردازی است. خیلی ساده می توان گفت این دو همراه و همسو هستند. هم لابراتوآر و شتاب دهنده و هم تاریخ نظریات گذشته و کتابخانهها برای یک دانشمند فیزیک ضروری هستند. اما حالا بیایید یک نگاهی به رویکرد آکادمی نسبت به هنر و فلسفه بیاندازیم. هنر به تاریخ هنر تبدیل شده است بدون اینکه زیبایی شناسی وجود داشته باشد که برایش مانند آزمایشگاه برای فیزیکدان عمل می کند. و همچنین فلسفه به تاریخ فلسفه تبدیل شده است بدون اینکه هیچ نظریه جامعی برای عقلانیت وجود داشته باشد.
بسیاری از من سئوال می کنند که برای مطالعه فلسفه از کجا باید شروع کنند و من چه کتابهایی را پیشنهاد می کنم. در پس این سئوال یک نکته آزاردهنده وجود دارد، یعنی این پیشفرض غلط که گویا فلسفه مجموعهای است از نظریات و آرای مشتی فیلسوف و متفکر برجسته در طول تاریخ. این پیشفرض که آکادمی نیز آن را برگرفته و ترویج می دهد، هرچیزی هست به جز فلسفه. فلسفه دقیقا برعکس این است. یکی از مهمترین نکات فلسفه این است که بتوانیم امور عقلانی و درست را از آنچه صرفا نظرات و پندارهای مردم هستند تمیز دهیم. نیازی به گفتن نیست که این قدرت قضاوت و تمیز تاچه حد برای زندگی عقلانی و سالم ضروری است. اما حالا ما از خود فلسفه چه داریم؟ مجموعه ای از پندارهای مردگان که تحت عنوان فیلسوف تجلیل می شوند.
وقتی فیلسوفان گذشته نظریات فلسفی خود را به رشته تحریر در می آوردند، ادعا و امیدشان این بود که سیستم فلسفی آنها مبنای علم و شناخت قرار گیرد و مانند آنچه ما در فیزیک و علوم طبیعی می بینیم به پایه ای برای پیشرفت ها و نظریات بعدی تبدیل شود و نه اینکه نظریه شان در پانتئونی(معبدی) از خدایان فلسفه طبقه بندی شود. خلاصه آکادمی تبدیل به معابد و اساتید آن تبدیل به کاهنین و راهبههای معابد شدند.
قرار نبوده از نظریههایشان چند تا جمله کلیشه ای استخراج شود تا در کنار عکسهایشان در پروژکتورهای کلاس های دانشگاه، کتب درسی و وبلاگها منتشر شود. قرار نبوده فقط موضوع پایان نامههایی باشند که دانشجویان بر این نظرات شرح و تفصیل بنویسند. اتفاقی که برای علوم انسانی افتاده این است که نظریات در طول تاریخ روی هم انباشت و تنلبار شده اند بدون اینکه مسیر پیشروندهای در شناخت و عقلانیت بوجود آورند و بدون اینکه عملا به عقلانیت بشری چه در ساختار اجتماعی و چه در رفتار فردی تسری یافته باشد. مردم به همان اندازه قرون پیش احمق و عاری از هرگونه قدرت قضاوت و عقلانیت باقی مانده اند.
اگر اینطور نبود و براستی مردم عقلانی تر از پیش بودند، می توانستیم مدعی شویم که این عدم وجود یک مسیر پیشرونده و اجماع در حیطه فلسفه، به معنای بلاموضوع بودن فلسفه برای زندگی کنونی است. اما این ادعا همانقدر مضحک است که بگوییم در عصر حاضر آنها نیازی به قدرت قضاوت ندارند یا اینکه این قدرت قضاوت را کسب کرده اند و آنقدر بدیهی شده است که نیازی به نظریات فلسفی نیست. واقعیت دقیقا عکس این است.
ممکن است اعتراض کنید که اما رشتههایی مانند جامعهشناسی و روانشناسی، فقط تاریخ نیستند بلکه برای خودشان پژوهش دارند و آزمایشات و تحقیقات میدانی فراوانی انجام می شود. اما این اصلا امیدبخش نیست. این پژوهش ها (بالاجبار و به خاطر سلطه آکادمی)، بر پایه گرند تئوریهایی استواراند و محققین در انتخاب این نظریات سلیقهای عمل میکنند. تاریخ جامعهشناسی، چیزی جز انباری از نظریات نیست و هیچ وجه اشتراک و اجماعی هم در آنها مشاهده نمی شود. تاریخ آنها ناعقلانی است. یک مسیر پیشرونده و اصطلاحا دیالکتیکی وجود ندارد. نظریات متاخر عقلانی تر از نظریات گذشته نیستند. به طور خلاصه، اگر پسرفتی رخ نداده باشد، پیشرفتی هم صورت نگرفته است.
در حیطه هنر، وضعیت اسف بارتر است. تاریخ هنر جایگزین زیبایی شناسی شده است و این تاریخ چیزی انبوهی از سبک ها و جنبش های هنری نیست. بله. در اینجا هم هنر معاصر وجود دارد و گالری ها از آنها پر می شود. اما هیچ عقلانیتی در عرصه نقد و زیبایی شناسی وجود ندارد. هنرمندان اصلا نمی دانند زیبایی چیست. قادر به تعریف یک مفهوم از زیبایی و هارمونی نیستند، اصول عقلانی برای زیبایی شناسی و تولید زیبایی ندارند و تصور می کنند هنر یعنی خلاقیت فردی و بدعت در تولید اثر هنری.
در مدیریت و اقتصاد نیز وضع به همین منوال است. اصلا این دانش ها به دنبال چه هستند وقتی تمامی پیش فرض شان در قبول ناعقلانیت ساختارهای اقتصادی و مدیریتی استوار است.
خلاصه، هنر تاریخ هنر نیست و به اصول عقلانی برای تشخیص زیبایی از زشتی نیازمندیم. فلسفه، تاریخ فلسفه نیست و ما به اصولی برای شناخت صحیح از غلط و در حیطه اخلاق، به اصولی برای شناخت فضیلت از رذالت نیازمندیم. در اقتصاد نیز ما باید اول مشخص کنیم که چه چیزی به نفع و ضرر انسانهاست نه اینکه سیستم سرمایهداری و یا سوسیالیستی و یا دولترفاه را به عنوان شرایط از پیش داده شده بپذیریم.
این احساس به شما ممکن است دست دهد که من به طور کل، علوم انسانی را منکر هستم.
هرچه هست، این علوم برای منافع و رفاه انسانها کار نمی کنند. وظیفه اصلی آنها تسری عقلانیت به حیطه های زندگی مانند اقتصاد، هنر و فرهنگ و اخلاق است و اگر این را بپذیرید، پس علوم انسانی در پی عقلانیت و اصول عقلانی برای حاکم بر شدن بر زندگی ما نیستند.
برعکس انها به توهمی از دانش تبدیل شده اند، این توهم که گویا مطالعه تاریخی از نظریات فلسفی و سبک های هنری، همان فلسفه است.
~امین قضایی،جامعهشناس و محقق فلسفه.