ویرگول
ورودثبت نام
Elahe
Elahe
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آسمان


آسمان اینجا هم پر ستاره است فقط تا حالا سرمو بالا نگرفته بودم و بادقت زل نزده بودم بهش.

تو آسمان روستای قلعه مدرسه غرق میشدم اما اینجا هم آسمونش از نظر پر ستاره ای کم از قلعه مدرسه نداره.

حتی صدای جیرجیرک هام میاد پیوسته بی توقف.

فقط صدای جغد و عوعوی دور سگها به گوش نمیرسه. این صدا ها مختص روستاست.

به جاش صدای ماشین ها از اون دور ها در پس زمینه همه صدا هاست گاهی اوج میگیرد و گاهی فرود.

هر جا بروی آسمان همین رنگ است.

اما آسمان شهر ما بر خلاف تهران، آبی پاک دارد. دلربا و ناب، روز های پاییز که بیشتر روزها هوا ابری و آسمان فقط سفید است و به هیچ رنگ دیگری مجال نمیدهد، بعد یه روز چشم وا میکنی و آسمان را صاف میبینی آبی سیر، و می‌فهمی چقدر دلت براش تنگ شده. مثل بهار که بعد زمستان سرد و خالی مثل نوعروس پا به عرصه میزاره.

زمستان خیلی جاها چندان خشک نیست رد پایی از رنگ سبز رو زمین و درخت ها می مونه، مثل خوزستان و نقاط گرمسیری که چمن ها سبزند و نخل ها و درختان کُنار و اوکالیپتوس ها و....

یا شمال، اما پیش ما کل درختها عریان هستند; که برگ ریزانشون از اواخر شهریور هم شروع میشه، پاییز نرسیده! و زمین خالی و یک سره قهوه ای. حتی چمن ها هم زرد و زیر برگهای خشک مدفون میشوند. هوا اکثر روزها ابری وسفیدِ سفید است ، سفید خالص.

بابام بعضی روزها به هوا نگاه میکنه و میگه این هوا برف داره، برف. اما نه! ابرهای سفید، خالی فقط رد میشن، اکثرا.

فقط گاهی می بارند.

عجیب اش اینه که استان پر بارشی داریم، اما سهم ما ابرهای گذرا هستند. بارشان، نیمه غربی استان تخلیه شده و مثل کامیون های خالی در جاده آسمان میتازند و بادهای تندشون را برای ما می‌آورند.

راستش بعد این زمستون سخت بهار واقعا واسه‌ی ما نوبره. بهاری که کمی دیرتر از بقیه جاها میاد، حدودا آخرهای فروردین. هر گلی حتی خیلی کوچیک ما رو به وجد میاره.


گل های خود‌روی بهار گاها ریز و ظریف و کوتاه هستند، خیلی نزدیک به خاک رشد میکنند و یه روز می‌بینی از لابلای برگهای خشک یه گل ریز چشمک میزنه، دقیقا چشمک! گل های ریزِ آبی و یاسی رنگ که بابام خیلی دوست داره، اما اونقدر ظریف و نازنازی که تا میچینی که ببری خونه و لای کتاب بزاری ، گلبرگ هاش صدمه دیده.

و بعد تابستان سراسر سبز می‌رسه با گلهای بلند قد در تنوع رنگ فراوان و قوی تر، منظورم گلهایی هست که تا میچینی خراب نمیشوند. اما دورغ نگم به اندازه گلهای بهاری حس میکنم، توی چشم نیستند. باغچه‌ی خونه ها پر از سبزه و گاها گل هست و ما همین طور رد میشیم. انگار نه که واسه یه گل بهاری حتما دولا می‌شدیم تا خوب ببینیم اش. و بعد که توی شهریور ، رد پای پاییز رو حس می‌کنیم و تازه می فهمیم که وقتی نیست تا گل‌های تابستونی رو به یاد بسپاریم. با اینکه ۳۱ مرداده و هنوز تابستون، اما دم صبح ها سردِه سرده، باید به پتو متوسل بشی. خلاصه‌ای کاش تا وقتی یه چی هست، ببینیم اش. زودتر از اون چه که فکرشو کنیم، ردپاش لای به لای روزگار گم میشه‌.


آسمانگل های بهاریروستای قلعه مدرسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید