مترجم: ابراهیم اسکافی
برای همهٔ ما، لحظه پذیرفتن خطا لحظهٔ بسیار دشواری است. اما مطابق کتابی جدید در مورد روانشناسی انسان، این وضعیت کاملاً هم تقصیر ما نیست. روانشناس اجتماعی، الیوت آرونسون میگوید مغز ما تلاش زیادی میکند تا فکر کنیم کار درستی انجام میدهیم، حتی گاهی در مواجه با شواهد مسلّمی برخلاف آن.
ناسازگاری شناختی: موتور خودحقپنداری
خواندن پیشگوییهای مربوط به وقوع روز قیامت جالب و گاهی بامزّه است. اما از آن جالبتر این است که زمانی که این پیشبینیها غلط از آب درمیآید و دنیا بیاعتنا به آنان، همچنان راه خودش را میرود، ببینی چه بر سر عقل این مؤمنان راستین میآید. توجّه دارید که بعید است کسی بگوید: «چه اشتباهی کردم! باورم نمیشود من آنقدر احمق بودم که این چرندیات را قبول میکردم» برعکس، در اغلب موارد حتی اعتمادشان به قدرت پیشگوییشان خیلی هم بیشتر میشود. مردمی که اعتقاد دارند مکاشفات کتاب مقدس یا آثار پیشگوی پرمدّعای قرن شانزدهم، نوستراداموس، هر فاجعهای را از شیوع طاعون خیارکی گرفته تا حادثه یازده سپتامبر، همه را پیشگویی کرده است و سخت به آن ایمان دارند، مسأله کوچکی را نادیده میگیرند و آن هم این که از این پیشگوییهای مبهم و ناروشن زمانی سر درآوردند که آن اتّفاقات پیشتر رخ داده بود.
نیمقرن پیش، روانشناس جوانی به نام لئون فستینگر و دو تن از همکارانش به گروهی نفوذ کردند که اعتقاد داشتند جهان در ۲۱ دسامبر به پایان میرسد. آنها میخواستند بدانند که وقتی این پیشگویی ـــ که امیدوار بودند ـــ شکست بخورد، چه بر سر این گروه میآید. رهبر گروه (که محقّقان او را ماریان کیچ میخواندند) وعده داده بود که مؤمنان برگزیده میشوند و در نیمه شب ۲۰ دسامبر با بشقاب پرنده به جای امنی برده خواهند شد. بسیاری از پیروان او شغلشان را رها کردند؛ خانهشان را ترک کردند؛ پساندازهایشان را هدر دادند و منتظر پایان کار بودند. در خارج از اتمسفر، پول به چه دردی میخورد؟ بقیه هم از روی ترس یا تسلیم، در خانههایشان منتظر ماندند. (شوهر خانم کیچ که اعتقادی نداشت، به رختخواب رفت و تمام شب در خواب عمیقی بود؛ در حالی که در آن شب، زنش به همراه پیروانش در اتاق نشیمن مشغول دعا بودند.) فستینگر اینطور پیشبینی کرد: مؤمنانی که ایمانی قوی به این پیشگویی ندارند (کسانی که در خانه خودشان منتظر پایان کار بودند و امیدوار بودند که نیمهشب، مرگشان فرا نخواهد رسید) کاملاً ایمان خودشان را به خانم کیچ از دست خواهند دارد. اما کسانی که داراییهایشان را رها کرده بودند و به همراه دیگران منتظر سفینهٔ فضایی بودند، ایمانشان به تواناییهایی روحانی خانم کیچ قویتر خواهد شد. در حقیقت، آنها هر کاری که از دستشان بربیاید، برای پیوستن دیگران به گروه انجام خواهند داد.
نیمهشب که از سفینه فضایی در حیاط خبری نشد، اعضای گروه کمی مضطرب شدند. تا ساعت دو بامداد آنها به شدت نگران شدند. ساعت 4:45 بامداد خانم کیچ بشارت جدیدی داد: «جهان به خاطر ایمان عمیق این گروه کوچک نجات پیدا کرده است.» او به پیروانش گفت: «و قدرت برتر، کلمه خداوند است و با این کلمه شما نجات یافتید. گذشته از این که از کام مرگ رهایی یافتید، هیچ زمانی چنین نیرویی بر روی زمین آزاد نشده است. از عهد ازل تا کنون چنین نیروی خیر و نوری که اکنون در این اتاق است، زمین به خود ندیده است.»
ناامیدی گروه به نشاط بدل شد. بسیاری از اعضای گروه که پیش از ۲۱ دسامبر لزومی برای تبلیغ این دین نمیدیدند، با مطبوعات تماس گرفتند و وقوع معجزه را خبر دادند؛ به سرعت به خیابانها سرازیر شدند و یقه رهگذران را میگرفتند و از آنان میخواستند که به دین آنها بگروند. پیشبینی خانم کیچ شکست خورد؛ اما پیشبینی لئون فستینگر اشتباه نبود.
***
موتوری که خودحقپنداری را برمیانگیزد، انرژیای که توجیه اعمال و تصمیمات ما را ـــ به ویژه در موارد اشتباه ـــ ضروری میسازد احساس ناخوشایندی است که فستینگر آن را «ناسازگاری شناختی» نامیده است. ناسازگاری شناختی، حالت تنشی است که زمانی روی میدهد که انسان دو شناخت (دیدگاه، رفتار، عقیده یا نظر) دارد که از نظر روانشناختی با هم ناسازگارند. مثل این دو: «سیگار کشیدن کاری بیمعنی است. چون میتواند آدم را بکشد» و «من در روز دو بسته سیگار میکشم.» ناسازگاری باعث ناآرامی ذهنی میشود. از تألم خیلی کوچک گرفته تا اضطرابهای شدید. آدمها تا زمانی که راهی برای از میان بردن آن پیدا نکنند، آرام نمیشوند. در این مثال، سرراستترین راهی که سیگاریها برای از بین بردن این ناسازگاری میتوانند انجام دهند، ترک سیگار است. اما اگر شخص تلاش کند سیگار را ترک کند و نتواند، حالا باید این ناسازگاری را کاهش دهد، با قبولاندن به خودش که سیگار کشیدن چندان هم ضرری ندارد، یا این که سیگار کشیدن به خطرش میارزد، چون آرامش میدهد و از اضافه وزن جلوگیری میکند، و غیره (و از این گذشته، چاقی هم خطری برای سلامتی است). اغلب سیگاریها با چنین راههای بسیار هوشمندانه (هر چند خودفریبانه) سعی میکنند بر این ناسازگاری فائق آیند.
ناسازگاری اضطرابآفرین است، زیرا داشتن دو نظر که با یکدیگر سازگار نیستند، در واقع رسیدن به بیهودگی است و همانطور که آلبر کامو میگوید ما انسانها موجوداتی هستیم که در طول زندگیمان تلاش میکنیم به خودمان بقبولانیم که وجودمان بیهوده نیست. اساس نظریه فستینگر در این باره است که مردم چگونه تلاش میکنند دیدگاههایی را که ناسازگارند، منطقی نشان بدهند و دستکم در ذهنشان آنها را سازگار و معنادار کنند. این نظریه که با گردآوری نتایج سه هزار آزمایش به دست آمده است، درک روانشناسان را در مورد چگونگی کار ذهن انسان دگرگون کرده است. ناسازگاری شناختی دیگر اکنون از محافل دانشگاهی خارج شده است و وارد فرهنگ عامه شده است. این اصطلاح همه جا هست. هر دو ما این اصطلاح را در اخبار تلویزیون، یادداشتهای سیاسی روزنامهها، مقالات مجلهها، برچسب روی ماشینها، حتی در سریالهای سطحی تلویزیون دیدهایم. آلکس تربک در برنامه جِپِدی (مخاطره)، جان استوارت در برنامه دیلی شو (نمایش روزانه) و پرزدینت بارتلت در نسیم غربی این اصطلاح را به کار بردند. گرچه این عبارت از زبان خیلی از افراد بیرون میآید، اما تعداد کمی هستند که معنی آن را فهمیده و قدرت برانگیزاننده آن را درک کنند.
در سال ۱۹۵۶ یکی از ما (الیوت) با مدرک کارشناسی روانشناسی به دانشگاه استنفورد برای تحصیل رفت. فستینگر جوان هم در همان سال به عنوان استاد آنجا رفت. آنها بلافاصله همکاری با هم را آغاز کردند و آزمایشهایی را طراحی کردند تا نظریه ناسازگاری را بیازمایند و گسترش دهند. تفکر آنها در چالش با بسیاری از مفاهیمی بود که در علم روانشناسی و نزد عموم مردم مقدس شمرده میشد، نظیر این دیدگاه رفتارگرایان که کاری را که مردم انجام میدهند، عمدتاً به خاطر پاداشی است که دریافت میکنند؛ و این دیدگاه اقتصاددانان که انسان معمولاً تصمیمهای عقلانی میگیرد و این دیدگاه روانکاوان که رفتار پرخاشجویانه برای خلاصی از محرّکهای پرخاشگرانه است.
توجّه کنید که نظریهٔ ناسازگاری، چگونه رفتارگرایی را به چالش میکشد. مدتها است که اغلب روانشناسان علمی قبول کردهاند که جزا و پاداش، محرّک اعمال انسان است. کاملاً درست است که اگر شما به یک موش در انتهای یک مسیر مارپیچ غذا بدهید، خیلی سریعتر از زمانی که به او غذا ندهید، مسیر مارپیچ را یاد میگیرد. اگر به سگ خانگیتان، وقتی به شما دست میدهد، بیسکویتی بدهيد، خیلی سریعتر از زمانی که شما همینطور بنشینید تا او خودش این کار را بکند، این کار را یاد میگیرد. برعکس، اگر سگتان را وقتی روی فرش ادرار میکند، تنبیه کنید، او خیلی زود این کار را ترک میکند. رفتارگرایان ادعاهای فراتر از این دارند و میگویند هرچیزی که پاداشی به همراه داشته باشد، جذّابتر میشود (وقتی به سگ خانگیتان بیسکویت بدهید، او شما را بیشتر دوست دارد) و هر چیزی که با درد همراه است، زیانبار و ناخوشایند است.
قوانین رفتاری در مورد انسان هم البته به کار میرود. هیچکس به شغلی خستهکننده، بدون دریافت مزد ادامه نمیدهد. اگر شما به نوزادتان بیسکویت بدهید تا دیگر بدخلقی نکند، به او یاد دادهاید که اگر بیسکویت میخواهد، باید دوباره بدخلقی کند. اما ذهن انسان، خوب یا بد، از مغز موش و سگ پیچیدهتر است. سگ ممکن است از این که هنگام ادرار کردن روی فرش او را بگیرند، از این کار پشیمان شود. اما او به این که چطور این کار غلطش را توجیه کند، فکر نمیکند. انسانها فکر میکنند و چون فکر میکنیم نظریهٔ ناسازگاری نشان میدهد که رفتار ما فراتر از تأثیرات جزا و پاداش و اغلب در تضاد با آن است.
برای مثال الیوت پیشبینی کرد که اگر انسان برای رسیدن به چیزی، درد و رنج و تلاش و مصیبت زیادی را تحمّل کند، آن «چیز» برای او خوشایندتر است تا اینکه آن را بهسادگی به دست بیاورد. از نظر رفتارگرایان این پیشبینی بیمعنی است. چرا باید انسان چیزی را که همراه با درد و رنج بسیار است دوست داشته باشد؟ اما پاسخ الیوت خیلی روشن است: «خودحقپنداری». شناخت این که من عاقل و کامل هستم با این شناخت که برای رسیدن به چیزی، روند عذابآوری را انتخاب کردم، ناسازگار است ـ فرض کنید برای پیوستن به یک گروه تلاش زیادی کردهام اما دست آخر معلوم میشود که گروهی ملالآور و بیارزش است، بالتبع تلاش خواهم کرد دیدم را نسبت به این گروه تغییر داده و مثبت کنم، سعی خواهم کرد چیزهای خوب آنها را پیدا کنم و از جنبههای منفی چشمپوشی کنم.