بیخیالِ من !
خیلی هم خوشحالم؛
روزها میگذرند بی اتفاق خاصی؛ انگار همین دیروز بود که پنجره هارا پاک می کردم تا عید که می آید؛ ببینم چگونه درخت پشت پنجره ام سبز می شود ... .
حالا که گذشته و میوه اش را هم آورده و دوباره هم سپید پوش شده !
خیلی هم خوشحالم از گذر زمان و احوال بدی که دارم:
خرسند از اینکه هر آهی، بر تنِ سرد خودم میعان می کند...
و همه ی آنچه که نشان میدهم یک تناقض و تمارض بی سابقه است...
تو به زندگی ات برس جانِ من...
برو، از ابر اوهام من رها شو
بیخیال من و قصیده ی مرگبار روز هایم؛
تو منظومه ی چشمانت را بسرا ... .