AUG
AUG
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

همین...؟

_ رابطین محترم لطفا برای دریافت سوالات به مخزن مراجعه کنند.

خیره شده بودم به نقطه ی مشکی رنگ روی میز.یک جور خیرگی که در اثرش چشم هایم خشک نمی شد و پلک نمی زدم‌.

نمی دانم قلبم کجا بود...ولی هرجا بود درون قفسه سینه نبود؛

شاید کلا رفته بود ، همانطور که مغزم.

درگیر با خودم و عواطفم بودم. آن پایین مادرم ایستاده بود؛ چند فرسنگ دور تر ادم هایی دیگر:

هر ادم دو چشم داشت، هر ادم میلیارد ها زبان داشت.

صدای خنده ها در گوشم می پیچید؛ قاطی شده بود با صدای قاری قرآن، تنیده در داد و بیداد مسئولین حوزه...ولی زور هیچکدامشان به نعره ی ضربان هایم نمی رسید..

داشتم فکر می کردم...فکر به...

_داوطلبان گرامی، شروع کنید

کسی امان نمی داد. پلاستیک ها بی رحمانه پاره می شد. نمیفهمیدم فرم مشخصات پایین صفحه را چگونه پر کردم. شماره تلفنی که نوشتم برای که بود؟ اصلا یادم نمی آید چیزی نوشتم یا نه

بی تاب دیدن سوالات بودم

سوال اول را که دیدم مات و گیج ماندم؛ سوال دوم را ، سوال سوم...

قفل کردم و هنگ، کف دستهایم خیس خیس بود، نفسم گرفت؛ انگار تا بحال زیست نخوانده بودم.

رفتم اخر دفترچه و از انجا شروع کردم. همزمان با هر تست یادم می آمد چند تا تدریس برای ان مبحث دیده بودم؟ چند کتاب تست؟ چند آزمون...؟

عجیب است ولی یادم می آمد، دلیل و برهان هایی که یک سری مباحث را پشت گوش انداخته بودم...یادم می آمد نگاه های آخرم به شکل دستگاه لنفی را، یادم می آمد؛ خیلی چیز ها بجز جواب!

هوا سرد بود ولی درونم کوره ی آدم پزی، مغزم در جهان موازی پرسه می زد؛ حواسم جمع نمی شد.

غرق بودم در یک برکه ی بی انتها، تمام نمی شد هرچه دست و پا می زدم.

هرکاری کردم نمی شد تمرکز کنم.

چه لعنت هایی که نثار روح و روانم نکردم.

دفترچه ی سوم که گرفته شد، یک تکه ی سه ساله از زندگیم را کند و با خودش برد.

رنگ پریده و مستاصل و درمانده از همه جا بودم.

مادرم که مرا دید، ترسید.

من که او را دیدم شرمنده شدم.

و دلم سوخت برای سه سالی که گذشت .

دلم سوخت برای خود شانزده ساله ام و رویاهایش، برای خود ۶۰ ساله ی احتمالی ام و حسرت هایش...

دلم برای خیلی چیزها سوخت؛ برای خیلی آدم ها جز خودم...

دیشب این موقع ها که بود؛ دل و روده ام بهم می پیچید. کاش فقط دل و روده ام بود! کل وجودم انگار دور روحم پیچیده بود و روحم...

حتی هوا هم پیچیده بود به خودش، نه آفتابی می شد و نه ابری.

&quotعذاب وجدان شب کنکور، یکی از بزرگترین عذاب وجدان هاست&quot

جمله ای که بار ها شنیدمش.

با وجود ذهن بیماری که داشتم، کم نگذاشته بودم. سعی کردم کم نگذارم ولی؛ اگر عدالتی وجود داشت نمی فهمم کجای ماجرا بود...

روز قبل از کنکور نمی گذشت؛ اصلا نمی گذشت

چنان کش آمده بود که انگار فردایش قیامت است.

گرم بود؛ همه جا گرم بود. رگهایم، چشمهایم، همه جا جز قلبم

جلوی کولر می نشستم، پنکه از یک طرف دیگر روشن بود، خنک نمی شدم.

شب عجیبی‌ست:

می روی حاصل معادله ی دوازده مجهولیت را با سه رابطه به دست بیاوری؛ مگر می شود؟...




شب خواب دیدم که کسی برایم گریه می کند.

صبح با خنده تعریف می کردم.

دنیای بعد از کنکوری که در ذهنم داشتم؛ سوزن زدم و ترکاندم.

اشکهایم که هرچه تاب خوردند به برکه نرسیدند؛

شاید روزی خودم برسم؛ همان لحظه که کسی در خواب برایم گریه کند...



پ.ن ۱: این متن ساعت ۱۲:۰۵ بامداد ۱۶ تیر ۱۴۰۲ نوشته شد.

پ.ن۲: همون شب منتشرش کردم، ولی بعد چند ساعت پشیمون شدم و حذف شد. حس کردم شاید زیاد مناسب نباشه..ولی حالا که نوشته شده، منتشر بشه بهتره..

پ.ن۳: وقتی اون شب از فرط غصه و گریه نمردم، چیز مادی دیگه ای نمیتونه منو بکشه..

پ.ن۴: سه‌ماه از روز انتشار این نوشته میگذره و باهمه این اوصاف، همون رشته که میخواستم قبول شدم هرچند دانشگاهش اون شهری که باید میشد نشد :)

کنکور 1402شکستعذاب وجدانموفقیت
فارغ از حرف های قلمبه سلمبه؛ اگر می خواست بگذرد تا بحال گذشته بود..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید