میخواستم عنوان این یادداشت را بگذارم «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف میزنی؟» ولی نگذاشتم. یعنی نمیخواستم این یادداشت را با نگاهِ عاقل اندر سفیهی آغاز کنم. نمیخواستم که هر کسی با خواندنش بگوید «اینو باش! دلش خوشه.» یا که «نه آخه ببین چطوری داره کلاس میذاره. مرتیکه. انگاری فیلسوفه!» و سریعاً بگذرد. نمیخواستم کسی که این عنوان به چشمش میخورد، سریعاً با این فکر که «همۀ این حرفارو خودم از برم.» از این یادداشت بگذرد. البته، دیالوگ دومی همراه با کمی اغراق بود و میدانم کسی نیست که چنین حرفی ــ حتی در خلوت خودش ــ بزند. شاید کسی هم با دیدن آن عنوان با خود «آره واقعاً»ای میگفت و باز هم میگذشت.
میدانید چه میخواهم بگویم؟ اینکه دیگر ما فرصت این را پیدا نمیکنیم که در یک ”جمله“ دقیق شویم و به مفهومی که در خودش دارد دست پیدا کنیم. و حقیقت این است که یک جمله و دو جمله، نمیتوانند این فرصت را به ما بدهند که دربارهشان به فکر بنشینیم؛ جملهها نمیتوانند ما را دربارۀ مفهومی که ازش حرف میزنند نگه دارند و به فکر فرو ببرند. «این درست؛ خب به جای اینکه مفهومی بلند را در یکیــدو جمله قرار بدی، بذارشون توی سهــچارتا پاراگراف که حق مطلب هم ادا بشه و مشکلت هم حل بشه.» گیریم که اینکار را هم کردیم؛ خب حالا کیست که بیاید و آن متن را بخواند؟ آخر میدانید که، کلی کانال تلگرامی و تایملاینِ توئیتر و اینستاگرام و استوری، چشم به راه ماست. اگر قرار باشد بیاییم و در مطالب دقیق شویم و عمیق، وقتی نمیماند برای آنها! بله آقاجان، اینطوریهاست که هنوز هم مهمترین دلیلمان برای کتابنخواندن، ”کمبود وقت“ است.
«ببین اینقدر صغرا کبرا کرد که بازم بیاد و این حرفهای کلیشهای رو بزنه و به زور ربطش بده به کتابخونی. آقا ما اصلن اگه نخوایم کتاب بخونیم، کی رو باید ببینیم؟ گیرم که حرفات همه درست؛ با کتاب خوندن چی عاید تو شده که از منم میخوای کتاب بخونم؟» باید ببخشید که دوباره رسیدیم به حرفهای کلیشهاییی چون ”کتابخوانی“. آخر میدانید چیست؟ کتابخوانی به قول امروزیها، یک لایفاستایل است. یک روش زندگیست. کسی که اهل کتاب خواندن است و همان اندک وقت فراغتش را ــ به جای چرخیدن در توئیتر و اینستاگرام و تلگرام و فلان ــ صرف خواندن کتاب (و یا هر متن بلندی) میکند و بهانه نمیآورد، یعنی اینکه اهل تمرکز است و تفکر و دقیق شدن و عمیق شدن. این شخص کسیست که ”میماند“، نه کسی که فقط و فقط میخواهد از هر چیزی ”بگذرد“ تا آنکه به چیزهای دیگر برسد و چیزی را از دست ندهد ــ غافل از اینکه هموست که همه چیز را از دست میدهد.
تا به حال به این فکر کردهاید که واکنش ما نسبت به هر چیز خواندنی و دیدنی و شنیدنی خلاصه شده است به یک بهبه کردن یا اَهاَه کردن و یا نهایتاً یک کامنت گذاشتن (که باز هم یا اَهاَه است و یا بهبه)؟ و همینقدر سطحی؟ اجازه دهید که همۀ اینها را بیندازم گردن شبکههای اجتماعی. چرا؟ چون شبکۀ اجتماعی هم یک لایفاستایل است؛ یک سبک زندگیست. ابراز همدردیهای پوچ، قضاوت کردنهای بیارزش و مفت، وقتگذرانیهای بیهوده، دیدِ سطحیِ سطحیِ سطحی، موجهایی خشمگین و ناپایدار و موقتی... «آی این چی گفت، اون چی گفت؟ این امروز چی خورد و اون امروز چی پوشید؟ چی سوار شد؟ کی چی غلطی کرد؟ قیافهاش چطوری بود؟ اون لامصب دوباره چه زری زد راجع به فلان؟ امروز روز جهانی چیه؟ خارجیا امروز گاوبازی کردن یا روزِ سبیل بود یا ...؟ ببین تو مترو همهشون کتاب میخونن؛ چه با فرهنگ! فلانی فالوراش چندتا شد؟ لامصب چه لایکی میخوره!» به نظر میرسد بیشازحد فضول شدهایم. دوست داریم به حریم شخصی و خصوصی هر کسی راه پیدا کنیم و راجع به آن نظر دهیم و به سادگی قضاوت کنیم و حقوناحق کنیم. و بیش از هر چیزی میل پیدا کردهایم ــ و عادت کردهایم ــ به ”حرف مفت زدن“*.
به نظر میرسد این یادداشت کمی طولانی شد که خوب هم شد. خب برسیم به عنوان این پست: «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف میزنی؟» بله آقاجان، دوست عزیز، ما بیش از هر وقتی ”پریشان“ شدهایم و ”پریشانحال“. کسی حق منظم بودن و تمرکز داشتن را از ما نگرفته، و نه حق اندیشیدن را، این مائیم که دیگر برای تمرکز و اندیشیدن ارزشی قائل نیستیم. آنقدر پریشان شدهایم که نمیتوانیم پای چند صفحه از یک کتاب، تاب بیاوریم. شاید روزهایی باشد که از صبح تا شبش را اختصاص بدهیم به دیدن فیلم و سریال؛ ولی دریغ از تنها یک ساعت برای کتاب خواندن. «خب چرا اینطوریه؟» چون اندیشیدن برایمان سخت شده است. تبدیل کلمات به تصاویر، ذهنمان را خسته میکند؛ چه رسد به تعمیق در مفاهیم! و بهانهگیرانه به دنبال مفّری هستیم برای رهایی از اندیشیدن. حالا همگی به دنبال راحتالحلقومیم و هلویی که بپرد به گلو. و آیا این درست است؟ و آیا درست است که بگویم «به کجا چنین شتابان؟» و این حرفم، در حد همین حرف باقی بماند؟ و کسی که این کلمات را هم میخواند، پیش خودش بگوید «راست میگی؛ واقعاً به کجا چنین شتابان؟!» و بعد با حالتی مبهوت، از این یادداشت ”بگذرد“ و همینقدر سطحی عبور کند؟! نمیخواهم شعار دهم؛ دوستانه میگویم. از این حرفها ”نگذرید“، و به قول نادر ابراهیمی، در مقدمات عمل (که همان حرفزدن باشد) گیر نکنید. ”عمل“ هرچند اندک باشد و حقیر، بِه است از پرگوییِ بسیار.
مخلص کلام اینکه ما تغییر کردهایم، و چه بد تغییری... و چرا نتوان دیگر بار تغییر کرد؟
*مقالهای خواندم در روزنامه اعتماد راجع به حرف مفت؛ گفتاری از استاد مصطفی ملکیان. که حقیقتاً بسیار ارزشمند بود و خواندنش را شدیداً توصیه میکنم: در مذمت حرف مفت.
اخیراً دیدهام که در ویرگول، کاربران قسمتی میگذارند برای معرفی خود و دیگر مطالبشان. همین شد که بنده هم این جسارت را به خودم دادم که این کار را انجام دهم. درِ گوشی بگویم، از آنجایی که ویرگول هم تقریباً چیزی هست شبیه شبکههای اجتماعی ــ ولی هدفمند ــ، معمولاً در آن (این) جا نمینویسم، و عادت دارم که در وبلاگم و بیشتر برای خودم بنویسم. نوشتن در اینجا حس همان فعالیت در شبکههای اجتماعی ــ از هر دری سخنی ــ را بهم میدهد. ولی واضح است که مطالبی هدفمند هم در ویرگول منتشر میشود و این هم خوب است. خلاصه سری به ”وبلاگم“ بزنید و اگر مایل بودید مطالبم را در آنجا دنبال کنید و ــ درِ گوشیتر بگویم ــ اگر دلتان خواست، برای خودتان وبلاگ شخصی راهاندازی کنید. با عرض پوزش خدمت مدیران ویرگول، که به نوعی دارم مشتری پرانی میکنم. :)