ایوان ششم/ بهار 98/ ادبیات ملل/ رکسانا خباززاده ورودی 98 مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف
هیچ معنا و نظمی در جهان وجود ندارد. انسان هرگز نظم و منطقی که در جهان به دنبالش است را نخواهد یافت. فقط آشوب است و محکومیت انسان به آزادی؛ آزادی انتخاب و معنا دادن به جهان و وجودش و نهایتاً پذیرفتن مسئولیت کارهایش. اما معنایی در خود زندگی وجود ندارد. فرد، یا در جهشی ایمانی و با امید به خدایی فراتر از این جهان به معنا میرسد و یا میپذیرد که زندگی پوچ است.
« تنها یک مسئلۀ فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. تشخیص این که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمیارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسئلۀ اصلی فلسفه.»
آلبر کامو در سال 1913 در الجزایر به دنیا آمد. پدرش کمی بعد از تولدش در جنگ جهانی اول کشته شد و مادرش خدمتکار بود. در سال 1923 توانست با گرفتن بورسیه وارد دانشگاه شود و فلسفه بخواند. به فوتبال و ورزش علاقۀ زیادی داشت؛ آن قدر که میان فوتبال و تئاتر بدون هیچ شکی، اولی را انتخاب میکرد. اما پس از مبتلا شدن به بیماری سل در سال 1930، مجبور به رها کردنش شد. از سال 1934 فعالیتهای سیاسیاش را با عضویت در حزب کمونیست فرانسه آغاز کرد؛ اما مدتی بعد آن را رها کرد و عضو حزب تازه تأسیس کمونیست الجزایر شد و همزمان کار در تئاتر را با هدف به صحنه آوردن آثار مهم برای طبقۀ کارگر، شروع کرد. فعالیتش در تئاتر الهام بخش نمایشنامهها و رمانهایش شد. سپس به روزنامهنگاری روی آورد. مقالههایش توجهها را به نابرابریها و بیعدالتیهایی که نهایتاً منجر به جنگ الجزایر در سال 1954 شد جلب کرد. در سال 1940، هنگام آغاز جنگ جهانی دوم به فرانسه رفت و در ارتش داوطلب شد، اما به دلیل بیماریاش به جنگ نرفت. پس از اشغال پاریس توسط نازیها، از آنجا گریخت و به الجزایر برگشت. در سال 1942، دو اثر مهم بیگانه و افسانۀ سیزیف و نمایشنامۀ کالیگولا را منتشر کرد که بسیار مورد توجه جامعۀ ادبی قرار گرفتند. در سال 1943 به فرانسه برگشت و وارد حلقۀ فیلسوفان و نویسندگان معروفی مانند سارتر، دوبووار و برتون شد و با فعالیت در روزنامهها با نازیها و فاشیستها به مبارزه پرداخت. در دهۀ 50 میلادی، عقاید سارتر و کامو از هم فاصله گرفت. سارتر از کمونیسم حمایت میکرد و معتقد بود که استفاده از خشونت در انقلاب، اگر به پیروزی کمک کند، جایز است و میگفت وجود سازمانهایی مثل ک.گ.ب و گولاگ قابل توجیه و دفاع است اما کامو با اینها مخالف بود و شدیداً به صلحطلبی اعتقاد داشت. ضربۀ نهایی به این دوستی را انتشار کتاب انسان طاغی کامو در سال 1952 زد که اندیشمندان بسیاری از جمله سارتر معتقد بودند با ایدههای کمونیسم همخوانی ندارد. پس از این، کامو و سارتر ارتباط خود را به طور کامل قطع کردند. کامو در سال 1957 و در 44 سالگی جایزۀ نوبل ادبیات را دریافت کرد.
معمولاً کامو را نویسندهای اگزیستانسیالیست میدانند که با توجه به شباهت نظراتش با فیلسوفانی مانند سارتر و کییرکهگارد، دور از ذهن نیست. کامو مانند آنها به انسان توجه بسیاری دارد و برای فردگرایی، آزادی انتخاب و مسئولیتپذیری اشخاص اهمیت بسیاری قائل است. اما کامو هرگز خود را یک اگزیستانسیالیست نمیدانست. برخی معتقدند این نفی، به علت اختلافات سیاسی میان سارتر و کامو بوده است. علاوه بر این، برخلاف اگزیستالنسیالیستهای معروف دیگری مانند کامو و هایدگر، کامو هرگز به سوالهای متافیزیک و هستیشناسی علاقهای نشان نداد و برخلاف آنها از بحثهای فنی فلسفه دوری میکرد.
آیا زندگی پوچ ارزش زیستن دارد؟ بدون جهش ایمانی، آیا این حقیقت که زندگی پوچ است الزاماً منجر به خودکشی میشود؟ به طور کلی، ما با حسی از معنا و هدف زندگی میکنیم و سعی میکنیم برای کارهایمان دلایل خوب و محکمی داشته باشیم. اما ممکن است روزی دریابیم که تمامی ارتباطها و اعمالمان صرفا از روی عادتاند و مانند ماشینی برنامهریزی شده، فقط کارهایی از پیش تعیین شده را انجام میدهیم. «ما قبل از فکر کردن، به زندگی کردن عادت میکنیم.» آن قدر آزادی و قدرت داریم که بدانیم که در قفسیم اما برای رهایی و فرار از آن کافی نیست. ناگهان تمام علایق، اهداف، حرکات و دلایل پوچ و بیهدف میشوند. کامو میگوید زندگی با پوچی، با پذیرش این تناقضهای اساسی در عین آگاهی کامل به آنها امکانپذیر است. رویارویی با پوچی به معنای پایان دادن به زندگی نیست؛ بلکه به معنای لذت کامل بردن از آن است. کامو معتقد است که هیچ پاسخی به تقلای شخصی ما وجود ندارد و ما آزادیم هر طور که مایلیم فکر و رفتار کنیم و به دنبال زندگیای غنی و سرشار از تجربیات گوناگون باشیم.
سیزیف تا ابد محکوم به غلتاندن سنگی بزرگ به بالای کوه است. هنگامی که به قلۀ کوه میرسد، سنگ به پایین سقوط میکند و سیزیف باید از اول شروع کند. «خدایان فکر میکردند که تنبیه وحشتناکتری از کار عبث و بیامید وجود ندارد.» ظاهراً سیزیف همواره عذاب میکشد، بدون هیچ امیدی برای رهایی. وقتی سیزیف به دنبال سنگ از کوه پایین میرود، کاملا هشیار است و به وضع تأسفبارش آگاه است. اندوه در این است که سیزیف سرنوشت خود و این حقیقت که از آن گریزی نیست را به خوبی میداند؛ اما در عین حال این آگاهی او را فراتر از سرنوشتش قرار میدهد. سیزیف تنها زمانی که به گذشتۀ خود میاندیشد یا آرزوی خوشحالی میکند غمگین میشود. اما زمانی که سرنوشتش را میپذیرد تمام آن اندوه به پایان میرسد. سرنوشت سیزیف، فقط از آن خودش است. از نظر کامو، سیزیف قهرمان پوچی است و مجازاتش، زندگی روزمرۀ انسانها را به تصویر میکشد. پذیرش حقایق خردکنندهای مثل ابدیت و بیهودگی آنها را سبک و قابل تحمل میکند. «فقط تلاش برای غلبه بر ارتفاع، برای ارضای قلب انسان کافی است. باید سیزیف را شاد بپنداریم.»
در چهارم ژانویۀ 1960، کامو به همراه ناشرش میشل گالیمار با ماشین به پاریس برمیگشتند که ماشین با درختی برخورد کرد. در جیب کامو، بلیط قطاری پیدا شد که در لحظۀ آخر تصمیم گرفته بود از آن استفاده نکند.
مراجع:
[1]: کامو، آلبر، افسانۀ سیزیف، نشر دنیای نو
[2]: گریشانگ، جان، مقدمه بر افسانۀ سیزیف