ایوان ششم/ بهار 98/ ادبیات ملل/ داریوش نصیریان ورودی 96 مهندسی هوافضا دانشگاه صنعتی شریف
یک سوال: اگر پس از مدتها دوری از مادرتان، خبردار شوید که او مرده است و برای تشییع جنازهاش بروید، صورت او را برای آخرین بار نگاه خواهید کرد؟ چه احساسی خواهید داشت؟
فرض کنید شما مخلوق ذهن آلبر کامو هستید. ذهن برندۀ جایزه نوبل به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر میپردازد». نویسندهای فرانسوی که تنها مسئلۀ اساسی فلسفی را خودکشی و نشانۀ وجودی را طغیان و در نیمۀ اول قرن بیستم معنی و ارزش هستی جهان را «هیچ» میداند. پاسخ شما به سوال بالا، رمان «بیگانه» خواهد بود.
میگویند زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد. اما اگر نخواهیم خودمان به زندگی معنا بدهیم چطور؟ اگر مفهوم ما از «معنا» با دیگران فرق داشته باشد چطور؟ میگویند انسان محکوم به آزادی است؛ یعنی تنها انتخابی که دارد، انتخاب کردن است. اما اگر انتخاب نکنیم چطور؟ اگر حتی دربارۀ اینکه «تصمیم بگیریم یا نه» فکر نکنیم چطور؟ اگر پاسخ ما به تمام سوالاتی که «بله» یا «خیر» هستند شانه بالا انداختن باشد، ما نسبت به دیگران بیگانه میشویم؟ چه اشکالی دارد اگر موقعیت شغلی بهتر و با مزایای بیشتری پیدا کنیم، اما در جواب تنها دو گوشۀ لب خود را پایین اندازیم، یا به همراه آن کمی دست خود را بچرخانیم؟ در اهمیت ندادن، چه مشکلی وجود دارد؟
اشتباه نکنید. «مورسو» زندگی را «پوچ» نمیداند. فقط بر خلاف بقیۀ مردم، اگر آخر هفتۀ خود را در بالکن بنشیند، به رفتوآمدهای مردم نگاه کند، سیگار بکشد و تمام روز تعطیل خود را به همین منوال بگذراند، از اینکه هیچ تغییری حاصل نشده است کاملاً راضی خواهد بود. به همین دلیل خیلی تعجب نکنید اگر در همان اولین جملۀ کتاب با عبارت زیر مواجه شدید:
«امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. تلگرافی به این مضمون از نوانخانه دریافت کردم: «مادر درگذشت. تدفین، فردا. تقدیم احترام». از این تلگراف چیزی نفهمیدم. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده است.»
آلبر کامو شخصیتی خلق نکرده که به هیچ چیز اهمیت نمیدهد. گرمای هوا به شدت برایش آزاردهنده است، دراز کشیدن در ساحل و شنا در دریا برایش لذتبخش است، مردی آرام، مهربان و خوشبرخورد است و شیرقهوه را بسیار دوست دارد. تنها دلیل اینکه او را نسبت به خود بیگانه احساس میکنیم، ترکیب رفتار منطقی او و اهمیت ندادن به مسائلی است که برای ما بسیار مهم است. از نظر مورسو ایرادی ندارد که مادر پیر و سالخوردۀ خود را به خانۀ سالمندان بسپاری وقتی در خانه، تمام اوقات، در سکوت، با نگاه خود او را دنبال میکند چون هیچ چیزی ندارد که بگوید؛ وقتی میداند مادرش در خانۀ سالمندان میتواند دوستانی پیدا کند که با آنها صحبت کند و لذایذ زمان گذشته را با آنها در میان نهد. او مادرش را بسیار دوست دارد، ولی چرا باید حتما پس از مرگش برای از دست دادن او گریه کند؟ به نظر او مرگ برای همه اتفاق میافتد و نمیتوان جلوی آن را گرفت. با تعجب از او میپرسند چرا نمیخواهی صورت مادرت را ببینی، و او پاسخ میدهد: «نمیدانم.»
گرمای نور خورشید صورتش را میسوزاند و مورسو انگار برای تمام شدن مراسم ختم مادرش عجله دارد. چون به سرعت از تعریف کردن آن قسمتها میگذرد. به سختی میتوان فهمید در ذهنش چه میگذرد. برایش فرقی نمیکند زندگیاش چقدر تغییر کند. این چنین به نظر میرسد که هیچکس کاری به کار او ندارد و او از این مسأله کاملاً راضی است. اما اگر برای این فرد اتفاقی عجیب، خیلی مهم و تاثیرگذار بیافتد چه خواهد شد؟ اگر آزادی او را بگیریم و او را زندانی کنیم، آیا تغییری در محیطش میبیند؟ آیا سبک زندگی و رفتارش تغییر میکند؟ اگر مورد توجه مردم قرار گیرد و این توجه را ببیند، چه احساسی نسبت به تنفر مردم از خودش خواهد داشت؟
«شب «ماری» به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازدواج کنم! جواب دادم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار را بکنیم. آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم! همانطور که یک بار دیگر به او جواب داده بودم گفتم که این حرف هیچ معنایی ندارد ولی بیشک دوستش ندارم. گفت: «پس چرا با من ازدواج میکنی؟» برایش توضیح دادم که این امر هیچ اهمیتی ندارد و اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم، وانگهی اوست که این تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که میتوانم بگویم بله. آنگاه او خاطر نشان ساخت که ازدواج امر مهمی است. جواب دادم: «نه». لحظهای خاموش ماند و ساکت مرا نگاه کرد. ...»
دو رمان طاعون و بیگانه، از تاثیرگذارترین رمانهای قرن بیستم قلمداد میشوند. آلبر کامو در رمان طاعون کاری میکند که هر لحظه احساس کنید موشی در زیر پای شما حرکت میکند و در رمان بیگانه، شما را در گرمای هوا به این فکر میاندازد که چه چیزی مهم است؟ میدانیم اگر یک انسان را مجبور کنیم که روی شاخۀ یک درخت زندگی کند و هر روز به آفتاب بالای سرش خیره شود، او به سرعت به آن شرایط عادت خواهد کرد و چه بسا از آن شرایط و از به انتظار پرواز یک پرنده نشستن لذت خواهد برد. پس آرزو داشتن، تلاش برای رسیدن به موقعیتهای مختلف و زندگی کردن چه معنایی دارند؟ و مهمتر از همه، وقتی برایمان همه چیز بیاهمیت باشد، چرا به زندگی کردن ادامه خواهیم داد؟
آلبر کامو یک روایت از مردی بیتفاوت را دنبال میکند. انگار خودش نیز سوار قطار زندگی مورسو شده است و فقط از اتفاقاتی که برای او میافتد یادداشت برمیدارد. این رمان نتیجه گیری اخلاقی ندارد، به نکتۀ خاصی اشاره نمیکند و هدف آن، قضاوت کردن شخصیت اصلی داستان و یا تحلیل رفتار و خصوصیات او نیست. نمیخواهد پس از اتمام خواندن رمان اظهار نظر کنیم. یا امید خود را به زندگی از دست بدهیم. یا تلنگری برای ما باشد تا به خودمان بیاییم و در زندگی خود دنبال معنا بگردیم. نمیخواهد مورسو را به خاطر عدم اظهار علاقهاش به ماری سرزنش کنیم. چرا نمیتوانیم با مورسو در هیچ جای داستان ارتباط برقرار کنیم؟ آیا واقعا او را بیگانه میپنداریم، یا همۀ ما در اعماق وجود خود میدانیم که یک مورسو در کنجی از ذهنمان آرام نشسته و اهمیتی نمیدهد که دیده شود یا نشود، و از روزی میترسیم که او طغیان کند، خودش را نشان دهد و ما را به حقیقتی از مورسو تبدیل کند؟ شاید از بیگانۀ درون خود میترسیم. اما مگر مهم است؟