ایوان؛ فصل‌نامۀ متن و داستان
ایوان؛ فصل‌نامۀ متن و داستان
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

ترس و جهل

ایوان چهارم/ پاییز 98/ درباره کتاب/ نقد کتاب/ علی ظفری ورودی 96 ارشد مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف

در این نوشته قرار است به بررسی یکی از اولین تلاش‌ها در داستان فارسی برای ساخت ژانر وحشت بپردازیم؛ «ترس و لرز» به قلم «غلامحسین ساعدی».

نام غلامحسین ساعدی را احتمالاً همۀ ما با خلاصه‌ای از داستان گاو در کتاب‌های درسی ادبیات فارسی‌ در دورۀ دبیرستان، به خاطر داریم. مگر اینکه دورۀ دبیرستان را در سیستم جدید آموزشی و با کتاب‌های جدید گذرانده باشید که در آن صورت بعید است نام ساعدی به گوشتان خورده باشد؛ چراکه این داستانِ او از کتاب‌های درسی دورۀ جدید حذف شده است.

غلامحسین ساعدی پزشکی خوانده و تخصصش را در روان‌پزشکی ادامه داده بود. او مدتی نیز در بیمارستان روزبه (که هنوز هم همین نام را دارد) در تهران مشغول به کار بود؛ تا این‌که نویسندگی را به عنوان شغل اصلی خود برگزید و طبابت را فقط محدود به مطبش در خیابان دلگشای تهران کرد.

کتاب ترس و لرز مجموعه‌ای از شش داستان کوتاهِ به هم پیوسته است و ساعدی آن‌ها را در ابتدای کتاب به «احمد شاملو» تقدیم کرده‌ است. همۀ داستان‌ها در روستایی کوچک و دورافتاده در نزدیکی سواحل جنوبی ایران رخ می‌دهند. شخصیت‌های داستان‌ها یکسان‌اند و تقریبا همه‌شان با هم در هر داستان حضور دارند. موضوع مشترکی که در تمامی داستان‌ها تکرار می‌شود یک اتفاق عجیب و ترسناک، البته از منظر اهالی بومی منطقه است و پس از آن نحوۀ مواجهۀ افراد روستا با این اتفاق؛ که معمولا این مواجهه با ترس و سعی در به کارگیری خرافات و اعتقاداتشان برای رهایی از این ترس همراه است.

قصۀ اول در مورد مواجهۀ مردم محلی روستا با یک غریبه است که محلی‌ها او را سیاه (احتمالا به خاطر رنگ پوستش) صدا می‌زنند. بنا بر اعتقاداتشان، این شکل از افراد غریبه می‌توانستند افراد محلی را گرفتار خود کرده و پریشان‌شان کنند. و با همین اعتقاد مسخره در نهایت این غریبه به دست اهالی کشته می‌شود. این داستان به خوبی نشان‌گر بدویت مردمِ گرفتارِ خرافات در آن منطقه است. قصۀ سوم هم در مورد گرفتار شدن یکی دیگر از اهالی به بیماری روانی است و حاکی از نبود هیچ‌گونه امکانات برای درمان چنین بیماری‌هایی در منطقه، که باز هم درمان این بیماری از طریق روش‌های خرافی و غیرعلمی منجر به مرگ او می‌شود.

فضای کلی این مجموعۀ داستان برخلاف این‌که در ابتدا به نظر می‌رسد ترس و نحوۀ مواجهۀ آن‌ها با این ترس باشد، بیشتر نقد و نکوهش خرافات و اعتقادات مخلوط شده‌شان با فرهنگ دینی آن‌هاست. اما در قصۀ پنجم ماجرا کمی فرق می‌کند. در سراسر کتاب، دریا به عنوان تنها منبع کسب درآمد و تامین خوراک اهالی معرفی می‌شود ولی در قصۀ پنجم، شاهد مواجه شدن اهالی روستا با دریا و نیروهای خیالیِ ترسناکِ ساکن آن هستیم. به نظر این‌جانب قصۀ پنجم بهترین قصۀ این مجموعه است و صد البته نزدیک‌ترین به ژانر وحشت.

سپیده زده بود که چیزی توی دریا ترکید. لنج از حرکت افتاد و هلال آفتاب روی آب ظاهر شد. مردها که نردۀ عرشه و صندوق‌ها را چسبیده بودند، چند لحظه به همان حال باقی ماندند و چشم باز کردند. همه خیس بودند و از زور خستگی حال حرکت نداشتند.

کدخدا بی‌آن‌که سر برگرداند پرسید: «همه سالمن؟ همه خوبن؟»

محمداحمد‌علی ناله کرد: «من نیستم کدخدا، من دارم می‌میرم.»

زکریا از پشت سکان بلند شد و آمد بالای موتورخانه و روی عرشه نشست. باد ملایمی می‌آمد و دریا بی‌حرکت بود. عبدالجواد برگشت و دریا را نگاه کرد و گفت: «حتما تو مطاف هستیم.»

در کل علاوه بر نکوهش اعتقادات و خرافات، که ساعدی در این شش داستان آن را هدف گرفته است، نوعی تمسخر نسبت به جهالت افراد بومی آن منطقه از سوی ساعدی وجود دارد که حتی قابلیت درمان نیز برای آن‌ها متصور نیست! این موضوع در قصۀ ششم شدت بیشتری می‌یابد. جایی که اهالی عملاً توسط عده‌ای خارجی به شکلی خیال انگیز استثمار می‌شوند و نهایتاً سرنوشت شومی را برای خود رقم می‌زنند.

خواندن این مجموعۀ داستان از این جهت که ساعدی آن را در سال 1346 نگاشته است می‌تواند حائز اهمیت باشد. اما در این‌که قصه‌های کتاب که پایان مشخصی ندارند، ما را در یک وضعیت بلاتکیف رها می‌کنند و همچنین شخصیت‌های داستان‌ها دچار یک ساده‌لوحی و عقب‌افتادگی بیش از حد هستند (که در دورۀ کنونی ما کمتر قابل باور است) شکی نیست. و به همین دلیل قطعا نمی‌تواند جزو اولویت‌های خواندن قرار بگیرد.

به عنوان کلام آخر، به نظرم ساعدی در ترس و لرز گویی همان سخن معروف را تکرار می‌کند که «ریشۀ بسیاری از ترس‌های ما، نه یک واقعیت مهیب و هراس‌انگیز که جهل و عدم شناخت درست ما از آن پدیده است.»


غلامحسین ساعدیگوهرمرادترس و لرزداستان کوتاهژانر وحشت
صاحب امتیاز: کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید