ایوان؛ فصل‌نامۀ متن و داستان
ایوان؛ فصل‌نامۀ متن و داستان
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

ژرمینال

ایوان هفتم/ تابستان ۹۹/ مرور کتاب/ داریوش نصیریان ورودی ۹۶ مهندسی هوافضا دانشگاه صنعتی شریف

او با آرامش از مرده‌های خود سخن می‌گفت؛ شوهرش و زاشاری و کاترین. ولی تنها وقتی نام آلریز را به زبان آورد چشم‌هایش پر اشک شد. بار دیگر به همان زن عاقل و آرام قدیمی تبدیل شده بود و بر مسائل با خونسردی قضاوت می‌کرد. سر انجام اعیان‌ها به جزای اعمالشان خواهند رسید. بعد از آن کشت و کشتار و ریختن خون فقرا باید روزی قصاص پس دهند. چون همۀ کارهای خدا حساب دارد. مو را از ماست بیرون می‌کشد. حتی لازم نیست دخالت کند. دستگاه، خود فنا خواهد شد. وقتی که زمانش برسد، سربازها خودشان ارباب‌ها را تیرباران خواهند کرد، همان‌طور که کارگران را کردند. و در عین رضائی که از صد سال پیش از این شیوۀ آن‌ها بود و تسلیمی که از نسل‌های پیش به ارث برده بود و پشت او را دوباره در برابر ظلم خم می‌کرد. کاری انجام شده بود و آن، کسب اطمینان از این بود که ظلم ممکن نیست بیش از این باقی بماند و خدا تقاص بیچارگان را از قوی دستان می‌گیرد.

آزادی و بردگی، کارگر و سرمایه‌دار، قوی و ضعیف، فقیر و غنی و ظالم و مظلوم، همگی دست‌مایۀ نوشته‌ها، رمان‌ها و خاطرات بسیاری هستند. بعضی‌ها پایان این داستان را روشن می‌بینند؛ مظلومان دست به اعتراض می‌زنند، ظالم را سرنگون می‌کنند و مدینۀ فاضله خود را از نو بنا می‌کنند. یا این‌که یکی از سرمایه‌داران، یکی از خود آن‌ها بر علیه‌شان می‌شود و به‌جای حاکم ظالم، حاکم نیکی می‌شود و مردم از آن روز به بعد به خوشی روزگارشان را سر می‌کنند. اما این‌ها با چیزی که امیل زولا تمام عمرش دید و تجربه کرد فرق دارد. او دید که چطور کارگان هر روز بیش‌تر از قبل تلاش می‌کنند و هر روز بیش‌تر از قبل فقیر می‌شوند. و دید که چطور سرمایه‌داران هر روز کم‌تر از قبل تلاش می‌کنند و هر روز بیش‌تر از قبل ثروتمند می‌شوند. و او ناتوانی چند نسل کارگران در برابر سرمایه‌داران را دید. و دید که نسل‌های مختلف آمدند و رفتند، اما هیچ‌کس نتوانست ترازوی عدالت فرانسه را تعمیر کند.

بیست جلد تفکر. بیست جلد سخن گفتن از جامعه. بیست جلد داستان نسل‌هایی که آمدند و رفتند و فقیر بودند و فقیرتر مردند و هنوز کافی نبود. چه بسا هیچ کسی بهتر از زولا نمی‌توانست جامعۀ دوران امپراطوری دوم فرانسه را به ما معرفی کند؛ نابرابری. و او به بیست جلد نیاز داشت تا بتواند به ما ثابت کند که بدبختی، ارثی است. باورهای ناتورالیستی او نه تنها در همه جای رمان‌هایش دیده می‌شوند، بلکه تمام داستان‌های او بر پایۀ این افکار نوشته شده اند. او دیده بود که خون اشراف‌زاده اگر در کسی جریان داشته باشد، دنیایی زیبا در انتظارش خواهد بود و وای بر روزگار کسی که خون کارگر در او باشد. و رمان «ژرمینال» بهترین نمایندۀ این افکار است.

زولا خود کتابش را این‌گونه معرفی می‌کند: «ماجرای «ژرمینال» دربارۀ اعتصاب کارگران است، قیام حقوق بگیران و فشار به جامعه‌¬ای که یک لحظه از هم می¬پاشد و در یک کلام، مبارزۀ¬ سرمایه و کار. اهمیت کتاب در این است، و می¬خواهم که ناظر بر آینده باشد و مسئله¬ای را مطرح کند که مهم-ترین مسئلۀ قرن بیستم خواهد بود». اما حتی یک رمان 500 صفحه‌ای نیز نتوانسته نظری قطعی به مهم‌ترین سوال کل تاریخ بدهد: آیا در نهایت روشنایی بر تاریکی پیروز خواهد شد؟

اسم کتاب از کلمۀ germiner به معنی روییدن یا به‌ وجود آمدن گرفته شده است. در تقویم فرانسه به ماه اول بهار ژرمینال می‌گویند و هم‌چنین قیام پاریسی‌ها در سال 1794 در این ماه رخ داده است. زولا به زیبایی این عنوان را به رشد شخصیت اصلی داستان پیوند داده است. «اتی‌ین لانتی‌یه»، فردی تنها که هیچ نوری روبه‌روی خود نمی‌بیند اما به راهش ادامه می‌دهد .... .

رمان ژرمینال، شروع تاریکی دارد؛ در شبی تاریک، با گذشته‌ای تاریک و آینده‌ای تاریک‌تر. از هر جملۀ ابتدایی کتاب ناامیدی می‌بارد و فضای سنگینی ایجاد می‌کند. جملات رمان خواننده را به درون خود می‌کشد، و در همان شب تاریک، در گرسنگی و در سرمایی که اتی‌ین لانتی‌یه احساس می‌کند قرار می‌دهد. توصیفات مناظر، دقیق و کاملاً مناسب هستند. نه زیاد از تشبیه استفاده شده است و نه تمام بار تصور را بر دوش خواننده انداخته است. و همان مقدار کافی است تا خواننده متوجه شود قرار است سخت‌تر از آن‌چه فکر می‌کند باشد.

مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه «مارشی‌ین» به «مونسو» پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، هم‌چون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنۀ عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که به شدت تمام چون طوفان دریایی می‌وزید و با گذر از کیلومترها باتلاق و زمین برهوت، تا مغز استخوان را می‌سوزاند. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و جاده سنگفرش به سرراستی اسکله‌ای بود در میان دریای مواج از سایه‌های سیاه.

طرح جلد نخستین چاپ رمان ژرمینال، پاریس ۱۸۸۵
طرح جلد نخستین چاپ رمان ژرمینال، پاریس ۱۸۸۵


شخصیت اصلی کتاب در محل کار قبلی خود، کارفرما را به باد کتک گرفته و ناچار می‌شود به طور کلی آن ناحیه از کشور را پشت سر بگذارد و به جایی برود که کسی او را نمی‌شناسد. در مسیر خود به معدن «وروو» می‌رسد و با مردی که مشغول جابه‌جایی ذغال است گفت‌وگو می‌کند. و اینجا با وضع کار کردن معدنچیان آشنا می‌شود:

گفت: خیلی وقت! هه! بله… خیلی وقته! وقتی پایین رفتم هشت سالمم نبود. بله، همین‌جا، وورو… حالا که با شما حرف می‌زنم پنجاه و هشت سالمه. حالا خودتون حسابشو بکنین. اون زیر همش کار کردم. اول پادو بودم. بعد که بزرگ‌تر شدم و جونی گرفتم گذاشتنم به واگن‌کشی. بعد هجده سال کلنگ‌دار بودم. بعد که با این پاهای لعنتی دیگه نمی‌تونستم ذغال بکنم فرستادندم به خاک‌برداری. اول خاکریز بودم بعد زیربند شدم تا این‌که مجبور شدن از زیر بیارندم بالا. دکتر می‌گفت اگر بالا نیام همون زیر باید خاکم کنن. اینه که پنج ساله این کار رو می‌کنم. هه! کم نیست، پنجاه سال کار توی معدن، چهل و پنج سالش زیر زمین.

با اینکه کار معدن برای اتی‌ین بسیار طاقت‌فرسا است اما تصمیم می‌گیرد به کار در معدن بپردازد زیرا در آخر «حداقل لقمه نانی وجود دارد» که با آن بشود شکم را سیر کرد. این مردم به سختی کار می‌کنند، به این شرایط تن داده اند چون مجبورند و این هنوز برای صاحبان معدن و سرمایه‌دارها کافی نیست، زیرا آن‌ها شروع به وضع تعرفه‌ها و حقوق جدیدی می‌کنند که زندگی کارگران را از چیزی که هست سخت‌تر می‌کند. اما دیگر طاقت معدنچیان و مردم شهر تمام می‌شود و اتی‌ین و بقیه مردم می‌دانند باید کاری کنند ... .

یک چیز کتاب ژرمینال را زیبا می‌کند؛ همدلی. وقتی خواننده می‌بیند که کارگران به معنای واقعی همدیگر را دارند، دلگرم می‌شود، خود را جزء آن‌ها احساس می‌کند و هم‌زمان با آن‌ها بغض گلویش منفجر می‌شود و به عصیان تبدیل می‌شود. و زمانی که اتی‌ین راه نجات را آگاهی می‌بیند، تا می‌تواند کتاب می‌خواند و از جنبش‌های کارگری حمایت می‌کند، خواننده امید را با تمام وجودش احساس می‌کند. با این‌که می‌داند داستانی که می‌خواند واقعیت است و قرار نیست پایان خوشی داشته باشد، امیدوار می‌ماند. او این واقعیت غم‌انگیز را می‌بیند، می‌بیند که هیچ راهی وجود ندارد اما هم‌پای اتی‌ین امید خود را حفظ می‌کند. و چه کسی می‌داند، شاید یک روز، در یک صبح بهاری، مردی با کت کهنۀ پنبه‌ای و شلوار مخملی چوب‌کبریتی، از همان راهی که آمده بود برگردد، و همه چیز را درست کند.


امیل زولاناتورالیسمسروش حبیبی
صاحب امتیاز: کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید