ایوان ششم/ بهار 99/ مرور کتاب/ رضا موسوی ورودی 97 ارشد مهندسی و علم مواد دانشگاه صنعتی شریف
مرگ ایوان ایلیچ یکی از مهمترین کتابهای لئو تولستوی1، نویسندۀ نامدار روس، بهشمار میرود. تولستوی این کتاب را پس از دو اثر برجستۀ دیگرش، جنگ و صلح و آنا کارنینا در سال ۱۸۸۶ و پس از پشت سر گذاشتن یک دوره بیماری روحی تألیف نمود. تولستوی مرگ ایوان ایلیچ را در دوازده بخش نوشته است و در بخشهای ابتدایی این داستان به چهل سال ابتدایی، در بخشهای میانی به چند ماه پایانی و در چهار بخش آخر به هفتههای آخر عمر ایوان ایلیچ میپردازد. ایوان ایلیچ داستان یک قاضی عالیرتبه است که دچار بیماری میشود و پس از قطع امید از درمان و پذیرش حقیقت اجتنابناپذیری که پیش روی خود میبیند، میمیرد.
در این یادداشت، به چگونگی تطور ذهنیت ایوان ایلیچ در مواجهه با مرگ میپردازیم. ناگفته پیداست «مرگ ایوان ایلیچ» لایههای مختلفی دارد و صحبت از هرکدام از این لایهها خود میتواند موضوع یادداشتهای جداگانهای باشد. دلیل انتخاب این لایه از داستان اهمیت وجه اگزیستانسیالیستی آن است. مرگاندیشی یکی از اصلیترین مولفههای فکری فیلسوفان اگزیستانسیالیست و موتیفهای برجستۀ داستانهای اگزیستانسیالیستی است. مارتین هایدگر در بند ۵۱ اثر برجستۀ خود، هستی و زمان، به مرگ ایوان ایلیچ اشاره کرده و از داستان تولستوی در صورتبندی ایدههای فلسفی خود در ارتباط با مرگ بهره جسته است. او در بندهای ۴۶ تا ۵۳ هستی و زمان به مرگ میپردازد. هایدگر بر این باور است که «دازاین» همواره رو به مرگ است. دازاین مفهومی تخصصی در فلسفۀ اگزیستانسیالیسم هایدگر است که بر تجربۀ بودن مختص انسان دلالت دارد. دازاین اغلب در روزمرگی، یا بهتعبیر او هرروزینگی[۱]، از مرگ چشم میپوشد و آن را متعلق به آیندۀ دور میداند. چنین ایدههایی را در مرگ ایوان ایلیچ نیز میبینیم[۲]. ارتباطِ برقرار میان اثر فلسفی مهمی نظیر «هستی و زمان» و رمان کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ» بهنوعی اهمیت لایۀ داستانی مدنظرمان را روشن میسازد.
در آغاز داستان، همکاران ایوان ایلیچ دور هم جمع شدهاند. یکی از آنها در روزنامه پیام تسلیت پراسکوویا فیودورنا گالینا، همسر ایوان ایلیچ، را میخواند. بعد خطاب به بقیه اعلام میکند: «حضرات، ایوان ایلیچ مرحوم شد!»[۳] در واقع تولستوی داستان را در همان نقطهای که بهپایان میرسد، آغاز میکند و به این ترتیب به آن فرمی دایرهای میبخشد. پس از خوانده شدن پیام تسلیت همسر ایوان ایلیج، همکارانش دربارۀ مرگ او صحبت میکنند. در خلال این مکالمات، معنای مرگ از دید اطرافیان متوفی برجسته میشود. ایوان ایلیچ قاضی بود. حالا، با مرگ، منصبش باید به فرد دیگری برسد. در ابتدا آنچه برای همکاران مهم بهنظر میرسد تصاحب این منصب و ارتقای شغلی در سایۀ مرگ ایوان ایلیچ است. مثلاً یکی از آنها میگوید:
«حتم دارم جای اشتابل را میگیرم. خیلی وقت پیش قولش را به من داده بودند، آخر این ترفیع علاوه بر مزایا سالانه هشتصد روبل اضافه حقوق عایدم میکند.»[۳]
در این معنا، متوفی با مرگ جایی را خالی کرده و دیگران فرصتی برای تصاحب آن پیدا کردهاند. در ادامه، تولستوی چنین مینویسد:«هر یک از آنها به دل میگفت یا چنین حس میکرد: او مرده، من که زندهام!»[۳] انگار مرگ جامهای است که بر قامت ایوان ایلیچ دوخته شده باشد، نه آنها! همکاران مرگ خود را به آیندهای نامعلوم موکول میکنند و بر آن سرپوش میگذارند. البته توصیفهایی از این دست در تحلیل و نقد فرهنگی و اجتماعی جامعۀ قرن نوزدهم روسیه نیز اهمیت بهسزایی دارد. میانِ لایۀ اجتماعی داستان با زمینۀ تاریخی آن و اصلاحات ارضی الکساندر دوم در روسیۀ تزاری نیز رابطۀ روشنی برقرار است. درنتیجۀ اصلاحات ارضی مناسبات اقتصادی و فرهنگی در روسیۀ قرن نوزدهم دچار دگردیسی شد که بهلحاظ اجتماعی تأثیرات مهمی در پی داشت. منفعتطلبی همکاران ایوان ایلیچ را میتوان با توجه به زمینۀ تاریخی ذکرشده نیز تحلیل کرد. این امر در لایۀ اجتماعی داستان از اهمیت زیادی برخوردار است. در باقی نقلقولهایی که در این یادداشت ذکر میشود هم مسائلی از این دست درخور توجهاند؛ اما همانطور که در ابتدا اشاره شد، هدف از نگارش این متن پرداختن به وجه دیگری از داستان و نشان دادن سیر تطوری ایوان ایلیچ در مواجهه با مرگ است.
در ادامه، جایی در میانههای بخش اول داستان، پیتر ایوانیج، یکی از همکاران ایوان ایلیچ، با چهرۀ بیجان او در تابوت روبهرو میشود. تولستوی روحیات او را در آن لحظه چنین توصیف میکند: «لحظهای به هراس افتاد. اما، خودش هم ندانست چگونه، این اندیشۀ معمول در دم به ذهنش رسید که چنین چیزی بر ایوان ایلیچ عارض شده، بر من که عارض نشده. ممکن هم نیست، یعنی اصلاً نباید بر من عارض شود.»[۳] در این برداشت، مرگ اتفاقی دور است و تنها برای دیگران پیش میآید. جالب آنکه ایوان ایلیچ خود در نخستین روزهایی که خطر مرگ قریبالوقوع خود را احساس میکند، رویکرد مشابهی نسبت به مرگ دارد. پس از بخش اول، تولستوی در بخشهای دوم و سوم کتاب، همانطور که از سنت داستاننویسی رئالیستی سراغ داریم، ریز و درشت زندگی ایوان ایلیچ را شرح و از پدر و مادر و زن و فرزندان و شغل و خانه و... او اطلاعاتی کامل بهدست میدهد .در بخشهای بعدی که ایلیچ کمکم از بیماریاش آگاه میشود، درست همانند همکارانش در بخش اول، مرگ را نه برای خود، که برای دیگران میداند. ایلیچ در ابتدای بخش ششم یاد قیاسی از کتاب پیرنگ منطق از کارل کایزهوتر میافتد: «کایوس آدم است، آدمیان فانیاند، بنابراین کایوس فانی است.» پس از این یادآوری، تولستوی کشمکشهای درونی او را چنین شرح میدهد:
«اینکه کایوس، انسان بهمفهوم مجرد، فانی بود، درستِ درست بود، اما او که کایوس نبود، انسان تجریدی نبود، موجودی بود جدای از دیگران، جدای جدا. روزگاری وانیا کوچولو بود، که مامان و بابا داشت، میتیا و ولودیا داشت، اسباببازی و سورچی و دایه داشت، بعدش کاتنکا را داشت و جملگی شادیها، غمها، و لذتهای نوباوگی، کودکی، و نوجوانی را. از بوی آن توپ چرمی راهراه که وانیا کشتهمردهاش بود، کایوس چه میدانست؟ آیا کایوس دست مادرش را آنجور بوسیده بود و حریر لباس مادرش برای کایوس آنجور خشخش کرده بود؟ آیا کایوس در مدرسه، وقتی مزۀ کلوچه بد بود، آنجور المشنگه راه انداخته بود؟ آیا کایوس آنجور عاشق شده بود؟ آیا کایوس میتوانست مثل او در دادگاه بر مسند بنشیند؟»[۳]
ایوان ایلیچ مرگ را انکار میکند؛ اما رفتهرفته هرچه بر پافشاریاش در انکار میافزاید، مستأصلتر میشود. نگاه ایلیچ بیمار نسبت به مرگ در چند مرحله دچار تطور میشود. در نخستین مرحله حضور مرگ را احساس و نزدیکی آن را میپذیرد. در میانههای بخش ششم، به چنین جملهای برمیخوریم: «عجبا، هر آن چیز که جلوی مرگآگاهی او را قبلاً میگرفت یا آن را پنهان میکرد و از بین میبرد، حالا دیگر این اثر را نداشت.»[۳] حالا دیگر مرگ دور نیست. علاوه بر این، تولستوی با برخی تمهیدات زبانی چالش ذهنی ایوان ایلیچ در پذیرفتن مرگ را بهخوبی نشان میدهد، مثلاً مینویسد: «هر کاری که میکرد، باز هم آن میآمد و روبهرویش میایستاد و نگاهش میکرد، او هم هراسان میشد و روشنایی از چشمهایش ناپدید میشد و باز از خود میپرسید نکند واقعیتی جز آن نبوده باشد؟»[۳] تولستوی بهجای واژۀ «مرگ» از ضمیر «آن» استفاده میکند. بهکار بردن «آن» میتواند نشانگر نوعی اجتناب و گریز از مرگ باشد. ایوان ایلیچ میان پذیرفتن و نپذیرفتن مرگ مردد است و این تمهید زبانی تولستوی بهخوبی تردیدش را نشان میدهد. به هر روی، مرگ، فراتر از لفظ، «باز هم میآمد و روبهرویش میایستاد و نگاهش میکرد.»
تطور نگاه ایوان ایلیچ به مرگ فرازهای دیگری هم دارد؛ یکی از این فرازها آنکه پی میبرد مردنش اهمیتی برای دیگران ندارد و در مرگ تنهاست. جایی در میانۀ داستان اطرافیانش جمع میشوند، پیانو مینوازند، شادی میکنند و او تنها در اتاقی در بستر بیماری به سر و صدای آنها گوش میدهد و با خود میگوید: «به حال آنها فرقی نمیکند، منتها آنها هم روزی میمیرند! آدمهای ابله! اول من، و بعد آنها، منتها فرقی به حالشان نمیکند. و حالا خوشاند... جانورها!»[۳] مرگ تنها قرار است جان ایوان ایلیچ را بگیرد و این امر او را منزوی میکند. پس از قطع امید از درمان، ایوان ایلیچ این تنهایی را در نوع برخورد دکتر نیز حس میکند. در یکی از ملاقاتها، وقتی دکتر مشغول درمان اوست، تولستوی چنین مینویسد: «ایوان ایلیچ خوبِ خوب و بهیقین میداند این کارها [معاینۀ پزشک] مزخرف است و فریب محض.»[۳] یا جایی دیگر، نوع نگاه ایلیچ به دکتر را اینطور وصف میکند: «ایوان ایلیچ با نگاهش به او [دکتر] میگوید: راستی گاهی شده از دروغ گفتن خجالت بکشی؟»[۳] همانند اقوام و دوستانش، مرگ ایوان ایلیچ برای دکتر نیز بیاهمیت است. طبابت حرفۀ اوست و مرگ بیمار تنها بخشی از این حرفه است.
ایوان ایلیچ در ابتدا مرگ را انکار میکند، سپس آن را میپذیرد، بعد با تنهایی خود روبهرو میشود و در نهایت، بهانتظار آمدنش مینشیند. از سه مرحلۀ نخست گفتیم و حال نوبت به در انتظار مرگ نشستن رسیده است. پس از پذیرش مرگ، آنچه بیش از همه ایوان ایلیچ را میآزارد، دروغ اطرافیان است؛ چنانکه تولستوی مینویسد: «آنچه بیش از همه ایوان ایلیچ را عذاب میداد نیرنگ و دروغی بود که همگی بهدلیل نامعلومی به آن گردن نهاده بودند، و آن اینکه خبری از مردن نیست و غیر از بیماری باکیش نیست و کاری که باید بکند این است که بی هیچ گلهای دوران معالجه را از سر بگذارند.[۳] حالا که ایلیچ مرگ را پذیرفته، از سرپوش گذاشتن دیگران بر آن رنج میکشد. تنها فردی که ایوان ایلیچ بهراستی با او ارتباط برقرار میکند و دوستش دارد، خدمتکار نوجوانی بهنام گراسیم است. گراسیم تنها کسی است که مرگ قریبالوقوع ایلیچ را انکار نمیکند و او را رو به موت میداند. تولستوی مینویسد:
«فقط گراسیم بود که دروغ نمیگفت؛ همهچیز نشان از این داشت که فقط اوست که از حقایق موضوع باخبر است و لازم نمیبیند پردهپوشی کند و بهجای آن غصۀ ارباب زار و نزارش را میخورد. یکبار که ایوان ایلیچ مرخصش میکرد، نه گذاشت و نه برداشت، گفت: همه رفتنی هستیم، پس چرا یکذره زحمت را دریغ کنم؟ و از گفتهاش چنین برمیآمد که این کار باری بر دوش من نیست، چون آن را برای آدم رو به موتی دارم انجام میدهم.»[۳]
از نوع ارتباط ایوان ایلیچ با گراسیم معلوم است از حقیقت استقبال میکند، درست برخلاف ارتباطش با دیگر نزدیکانش، که نشان میدهد از سرپوش گذاشتن بر حقیقت بیزار است. این استقبال از حقیقت و بیزاری از سرپوش گذاشتن از آن درواقع نشانگر نوعی استقبال از امکان وقوع مرگ است. تولستوی زیرکانه گراسیم و گروه دوستان و آشنایان ایوان ایلیچ را مقابل هم میگذارد تا دو نوع متفاوت از مرگاندیشی را نشان دهد. ایوان ایلیچ که مرحلۀ انکار را پشت سر گذاشته و مرگ پیش رو را پذیرفته است، از میان این دو گراسیم را انتخاب میکند. حالا دیگر مرگ از انکار مصون و امکان وقوع آن پذیرفتنی است؛ امکان پذیرفتهشدهای که ایوان ایلیچ از آن استقبال هم میکند.
پاورقی:
1. Leo Tolstoy
[۱] هایدگر، مارتین. جمادی، سیاوش. هستی و زمان. ققنوس
[۲] رجبی، هانیه السادات. (۱۳۹۳). نسبت آگاهی و وجود در فلسفۀ مارتین هایدگر
[۳] تولستوی، لئون. حسینی، صالح. مرگ ایوان ایلیچ. نیلوفر