میدونی یه قطعه از روح من اونجا جا مونده . همون جا کنار اون پسری که روی تخته سنگ بزرگ پایین دراک نشسته بود و داشت ساز میزد . همون جا که من برگشتم و نگاهی کردم و تو دستم گرفتی و کشیدی که به راه رفتنم ادامه بدم . همون لحظه یک قطعه از روحم اونجا نشست کنار اون پسر و برای همیشه به ساز زدنش توی باد گوش داد .
نمیدونی که من همیشه وقتی کم میارم بین آدم ها ، خیالم پر میزند آنجا , کنار آن سنگ . بعد در خیالم می نشستم و ساعت ها ساز میزدم و میزدم و میزدم و میزدم تا صبح ، تا جهانی دیگر.
و حالا که کمی غمگینم و کمی دلتنگ و بیشتر از کمی خسته از همه چیز دلم میخواد روی همان تخته سنگ بودم و ساز میزدم و باد صدای دلتنگیم را به گوش تو می رساند .
روح بیچاره ی اسیر شده در این تن نحیف , متاسفم .