آخرین بار خودم را درختی فرض کرده بودم پایین تر از دروازه شهر که شده بود چوبه دار . چه عاشق ها که از او آویخته بودند , چه چوب ها و سنگ ها که خورده بودند و من شباهنگام تنه ام را تکان میدادم تا لالایی شود برای آن تن عاشق رنجور رفته از میان آدمیان کج فهم.
قبل از آن بارهای خودم را دیده بودم که تابی از من آویخته بودند و دخترکی ساعت ها کنارم بازی می کرد , دیده بودم از تنه ام بالا می رود ، روی شاخه هایم می نشیند و صبر میکند که باد شاخه را به رقص بیاورند و را با من بلرزاند . حتی دلم میخواست درختی بودم که کتاب می شد در نهایت .
حالا مطمئنم اگر درخت می شدم مرا با تبر کندی اره می کردند و به تراورس های متعددی تبدیلم می کردند که تمام طول روز و شب زیر فشار حرکت قطار آه می کشیدم . آه دردناکی. درست شبیه انسان بودنم که شبانه روز تحت فشار حرکت و رفتارهای زشت انسان هایی هستم که با هر حرف و سخن روی تمام روح و روانم در حال تردد هستن و من فقط می توانم آه بکشم . آه جانسوز دردناکی که از طرف کسی شنیده نمی شود.