سالها قبل وقتی که دانشگاه می رفتم پسری بود به اسم آقای آتشی توی کلاس ادبیات می آمد و من از مکالمه های بین او و استادم لذت می بردم .
آن سالها من چیزی حدود چهل و دو سه کیلو وزن داشتم و او شاید چیزی حدود صد کیلو .وقتی به دوستانم گفتم آقای آتشی را جور عجیبی دوست دارم برای همین تفاوت وزن درکم نکردند و دیگر من بیخیال گفتنش به هرکسی شدم . گرچه هر بار که میدیدمش دلم میخواست کمی جلو بروم و با او صحبت بکنم اما هیچ وقت این حق را به خودم ندادم که پا روی ترسم بگذارم . من می ترسیدم او عاشق باشد , عاشق زنی قبل از من و من از دیر رسیدن می ترسیدم . گذاشتم که بگذرد این دوست داشتن دورا دور.
بعدها که سرکار می رفتم پسری بود به شدت مذهبی که به طور عجیبی به من آرامش میداد ، با دیدنش انگار که درون توپ بزرگی خالی از هوا میشدیم , همه چیز می ایستاد و من حالم از هر دو جهان خوب میشد . من به او هرگز نمی توانستم چیزی بگویم . ما همتراز هم نبودیم و به جز آن برایم کسر شان بود که سرکار به کسی بگویم که بودنت حالم را خوب می کند.
نمیدانم چه شد با پسری دوست شدم که از او بیزار بودم , با تک تک سلول های بدنم از او بیزار بودم و هستم . من ته چاه بودم و او نخاله های بود که روی من آوار میشد و من با او هر لحظه بیشتر و بیشتر احساس خفگی و بیچارگی می کردم. با هر بدبختی بود جدا شدیم .... سالهای سال گذشت
بعدها با پسری دوست شدم که فکر می کردم عاشقم است , عاشقانه دوستش داشتم , برایش میمردم برایش نفس می کشیدم برایش زنده میشدم , به عشق او از خواب بیدار میشدم . برای با او بودن برنامه ها داشتم , کارها می کردم .... او عاشقم نبود , ترکم کرد . به خاطر زنی که قبل از من دوست داشت و به خاطر زن هایی که منتظر بود در آینده به زندگیش پا بگذارند.
چه دردها کشیدم برای هیچ .... چه راه بیهوده باطلی طی کردم در این عمر...
چرا اینها را گفتم ؟ امروز ظهر همینطور که داشت خوابم می برد یکهو خاطره آقای آتشی یادم آمد, بعد فکر کردم اگر این چهار مرد را همین حالا ببینم و اگر بخواهم که از بین آنها یکی را انتخاب بکنم نه او را که عاشقش بودم , نه او را که به من آرامش عمیقی میداد نه او را که بیزارم بودم از او انتخاب نمی کردم ... من به سمت همان آقای آتشی می رفتم , نگاهش می کردم لبخند میزدم و می گفتم که دوست دارم روزهای قشنگی را کنارش باشم .
حالا که از مردی بدینسان خیانت گر دروغ های بیشماری شنیدم و خیانت دیدم , حالا که پس زده شدم فکر می کنم ای کاش همان روزهای دانشگاه کاری به نگاه های دوستانم نداشتم , کاری به ترسم از اینکه پس زده بشوم از طرف کسی که دوستش دارم نداشتم , کاش کمی جسور بودم , کاش دلم را به دریا زده بودم حداقل با او صحبت می کردم .
شاید همین ظهر با حسرت یادش نمی افتادم , شاید توی تختم بر می گشتم و میدیدم که او کنارم دراز کشیده . دست می انداختم دور گردنش و با صدای آرام نفس هایش به خواب می رفتم .
شاید اگر نمی ترسیدم زندگیم شادتر بود