یک روز بچهات را قنداق پیچ شده توی بغلت می گذارند، چشم میبندی گردنش را بو میکشی به بهشت میرسی. خندان اولین لالایی را توی گوشش میخوانی که به آرامش برسد.
چشم باز میکنی بیست سال گذشته است. بچهات را کفن پیچ شده توی بغلت میگیری حالا دوباره باید لالایی بخوانی اما اینبار برای دل خودت که به آرامش برسی تا بتوانی بگذاریش توی قبر.
هبوط انسان همین است. از سرابی کوتاه و زیبا به برهوتی بی انتها پرت شدهای، برای همه عمر به جهنم میروی سالها سالها سالها