میگشتم
کسی شعری میخواند، کسی آهنگی میزد، کسی دل گرو میگذاشت، کسی دل برمیداشت.
و من... .
به خاطر می آوردم.... .
دوست داشتن هایم را، دلتنگی هایم را، درآغوش گرفتن هایم را...
باور بکنی یا نه تپیدن دل برایم حیاتی بود.
دیوانگی از دوست داشتن همان تپیدن دل بود.
میدانی میخواهم چه بگویم؟
تو همانی بودی که هیچگاه نشد فراموشت کنم.
و تو همانی بودی که ترسیدم رهایت کنم.
و من همان سردرگم بین تو ها بودم سردرگم پشیمانی و سردرگم آرامش
من همان سردرگم سرکش بودم
همان کشی که به این سو و آن سو کشیده میشد.
و زمانی که آسوده خاطر شد و آرام گرفت خود را در قعر دره ای پرت کرد.
به من سکون نیامده...
من در هیاهو زنده ام
در دیوانگی، در.... .