ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه امیری
فاطمه امیری
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اشک این روزهای مادربزرگ

تلویزیون روشن است... مادربزرگ تسبیح به‌‌دست و ذکر‌گویان، نگاهی هم به صفحه تلویزیون می‌کند...

مادربزرگ کمی سخت می‌شنود اما خوب می‌فهمد... دیگر توان گذشته را ندارد.

بچه‌ها در حال صحبت هستند... از روزهای گذشته می‌گویند... از مادری که فرزند کوچکش را در آغوش کشیده و به خانه می‌رود، که از پشت‌سر گلوله‌ای به گردن او وارد و او را با هزار آرزو از فرزندش جدا می‌کند...

اشک از گوشه‌ی چشمان مادربزرگ سنگینی می‌کند. با گوشه‌ی روسری بزرگ با شکوفه‌های ریزی که به سر دارد، چشمان خود را پاک کرده...

او رو مبل کنار گلدان‌های گل نشسته... اما او اینجا نیست.

او به روزهای گذشته رفته... به بیش از 30 سال قبل...

به یاد روزهایی که هر هفته با یک مینی‌بوس راهی تهران بود.

به یاد روزهایی که هر هفته با چشمان گریان باز می‌گشت.

به یاد روزهایی که با پدران و مادرانی همراه با کوله‌باری از حسرت، نگرانی، ترس، بی‌قراری، از دست دادن و... همسفر می‌شد.

به یاد روزهای هم‌صحبتی با مادران و خاطرات نچندان شنیدنی آن‌ها بود.

به یاد اشک‌های مادرانی که دیگر با او همسفر نبودند.

به یاد وضعیت مریضی پسر خود، بود.

به یاد ملاقاتی که یقین داشت، آخرین دیدار است.

به یاد پرپرشدن جوانانی بود، که آرزوهای خود را در گورهای دسته جمعی برای دوستان خود به یادگار بردند.

به یاد نوجوان 16 ساله‌ای که خانواده‌اش جسد او را در حیاط خانه خود دفن کرده، بود.

به یاد روزهای منزوی شدن یا به درست‌اش منزوی کردن او و فرزندانش، بود.

به یاد اذیت و آزار آشنایانِ همچنان به ظاهر دوست اما دشمن بود.

به یاد...


اما این‌بار گریه مادربزرگ، برای مادران امروز است.

مادرانی که نمی‌دانند، می‌توانند دوباره پسران و دختران خود را ببینند؟! مادرانی که نمی‌دانند فرزندشان در چه حالی است...

به فرزندی که دوستانش می‌گویند: «در چند روزِ آزاد شده، حرف نمی‌زند»؟!

مادربزرگ به این روزها می‌گرید... به آینده فرزندان این مادران می‌گرید...





اعتراضات ۱۴۰۱اشک مادران و پدران امروزنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید