فاطمه امیری
فاطمه امیری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

سر نخی از گذشته (2)

فالِت بگیرُم؟

حتماً این جمله را در داستان‌ها و فیلم‌ها شنیدید، البته اگر تو خیابون یا از جای دیگر برایتان آشنا نباشد...

دقت هم کرده باشید بعضی‌‌ها یک لهجه‌ای هم دارند. فکر کنم فال و فال‌گیری در بعضی شهرها معروف است و شاید از آنجا آمده... ذهن بیشترمان به سمت جنوب می‌رود... (ولی خب چیزی نمی‌دونم پس حرفی در این مورد نمی‌زنم.)

اما باید گفت از هر آنچه که نه به آن اعتقاد داری و نه خوشت میاد، شاید روزی سر راهت قرار بگیرد.



لحظه‌ها و ثانیه‌ها برایم به سختی می‌گذشت... شروع پاییز را حس نکرده بودم... شاید فقط با این حرف که کلاس‌ها شروع شده، به خودم آمده و از خانه جدا شدم...

بلاخره بعد از یک هفته در نمازخانه یکی از بلوک‌ها خوابیدن، ناراحتی و بحث، اتاق گرفتم.

هم‌زمان با یک دختر که حدس می‌زدم از من بزرگتر است، کمی تپل هم بود، وارد اتاق شدیم...

اتاق 4 نفره بود... او سریع یکی از تخت‌های پایین را گرفت. معلوم بود تجربه خوابگاه را داشت، که با عجله وارد (این حصار که آن زمان فهمیدم برای خیلی‌ها حداقل حس آزادی است)، شد.

خیلی درگیر این مسائل نبودم... حالشم نداشتم... تخت بالا و روبه‌روی او را گرفتم... خیلی صحبت نمی‌کردیم... تلفن‌اش مدام پیام می‌آمد... بعد از کمی جابه‌جا شدن، نشست روی تخت و شروع کرد به ورق زدن پاسور... و احتمالاً روی تلگرام ویس فرستادن...

فهمیدم داره فال می‌گیرد... اولش فکر کردم برای دوستی و آشنایی است... اما بعد متوجه صحبت کردن رسمی و حرف‌هاش شدم... تازه فهمیدم انگار شغل‌اش هست... یعنی فالگیری.

تا حالا فالگیر ندیده بودم... غیر از آن، تلفن‌ و مکالمه‌هاش خیلی برایم خوشایند نبود...

اعتراف می‌کنم که دو شب اول که تنها هم بودیم، کمی ترسیده بودم.

هم‌اتاقی فالگیر اهل یکی از شهرهای جنوب بود...

با اومدن نفر سوم (فرشته)، پرهیجانِ اتاق، فضا برایم قابل تحمل‌تر شد... خلاصه یخ‌ها کم‌کم باز شد.

فرشته بعد از مدتی در مورد کارش پرسید و حتی یه بار گفت: «میشه برای من فال بگیری؟»

یادمه من حوصله این کارها رو نداشتم، برایم مسخره و خجالت‌آور بود. کلاً شب زود می‌خوابیدم... بیچاره با ذوق و خنده تعریف می‌کرد، بی‌خبر از اینکه من خوابم (البته شب دیگر دوباره تعریف کرد.)

رسید شب یلدا...

شب یلدا بود، من و دخترِ فالگیرِ جنوب بیشتر شب‌ها تنها بودیم... نمی‌دونم چی شد که گفت می‌خوای فال بگیرم... یعنی یادم نیست شاید هم حرفش از سمت خودم بود. بدم نمی‌آمد بدانم چرا بقیه فال می‌گیرند و چه مدل افرادی بهش پیام می‌دهند و...

کمی در مورد آن‌ها صحبت کردیم... و واقعاً که مسخره بود، بعضی‌ها برای کوچک‌ترین مسائل فال می‌گرفتند...

برای اینکه ناراحت نشود و کمی از کارش بگوید یا حالا هرچی... برایم فال گرفت... خودمو کنترل می‌کردم...به لبخند رضایت دادم...

یه چیزهایی گفت...

اما یه نکته جالب این بود که من آدمی نبودم که از خودم و زندگی‌ام صحبت کنم و حتی تلفن‌هام را بیرون اتاق جواب می‌دادم... وسط حرفاش گفت: «به یک مرد خیلی فکر می‌کنی، یک مرد میانسال، ذهنت درگیر اونه...» (فقط چند ماه بود که پدرم را از دست داده بودم، حتی تا امروز به فرشته که بهش نزدیک بودم، به این قضیه اشاره نکردم.)

خلاصه گذشت، آن شبِ آخرِ پاییز برایم خاطره ماند...

سرنخی دیگر از گذشته به پاییز گره خورد.

دخترِ فالگیرِ جنوب ترم بعد انصراف داد و دیگر او را ندیدم.

تجربه‌‌‌ای نه‌چندان ترسناک و بد، که خود به سراغم آمد...


یادگاری از دختر فالگیر جنوب، آویزان به تخت اتاق خوابگاه  (روزهای بعد از او)
یادگاری از دختر فالگیر جنوب، آویزان به تخت اتاق خوابگاه (روزهای بعد از او)



فالگیریسرنخی از گذشتهخوابگاهنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید