اخیرا سریالی دیدم به اسم آغاز دریا. محصول 2024 کشور ژاپن. اول از همه بگم که به هیچ عنوان فن سریالها و کلا سینمای ژاپن نیستم و صرفا چون یک نفر خیلییییی اصرار کرد منم کنجکاور شدم و چون 12 قسمت هم بیشتر نبود، شروع به دیدنش کردم و عالی بود. طوری که با اینکه ده روزی از اتمامش میگذره، هنوز مغزم شلوغه. احساس میکنم بمباران اطلاعاتی شدم. خیلی چیزا فکرمو مشغول کرده. مفهوم فداکاری. مفهوم عشق. حد و مرزهاشون و خیلی چیزای دیگه.
از اینجاشو اگه میخواین سریالو ببینین نخونین و برین پاراگراف بعدی! داستان اینه که مرد شخصیت اصلی (ناتسو) در دوران دانشجویی دوست دختری داشته که ازش باردار میشه و به اصرار دختره (میزوکی) بچه رو سقط میکنند و بعدش دختره بدون هیچ توضیحی با پسر داستان کات میکنه و از این قضیه 7 سال میگذره. یک روز ناتسو میفهمه که میزوکی مرده و میره به مراسم ختمش. اونجا دختر بچه ای رو میبینه (اومی) که میگن دختر میزوکیه و در نهایت میفهمه که دختر خودشه و میزوکی بهش دروغ گفته و بچه رو نگه داشته و به همین دلیلم باهش کات کرده چون نمیخواسته باری روی دوش اون باشه. این در حالی است که الان سه ساله ناتسو دوست دختر دیگه ای داره و رابطشون جدی است و قصد ازدواج دارن و حالا باید راجع به سرنوشت دخترش تصمیم بگیره. رهاش کنه تا با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کنه؟ از دوست دخترش بخواد زنش نشده، مادر اومی بشه و سه تایی باهم زندگی کنن؟ یا اینکه کات کنه و به عنوان یک پدر مجرد، دخترشو بزرگ کنه؟
کل این داستان راجع به تصمیم گیریه. اینکه چقدر سخته و چه عواقبی داره و چطور باید عواقبش رو پذیرفت و دیگران چطور میتونن در فرایند تصمیم سازی و تصمیم گیری کمک کنند و حد و مرزش کجاست و .... .
اول داستان تصمیم میزوکی رو داریم که یک تنه تصمیم به سقط میگیره و به ناتسو اجازه فکر کردن هم نمیده. بعد منصرف شدنش. بعد پنهان کردنش از ناتسو، انصراف از دانشگاه و زندگی به عنوان مادر مجرد، رد کردن پیشنهاد ازدواج همکارش و در نهایت عدم پذیرش درمان سرطان و مرگ. سریال بدون هرگونه حاشیه پردازی و درگیر کردن ذهن با ظواهر و جزئیات، فقط و فقط بیننده را درگیر اصل ماجرا و تفکر راجع به درست و غلط بودن تصمیمات و نتایج آن میکند. درباره ی معنا و مفهوم مادر بودن و پدر بودن و به چالش کشیدن دیدگاه های سنتی در این زمینه با ایجاد پرسش های به ظاهر ساده که از زبان دختربچه (اومی) میشنویم.
توی پرانتز بگم که بازی این دختر به شدت عالی است. واقعا 7 سالشه و نگاهش وقتی داره اون سوالات رو میپرسه اینقدر درگیرت میکنه که انگار داره از تو میپرسه و واقعا به فکر میری که چه جوابی به این کوچولو بدی که هم دروغ نگفته باشی و هم در حد فهم اون باشه. میگن اگه واقعا یک مطلبی رو واقعا فهمیده باشی، باید بتونی اونو برای مادربزرگ 70 ساله ات توضیح بدی. فکر میکنم این سریال هم از تکنیک مشابه استفاده کرده. اینکه مسائل مرتبط به بزرگسالان رو بخوای برای یه بچه کوچیک که داغدار مرگ مادرش هم هست توضیح بدی، باعث میشه واقعا به عمق اون مساله فکر کنی. در نتیجه دیالوگها در این سریال حرف اول رو میزنن. صدای زیادی در سریال نیست. همه جا خلوته و بیشتر صحنه ها به سکوت میگذره یا نهایتا صدای زنجره ای که یادآور گرمای هوا است. به همین دلیل کلمات خیلی مهم هستند و تاثیرگذار.
بیشتر از این چیزی نمیگم. واقعا پیشنهاد میدم روحیه سرد ژاپنی ها رو تحمل کنید و به تماشای این سریال بنشینید. فقط به گفتن این نکته بسنده میکنم که دریا از کجا آغاز میشود، سوالی است که اومی از مادرش میپرسه و مادر عشق رو به دریا تشبیه میکنه. همانطور که دریا شروعش معلوم نیست ولی بی کرانه است، عشق هم معلوم نیست دقیقا کی و از کجا شروع میشه ولی وقتی شروع شد دیگه پایان نداره :)