ویرگول
ورودثبت نام
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
خواندن ۵ دقیقه·۲۴ روز پیش

چیزهایی هست که میدانم- قسمت اول

از آخرین پستی که نوشتم حدود دو ماه میگذره. این مدت خیلی خواستم چیزی بنویسم ولی مقاومت کردم. انگار یک گنج عزیزی داشتم که اگه مینوشتمش از بین میرفت. الان که فکر میکنم میبینم چون با نوشتن هیجاناتم فروکش میکنه، و من نمیخواستم اون هیجان و احساسات رو از دست بدم یا حتی کمرنگ بشن برام، در برابر نوشتن مقاومت میکردم. ولی خوب الان میخوام بنویسم تا جا برای مطالب جدید باز بشه.

این مدت یه سری اتفاق افتاد که باعث شد نگاه دقیقتری به خودم داشته باشم و علت یه سری کارهام برای خودم واضح بشه. استارتش شاید با سفر شمال شروع شد. اینکه هم دلم میخواست برم و هم نه. اینقدر داستان کش اومد که منجر به دعوا شد و اونجا شوهرم یه جمله گفت که منو به خودم آورد. گفت تو هر وقت میخوایم بریم مسافرت همین کارها رو میکنی. یادم اومد از خرداد که میخواستیم دقیقا با همین اکیپ بریم شمال. یک ادایی درآوردم که هنوز که هنوزه یادم میاد از خودم و اون حجم خشم و عصبانیت شگفت زده میشم. کاری نداریم که رفتیم و خیلی هم بهم خوش گذشت. ولی دوباره تا اسم سفر اومد بهم ریختم. اولش فکر میکردم دلیل ناراحتیم منطقیه ولی این حرف شوهرم باعث شد بفهمم دارم دلیل تراشی میکنم که دلیل اصلی رو بپوشونم و خیلی حرفه ای هم این کارو میکنم. ریشه همه این کارها اینه که دلم نمیخواد کنترل بشم. به هیچ وجه. لذا هر اتفاقی که باعث بشه حس کنم آزاد نیستم عصبیم میکنه. حالا این میخواد سفر با خانواده همسر باشه یا گوش کردن به نصیحت بزرگتر یا حتی انجام روتین پوستی. تو همه اینا نوعی کنترل وجود داره که به شدت ازش گریزانم.

یادمه یکبار الهه خواهرم به مامانم که داشت به من اصرار میکرد یه چیزی بخورم گفت: مامان، فائزه مثل یک گنجشک میمونه. بهش نزدیک بشی پر میزنه میره. تو آب و دونه رو بذار و خودت برو کنار وایستا. خودش میاد هرچی میخواد رو میخوره. اون موقع به نظرم اومد که خواهرم داره دیگه خیلی اغراق میکنه ولی واقعیت دقیقا همچین چیزیه. اگه کسی دستوری ازم کاری بخواد به هیچ وجه انجامش نمیدم ولی اگه خواهش کنه، چند برابر بیشتر از چیزی که ازم خواسته رو بهش میدم و این قانون در تک تک لحظه های زندگیم جاری و ساری است.

یک چیز دیگه اینکه یه مطلبی بود چند وقت پیش برای سمیرا تعریف کردم. اینکه حس میکنم حس و حالم به طور عجیبی با میزان موجودی حساب بانکیم وابستگی داره. میدونم که همه اگه پول داشته باشن خوشحالن و نداشته باشن ناراحت ولی من گاهی حتی پول هم دارم ولی فکر اینکه شاید کم بیاد روانم رو به هم میریزه. شوهرم ممکنه فقط 500 تومن تو حسابش باشه و اونقدر ناراحت نباشه که من اگه 5 میلیون تو حسابم باشه. اینقدر میترسم که طوری مدیریت میکنم امورات رو که همیشه آخر ماه حداقل 4-5 تومنی تو حسابم هست ولی جرات خرج کردنش رو ندارم. این یک مساله، مساله بدتر اینه که به محض اینکه موجودی بیاد زیر 15 استرسم شروع میشه. هرچی کمتر میشه استرس بیشتر و این استرس باعث میشه مسائل شاید کوچک به نظرم خیلی بزرگ و پیچیده و بغرنج به نظر برسه. شوهرم اگه کوچکترین اشتباهی بکنه از نظرم حکمش اعدامه و خودم بدبخت ترین آدم دنیام. جدیدا فهمیدم چیزی به نام ترومای فقر وجود داره. دارم فکر میکنم که شاید یه کم درگیرشم. و شاید همین باعث شده که اینقدر بیکاری همسرم اذیتم بکنه.

مورد بعدی اینکه دقت کردم خیلیییی روی کلمات و عباراتی که به کار میبرم چه هنگام نوشتن چه صحبت کردن حساسم. همه جوانبش رو میسنجم که باعث سوءبرداشت نشه. و خوب به این نتیجه رسیدم که به سبک تربیتی خانواده شاید برگرده. پدرم ادبیات خونده و مادرم هم کاملا به کلمات، لحن گفتار و ... حساسه. هنوز که هنوزه تو خونه وقتی دارم حرف میزنم کاملا مراقبم که اصطلاحا از حرفام گل نگیرن. چون کافیه یه جا اشتباه کنی تا درجا بشنوی که "ها، پس منظورت این بود." و مجبور بشی بلافاصله عذرخواهی کنی که "نه، به خدا چنین قصدی نداشتم. میخواستم بگم ...". اگرچه که الان اونها به شوخی این حرف رو میزنن و منم ناراحت نمیشم. بیشتر از این ناخرسند میشم که انگار بازی رو باختم. سوتی دادم و حریف ازش استفاده کرده و گل زده. و این سرزنش تا مدتها باهم میمونه. مثلا الان که دارم اینا رو مینویسم یادمه که یک ماه پیش مثلا میخواستم تعارف کنم که بیام خونمون ولی چون به جای اینکه بگم "بیاین خونه ما بعد برین سبزی فروشی" گفتم "برین سبزی فروشی و بعد بیاین خونه ما" سوژه خنده دست بابا دادم. اگرچه که به محض اینکه گفتم فهمیدم جابجا گفتم ولی دیر شده بود. حتی شمای خواننده ممکنه فکر کنید چه فرقی داره ولی خوب فرقش خیلی زیاده!

دیگه اینکه هنوز وقتی کسی حرفی میزنه که ذره ای بوی نامهربونی میده، کودک درونم غمگین میشه. حتی اگر مخاطب من نباشم. درسته که کمرنگ شده و زود به خودم میام و حل میشه. ولی هنوز که هنوزه وقتی کسی راجع به کسی حرفی میزنه که حس مثبتی نداره، من غمگین میشم. اینم شاید برگرده به اینکه وقتی بچه بودم مادر و مادربزرگم با من درددل میکردن و از بدی های میگفتن که اطرافیان در حقشون انجام دادن و دلخوریشون رو از اون شخص که خوب طبعا برای من بچه آدم بدی نبود که حتی خوب بود، بیان میکردند و منو با این تناقض تنها میذاشتن که چطور میشه که فلانی که به من میخنده و ظاهرا منو دوست داره اینقدر آدم ظالم و بدی باشه؟

روانشناسی
۱
۰
Faeze Asdaghi
Faeze Asdaghi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید