f.firoozi90
f.firoozi90
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

عادیه عادی

از خواب که بیدار میشوم شبیه یک قانون نانوشته میروم جوراب های گرمم را میپوشم، هدبند بافت زرشکی را میگذارم سرم وروی گوش هایم را میپوشانم و یک ژاکت طوسی نازک تنم میکنم. چایساز را روشن میکنم، کتابم را دستم میگیرم و همینکه میخواهم شروع کنم به خواندن میفهمم خیلی سنگینم. انگار نه انگار اول صبح است. دوصفحه از کتاب را میخوانم و لیست توقعاتم از روزگار جلوی چشمم رژه میرود؛ توقع داشتم از مامان که شرایط جسمیم را درک کند، توقع داشتم از حنیف قبل خواب با احساس همدلی بگوید فهمیدم امروز خیلی خسته شدی، توقع داشتم ماهک دیشب حداقل یک بار از بیدار شدنش کم شده باشد، توقع داشتم یک نفربالاخره یک بارهم که شده درک کند و پیام هایم را یکی درمیان جواب ندهد، توقع داشتم باران بیاید، توقع داشتم دیشب خواب خوب ببینم، توقع داشتم از خودم که دوروز دست به گوشیم نزنم و... ماهک در این اثنا بیدار میشود وقتی بیدارمیشود یک ربعی باید تو بغل باشد... سفت بغلش میکنم از بس که هنوز سردم است! وقتی احساس امنیت را در چشم هایش میبینم میگذارمش زمین و میروم یک ژاکت صورتی بنفش که مامان 10سال پیش برایم بافته بود را میپوشم ماهک از رنگ این بافتم به وجد می آید و دست دستی میکند.

تلنبار توقعم...

و همان موقع که باید بروم قوری قرمز رنگ را بگذارم برای دم روی چایساز احساس میکنم همه سنگینیم برای توقعاتم هست...

چشمم میخورد به گلدان ها تقریبا تمام حسن یوسف هایم پژمرده شده اند. توقع نداشتم وقتی این همه حواسم به نور و آب و خاکشان هست اینجور نالان باشند.

پرده را کنار میزنم هوا بدجوری گرفته است چندروز دیگر یلداست و واقعا توقع داشتم برف بیاید نه اینکه هوا رو دود گرفته باشد... میروم سراغ ماهک، اسباب بازی هایش را دوست ندارد هرچند دیشب نزدیک 10دقیقه وسط زجه هایش دنبال پستانکش میگشتم و به واقع توقع نداشتم صبح پستانک را پشت تخت بیابم معلوم نیست چه جور وبا چه قوتی آن را پرت کرده پشت تختش ولی نگاه ماهک را دوست دارم یک شعف، یک نور و شفافیت عجیبی درونش هست... اضطراب کارهای نکرده شبیه پتک روی قلبم میزند و ضربان قلبم تند میشود! سنگینم انگار یک وزنه دوکیلیویی روی شانه هایم گذاشته اند.

یکی از چیزهایی که باید ترک میکردم را میگذارم زیرپا و ان یکی هم که همان روز اول دوم قیدش را زدم و واقعا از خودم، توقع این همه بی ارادگی نداشتم!

چایی دم کشیده. ماهک چهاردست و پا خودش را میکشاند به سمت پاهایم درواقع میچسبد که بغلش کنم فکر کنم پارسال این موقع به این جور چسبیدن فکر میکردم دلم غنج میرفت... اما الان خودم سنگینم و وزن ماهک روی پاهایم انگار من را میخواهد به زمین بزند.

صبح اول صبحی افتادم کف زمین. انقدر خودزنی کردم که خون دارد از روحم چکه میکند و حالم از همه آدم هایی که توقعاتم را براورده نکردن بهم میخورد...

کتاب آگوست را باز میکنم یاد آن پسری می افتم که دوسال پیش دانشگاه دیدمش صورتی به غایت ترکیده یک ورم گنده بین دوچشمش، چشم ها غیرمتقارن، لبی که نزدیک سمت چپ صورتش بود، یک ور صورت گونه داشت و یک ور نداشت و پیشانی چسبیده به مو... آن موقع با فاطمه دوست بودم داشتیم با حس وحال از سالهای خوب دانشگاه میگفتیم که این پسر از کنارمان رد شد؛ هات چاکلت در دستم، انگار بدمزه ترین شکلات داغ زندگیم بود به زور اوردم بالا و شبیه زهر خوردم مثلا من خیلی عادیم از دیدنت... الان که آگوست را میخوانم میفهمم چقدر این آدم هایی که چنین مشکلی دارند متوجه نگاههای آنی و یهو عادی دیگران میشوند و عجب حس وحشتناکی دارند از اینکه دیگران میخواهند بگویند تو عادی نیستی ولی هستی... یاد فاطمه میوفتم، یاد تصمیمش برای زندگیم و یک عالم شاید قطار میشوند پشت هم...

منتظر اتفاق معجزه آوری از متن امروزم نباشید، همه این ها در دوساعت اتفاق افتاده هنوز معجزه ای نازل نشده. فقط احتمالا امروز که صبح تا شب تنهایم با ماهک،سختتر بگذرد و سختتر نفس بکشم و دقیقا این سختترها بشود یک روز دیگر از روزهای عادی فاطمه که دقیقا عادی بودنش قضاوت دیگران بر من است.

#فاطمه_فیروزی

#عادیه_عادی

#توقعات_بیخود

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید