f.firoozi90·۳ سال پیشروتین های راحتآدم گاهی اوقات یک چیز را می داند و به آن چیز عمل نمیکند و خب نتیجه اش معلوم است و آدمی بعد از مدت ها یک چیز را که قبلا بارها شنیده را فقط ی…
f.firoozi90·۴ سال پیشدلتنگی یعنی دل، تنگ شدهدلتنگی کلا چیز جالبیست مثلا من دلم برای یکی از روزهایی که از لحاظ جسمی داغون بودم و از ضعف پاهایم را می کشیدم رو زمین. آن هم وقتی در اول بچ…
f.firoozi90·۴ سال پیشخوشبخت های گمنامعکس یکی از این معروف های اینستاگرام را می دیدم که تازه ازدواج کرده و معروفیت این آدم تنها و تنها فقط به خاطر یک دوربین خوب و یک زندگی مجردی…
f.firoozi90·۵ سال پیشعادیه عادیاز خواب که بیدار میشوم شبیه یک قانون نانوشته میروم جوراب های گرمم را میپوشم، هدبند بافت زرشکی را میگذارم سرم وروی گوش هایم را میپوشانم و یک…
f.firoozi90·۷ سال پیشجز از کلکتاب جز از کل از آن دست کتاب هایی بود که خواندنش را به صورت کامل برای خودم افتخاری میدانستم با آن فونت نسبتا ریز و تعداد صفحاتی که رعب آور بود.کتاب به طرز عجیبی همان ابتدایش تورو با خودش میکشاند اما یهو ولت می کرد و باید خودت میخواستی که بتوانی ادامه دهی و به شکل غم انگیزی یکی از شخصیت ها شبیه من بود پس انگار محکوم به ادامه اش بودم شخ...
f.firoozi90·۷ سال پیشآدم پارانوئیدی_از_آنچه_که_فکر_میکنید_به_شما_نزدیکتر_استبه این نتیجه رسیدم آدم ها خودشان به واسطه همین اطلاعات سطحی تلگرامی یا تحصیلاتی که هممون از تو خالی بودنش خبرداریم یا به واسطه پوزیشن های شغلی که فقط اسم پرطمطراقی دارد ولی خبری نیست یا حتی گاهی اوقات با فعالیت های اجتماعی که درواقع ناخنک زدن است تا واقعا کاری انجام دادن و میبینیم که با همین ها همین آدم ها هویتی برای خودشان دست و پا کردند که نمیشود به این راحتی به ا...
f.firoozi90·۷ سال پیشفشار اجتماعی در نهایت ابهاموقتی دارم میروم زیارت و کسی بهم میگوید نهایت استفاده را بکن اضطراب میگیرم... وقتی میروم مسافرت و می گویند نهایت لذت را ببر اضطراب میگیرم... وقتی میخواهم فضای جدیدی را امتحانم کنم دیگران میگویند قدرش را بدان اضطراب میگیرم... یک روز نشستم و با خودم فکر کردم چرا اضطراب میگیر...
f.firoozi90·۷ سال پیشمهارت نداشتن سرطان آور استامروز رفته بودم عیادت بیماری که جدیدا متوجه سرطان اش شده و گفته بود قبل از ریختن موهایش به عیادتش برویم! من خودم در مواجه با کسی که به ابتلائی دچارشده خیلی احساس استیصال می کنم، یعنی نمیتوانم درباب همدردی خیلی چیز زیادی بگویم. این بار هم وقتی وارد خانه شان شدم انگار نه انگار سلام علیک گرمی کردم و جوری گفتم خوبید که بیمار مجبور بود بگوی...