این یک هفته انقدر سرم شلوغ بوده که اصلا به نوشتن نرسیده ام. حتی یک کلمه. تمام مدت مشغول کار روی پروژه ام بودم. کاری زمانبر اما لذت بخش. از آن کارها که کنار سختی های ریز و درشتش باز هم میل به انجام دادنش وجود دارد. هرروز به خودم می گفتم فردا حتما فرضت کوتاهی پیدا می کنم و چند خطی می نویسم اما باز فردا که میشد از اول شروع می کردم. خواندن و کلاس ها و پروژه ای که صبح تا شب را پر می کنند. حتی گاهی یادت نمی آید امروز چند شنبه است؟ کی شب شد؟ آن بیرون چه خبر است؟ نکند قرنطینه تمام شده و من بی خبر مانده ام؟ نکند باز قاطی کارها شده ام و یادم رفته باشد زندگی کنم؟ حتما یادم رفته که به آخر هفته رسیده ام م و مطلب وبلاگم آماده نیست. یادم رفته که رنگ های توی جعبه تنها مانده اند و هیچ کاغذ سفیدی را پر نکرده اند. یادم رفته که توی گلدان پتوس دو سه تا برگ زرد پیدا شده. یادم رفته که کتاب ها روی هم تلنبار شده و گرد خاکی رویشان نشسته. این هم همان زندگی دیگر است. همان زندگی کاری که گاه گداری سروکله اش پیدا می شود و مثل پیتون می پیچد دور تنه زندگی. نمی شود که نباشد. همان است که کمک می کند کتابی توی کتابخانه باشد و رنگی توی جعبه. که گلدان گلی بگذاریم لب طاقچه و منتظر گل دادنش باشیم. اما آن زندگی هم از پا نمی نشیند. همیشه ،دم بزنگاه شاید، پیدایش می شود و یادمان می آورد که میان کارهای پشت سر هم، چند صفحه کتاب بخوانیم، چند سطری بنویسیم، چند خطی بکشیم و آب بریزیم پای گلدان ها.
که بنویسیم برای آخر هفته ای که منتظرش هستیم...