دیروزیکی از دوستان بابا آمده بود خانه ی ما تا بابا برایش وصیت نامه بنویسد. مرد مسنی بود و با کمی سختی راه می رفت اما همچنان پابرجا بود. برای تشکر برایمان کلوچه ی زنجفیلی محلی آورده بود که من عاشقشان هستم. نشستن به صحبت کردن و نوشتن. همان موقع بود که فاطمه خبر داد امروز اورژانس مردی را، مرده، توی خیابان پیدا کرده. کسی که هنوز هویتش معلوم نیست.
چه تصادفی !
یکی اینجا در صدمتری من نشسته و خودش را برای مردن آماده می کند، یکی آنجا خوابیده زیر ملحفه های سفید و منتظر است تا پیدایش کنند. دلم خواست تصور کنم آن بیرون کسی را در دنیا نداشته. گیرم از اینی که هست تنهاتر شود. اما چه بلایی بر سر خانواده ای می آید که یک نفرش را مرگ، آن بیرون در خیابان سرد، گوشه ای غافلگیر کرده باشد؟ که ببینند دیگر هیچوقت فرصت دوباره دیدنش را ندارند، که او ان موقع شاید از همیشه تنهاتر بوده است.
اما خودش چه؟ همان که مرده. چقدر می خواسته کسی باشد که برای آخرین بار بالای سرش باشد، که کسی نگران رفتنش باشد، که باشد که برایش گریه کند. صدای پیرمرد تا اینجا می آید که برای اموال اندکش، برای حقوق کمی که می گیرد، برای نمازها و روزه ها و قرض هایش تکلیف روشن می کند. فکر می کنم چقدر خوشبخت است که فرصت دارد برای آنکه آن موقع، با وصیت نامه ی آماده شده اش برگردد خانه، خانواده اش را ببیند و خودش را برای رفتن آماده کند. حتی اگر مرگ به این زودی ها به سراغش نیاید. فکر می کنم سخت باشد که این دنیا را با کارهای نامه تمام و با روزهای زندگی نکرده، آنقدر ناگهانی بگذاری بروی و حتی فرصت هدیه دادن یک بسته کلوچه ی زنجفیلی را برای همیشه از دست بدهی.
پی نوشت : پپرومیا یک گیاه سبز شاداب است که در عکس سیاه و سفیدش کرده اند، از گوگل.