fereshteh jahani
fereshteh jahani
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مترو

این روزها مترو شده گذرگاه آدم های افسرده ای که وحشت زده از کنار هم رد میشن. انگار گرد مرگ پاشیدن تو مترو، انزوا، بی کسی و سردرگمی آدمها رو میبینی، به محض اینکه یه قدم به طرفشون نزدیک میشی رو ترش می‌کنند و با ناراحتی نگاهت می‌کنند. دیروز موقع برگشت به خونه پسربچه ای رو دیدم که فال میفروخت. خودش و برادر کوچکش ماسک نداشتند. به محض اینکه وارد واگن شدند زنی که بیشتر شبیه آدم فضایی ها بود با وحشت تمام روسری اش رو گرفت جلوی صورتش، داشتم فکر میکردم چطوری با دو تا ماسک، شیلد و حالا روسری داره نفس میکشه، احتمالش زیاد بود که به مقصد نرسه و در اثر خفگی بمیره تا کرونا. پیرزنی که سر واگن نشسته بودتسبیح دستش بود و زیر لب ذکر میگفت، با بی‌تفاوتی نگاهی کرد و دوباره به کارش مشغول شد. اون طرف تر با رعایت فاصله اجتماعی مادر و دختر 5 ساله ای نشسته بودند. دخترک بی تاب بود و با ماسکش ور میرفت  و هر از گاهی دستش رو به صندلی میزد، هر بار مادر سریع اسپری درمی‌آورد و در حالیکه غر میزد به دستهای دخترک الکل میزد و در عین حال چشم غره میرفت. دختری جوان که چسب عمل دماغش از زیر ماسک معلوم بود به سمت پسر فال فروش رفت و ماسک رو پایین صورتش آورد و گفت چند؟ پسر فال فروش گفت دونه ای سه تومن، دوتا پنج تومن، دختر یه فال برداشت باز کرد و شروع به خوندن کرد انگار از حرفای حافظ خوشش نیومده بود، سریع یه فال دیگه برداشت، پول پسر رو داد و کنار زن فضایی نشست. زن با وحشت از جا بلند شد و کنار در ایستاد.
پسر فال فروش و برادرش  روی دو تا از صندلی‌های روبرو نشستند. پسرک با همون دستی که پول گرفته بود از جیبش یه نارنگی درآورد و شروع به پوست کندن کرد و نصفش رو به برادرش داد. پسر کوچکتر حالا توجه اش به دختر ک جلب شده بود و با ولع نارنگی رو می‌خورد. دختر جستی زد و نشست کنار پسرک و ماسک ش رو هم برداشت و گفت خوشمزه س، ماسک دخترک زمین افتاد، مادرش در حالیکه بشدت دست و پاش رو گم کرده بود دختر رو به سمت خودش کشید و یه سیلی تو گوش دختر زد. بعد سریع یک ماسک جدید درآورد و رو صورت دخترک زد. اومد به دستاش الکل بزنه که اسپری رو زمین افتاد. مادر که مستاصل شده بود اسپری رو برداشت و گفت همش تقصیر این دستفروش و دوره گرداس،  اینا کرونا رو پخش میکنن،کارد میزدی خونش در نمیومد. دختر پکر یه گوشه کز کرد و صداش در نیومد ولی اشکاش سرازیر شده بود. پسر فال فروش که دید اوضاع خرابه دست برادرش رو گرفت و رفتند واگن بعدی. حالا قطار رسیده بود به ایستگاه بعدی، بهشتی، در باز شد و آدم‌های خسته به داخل هجوم آوردند و تمام صندلی‌های واگن پر شد. زنی دستفروش شروع به معرفی جدیدترین طرح های پاییزی ماسک کرد که خودش هم از آن زده بود.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید