خاله خانم در حالیکه تند تند ذکر میگفت پیاز و گوش را تفت میداد،به زهرا گوشزد میکرد که مراقب باشد عدس بیش از حد نپزد وگرنه له میشود و دستورات لازم را صادر میکرد. بهشت زهرا نرفته بود تا غذا به موقع حاضر شود.
موقع پختن برنج رسیده بود. برنج به نحو افتضاحی وا رفته بود و بیشتر شبیه شله زرد بود تا برنج مجلسی عدس پلو. زهرا و خاله خانم تند تند محتویات برنج دیگ بزرگ را خالی کردند. عباس را صدا کرده و سوال پیچش کردند. این برنج را از کجا گرفتی، چرا وا رفت؟
عباس یکی از قابلمه ها را حاوی برنج نیم پخته بود برداشت تا دم مغازه ببرد و نشان مرد بقال دهد. زهرا تند تند برنج از کیسه جدید پاک میکرد، خاله خانم داشت آب جوش آماده میکرد که دوباره برنج بپزد. بلاخره دیگ برنج را دوباره سر اجاق گذاشتند تا بپزد و آبکش کنند. به هر جان کندنی بود برنج را دم کردند. بماند که دست خاله خانم سوخت و یک دیگ بزرگ برنج نیم پخته وا رفته روی دست ماند. مهمانها سر رسیدند، فامیلهای درجه یک صاحب عزا همه خسته بودند. نوه ها مشغول پذیرایی شدند و چایی و خرما پخش میکردند. خانمها در مدح خان دایی بزرگ خاندان که تازه فوت شده بود مرثیه سرایی کرده و گریه میکردند. عده ای هم در حالیکه خرما میخوردند پچ پچ میکردند که بنده خدا راحت شد، یکسال بود زمینگیر بود، هر روز بیمارستان بود. بوی عدس پلو در کل خانه پخش شده بود، غذا را خوردند تا جانی بگیرند و بتوانند از میهمانان جدید پذیرایی کنند.
یکی از نوه ها بشدت خسته بود، انگار کوه کنده بود رنگش مثل گچ شده بود، نا نداشت حرف بزند. به تجویز بزرگترها دمنوش به خوردش دادند، علائم سرما خوردگی داشت. عصر باید برمیگشت قم، سرباز بود.
هنوز هیچکس نمیدانست این بساط ختم ادامه دار است و دست از سر خاندان عبدی برنخواهد داشت. اخبار ساعت 14 داشت نشان میداد بیمارستانی در چین را ده روزه ساخته اند.
عباس را صدا کردند نوه مریض را به ترمینال ببرد. هر چه اصرار کرده بودند که بماند فایده نداشت. قبل از رفتن اول پدرش، داماد ارشد خان دایی، را در آغوش گرفته بود و گریه کرده بود. بعد هم مادرش را، عجیب دلش پر بود. آخر سر هم خاله خانم پسر را از مادر جدا کرد و به هر دوی آنها دلداری داد که تا چشم بگذارید شده پنجشنبه هفته بعد و همدیگر را میبینید.
بزرگترها قرآن میخواندند، نوه ها همچنان در حال پذیرایی از همسایه هایی بودند که دسته دسته به دیدن خانواده عبدی می آمدند و دختر خان دایی را دلداری میدادند که انشالله دیگر غم نبینی، عروسی پسرت، سربازی اش که تمام شد همینجا برایش جشن میگیری.
اما فردای آن روز سربازی را بصورت اورژانسی در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری کردند که علائم شبه آنفولانزا، تنگی نفس شدید داشت و کم کم داشت به کما میرفت.