همه چیز از آنجا شروع شد که قرار جمعه را با هم گذاشتیم با اینکه ته دلم خالی بود و لاف زده بودم اما هر چه باشد مرد است و حرفش. اصلا زن و مرد ندارد آدم است و حرفش، به خودم دلداری میدادم که بلاخره یه جوری میشود دلهره نداشته باش اما فقط خودم و خدایم میدانست که چه گندی زده ام.
آخر کدام احمقی میتواند تمام جمعه هایش را برود کهریزک، سرای سالمندان، تازه آنهم آدمی مثل من که از شنبه تا پنجشنبه تا بوق سگ کار میکند، دور از خانواده در یک آپارتمان زیر همکف زندگی میکند و بشدت احساس تنهایی میکند. یاد مادربزرگم افتادم که حداقل 6 ماه بود بهش تلفن نزده بودم، چه برسد به اینکه سر زده باشم، خودم هم باورم نمیشود که قرار است بروم سرای سالمندان.
نگین کارمند روابط عمومی شرکت بود و من کمک حسابداری که دو سال منتظر فرصتی بودم تا زندگی و نگین روی خوشش را نشانم بدهند.
خدایا خودت میدانی که چاره ای ندارم اگر این فرصت را ازدست بدهم از تنهایی میپوسم، تو این شهر درندشت انهم بعد از دو سال سعی و تلاش و باصطلاح خودمان ترای کردن، نگین تازه قبول کرده آخر هفته ها با هم بیرون برویم و یک کار مشترک انجام بدهیم. آخه جای بهتر نبود، کوهی، پارکی، پیست دوچرخه سواری، کافه ای
این هم از شانس بد من است. خدایا یه کاری کن زود خسته شود و بیخیال این قرار شود، اصلا خدا کند جوگیر شده باشد.
عجب روزهایی را گذراندم، چه چیزهایی که به چشم خودم ندیدم. حالا اینجا انگار خانه دوم من است، اصلا جمعه ها یک جوری است اگر اینجا نیایم. 9ماه بعد از اینکه هر هفته با نگین به کهریزک میرفتیم، نگین یک روز با خوشحالی آمد شرکت و گفت بلاخره جور شد، دارم میرم کانادا، این جمعه همگی بریم بیرون ناهار مهمون من. یخ زدم، مادربزرگم تازه مرده بود و من قبل از مرگش فرصت نکرده بودم بروم به دیدنش.
یک ماهی کهریزک نرفتم، بعد انگار یک چیزی را گم کرده باشم پریشان بودم، عذاب وجدان مادربزرگ هم رهایم نمیکرد، حالا دوسال است هر جمعه اینجایم، سرای سالمندان.