من پیچیده ترین کلاف دنیا بودم، گره های کورم بقدری زیاد بود که با هیچ انگشتی باز نمیشد. ودم انقدر مشکلات زیاد شد تا شدم آنچه نباید میشدم یادمه اولین گره با حماقت و نادانی ایجاد شد وقتی نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و زدم در گوش عقل، اون سیلی خیلی کاری بود حسابی عقل رو به وحشت انداختم اما ادامه دادم. دومین گره زمانی پا به دنیا گذاشت که با خودخواهی تمام چشمهای گریان عقل رو نادیده گرفتم. دفعه سوم پا گذاشتم رو گلو عقل، انگار دیوونه شده بودم رد داده بودم چت زده بودم گره ها بیشتر و بیشتر شدند تا شدم یک کلاف پیچیده سردرگم، مثل همون کلافی که گربه های بازیگوش بیخبر از همه جا باهاش بازی میکنند و کیف میکنند اما کسی که با قدرت تمام با من بازی میکرد سگ سیاه افسردگی بود، دندوناش رو بهم نشون میداد و خشمگین میگفت دیگه هیچ کاری درست نمیشه هیچکدوم از این گره ها باز نمیشن دور باطل گره ها تکرار میشه، کلافی بشدت عصبی بودم و شبح خاطرات بصورت زنده و محو از جلوی چشمام رد میشد و منو مچاله میکرد.
گره های کور ناله میکردند و میخواستند خلاص بشن از این وضع ولی راه نجاتی پیدا نمیکردم، عقل مدتها بود سکوت محض کرده بود. یک روز در اوج ناامیدی یک گوشه افتاده بودم و به خودم میگفتم کی میتونه کمکم کنه، دیگه کارم تمومه. با خودم خلوت کرده بودم و غرق در افکارم بودم تا اینکه نگاهم گره خورد به نگاه یک دختر بازیگوش، به طرفم امد و من رو با خودش برد و به دست مادرش سپرد. مادر نگاهی کرد و گفت گره های این کلاف خیلی زیادن، باید صبور باشی تا یکی یکی این گره ها رو باز کنم بعدش قشنگترین شال دنیا رو برات میبافم، انگشتای مادر جادو میکرد، یک نیروی عجیبی داشت، گرمای دستهاش انرژی بخش بود، گره هام رو با حوصله زیاد دونه دونه باز میکرد. چیزی که مدتها بود فراموش کرده بودم و حالا بوسیله دستهای مادر به من منتقل میشد: امید
انگار سالها از آخرین روزی که اعتقاد داشتم با نیروی امید میشه تغییر کرد گذشته بود، حالا کم کم عقل داشت با من آشتی میکرد، حالا تبدیل به شال گردنی میشدم که امید به تغییر نجاتم میداد.