بین دو راهی ادامه تحصیل و کار کردن با مدرک کارشناسی مونده بودم - بعد از کلی پرس و جو و بالا پایین با خودم گفتم کارشناسی واسم کافی نیست شاید توی ارشد جذابیت هایی باشه که ندونم، وقت برای کار کردن هست بذار برم یکم دیگه درس بخونم از اونجا که کارشناسی شهر خودم مونده بودم تصمیم گرفتم برای ارشد یکی از دانشگاه های تهران باشم.
انگیزه های درونی و بیرونی هل دهنده برای این مسیر در اون زمان برام پررنگ بودن و استارت کار از مهر 96 خورد و یه برنامه درست حسابی چیدم برای درس خوندن.
مهر و آبان خیلی خوب پیش رفتم اما شیب نزولی و خستگی توی بهمن و اسفند به اوج خودش رسید بعد از عید با نزدیک شدن کنکور دوباره خودمو ترغیب کردم که هرجور شده این راهو به بهترین نحو به پایان برسونم اما ماه اخر با مشکلات جدید جسمانی و کمر درد های پی در پی و روحیه ای خسته فقط سعی میکردم متوقف نشم - نتیجه در ظاهر و برای اطرافیان و دوستان زیبا بنظر میرسید اما فقط خودم میدونستم این رتبه ینی اوج فضاحت! من با شناخت و انتظاری که از خودم داشتم و میزان تلاشم فکر میکردم بین 15 تا 20 میشم ولی شدم 63 و حسرت رشته ایکس دانشگاه ایگرگ موند به دلم.
با هزار پرس و جو و البته با توجه به محدوده رتبه ام راهی دانشگاه زد شدم.با هزاران ذوق و شوق و تصورات غلط ! ترم اول رفتم دانشگاه و دیدم هیچی اونجوری که باید باشه نیست ! البته استاد راهنمای فوق العاده ای انتخاب کردم و هرازگاهی خارج از درس و کتاب و دانشگاه ازش مشاوره های زندگانی هم میگرفتم.وجود ایشون توی غربت برام چراغ راه بود واقعا. از دانشگاه بجز آشنایی با ادم های خوب چیزی عایدم نشد حقیقتا !
دوست و هم کلاسی و هم اتاقی داشتم که بسیار خلاق و پر تلاش و با پشتکار بود.پایان ترم یک ارشد بودیم که بهم گفت من دارم میرم سرکار و دیگه خیلی دانشگاه نمیام.
بعد از مدتی متوجه شدم واقعا دانشگاه چیزی بهمون اضافه نمیکنه نه اینکه بد باشه اما من احساس ناکافی بودن میکردم تصمیم گرفتم منم برم سرکار -خاطرات اولین تجربه کاریمو حتما جدا مینویسم :)
زندگی توی خوابگاه با اتاق های فسقلی و چالش با هم اتاقی و مسئول درب و نگهبان و غیره برای من پر از تنوع و البته کمی خسته کننده بود.
هم اتاقی های فوق العاده ای داشتم و سر مسائل مختلف بسیار از همدیگه یاد میگرفتیم اگر بحث و چالشی هم پیش میومد سعی میکردیم با گفتگو حل کنیم مسئله رو. روزهای قشنگی رو کنار هم خاطرات باحالی میساختیم و برای من که خواهری نداشتم اون دوران و صمیمیت بچه ها خواهرانه بود.
سعی میکردم توی انجمن ها و دورهمی های مختلفی حضور پیدا کنم و از این فرصت ها بخوبی استفاده کنم و با نظرات ادم های مختلف در زمینه های مورد علاقم بیشتر آشنا بشم. با ادم های متفاوتی توی خوابگاه دانشجویی با فرهنگ های مختلف اشنا شدم و این مسئله خیلی باعث وسعت دید من شد :) بچه ها توی نوع اشپزی لهجه شون و مدل زندگیشون رفتارهای منحصر بفردی داشتن و زندگی دسته جمعی برای منی که به شدت برون گرا بودم لذت بخش بود.
دوری از خانواده و چالش هاش بسیار برای من زیاد بود اما همیشه برای به تعدیل رسیدنش تلاش میکردم و سعی میکردم خودمو وفق بدم.
بعد از چهارماه زندگی دانشجویی رفتم سرکار و اولین تجربه م توی شرکتی با برند فلان بود که هرکی میشنید چشاش چارتا میشد و میگفت ایول دمت گرم و فلان -بعد از دو ماه از شروع کارم احساس کردم با وجود اینکه یه سری مزایای جانبی بسیار خوبه موقعیت شغلی من چیزی نیست که باید باشه :)
خیلی سخت بود جدایی از اون تیم فوق العاده ولی پر از امید بودم تا بتونم بیشتر از خودم و کارم لذت ببرم پس بعد از حدود 5 ماه از اونجا خداحافظی کردم و از نو با جای جدیدم شروع کردم.
اوایل پر از حس دلتنگی جای قبلیم بودم و فکر میکردم دیگه هیچوقت اون تیم دوست داشتنی رو تجربه نخواهم کرد.موقعیتم در محل کار جدید رو دوست داشتم و خوشبختانه مدیرم بسیار محترم با دانش فوق العاده و کسی بود که بهم اعتماد میکرد تا تجربه و کشف کنم .
حدودا 5 ماه بعد از شروع کار و صمیمیت با همکاران جدید چنان وابسته شده بودم بهشون که اخرای تایم کاری دوست نداشتم شرکت رو ترک کنم و اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم.
یک سال گذشت و من از بین همکارانم دوستان فوق العاده ای برای زندگی یافتم^_^ و کم کم غربت برایم جذاب و خوش شده بود.بعد از یک سال و با علم به اینکه احتمالا این جایگاه شغلی رشد مد نظرم رو از این به بعد نخواهد داد با دلتنگی بابت لحظه های ناب و خوبی که با همکاران دوست داشتنی ام داشتم خداحافظی کردم و راهی محل کار سوم شدم :)
در طی این مسیرها و آشنایی با آدم های مختلف و تجربه های کاری گوناگون و زندگی مجردی و چالش هایش آموختم که زندگی همین رفتن و آمدن هاست همین لبخندها و گریه ها همین لحظاتی که دیگر بازگشت پذیر نیستند.همین دوست داشتن هایی که قلب ما را نوازش میدهند. سرتونو درد نیارم زندگی خیلی عجیب و فوق العاده س . من توی این مسیر دو سه ساله از زندگیم که چندی ازش اینجا براتون نوشتم لحظاتی از ته دل خندیدم لحظاتی از شدت غم گریه کردم و همین بالا پایین شدن ها ینی رشد :)
بنظرم من برای رشد و تجربه تن به دوری و هجرت کوچکی دادم و با وجود سختی های این مسیر که اینجا نگفتم، به هدفم رسیدم.
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزه ز مرده نيست
زنده باش:)