هرچه که بود به گمانم نباید با این آهنگ آشنا میشدم. از زبانِ یک خستهی مهجورِ در راهمانده بود. با این مطلع: «بلادي و اِن جارت عليّ عزيزة» که: حتی اگر به من ظلم کردهای سرزمینِ من، برایم عزیزی. اشک راهش را پیدا کرد. خواننده با لحنِ محزونی ادامه داد: «و قومي و إن ضنوا عليّ كرام» که: قومِ من حتی اگر مرا تحقیر کرده، باز هم برایم محترم است. اشک سرازیر شد. به بلندای آی بلادی که کشیده میشد و میشنیدم، غم سر میدادند در دلم. خواننده ادامه داد تا جایی که گفت: «لو بنوا بينا جدار عالي، حتى لو يحرمني شوفك، ضل احلم فيك و بخيالي» که حتی اگر دیواری بلند بینمان بسازند، حتی اگر از دیدنت محروم باشم، در خیال و رویا در پی تو میگردم.
مفهومِ وطن برایم چند پاره شد. معجونی از غم و اندوه و حسرت و حب و امید شدم. گیاهی که اگرچه از سرمای سوزان خشکیده بود اما خاک را با تمامِ جانش در آغوش کشیده بود.
رویای آبادانی،تصویرِ خوشِ روزهای روشن، نهالِ پر امیدِ فرداها به ناگاه با شنیدنِ این آهنگ، غرقِ در غمها و حسرتها شد. اشک تصویری بود که این آهنگ برایم ساخته بود و تمامِ سوالاتی که آن روز کنار گذاشته بودم تا مبادا پیکرِ مامِ وطن از شنیدنشان آزرده شود، حالا جلوی چشمانم حاضر ایستاده بودند.
ما چه ایم؟ دلمان در رویای فرداهاست اما بالهایمان شکسته. پرواز بلدیم اما کسی آسمانمان را گرفته است. نه طاقتِ ماندن داریم نه توانِ رفتن. درد نامِ دیگرِ ماست. ذره ذره در خیالِ دیدنِ رنگین کمان، جان میدهیم اما هر روز از آسمان خون میبارد بر سرمان.
از فردا چه کسی خبر دارد؟
شما هم با من بشنوید: