به وقت اولین آخرین
تلخیِ اعجاب آوری که زهر ماریاش، قابل تحمل است. و اعجاب آوریاش، همین تحمل کردنش است. ترجیح میدادی کاش قابل تحمل نبود و همینجا تمام می شدی.
تصور دلی که تنگ خواهد شد، از دلی که تنگ شده باشد، دِقّ بیشتری دارد. و این تداعی قدرتمند، فقط از یک چیز است که بر می آید: آخرین بار.
حسرت همیشگی و دردناک تمام لحظات آخر، توی سرم تکرار میشود: کاش آخرین بار یکی از همان بار هایی بود که هیچ نگران تمام شدنش نبودیم، از آنها که آخرش را با فردا می بینمت تمام می کردیم. از همان ها که خط آخرش، ویرگول می نشست جای نقطه؛ امید داشت جای التماس.
حیف شد که می روی.
تازه کلماتم داشت عادت به بودن می کرد، تازه داشتم حرف زدن یاد می گرفتم
به هرحال.
خوشحالم که داشتمت؛
هرچند کوتاه.
نمی دانم بیست و پنجم یا بیست و ششم اردیبهشتِ سال چهار.
این، دقیقه هایی پس از اولین خداحافظیِ سال کنکور است. با آدمی که آن شب رفت. می گفت برای امتحانات برمیگردد و برگشت، اما راستش، من با او خداحافظی کرده بودم و بعد از آن، دیگر هیچ چیز مثل قبل از خداحافظی نمانده بود.
یک بودنِ پایان یافته بود، از عجیب ترین چیز هایی که سال کنکور تجربه اش را بهم داد...
حالا دقیقا، 2 ماه است که برای همیشه با سال کنکور خداحافظی کردیم. از بچهایی که جانمان را برای هم می دادیم، تنها با یکی دو سه تا در ارتباط نزدیک مانده ام. جالب آنکه دیگر حتی با فکر کردن بهش، اشکم هم در نمی آید! عجیب راحت دوری همدیگر را پذیرفتیم:)
به سرم زده نوشته های کوتاه مابین دفتر تستم را جمع آوری کنم، بعضی هایشان خیلی خیلی خوب از آب در آمده اند! انگار هرچه تحت فشار تر باشی، کلمات، رد عمیق تری روی کاغذ به جا می گذارند و این، برایم جالب شده است!

( - گمان می کردم دیگر در ویرگول ننویسم، اما خب، احتمالا نه هنوز)