این روزها زمستان است. سرد، و نیازمند به آتشی که گرمت کند؛ انگشت هایت را باز کنی تا لابه لایش گرما بیاید، دستت بشود نماینده ای از تمام سرمای بدنت، تا که آرامتر بگیری...
آتش هم، همیشه هست. باید باشد! نباشد نمی شود؛ سرما انجماد می آورد...
آتشِ این روز های من، که خوب هم در نقشش فرو رفته و حسابی سرم را به خودش گرم کرده، کنکور است! کنکوری که 12 هفته دیگر، یک قسمتش تمام شده است و امیدوارانه می توانم بگویم، دیگر تکرار نمی شود.
این روز ها داغِ کنکورم. داغ درس و کتاب و کاغذ و تست و همه حواشی اش. و دلم تنگ شده برای آن سرما، که فقط با "نوشتن" گرم میشد...
نوشتن؛ نه نوشتن جواب تشریحیِ امتحان میانترم، نه نوشتن تحلیل آزمون، نه نوشتن تکالیف هفته، نه! نوشتن از هر آنچه می خواهد گفته شود و زبان نتوانسته، نوشتن از هر آن حرف که فقط چشم ها می فهمند، نوشتن از کسی و از چیزی، نوشتن کلمات، نوشتن حرف ها، نوشتن دل، نوشتن حال!

- دیگر ظرفم پر شده بود و کلمه ها را راضی کردم که خلاصه شوند و کمی روی کاغذِ سفید اینجا، خودی نشان بدهند و به همین راضی شوند...
شبِ هیجدهمِ بهمنماه.
شاید تا 12 هفته دیگر، شاید هم نه! نمی دانم آتشم روشن بماند یا باز سردی بیاید و...