اصلا تو بگو پست دنیا، سخت نفس، تاریک روز؛
تو را چه به این کار ها؟ غصه اش را تو چرا بخوری؟ پژمردهگی اش برای تو چرا؟
من تو را هر صبح می بوسیدم و خیال داشتم دنیای میانمان روشن تر از هر تاریکی دنیا باشد. دنیا تاریک؟! ما روشن! مگر اسمت را به همین خاطر "روشنا" نگذاشته بودم؟!
می دانم. نبودم، فاصله افتاد میان کنار هم بودنمان. تو را سپردم به یکی از دوست هایم که بیشتر از بقیه امینم بود. فاصله افتاد و آخر دنیا کار خودش را کرد... تو را هنوز "روشن" یافت، تاریکی فرستاد سمت برگ هات. تو هم که جز طراوت آب و روشنای آفتاب نداشتی که سپر کنی، تیر تاریکی پیروز شد... روشنا، تاریک!
ریشه ها و برگ های سیاه شده ات را که جدا می کردم، درد داشت. از خودت بیشتر، جانِ من تیر کشید! ولی همین است روشنای من... تاریکی را باید با تیغی درددار جدا کرد و "بی همه چیز" شد، برای دوباره جوانه زدن...
حالا فقط یک برگ سبز برایت باقی مانده که هنوز سبز و روشن است؛ می تواند ریشه دهد و سبز تر شود. میدانم که می شود، سبز تر از همیشه، روشن و "روشنا".
- "روشنا" نامش است. صدایش بزنی می فهمد، احتمالا. امیدوارانه.
- در این روز های پر فشار، بهانه های این چنینی را مقدس می شمارم تا قلم به دستم بدهد و لابهلای کلمات، آرامتر بگیرم...