حالم خوب است و جا آمده. آسمان صبحی را می ماند که تمام شب را سخت رگبار زده و باریده باشد. صبح که می شود، زمینش خیس هست هنوز، بوی خاک نم زده اش هم کم و بیش حس میشود، ولی ابر های سیاه دیگر رفته اند و انگاری، آرام گرفته...
آفتابی نیست مثل روز های روشن تابستان! کسی ببیندش می فهمد که باریده، ولی حالا دیگر حالش خوب است؛
گریه هایش را پیشِ شب کرده و حالا با چشم های پف کرده اش، لبخند به لب دارد...
(جمله آخری دیگر آسمان نبود! آسمان که چشم نداشت... از یک جایی به بعد یادم رفت اصلا موضوع آسمان بود یا که چیزِ دیگری؟ منظورم، کس دیگری... )
- خلاصه : اوضاع خوب است!
درباره شکلات توی تصویر هم، خب راستش، گل ها و شکلات ها همیشه کاری کرده اند که من لبخند بزنم! و جایش بود که اینجا بگویم تا تقدیری باشد از هردویشان:)
جمعه غروب، و بیست و پنجم آبان.